بازگشت

حکايت 003


واقعه ايست که نقل کرد آن را فاضل نبيل و ثقه جليل آخوند ملا علي محمد طالقاني اطال الله بقائه و آن اينست که گفت نقل کرد شخصي از اعزه سادات مجاورين که من در وقتي که با عيال خود باراده زيارت کربلا بيرون آمدم در منزل خانقين گماشتگان رومي ما را بجهه بروز ناخوشي وبا در بعض بلاد ايران قرنطين گذاشتند اتفاقا زوجه ام حامله بود و در همان جا وضع حمل نمود و طفل بي شير ماند پس از فراغ از کفن و دفن مادر از براي بچه در طلب مرضعه برآمديم کسي را نيافتيم چون در کاروانسرا و اثناي راه بوديم و اهل آنجا هم چون غالبا سني و متعصب و دشمن طايفه شيعه بودند اقدام نمينودند بعلاوه آنکه گماشتگان رومي هم مانع از خروج و دخول کاروانسرا بودند طفل هم چون از عشره ايام نفاس مادر خود خارج نشده بود بغير از پستان بچيز ديگر متسلي نميگرديد هر قدر او را ميگردانيم و ميجنباندم بغير از زيادتي گريه فايده ديگر نميديدم بالاخره با خود خيال کردم که طفل ميان پستان پر و خالي فرقي نميگذارد پستان خود را در دهان او ميگذارم شايد بان قناعت کرده ساکن کردد پس پستان خود را در دهن او گذاشته بگرفت و بمکيد و ساکت گرديد چون ملاحظه کردم ديدم از حلوقم او چيزي پائين

ميرود تعجب کردم سر او را از پستان خود برداشته در دکمه پستان خود قطره شيري مشاهده کردم چون خوب تامل کرده از قدرت کامله رازق و برکات حسين مظلوم



[ صفحه 507]



پستان خود را مانند زنان پر از شير ديدم پس آن طفل را شير کامل داده خوابانيدم و از هم و غصه او آسوده شدم و بر همين منوال مادروار او را تربيت کرده تا ورود کاظمين و سامره تا آنکه وارد کربلا شدم پس چون طفل را در آنجا پستان خود انداختم او را ساکت نديدم هر قدر پستان پستان کردم گريه او را زياده ديدم چون سر او را برداشته پستان خود را مشاهده کردم اثري از شير در آن نديدم و آن را کمافي السابق مانند پستان مردان خشک و بي رطوبت ديدم دانستم تا حال که در مسافرت بودم بان حاجت بود و بعد از اين چون اراده وقوف و مجاورت دارم و بلد هم از بلاد شيعه ميباشد تحصيل دايه در آن ممکن است پس در مقام فحص بر آمده مرضعه عفيفه بدست آورده او را از براي خود زن و از براي طفل مادر کردم و شکر و حمد خداوند بجا آوردم و ايضا روايت گرده فاضل مذکور از شخصي از طلاب سکنه صحن حايري حسيني عليه السلام که چندي امر معاش بر من صعب گرديد بحدي که متمکن از آنکه قدري گوشت بدست آورده يک شب پخته صرف نمايم نبودم و بوي گوشت را که از حجره همسايه مي شنيدم ميلرزيدم با خود خيال کردم اين کبوترها را که در حرم و صحن و توابع آن ميباشد کبوتر صحرائي هستند و مالکي ندارند و

حيوان صحرائي را صيد کردن جايز است پس ريسماني بر در حجره بستم و کبوتري بعادت سابق خود داخل حجره گرديد و من ريسمان را کشيده در را پوشيدم و کبوتر را گرفته سر آن را بريده و پرهاي آنرا کنده در زير ظرفي که داشتم گذاشتم که بعد از آن پخته بخورم و ظهر آن روز را خواب قيلوله کرده در خواب مولاي خود جناب سيد الشهداء عليه السلام را ديدم که خشم آلوده و غضبناک بر من نگريست و فرمود کبوتر را چرا گرفتي و کشتي من از انفعال سر بريز انداختم و جواب نگفتم فرمود تو را ميگويم چرا کبوتر را گرفتي و کشتي باز سکوت کردم فرمود دلت گوشت ميخواست که اين کار را کردي ديگر اين کار مکن من روزي يک وقيه گوشت بتو ميدهم اين بفرمود و من از خواب بيدار شدم بطوري که از غايت خجالت و انفعال لرزان و هراسان و از عمل خود نادم و پشيمان بودم پس برخواسته وضوء کردم و بحرم حسيني عليه السلام رفته فريضه ظهرين را بعد از زيارت ادا کردم و از عمل خود توبه نمودم بعد از آن باراده روضه عباسيه از حرم خارج شده از بازار ميرفتم عبورم بر در دکان قصابي افتاد و گذشتم ناگاه قصاب مرا آواز داد اعتنائي نکردم و ديگر بار آواز داد گفتم چه ميگوئي گفت بيا گوشت بگير گفتم نمي خواهم گفت چرا گفتم پول ندارم گفت از تو پول نمي خواهم بيا روزي يک وقيه گوشت ببر و مال امروز را هم حالا بگير پس گوشت در ترازو گذاشته يک وقيه کشيد و تسليم نمود و تاکيد کرد در رفتن همه روزه پس من آن گوشت را اخذ کرده با خود بمنزل برده پختم و چون بر يک نفر زياد بود همسايه حجره را دعوت کردم و با يک ديگر خورديم و باو گفتم



[ صفحه 508]



شخصي روزي يک وقيه گوشت قرار داده که بمن بدهد و آن زايد بر قدر کفايت من است گفت ما که همسايه تو هستيم تو گوشت را بياور و من نان و ساير مخارج پختن آن را متحمل ميشوم و با يک ديگر ميخوريم گفتم چنان باشد پس مدتي مديد بر اين واقعه گذشت که آن شخص قصاب گوشت را ميداد و با همسايه بطريق مذکور ميخورديم و اين واقعه مقرري يک وقيه گوشت گوشزد بسياري از دوستان و آشنايان گرديد تا آنکه در وقتي هواي مسافرت بولايت عجم بر سرم افتاد و با خود خيال کردم که يک سال مقرري گوشت را سلف ميفروشم و پولش را خرج راه مي کنم و ميروم پس در اين مقام در آمده شخصي را از طلاب مشتري يافتم و سيصد و شصت وقيه گوشت که نود حقه کربلا ميشود و هر حقه پنج چارک من تبريزي ميشود که مجموع آن يک صد و دوازده من تبريزي و نصف من ميشود فروختم باو بقيمت معين معلوم پس آن شخص را نزد آن قصاب بردم و باو گفتم که آن يک وقيه گوشت مقرري را تا مدت يک سال باين مرد بده چون قصاب اين سخن شنيد بخنديد گفت آن کسي که امر بدادن اين مقدار گوشت بتو کرده بود قطع نمود و منع از دادن فرمود چون اين کلام شنيدم آه سرد از دل پر درد کشيده بر گرديدم چون شب درآمد مهموم و متفکر خوابيدم مولاي خود

جناب سيد الشهداء عليه السالم را در خواب ديدم بمن نگريست و فرمود که خيال عجم رفتن کرده جواب نگفتم و سر خود را بزير انداختم پس فرمود خود داني اگر ميماني اينجا نان و ماستي پيدا ميشود اين بفرمود و برفت از خواب بيدار شدم و از عمل خود نادم گرديدم که چرا دست خود را از خوان عطاي آن بزرگوار بريدم مولف گويد که نظير اين واقعه چيزي است که روايت کرد آن را نتيجه العلماءالاعلام حاج ميرزا اسمعيل بن الحاج ميرزا لطف علي بن ميرزا احمد مجتهد تبريزي ادام الله نتاجهم الي يوم القيام شخصي از اهل تبريز که برادر مشهدي حسين ساعت ساز تبريزي بود و در صحن حاير حسيني عليه السلام در حجره از حجرات آن ساعت سازي ميکرد و اعتبار خوبي هم در اين باب از براي او بود اتفاقا مبتلاي بناخوشي فلج شده فالج گرديد و مدتي معالجه کرد و مفيد نشد پس از آن اطباء را جواب داد و از عافيت مايوس گرديد مردم او را ملامت کردند که چرا معالجه نميکني با اينکه اين مرض قابل معالجه و ايمد عافيت در آنست گفت من از عافيت مايوسم سبب ياس را پرسيدند مذکور نمود که من در اين حجره ساعت سازي ميکردم اين کبوترها بسيار ميامدند و اسباب مرا ميشکستند و مرا اذيت ميکردند يک روز با خود خيال کردم که اين کبوترها بلامالک و صحرائي ميباشند و صيد کردن آنها جايز است روزي يک زوج از آنها ميگيرم و مي‌برم باعيال خود ميخورم و اين دو فايد دارد اول آنکه گوشت مفتي خورده ايم دوم آنکه اذيت آنها کمتر ميشود پس دانه سوراخ



[ صفحه 509]



کرده ابريشم از آن گذرانيدم و يکسر آنرا بپايه صندوق اسباب خود بسته آن دانه را در ميان حجره خود انداختم کبوتر آنرا ميچيد چون ميبلعيد دانه بسبب آن فقط در گلوي آن حيوان گير ميکرد چون يکسر آن خيط بصندوق بسته بود مانع از پريدن ميگرديد پس ميان خيط را مهاروار مي کشيدم و آن حيوان را گرفته آن خيط را ميبريدم و کبوتر را در صندوق گذاشته دام را از براي ديگري آماده ميکردم و با اين سبب روزي دو تا کبوتر گرفته عصر با خود برده ذبح کرده ميخوردم تا آنکه مدتي بر اين منوال گذشت شبي مظلوم کربلا جناب سيد الشهداء عليه السلام را در خواب ديدم که بنظر غضب بمن رو آورده و فرمود اين کبوترها از تو شکايت دارند آنها را اذيت مکن چون اين سخن شنيدم خائف و هراسان از خواب برخواستم و از کرده خود نادم و تائب گرديدم و مدتي هم بر آن بگذشت تا آنکه ديگر بار نفس مرا اغواء کرد که خواب را چه اعتبار است خصوص در باب احکام شرعيه و اين عمل که شرعا جايز است باز عود بعادت اول کرده مدتي ديگر صيد کبوتر کرده بعادت ميخوردم تا آنکه باز شبي از شبها عزيز زهرا را در خواب ديدم که تندتراز دفعه اول بمن نظر کرد و فرمود اين کبوترها بما پناه آورده اند گفتم آنها را اذيت

نکن والا تو را اذيت ميکنم باز هراسان از خواب بيدار شدم نادم و تائب گرديدم تا آنکه مدتي بر آن بگذشت باز نفس در مقام تسويل برآمد که اين چه خواب بود معلوم است ما مجاورين هم بدر خانه آن حضرت آمده ايم و پناه باو آورده ايم و چگونه مي شود که کبوتر صحرائي را از ما منع نمايند و ما را بسبب آنها اذيت کنند باز بعمل سابق بر گرديده دام را گذشتم و عيش را تازه کردم چون مدتي بر اين گذشت اين ناخوشي عارض شد و ميدانم که جزاي آن کار است.

مولف گويد

که قريب باين واقعه است که ذکر کرد آن را ثقه عادل ملاعبدالحسين خوانساري رحمه الله که ذکر او در فصل معجزات خواهد آمد و آن اينست که شخصي از معتبرين عطارهاي کربلا مريض شد بمرض که جميع اطباء از معالجه آن عاجز شدند و هر چه داشت در راه معالجه گذاشت و مفيد نيفتاد تا آنکه يک روز بعيادت او رفتم و حالت او را پريشان ديدم و او را ديدم که ببعض اولاد خود گفت که فلان چيز را هم ببريد بفروشيد و بياوريد و خرج من کنيد تا آنکه کار من از مردن و خوب شدن يکسره گردد چون اين سخن از او شنيدم باو گفتم که معني اين کلام را نفهميدم چگونه بفروختن آن مال حال تو معلوم ميشود چون اين بشنيد آه سردي کشيد و گفت آخوند بدان که من بضاعت درستي نداشتم و سبب اين مايه و اعتبار و اندوخته آن شد که در فلان سال در اين ولايت تب غش يا مرض ديگر بسيار شد و معالجه آن را اطباء باب ليموي ميکردند لهذا آب ليمو کم و گران شد و من آب ماست را ميگرفتم و با آب ليمو داخل ميکردم آن قدري که عطر ليمو در آن ظاهر شود و بقيمت آب ليمو ميفروختم تا آنکه آب ليمو در ولايت کربلا منحصر گرديد بدکان



[ صفحه 510]



من و هر که اب ليمو ميخواست او را بدکان من دلالت مينمودند پس طولي نکشيد که از آب ليموي مصنوعي که در حقيقت آب ماست بي قيمت بود دکان و سرمايه من معتبر گرديد و در نزد امثال و اقران ابوالوف گشتم تا آنکه عاقبت کار باينجا کشيد که ناخوش شده و هر چيز که از آن اندوخته بودم خرج کردم تا آنکه چيزي ديگري باقي نماند مگر فلان چيز که امروز ملتفت شدم که آنهم از فوايد آن مي باشد گفتم آنهم برود شايد من راحت شوم.

راوي گويد

که پس از آن طولي نکشيد که دار دنيا را وداع کرد و بچنگال کساني که آب ليمو بانها فروخته بود مبتلا گرديد.مولف گويد که چه بسيار فرق و تفاوت مي باشد ميان مجاورين بي معرفت و اخلاص و آن کسي که فاضل دربندي طاب ثراه در کتاب اسرار ذکر ميکند و ميگويد که شنيدم حکايت غريبه و واقعه عجيبه که قبل از پنجاه سال از اين زمان وقوع يافته و آن اينست که شخصي از بزرگان هند باراده مجاورت کربلاي معلي آمد و مدت شش ماه در آنجا بود و داخل حرم مطهر نگرديد و هر وقت اراده زيارت عزيز زهرا را مينمود بر بام منزل خود بالا ميرفت و بر آن حضرت سلام ميکرد و او را زيارت مينمود تا آنکه خبر او بسيد مرتضي که از بزرگان آن عصر و موسوم بنقيب بود رسيد پس جناب سيد بمنزل او آمد و در اين خصوص او را ملامت و سرزنش فرمود و گفت از آداب زيارت در مذهب اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام اينست که داخل حرم شوي و عتبه و ضريح را ببوسي و اين طريقه که تو داري از براي کساني ميباشد که در بلاد بعيده هستند و متمکن از دخول حرم نيستند چون آن مرد اين سخن بشنيد گفت يا نقيب الاشراف از تو توقع دارم که هر قدر از مال دنيا اختيار کني از من بگيري و مرا مامور بدخول حرم شريف نفرمائي و

معاف داري سيد مذکور از اين سخن متغير گرديد و گفت که من از براي مال دنيا اين سخن نگفتم و اين امر نکردم بلکه اين طريقه را بدعت و منکر ميدانم و نهي از منکر واجبست چون آن مرد اين سخن بشنيد آه سردي از جگر پر درد کشيد پس از جا بر خواست و غسل زيارت کرد و بهترين لباس خود را پوشيد و از خانه پا برهنه با سکينه و وقار بيرون آمد و با خشوع و خضوع تمام نالان و گريان متوجه بسوي حرم گرديد تا آنکه بباب صحن مطهر رسيد بسجده افتاد و سجده کرد و عتبه صحن شريف را بوسيد پس برخواست لرزان مانند جوجه گنجشگي که آن را در هواي سرد در آب انداخته باشند با رنگ و روي زرد و مانند کسي که ثلث روح او خارج گشته باشد تا آنکه وارد کفش کن مطهر گرديد باز مانند باب صحن بسجده افتاد و زمين را بوسيد و برخواست مانند کسي که در حالت نزع و احتضار باشد پس بر ايوان مقدس بر آمد و خود را با مشقت تمام بباب رواق رسانيد چون چشمش بقبر مطهر افتاد نفسي اندوهناک



[ صفحه 511]



برآورد و ناله جان سوز مانند زن بچه مرده بکشيد پس باوازي دل گذار گفت اهذا مصرع سيد الشهداء اهذا مقتل سيد الشهداء يعني اينجا جاي افتادن حسين است ايا اينجا جاي کشته شدن حسين است پس صيحه زد و بيفتاد و جان بجان آفرين تسليم نمود و بشهداي آن زمين ملحق گرديد رحمه الله عليه.