منامه 14
منامه ايست معروف از سيد جليل القدر صاحب مقامات ظاهره و کرامات باهره آقا سيدهاشم نجفي معروف به خارکن زيرا که غالبا امر معاش آن مرد بزرگ بخارکشي و هيزم فروش ميگذشته و بعض او را تبري ميگويند که وجه اين لغت اين بوده که روزي در کشتي هواي مخالف ظاهر شده و سيد مذکور تبرهيزم کني خود را بجانب هواي مخالف نموده و هوا را امر بانقلاب کرده هواي مخالف باذن خدا موافق شده و العهده علي الراوي بهر حال اين همان سيد است که نادر شاه باو عرض کرد که آقا همت کرده که از دنيا گذشته سيد فرمود بلکه همت را نادر کرده که از آخرت گذشته باري تفصيل اين منامه آنست که کيسه خرجيه شخصي از زوار را بعض اشرار در نجف اشرف ربوده آن بيچاره پريشان و حيران ماند لهذا بامير المومنان و ملجاه درماندگان عليه السلام دخيل گرديد اتفاقا آن حضرت را در خواب ديد که باو فرمود که فلان وقت در فلان موضع برو و هر کس را در آنجا
[ صفحه 494]
ديدي مال خود را از او بخواه آن مرد بعد از بيداري در آن زمان بان مکان رفت و سيد مذکور را در آنجا ديد و با خود گفت مقام ايشان که منافي با اين کار است و خواب را چه اعبتار است که من بايشان جسارت اظهار کنم لهذا مايوس برگرديد ديگر بار دخيل گرديد باز در خواب دلالت شد بر اين که از آن شخص که فلان زمان در فلان مکان است بخواه باز مطابق با سيد مذکور شد و اظهار نکرد و دفعه ثالثه هم بهمين طور ديد و با خود گفت در ذکر واقعه که ملامتي نيست شايد در اين امر سري باشد لهذا واقعه را بجناب سيد عرض کرد و سيد چون اين سخن شنيد فرمود صدق جدي امير المومنين عليه السلام فردا ظهر بمسجد بيا تا آنکه پول تو را بدهم پس منادي او باهل نجف صلا در داد که در ظهر فردا مردم حاضر مسجد شوند چون فردا جناب سيد نماز ظهرين را ادا فرمود مردم نجف را حاضر ديد زيرا ميدانستند که واقعه تازه اتفاق افتاده لهذا عالم و عامي و عادل و فاسق جمع آمدند پس بر منبر آمد و فرمود ايها الناس بدانيد و آگاه باشيد که من زماني در مشهد کاظمين بودم روزي ببغداد رفتم اتفاقا با مردي يهودي معامله کردم و چون پول باو دادم يکپاره بغدادي که چهار عدد آن يک شاهي بود از حق يهودي باقي ماند
وعده کردم که باو بدهم پس بمشهد کاظمين برگرديدم و چند روزي متمکن از مراجعت نشدم چون ديگر بار ببغداد برگرديدم دکان آن يهودي را بسته ديدم ودانسته شد که آن مرد يهودي دنيا را بدرود کرده پس بنزد دکان او رفتم و آن پاره را از روزنه بدکان او انداختم باين گمان که چون اسباب دکان را وارث او ضبط نمايند آن پاره را هم ميربايد پس بمنزل خود برگرديدم و شب را خوابيدم و چنان ديدم که قيامت کرده و خلق اولين و آخرين را در معرض سوال و حساب در آورده اند و اهوال آن موقف و عقبات آن را بطوري نديدم که ازعهده عشري از اعشار آن توانم بر آمد چنانکه گفته اند:
از قيامت سخني مي شنوي
دستي از دور بر آتش داري
بهر حال پس از طي مراحل و عبور از منازل مرا بر صراط عبور دادند ان منکم الا واردها کان علي ربک حتما مقضيا چگويم که چه ديدم موئي بر بالاي جهنم کشيده اند که بدايت و نهايت آن را خدا مي داند و آتش جهنم از زير آن بر افروخته اگر آن را بدرياي آتش تشبيه کنم از هزار يک نگفته ام و اگر بچيز ديگر از براي آن مانند نديده ام و خلايق بر آن وارد ميشوند و پروانه وار بر آتش ميريزند و ملائکه اطراف آن را گرفته و رب سلم سلم امه محمد مي گويند و گروهي بدست آويخته و بعضي بسينه راه ميروند و برخي بپا و طايفه چون پيادگان و قومي مانند سواران و جمعي مانند باد تند و بالجمله من با نهايت خوف وارد شدم و خداوند اعانت کرده روانه گرديدم لکن از مشاهده آن درياي بي پايان آتش دل ميطپيد و هوش از سر ميپريد لکن بهر حال بود خود را بوسط آن رسانيدم که ناگاه مانند کوهي آتش از قعر جهنم بلند شد و در جلو من واقع گرديد راه عبور را بر
[ صفحه 495]
من بست و مرا مضطرب گردانيد زيرا مراجعت و استقامت غير مقدور و جلو هم مانند راست و چپ بسته گرديد و ندانستم که آن آتش سوزان چه بود و از جانب که بود چون خوب تامل کردم ديدم آن شخص يهودي بغدادي است که بدن او از براي جهنم مانند کوه عظيم بزرگ شده و از مجاورت آتش مانند حديد مصماه يک پارچه آتش گرديده چون او را بديدم بر خود بلرزيدم پس گفت سيد پاره مرا بده و برو جواب گفتم اي مرد مرا رها کن بروم در اين زمان و مکان از کجا پاره بياورم گفت راست گوئي پاره نداري لکن در عوض پاره مرا هم با خود ببر گفتم نميشود زيرا خدا بهشت را بر کفار حرام کرده گفت پس بيا بنزد من گفتم اي مرد بر من رحم کن آمدن و سوختن من از براي تو چه فايده دارد گفت قدري دلم تسلي ميشود الحاح و التماس کردم مفيد نيفتاد بالاخره چون الحاح من بطول انجاميد گفت سيد پس بگذار تو را آغوش کنم و قدري بسينه خود چسبانم تا آنکه خنک شوم چون دستها گشود مرا بسينه چسباند ديدم که مانند مس گداخته ميشوم ديگر بار در التماس اصرار کردم پنجه خود گشود و گفت پس پنجه خود را بسينه ات گذارم ديدم طاقت ندارم ابا کردم پس انگشت سبابه خود را گشود و گفت از اين ديگر چاره نيست بايد قدري از حالت من
مستحضر شوي لاعلاج تمکين کردم چون آن انگشت را بر سينه من گذاشت از شدت حرارت آن گويا جميع اعضا و جوار جم بسوخت و از خواب بيدار شدم و جاي آن انگشت را در سينه خود ديدم پس سينه خود گشود و آن موضع را بحاضرين نمود و گفت از آن وقت الي الان آن را معالجه کردهام و برء از آن حاصل نشده چون آن جمع مشاهده کردند اثري منکر ديدند که بر خود بلرزيدند پس جناب سيد فرمود اي مردمان خداوند از حق الناس نمي گذرد اگر چه پاره يهودي از سيد نجفي بوده باشد پس چگونه ميباشد که آن حق خرج راه زوار ولي او جناب امير المومنين عليه السلام باشد هر کس از کيسه اين زاير غريب خبر دارد باو رد نمايد ناگاه شخصي از حاضرين برخواست و عرض کرد که آقا من از آن کيسه خبر دارم و ميراسانم پس او را با خود برد و مال را باو رسانيد.