بازگشت

منامه 13


منامه شخصي يزدي است برادر فاسق فاجر خود را و شرح آن اينست که فاضل معاصر نوري در کتاب منامات خود نقل کرده که مردي بود از اهل يزد که از اهل صلاح و سداد بود و بخلاف خود برادري داشت که فاسق و فاجر و بدنهاد بود و از سوء اعمال و بدي رفتار آن برادر آن شخص صالح همواره در شکنجه و آزار بود گاه خلق بلد من آمدند که برادر تو فلان کسي را آزار کرده و گاه ميگفتند که فلان نزاع و جدال نموده و در هر روز رفتار بدي از او بروز ميکرد که بان سبب اين پيچاره را مواخذه و ملامت ميکردند تا آنکه آن برادر صالح را اراده زيارت مشهد مقدس حضرت رضا عليه السلام رخ نمود و بعد از تهيه ضروريات راه روانه گرديد و آن برادر فاسق هم يابوئي سوار شده به اراده مشايعت برادر خود و زوار موافقت نمود تا آنکه اهل مشايعت برگرديدند و آن برادر امتناع از مراجعت کرد و گفت من بسيار معصيت کرده ام و ميخواهم که بلکه بشفاعت آن حضرت خداوند از من عفو فرمايد و آن برادر صالح بجهه خوف اذيت و آزار خود در برگرديدن او ابرام و اصرار کرد و فائده نداد تا آنکه گفت من با تو کاري ندارم يابوي خود را سوار و با زوار ميروم لاعلاج آن برادر سکوت کرده تن بقضا در داد تا آنکه روزي

نگذشته که باز باقتضاي طبيعت آن برادر بناي شرارت و بدرفتاري با برادر خود و سائر زوار آغاز نمود و هر روز با يکي مجادله ميکرد و ديگري را آزار مينمود و مردم پشت سر يکديگر بر آن برادر صالح شکايت ميکردند و آن بيچاره را آسوده نميگذاشتند تا آنکه آن برادر فاجر در يکي از منازل ناخوش و رفته رفته مرض او شديد گرديد تا آنکه وارد نيشابور يا غير آن از بلاد قريبه شده وفات کرد و آن برادر صالح را رقت و حميت برادري باعث بر آن شد که آن جنازه را غسل داده و کفن کرده نماز بر آن کرده پس آن را بنمد خود او پيچيده و بر يابوي خود او بار کرده با خود برداشت و داخل مشهد کرده و طواف قبر مطهر داده دفن کرد لکن بسيار در امر او متفکر بود که آيا بر او چگونه گذشت و با آن اعمال چگونه با او رفتار شد و بسيار خواهان بود که او را در خواب بيند و از او در اين باب استکشاف نمايد تا آنکه دو سه روزي از دفن او گذشته او را در خواب ديد با حالتي خوب پس از



[ صفحه 492]



او چگونگي امر سوال کرد گفت اي برادر بدانکه امر مرگ و عبات آن بسيار صعب است و اگر شفاعت اين امام غريب مرا نصيب نشده بود من هلاک شده بودم بدان اي برادر که چون قبض روح مرا کردند من خود را يکپارچه آتش مشاهده کردم که گويا يکباره در آتش شدم بسترم آتش فراشم آتش فضاي منزل هم پر از آتش شد و من مکرر صيحه ميزنم و ميگويم سوختم سوختم و شما حاضرين اعتنا نمي نمائيد تا آنکه تابوت آورده چون مرا در آن گذاشتند آن تابوت منقلب باتش شد و من فرياد کردم که سوختم سوختم و کسي ملتفت من نگرديد تا آنکه مرا بردند و برهنه کردند و بالاي تخته از براي غسل گذاشتند ناگاه ديدم که تخته منقلب باتش شد هر قدر فرياد کردم کسي بمن ننگريست با خود گفتم که چون آب بر زمين ريزند يا آنکه بر آب در آورند آسوده شوم پس چون لباس از بدنم بر آوردند و طاس آب را پر کرده بر بدنم ريختند ديدم که آب هم آتش شد آواز برآوردم که بر من رحم کنيد و اين آتش سوزان بر من نريزيد کسي نشنيد تا آنکه مرا شستند و برداشته بالاي کفن گذاشته کرباس کفن آتش گرديد پس مرا در نمد پيچيدند آن هم آتش شد تابوت هم آتش گرديد تا آن که مرا بر يابوي خود بار کردند همين طور در آتش بودم و ميسوختم و در

اثناي راه هر يک از زوار بمن بر ميخوردند بايشان استغاثه مينمودم و اعتنائي از هيچيک نميديدم تا آنکه داخل مشهد شديم و تابوت مرا برداشتند و از براي طواف وارد حرم کردند چون بباب حرم رسيدم ناگاه خود را آسوده و بر حال اول ديدم و تابوت و کفن و ساير منضمات را بر حال اول ديدم و چون مرا داخل حرم مطهر کردند ديدم که صاحب حرم حضرت رضا عليه و علي آبائه و اولاده آلاف التحيه و ثناء بر بالاي قبر مطهر خود ايستاده و سر مبارک خود را بزير انداخته و ابدا اعتنائي بمن ندارد پس مرا يک دوره طواف داده چون ببالاي سر ضريح مقدس رسيدم پيرمردي را ايستاده ديدم که متوجه بسوي من گرديد و گفت که بامام عليه السلام استغاثه کن شايد شفاعت کند تو را از اين عقوبت برهاند چون اين سخن شنيدم متوجه به ان حضرت گرديدم و عرض کردم فدايت شوم مرا درياب آن جناب اعتنائي بمن نفرمود پس ديگر بار مرا بر بالاي سر عبور دادند و آن مرد اول گفت استغاثه کن به امام عليه السلام باز عرض کردم فدايت شوم مرا درياب جوابي نفرمود تا آنکه در دفعه ثالثه چنانکه متعارفست مرا ببالاي سر آوردند باز آن مرد گفت استغاثه کن گفتم چکنم جواب نميفرمايند گفت چون خارج شوي باز همان عذاب و آتش

است و ديگرعلاج نباشد. گفتم چه بايد کرد که آن حضرت توجه نمايد و شفاعت کند گفت بجده اش فاطمه آن حضرت را قسم ده و ان معصومه را شفيع کن چون اين سخن شنيدم آغاز گريه کردم و عرض نمودم فدايت شوم بمن رحم کن و منت بگذار تو را بحق جده‌ات فاطمه زهرا صديقه مظلومه عليها السلام قسم ميدهم که مرا مايوس نفرما و از باب خود مران و بر من احسان کن چون آن حضرت اين سخن بشنيد بسوي من نگريست و مانند کسي که گريه راه گلويش را بسته



[ صفحه 493]



فرمود چکنم روي شفاعت که از براي ما نگذاشته ايد پس دستهاي مبارک خود را بسوي آسمان برداشت و لبهاي خود را جنبانيد و گويا زبان بشفاعت گشود چون مرا بيرون آوردند ديگر آن آتش را نديدم و آسوده گرديدم.

و نيز فاضل مذکور در کتاب مزبور نقل کرده از شخص ديگر از اهل يزد او را برادري بود که تعلق بسيار باو داشت و او را بسيار ميخواست اتفاقا آن برادر مريض شده و تدبير کسان و معالجه طبيبان درباره او فايده نداد و بموجب حديث شريف اذا جاء القدر عمي البصر و آيه شريفه اذا جاء اجلهم لا يستاخرون ساعه و لا يستقدمون کسي اطلاع بر حقيقت مرض او نيافت و داعي حق را اجابت نمود و برادر خود را بالم مفارقت مبتلا کرد و بازماندگان را افسرده خاطر نمود برادر را بجهه تسلي خاطر تمناي آن بود که برادر خود را در خواب بيند که باين واسطه تجديد عهد و ملاقاتي بشود و بعلاوه از چگونگي حالات او هم اطلاع حاصل شده باشد و اين تمنا بر نمي آمد تا آنکه پس از اشتداد اشتياق شبي برادر خود را در خواب ديد و از چگونگي حال او پرسيد جواب گفت که تا شب گذشته بد حال بودم لکن لطف خداوند در شب گذشته شامل حال من و سکنه اين مقبره گرديد و خداوند همگي را بفضل و کرم خود آمرزيد پرسيد باعث و سبب چه شد گفت زن فلان قصاب وفات کرده بود و او را در آن مقبره دفن کردند و جناب سيد الشهداء عليه السلام بزيارت آن زن آمد و خداوند ببرکت قدم آن حضرت همگي سکنه آن مقبره را بخشيد چون از خواب برخواست دانسته شد که زن آن قصاب در روز آن شب مرده از قصاب سبب آن مقام پرسيدند دانسته شد که آن شب مواظب زيارت عاشورا بوده و مهما امکن ترک نمي نمود.