بازگشت

منامه 04


خوابيست که از براي حقير مولف اين کتاب اتفاق افتاد و آن اينست که سالي از سنوات مجاورت نجف اشرف که از سالهاي دهه هشتم از ماه سوم بعد از هزار هجري و شايد که سال هزار و دويست و هشتاد و پنج هجري بود امر معاش بر حقير بغايت تنگ و شديد گرديد بحدي که در امر گذران خود متفکر و حيران شدم اتفاقا شخصي از فضلاي احباب بر حقير وارد شده و بر آن شدت مطلع گرديده گفت چرا حالت خود را مخفي ميداري و بر کساني که امکان از رعايت دارند اظهار نميکني گفتم به که بگويم که فايده داشته باشد و خفيف و خوارم نکند جمعي را ذکر نمود گفتم در اظهار بانها بغير از خفت ثمري نمي بينم گفت اقل ثمره آنکه اداء تکليف و حجت بوده باشد چون



[ صفحه 481]



در اين خصوص اصرار کرد باو گفتم که هر کس را که تو صلاح داني تعيين کن تا آنکه باو بنويسم شخصي را از بزرگان قوم ذکر نمود که من ميدانم که اين ايام از مال فقراء وجوه بسيار باو متوجه شده و صلاح آنست که رقعه باو بنويسي بحکم ضرورت قبول کردم و رقعه باو نوشتم باين مضمون که اما پايه علم و فضلم را که خود از ديگران بهتر ميداني و اگر هم شبهه در آن داري باين کتاب رجوع کن و اما در اثبات فقرم همين قدر کافي که با آنکه سالها ميباشد که جناب شما محل توجه وجوه شده ايد عرض حالي نکرده ام و امروز در اين مقام آمده ام پس آن رقعه را با يک مجلد از بعض مصنفات خود بشخصي از خواص آن شخص دادم که در مکاني خلوت بان شخص برساند پس از چند روز آن شخص با آن رقعه و کتاب مراجعت کرده مذکور نمود که سبب تاخير آن بود که خواستم زمان فراغت و مکان خلوتي بيابم تا آنکه امروز او را در جائي يافتم که غير از من و او ديگري نبود پس رقعه را باو دادم و کتاب را نزد او نهادم گفت رقعه کيست و کتاب چيست گفتم رقعه از فلان و کتاب از مصنفات ايشانست چون اين بشنيد و رقعه را گشود و خواند رقعه را بر زمين نهاد و گفت اما مقام فضل فلان پس آن واضح است و فقر و حاجت او هم مخفي نيست

لکن خدا بدهد چون اين سخن شنيدم رقعه را با کتاب از زمين برداشته که بدست ديگري نيفتد مولف گويد که چون اين خبر شنيدم و اين مذلت و خواري را ديدم بر خود پيچيدم و گويا آسمانها را بر فرق من زدند و دلم بدرد آمد بحدي که نتوانستم خود را حفظ کنم پس با کمال دلتنگي برخواسته روانه بسوي حرم محترم امير المومنين عليه السلام شدم و چون داخل حرم شدم با اندوه تمام عرض کردم يا امير المومنين فلان کيست که امروز بزرگ و رئيس شيعيان تو شده اگر در اين واقعه من خلاف تکليف کردم مستحق عقوبت هستم که ديگر اين عمل نکنم و اگر آن شخص خلاف تکليف کرد من عرض نميکنم خود داني با او هر نوع معامله خواهي بکن اين جسارت کردم و با دل سردي تمام از حرم خارج شده عود بمنزل خود کردم با حالتي از دلتنگي که بيان آن نتوانم چون وارد منزل شدم در گوشه نشسته نفس خود را در قيام و اقدام باظهار حال بان شخص ملامت بيشمار کردم تا آنکه از غايت تحسر و اندوه خوابم ربود و در خواب ديدم که از دروازه نجف بيرون آمده بسمت کوفه ميروم ناگاه از طرف مقابل جماعتي نمايان شدند که در جلو ايشان شخصي بزرگ ميامد چون خوب نظر کردم ديدم آن شخص اميرالمومنين عليه السلام است که با آن گروه

مي آيند چون اين ديدم از وسط راه بکنار جاده رفته سر بزير انداخته و مانند کسي که از کسي قهر کرده و چون او را ديده ميخواهد چنان نمايد که من تو را نديده ام روانه گرديدم لکن از زير چشم بان حضرت نظر ميکردم ديدم که آن بزرگوار بسوي من ميل نمود و خورده خورده راه بطرف کنار پيمود تا آنکه از طرف مقابل



[ صفحه 482]



بحقير رسيد و دست بر آورده دست حقير را بگرفت و بر روي حقير نگريست و با کمال مهرباني فرمود که بتو نميدهند پس فرمود من خود ميدهم و دست بجيب مبارک خود کرده مشتي پول سفيد بداد پس باز فرمود که بتو نميدهند من خود ميدهم و مشت ديگر داد و همچنين ميداد و ميفرمود که از اين نوع هم بگير و از اين نوع هم بگير تا آنکه مکرر از انواع مختلفه عطا فرمود و حقير از شدت ملاطفت آن بزرگوار خجل و منفعل شده عرض کردم بس است يا اميرالمومنين فرمود باز هم ميدهم باز هم ميدهم و مکرر فرمودند و حقير از کثرت انفعال از خواب بيدار شدم با اضطراب قلب با حالتي که عرق از جبينم تقاطر ميکرد اتفاقا طفلي مريض و بد حال در خانه داشتم ملاطفت آن حضرت را بر آن حمل کردم که شايد آن طفل طوري شده لهذا باندرون رفته از حال طفل پرسيدم گفتند عرق صحت کرده مسرور شدم تا آنکه شب بعد از نماز عشائين بعادت هر روز بحرم رفتم چون بيرون آمدم آن شخص را که مرا مجبور بنوشتن آن رقعه بان شخص ديگر نمود در باب حرم ايستاده ديدم چون مرا ديد دست مرا گرفت و گفت ديدي که فلان و آن شخص رئيس را نامبرد چگونه شد گفتم نه گفت امروز قبل از ظهر بناگاه نصف بدنش فلج و زبانش بسته شد گفتم شايد مزاح ميکني گفت نه بالله همه اهل نجف ميدانند زيرا که ظهر بمسجد نيامد متعجب شدم چون پرسيدم از ديگران صدق آن خبر ظاهر گرديد و آن مرض بعد از معالجات و مخارج بسيار اگر چه قدري تخفيف يافت لکن بالمره زايل نشد و آن شخص از تدريس و نماز جماعت بلکه رياست بازماند و سالها بر او در آن مرض بگذشت تا آنکه وفات نمود عفي الله عنه و رحمه و غفر له ان شاء الله و دو روز يا آنکه سه روز از اين خواب بگذشت که شخصي از مجاورين که وکالت از جناب حاج ميرزا محمد حسن شيرازي دام عزه داشت آمد و اظهار کرد که جناب ميرزا از سامره اظهار داشته که اين وجه را تسليم شما کنم پس مشتي پول سفيد بداد و برفت و اين عطا استمرار يافت و آن شخص وکيل از آن موکل مکرر مشت مشت پول بياورد و بداد بطوري که يقين کردم که آن عطا همان عطاي امير المومنين عليه السلام است که در خواب داد و وعده فرمود و در بيداري حواله نمود و بر حسن ظن من بجناب ميرزا افزود که مورد اين حوال گرديد لکن چون وقت دادن اين عطا معلوم نبود و استمرار آن را هم نميدانستم شبي در حرم مطهر عرض کردم که يا امير المومنين حال که منت گذاشته توقع آن دارم که اين عطا را مستمر داري و بعنوان شهريه مقرر فرمائي اين بگفتم و بيرون آمدم چند روزي نگذشت که آن شخص وکيل آمد که جناب ميرزا مقرر داشته اند که بعنوان شهريه در هر ماه سه تومان و نيم بشما خدمت کنم و اين مقرري از آن زمان الي الان برقرار است و با آنکه خود در آنجا نيستم آن وکيل ماه بماه بعيال حقير ميرساند در حقيقت کرامتي است بزرگ از جناب ميرزا اطال الله بقائه و کثر الله امثاله ان شاء الله



[ صفحه 483]