بازگشت

حکايت 002


نيز واقعه ايست که نقل کرده آن را فاضل مذکور در کتاب مزبور و آن اينست که نقل ميکند از شخصي از معاريف علماي حاير حسيني عليه السلام که از جمله مجاورين کربلا شخصي بود حکيم صاحب نام که او را مجاورين از اهل هندوستان ميدانستند و لکن باطن امر او را کسي نميدانست که اهل کجاست و باعث بر مجاورت او چه چيز بوده اتفاقا در آن ايام شخصي از علماي کردستان بکربلا آمده بود و نظر بتعصبي که در مذهب خود داشت در مجامع و محافل علماي کربلا در خصوص مذهب مناظره مينمود تا آنکه روزي من در منزل حکيم صاحب مذکور بودم که ناگاه آن عالم کردستاني وارد گرديد و چون مرا در آن مجلس ديد فتح باب مناظره با من در خصوص مذهب نمود و در انکار مذهب شيعه اصرار کرد چون آن حکيم هندي آن انکار بليغ از آن کرد ميديد بر خود مي پيچيد و بر وجه غضب بر او نگريد و گفت که من هندو بودم و از ملت آبا و اجدادي گذشته اختيار مذهب شيعه کردم و تو با آنکه خود را مسلم ميخواني آن را انکار مينمائي و بر تخريف اساس آن اصرار ميکني.

راوي گويد

چون اين نوع تعصب از آن مرد ديدم و اين سخن از او شنيدم باو گفتم که حکيم باشي دلم مي خواهد که سبب اسلام و تشييع خود را مذکور داري تا آنکه باعث روشنائي چشم و قوت قلب شيعيان گردد گفت آري الي الان بکسي نگفته بودم لکن حالا رغما لانف اين مرد متعصب ميگويم بدانکه من از اهل بعض بلاد بعيده هندوستان که آن را شهر ملتان ميگويند و نزديک بمملکت کشمير است ميباشم و بر ملت هنوز که بدتر از فرقه نصاري و يهودند بودم و در دولت فرنگي صاحب مواجب و منصب بودم و در آن محله که من ساکن بودم چند در خانه شيعه بود که در ايام محرم بر اهل آن محله تقسيمي مينمودند و آن را جمع کرده بمصارف تعزيه امام حسين عليه السلام ميرسانيدند و در جمله آن تقسيم بنام من هم چون در آن محله ساکن بودم چيزي مينوشتند و من هم ميدادم نه از براي آنکه اعتقادي در اين خصوص داشتم بلکه از براي آنکه در انظار ايشان بخيل نباشم تا آنکه از خدمت دولت فرنگي استعفا کردم و دست از



[ صفحه 503]



مواجب فرنگي کشيدم و کار خود را تجارت قرار داده در زي تجار برآمده از مال کشمير مناسب ولايت بمبي ء خريد کرده نقل بمبئي ميکردم و از آنجا متاع مناسب کشمير خريد کرده برمي‌گرديدم و از عادتم آن بود که چون وارد بمبئي ميگرديدم در بيرون خانه عجوزه منزل ميکردم تا آنکه متاع خود را فروخته و متاع مناسب کشمير خريده نقل بکشتي ميکردم پس کرايه خانه عجوزه را داده و بکشتي درآمده متوجه بسوي شهر ملتان ميشدم اتفاقا سالي بعد از ورود بمبئي و فروش مال کشمير خريدي مناسب کشمير کرده و نقل بکشتي نموده خودم هم کرايه عجوز را پرداخته بکشتي رفتم و همراهان کشتي چون کار خود را نپرداخته بودند سبب تعطيل کشتي شده دو سه روزي کشتي را حرکت ندادند و من چون متاع خود را نقل بکشتي کرده بودم شب و روز در کشتي بودم تا آنکه شبي از شبها در کشتي خوابيده بودم در خواب ديدم شخصي بنزد من آمد و گفت سيد انبياء تو را مي خواهد گفتم سيد انبياء کيست گفت محمدبن عبدالله که پيغمبر آخر الزمان و نبي مسلمانان است گفتم مرا با او کاري نيست زيرا که او پيغمبر مسلمانان و من بر ملت هنودم گفت زود باش و او را اجابت کن ديدم که اگر مسامحه کنم مرا خواهد برد لابد اجابت کرده با او رفتم چون وارد شدم ديدم شخص بزرگي که مانند بدر طالع نور رويش آن عرصه را روشن کرده بر کرسي رفيع نشسته و يک نفر در طرف راست او و دو جوان در طرف چپ او نشسته اند که روهاي ايشان مانند ستاره هاي درخشنده مي درخشيد چون نظرم بر جمال نوراني ايشان افتاد خدنگ محبت ايشان تا سوفار بر دلم نشست و نور ايمان بايشان دل تاريکم را روشن نمود پس مرا در برابر آن جناب بداشتند پس بمن فرمود که ميداني تو را از براي چه احضار کرديم که عرض کردم نميدانم فرمود از براي آنکه تو را بر ما حقي بود آن را ادا کنيم عرض کردم کدام حق فرمود آنکه در ايام عاشورا از براي تعزيه فرزندم حسين چيزي ميدادي که بمصرف آن ميرسانيدند عرض کردم که فدايت شوم من آن مال را که از براي خاطر شما نميدادم که بر شما حق باشد بلکه بجهه دفع شماتت و ملامت مردم ميدادم فرمود باشد لکن چون بمصرف ما رسيده جزاي آن با ما باشد لکن تلافي آن شرطي دارد و آن اينست که اسلام قبول کني تا آنکه قابل آن شوي عرض کردم قبول کردم فرمود مسلمانان چند فرقه اند بايد قبول طريقه آن فرقه کني که بر طريقه حسين من هستند عرض کردم چنان کنم پس کلمه شهادتين را بر من تلقين نموده اقرار کردم پس بان شخص که مرا بخدمت آن

جناب آورد فرمود که اين شخص دست مرا گرفته بيرون آورد و گفت چشم بر هم نه و بگشا چون گشودم خود را در محوطه کوچکي ديدم گفتم اينجا کجا است گفت در اينجا دو نفر از اولاد حسين عليه السلام مدفونست موسي بن جعفر و محمد بن علي عليهما السلام برو و قبر ايشان را زيارت کن چند قدم رفتم صحن بزرگي مشتمل بر يک بقعه و دو قبه طلا و چهار مناره طلا ديدم داخل شده زيارت کرده بيرون آمدم پس دست مرا گرفته مانند اول چشم پوشيده و



[ صفحه 504]



گشودم خود را در صحن وسيع مشتمل بر قبه و ايواني عالي ديدم پرسيدم اينجا کجا است. گفت اينجا هم دو نفر از اولاد حسين مدفونست علي بن محمد و حسن بن علي عليهما السلام برو و ايشان را هم زيارت کن و بيا پس داخل بقعه شده و زيارت کرده بيرون آمدم پس مثل سبق چشم بسته و گشودم و خود را در صحن وسيع مشتمل بر قبه و ايوان و مناره و سقاخانه طلا و نهر آبي جاري ديدم. پرسيدم اينجا چه مکانست. گفت اينجا هم يکنفر از اولاد حسين عليه السلام مدفونست. علي بن موسي عليه السلام برو و او را هم زيارت کن. پس داخل شده زيارت کرده بيرون آمدم پس باز چشم بسته و گشودم خود را در باب شهري ديدم پرسيدم از آن شخص اين چه شهر است گفت اين شهر حسين عليه السلام است آن را کربلا گويند. داخل شو چون داخل شده چند قدم رفتم بابي بزرگ و صحني وسيع ديدم گفتم اينجا کجا است. گفت اينجا برادر حسين عباس مدفونست داخل شو. چون داخل باب خانه در ميان آن صحن مفتوح بود به نزد آن باب رفته در را بزد شخصي بيرون آمده منزل خواست آن شخص ما را داخل آن خانه برد و اطاقي را به ما تسليم نموده منزل کرديم. پس برخواسته بيرون آمده از براي زيارت داخل روضه عباس شديم پس خارج شده از يمان بازار طويل

رفتيم تا آن که به بابي بزرگ رسيديم آن شخص گفت که قبر خود حسين عليه السلام در اينجا است داخل شو و او را زيارت کن. پس داخل صحن مقدس و روضه مطهره شده و بيرون آمديم پس دست مرا باز آن شخص گرفته چشم خود را بسته و گشودم خود را در صحن عالي مشتمل بر ايوان و قبه رفيع و منارهاي عالي جميع آنها را از طلا ديدم و پرسيدم اينجا کجاست گفت در اينجا پدر حسين اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام مدفونست. آن کسي که در طرف راست سيد انبياء نشسته پدر آن دو فرزند حسن و حسين عليهما السلام است که در طرف چپ آن حضرت نشسته بودند برو او را هم زيارت کن. پس داخل شده او را هم زيارت کرده بيرون آمده از خواب بيدار شدم با انقلاب حال و روشني قلب چنان حب ايمان و اهل ايمان در دلم ثابت گشته که بر مفارقت ايشان نالان و گريان شده از جاي خود برخواسته در ميان کشتي گردش مي کردم و بي خود ناله و گريه مي کردم و بر همين حالت بودم تا آن که صبح طالع گشته از کشتي برآمده خود را بيرون خانه عجوز رسانيده در را کوبيدم. عجوز آمد در را گشود و با آنکه هنوز از مطبوخ مسلمانان نمي خورند بلکه در مطبخي هم که در آن طبخ مي نمايند طبخ نمي نمايند مگر آن که آن را خراب کرده تازه بنا نمايند از آن عجوز طبخ و غذا خواستم تعجب کرد واقعه را از براي او نقل کردم. چون آن را بشنيد بگريست و گفت من هم از اولاد آن حسين هستم و علويه مي باشم بسيار مسرور شدم. پس غذا خورده ظهر داخل گرديد با خود گفتم که به مسجد بروم و به دست امام مسجد مسلمان شوم و احکام وعقايد اسلام را از او فراگيرم. پس به سوي مسجد بزرگ که روزها ازدحام خلق را در آن مي ديدم متوجه شدم اتفاقا از راه غفلت کرده چون ملتفت شدم ديدم از آن مسجد گذشته ام.



[ صفحه 505]



پس با خود گفتم که مسجد کوچکي در اين گذر بود بنزد امام آن ميروم چون رفتم امام بيرون آمده بخانه خود ميرفت با او رفتم تا آنکه داخل خانه گرديد باو گفتم که مرا با تو حاجتي است مرا با خود داخل کرد واقعه را باو گفتم تا آنجا که اراده آن داشتم که بنزد امام آن مسجد بزرگ بروم راه را غافل شده بعد باينجا آمدم چون اين سخن بشنيد بخنديد و گفت آن شخص بر طريقه حسين عليه السلام نيست بلکه بر طريقه عمر و مذهب سنيانست از حسن اتفاق تعجب کردم مرا شهادتين تلقين کرد و اسماء معصومين عليه السلام را تعليم نمود و باعتقادات شيعه و جمله از احکام دينيه را ذکر کرد پس بکشتي رفتم و متاع خود را بتجار سپرده که در شهر ملتان باولادم برسانند و کاغذي بايشان در باب تفصيل متاع نوشتم که جميع اين متاع و خانه و هر چه در آنست و در آنجا دارم از ان شما باشد و مرا مرده انگار کنيد زيرا که من باقي مانده عمر را اراده سياحت دارم و نميدانم که کار من بکجا ميانجامد چون اين مکتوب رفت پس از چندي جواب آمده که مکتوب و متاع رسيد شنيديم که از نخله پدران خارج گشته اگر بر تو ظفر يابيم جزاي تو را خواهيم داد تا آنکه عبرت ديگران گردي چون اين مکتوب ديدم از خوف در کشتي

نشسته متوجه بسوي بغداد گرديدم و چون از دجله خارج شدم بزيارت کاظمين عليه السلام رفتم اتفاقا عبور از همان صحن کوچک بصحن بزرگ واقع گرديد چنانکه در خواب ديدم بودم بعينه در بيداري مشاهده نمودم پس از آنجا بسامره بزيارت عسکريين عليه السلام رفتم بهمان طور که در خواب مشرف شده بودم پس مراجعت کرده ببغداد و جمله از مجاورين کربلا و نجف و کاظمين و اعراب را ديدم که بمشهد حضرت رضا عليه السلام ميروند هم با ايشان روانه گرديدم و اوضاع آنجا را هم بطريق معهود در خواب ديدم پس برگرديده بکربلا رفتيم و از دروازه بغداد وارد شهر شده بصحن عباسي و باب همان خانه معهود را که در ميان صحن بود از براي تحقيق منزل کوبيدم و همان مرد برون آمده ما را در همان اطاق داخل خانه خود منزل داد پس از لمحه استراحت اسباب و آلات خود را منزل گذاشته بيرون آمديم و بدخول حرم عباس عليه السلام فايز شده پس از خروج از راه بار و باب قاضي الحاجات چنانکه در خواب ديده بودم بزيارت قبر مطهر و زيارت حسينيه عليه السلام مشرف شدم و پس از زماني بنجف اشرف رفتم و اوضاع آن مکان را هم کماکان مشاهده کردم پس مراجعت بکربلا کرده مجاورت آن مکان را الي الان موفق هستم و اگر کسي از روي انصاف در هر يک از اطراف اين واقعه نظر و تفکري نمايد او را در حق بودن مذهب شيعه شک و شبهه نميماند هر چند که از اهل کفر و زندقه باشد چه جاي آنکه بر فطرت اسلام متولد گشته باشد راوي گويد چون حکم صاحب اين واقعه را باين بسط و تفصيل بيان کرد آن عالم کردي مبهوت گرديده از مجلس برخواست و برفت و مرا زياده بر سابق شيفته خود نمود و پس از آن بر انس



[ صفحه 506]



الفت و مراوده و معاشرت خود با او افزودم و مکرر نزد او ميرفتم تا آنکه يک روز از باب دوستي و خيرخواهي باو گفتم حکيم صاحب امر گمان آنست که تو را استطاعت شرعيه باشد و حج بيت الله بر تو واجب باشد و ترک حج از گناهان کبيره است و از براي تو دوست نميدارم که راي بان شوي و اين اوقات حجاج در نجف اشرف اجتماع دارند و صلاح آنست که تو هم تهيه ضروريات حج کرده بايشان ملحق شوي و اين تکليف را از خود برداري و در ضمن هم زيارت قبر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و امامان بقيع را هم کرده باشي چون اين سخن بشنيد جواب گفت که مرا در خواب باين اماکن نبردند گفتم اينکه تو گوئي تکليف حج را ساقط نميکند و واجب است بر شخص مستطيع که مهما امکن مسامحه در رفتن نکند بالاخره اصرار من بر انکار او غالب گشته تدبير ضروريات کرده بنجف رفت که با حجاج برود اتفاقا تاجري هندي در بغداد شکسته و فرارا از ارباب طلب خود به اراده حج به نجف رفته و ارباب طلب به پاشاي بغداد عارض شده ماموري از براي اخذ او بنجف آمده حکيم صاحب مذکور را باشتباه او گرفته ببغداد برد و پس از اثبات اين که اين عمل مغالطه بوده حجاج از نجف خارج شدند و او از ايشان بازماند سال آينده باز تهيه کرده بنجف رفت اتفاقا در وقت خروج حجاج او را تب عارض شد و از اطباء ممنوع از حرکت گرديد و چون حجاح برفتند تب شديد گشته لبيک گويان دعوت ملک الموت را اجابت کرده وفات نمود حشره الله مع مواليه الابرار انشاء الله.