منامه 06
نيز از منامات مولف است و آن اين است که شبي از شبها در ايام مجاورت در اواخر شب بعد از اداء وظيفه آن در بالاي بام خانه بپشت خود خوابيده و روي باسمان انتظار وقت وظيفه صبح را داشتم ناگاه بخواب رفته ديدم که مانند کبوتران چرخي حالت طيراني دارم و از بام خانه بسوي آسمان پرواز کرده بالا ميروم تا آنکه در ميان آسمان و زمين وارد شهري شدم که از غايت لطافت مانند هوا مينمود چنانکه اگر جسمي بلوري را در ميان هوا معلق داري که از غايت لطافت چشم ضعيف آن را هوا ميبيند و تميز ميان آن و هوا ندهد مگر چشم حديد پس ايستاده بسمت پائين نظر کردم و ديدم که جماعتي از صلحاء و اخيار حي هم که ايشان را ميشناختم مي آيند بعضي مانند من طيران مي کنند و بعضي سواره ميايند و چون ورود مرا ديدند با يک ديگر ميگويند آيا ما هم بانجا که فلان رسيده ميرسيم تا آنکه ايشان هم وارد شدند پس همگي داخل آن شهر شديم اوضاعي از باغات و عمارات و قصور و اشجار مثمره و انهار جاريه و ميوه جات و غير آن مشاهده کرديم که چشمي نديده و گوشي نشنيده و گويا وقت بين الطلوعين اوقات تابستانست که هوا در عين اعتدال و اشجار
[ صفحه 486]
رياحين والوان گلها در تازگي و طراوت و قطرات شبنم از آنها متقاطر و مرغان در ترنمات و الحان بود پس وارد باغي شده تفريح مي نموديم و از غرايب آن ملک تعجب ميکرديم و امور غريبه آن را بيک ديگر مي نموديم مثل آنکه ميگفتيم اين انار را ببين که چقدر درشت و بزرگست و اين ميوه را ببين که چگونه رنگين است از آن جمله در ميان آن اشجار نظرم ببعضي مارها افتاد که از غايت انس و رنگيني انسان ميل بنزديکي بان ميکرد و بهمراهان گفتم مارهاي اينجا را ببينيد ميديدند و تعجب ميکردند لکن آن ملک را از نوع انسان ديديم و چنان داشته شد که اهل آن بتفريح و سياحت بيرون رفته اند پس در ميان خيابانها گردش ميکرديم قصري عالي بنظر در آورده بسوي آن رفتيم و از ايوان قصر بالا رفتيم از فرش و اثاث لازمه ملوکانه ديديم آنچه را که بوصف نيايد پس داخل آن قصر شده نشستيم و انواع گلها و رياحين و اشجار و انهاري را که در دامنه آن قصر واقع بود تماشا ميکرديم که ناگاه همهمه و آواز و اصوات بسيار استماع شد و چنان دانسته شد که اهل آن ملک از تفريح و سياحت بر گرديده اند و دانسته اند که ما به آن ملک رفته ايم پس جمعي از ايشان بديدن ما آمده و داخل آن قصر شدند و ما را تحيت و تهنيت گفتند و احترام کردند و رسوم ضيافت و آداب وارد را بجا آوردند و در آن قصر اجتماع کرده نشستند و با ما در مقام مکالمه و حالجوئي بر آمدند و در جمله مکالمات از من ميپرسيدند اين شخص را ميشناسي و اشاره ببعض جالسين اهل آن ملک ميکردند و چون نظر ميکردم ميگفتم شبيه بفلانست اگر چه تفاوت کلي دارد ميخنديدند و دانسته ميشد که همان است و نعمت او را تغيير داده و اين سوال از جماعتي از ايشان شد و جواب همان گفته شد و از هر نوع حلويات از براي خوردن آوردند و خورديم و چون حقير ميدانستم که ما در آن ملک به رسم عبور و مسافرت رفته ايم و خواهيم مراجعت نمود لهذ قدري از آن حلوا برداشتم از براي نمونه بعنوان هديه با خود بياورم ناگاه بعضي از اهل آن مجلس اطلاع يافته مانع گرديد و گفت نعمتهاي اين ملک را بجائي ديگر نبايد برد و نميبرند پس آن حلوا را بجاي آن گذاشتم و برداشتند و متذکر آن شدم که بايد از آن ملک خارج شويم از تصور مفارقت آن ملک گريه بر من مستولي گرديد ميگريستم و ميگفتم من زن نمي خواهم خانه و اولاد نميخواهم از همه چيز ميگذرم مرا بگذاريد در اينجا بمانم شخصي از همراهان که او را ميشناختم گفت اگر مرا نگهدارند نميمانم چرا انسان بايد برود و طاعت و عبادت کند که او را با استحقاق و شايستگي بياورند نه آنکه الحاح و التماس کند که او را بيرون نبرند پس از شدت جزع در تصور مفارقت آن ملک از خواب بيدار شدم و چون ملاحظه وقت کردم ديدم وقت نماز صبح تازه داخل شده و دانسته شد صدق اخباري که دلالت دارد بر آنکه ارواح مومنين در وقت صبح در بهشت برزخي که در وادي السلام است ميروند اللهم اجعلنا من اهل مغفرتک و غفرانک و جنانک بمحمد و آله الطاهرين صلوات
[ صفحه 487]
الله عليهم اجمعين.