بازگشت

منامه 03


منامه ايست که روايت کرده آنرا فاضل دربندي در کتاب اسرار از بعض کتب معتبره که در آن روايت کرده از مردي اهل احساء که او گفت من ملازم و مواظب استماع مرثيه حسين عليه السلام بودم و شب و روز در مجالس و محافل تعزيه اهل آن مظلوم حاضر ميگرديدم اتفاقا در شب نهم محرم در مجلسي از مجالس تعزيه حاضر بودم مرا حالت بکائي عارض گشته گريه بسياري کردم و پس از گريستن و بي حالي مرا خواب در ربود ناگاه خود را در باغستاني پر درخت ديدم که مرغان خوش الحان بر سر شاخهاي اشجار آن بنغمه هاي جانسوز دلگداز نواخوان بودند بطوري که باعث انبعاث اشجان و احزان بود و به استماع آن بر هم و اندوه من افزود در آن اثنا آواز گريه بلندي شنيدم که دل مجروحم را پاره کرد و حالت پريشانم را انقلابي تازه عارض گرديد و با خود گفتم که کاش ميدانستم که اين گريه و ناله از کيست و بر مصيبت چه کس است پس در ميان آن باغ روانه گرديدم ناگاه بنهر آبي رسيدم و بر لب آن نهر زني را ديدم که نور او مانند آفتاب تابان بود و در دست او جامه بود پاره پاره و خون آلود که آن را مي شست از آن خون و بنظر حسرت آن پارهاي جامه را مينگريست و ميگريست باواز بلند و صيحه ميزد بصوت شديد

دل آويز و از آن جامه بوي خوشي استشمام ميشد مانند بوي مشک و عنبر و شنيدم که آن زن ميگفت يا ابتاه يا رسول الله آيا نمي بيني امت تو در حق ما چه کردند اما مرا پس حقم را غصب نمودند و از خانه بيرونم آوردند و در بر پهلويم زدند و ميراثم را اخذ کردند و عطايم را رد کردند و نوشته را که در خصوص عطايم نوشته بودي پاره کردند و قدرم را کم شمردند و گردن هاي خود از من پيچيدند و چشمهاي خود را در خصوص امر من بر هم نهادند و گوشهاي خود را از شنيدن کلام من گرفتند و مرا مخذول نمودند و بر ضرر من کمک کردند و باين قدر هم اکتفا نکردند بلکه هيزم جمع کردند بر اطراف خانه ام که مرا با اولادم بسوزانند چون ديدم که اصرار دارند بر اينکه خانه را آتش زنند در خانه را از براي ايشان گشودم و خود در پشت در خانه مستور شدم پس مرا در ميان در و ديوار چنان فشردند که نزديک شد که از شدت فشردن روح از بدنم بيرون رود پس بان فشردن طفلي را که در رحم داشتم و تو او را محسن نام کرده بودي سقط نمودند و بر اين قدر هم اکتفا نکردند بلکه آمدند بسوي پسر عمم آن کسي که حبيب تو بود و تو او را در کوچکي تربيت کرده بودي و در بزرگي برادر خوانده بودي و او را بر ايشان امير کرده

بودي پس او را گرفتند و بند شمشيرش را بگردنش انداختند و مانند شتر مهار کرده او را بسوي مسجد



[ صفحه 479]



کشيدند در حالتي که او را بجامه هاي او پيچيده بودند و اصحاب او را واگذاشته بودند پس اگر اطاعت تو و حفظ وصيت تو و امتثال امر و نهي تو نبود هر آينه جميع را شربت مرگ چشانيده بود چون من اين واقعه را مشاهده کردم گويا رگهاي بدنم بريده گرديد و مفاصلم از يکديگر جدا شد پس خمار خود را پوشيدم و بنزد قوم رفتم بگمان آنکه قرابت مرا بتو رعايت مينمايند و وصيت تو را در حق ما حفظ ميکنند و مرا احترام نکردند و مراعات ننمودند بلکه بد گفتند و دشنام دادند و باز هم اکتفا نکردند بلکه در بر پهلويم زدند و استخوان پهلويم را شکستند و اينک آثار تازيانه هاي ايشان در بدنم باقيست تا زمان ملاقات تو و ملاقات پروردگار در روز حساب و شمار اي پدر بزرگوار کاش دو فرزند خود حسن و حسين را ميديدي در آن زمان که پشت سر پدر عالي مقدار خود گريه کنان ميدويدند و ندبه و استغاثه بان مردمان ميکردند که اي جماعت بي حميت پدر ما را نبريد و او را بحال خود واگذاريد او را بکجا ميبريد پس آن گروه بيحيا ميان من و دو فرزند من حايل گشتند و من بجهه خوف بر آنها مانند ماده شير دويدم و مردم را از سر آنها متفرق گردانيدم در حالتي که آنها بر تو گريه و ندبه ميکردند و شکايت

مينمودند و ميگفتند که يا جداه پدر ما را بردند و مادر ما را دشنام دادند و از ما اعراض نموده اند دوست به ما خيانت کرد و رفيق از ما کناره نمود و درها را بر روي ما بستند گويا من آن اولو القربي نبوديم که خدا در کتاب خود دوستي آنها را بر مردم واجب گردانيد و بعد از آن گفت که اي پدر بزرگوار باين هم اکتفا نکردند تا آنکه رسل و وسائل بيشمار بنزد فرزندم روانه کردند و او را مغرور نمودند تا آنکه بگمان صدق ايشان و اراده هدايت و ارشاد بسوي ايشان روانه گرديد پس بر او خروج کردند و راه را بر او بستند و او را با اولاد و انصار کشتند و سينه او را بسم اسبان خود کوبيدند و اعضاي او را از يکديگر جدا کردند و عيال او را اسير نمودند و اموال او را تقسيم کردند و دختران او را بر شتر برهنه سوار کردند در وقتي که لا حمزه عندهم و لا جعفر و لا عقيل و لابنو هاشم الحماه اليها ليل يعني نه حمزه نزد ايشان بود و نه جعفر و نه عقيل و نه بني هاشمي که حمايت کننده و بزرگ بودند. راوي ميگويد که چون از آن زن اين سخن شنيدم و شستن آن جامه خون آلود را ديدم و آن نوحه سرائي را شنيدم نزديک گرديد که از شدت حزن اضلاع من بامعاء من چسبد و با خود گفتم که شک نيست در

اين که اين زن صاحب اين بستانست و اين جامه خون آلود جامه عزيز کشته شده اوست بعد ازآن آن زن را ديدم که بطرف راست و چپ خود نظر انداخت و گفت اي فرزند من چرا نام خود را از براي ايشان ذکر نکردي شايد که ايشان تو را نشناخته اند و پدر و جد تو را ندانسته اند و از اين جهه جرات بر کشتن تو کردند پس آوازي شنيدم که کسي گفت که اي مادر بايشان گفتم که جد من مصطفي است و پدر من



[ صفحه 480]



علي مرتضي است و مادرم فاطمه زهرا و جده من خديجه کبري و برادرم حسن مجتبي است از من نپذيرفتند و مقام مرا رعايت نکردند وآب فرات را بر روي من بستند و بر خنازير و کلاب مباح کردند پس از آن مرا با لب تشنه کشتند و پشت مرا باسم اسبهاي خود پامال کردند و دختران مرا برهنه نمودند و بر شتران بي کجاوه و سرپوش سوار کردند. راوي گويد چون اين سخن شنيدم لرزه اندامم را گرفت و موهاي بدنم راست شد پس بنزديک آن زن رفتم و بر او سلام کردم و جواب داد و باو گفتم که از تو سوال ميکنم بحق خدا بگو ببينم تو کيستي و اين مرد کيست آن زن گريست و گفت منم مادر اين مظلوم منم دختر پيغمبر اين امت منم فاطمه زهرا دختر محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم و اين مرد فرزند من حسين است که او را اشقياي امت بعد از ما کشتند چون تنها او را ديدند. راوي گويد که بعد از آن، آن زن بي اختيار آواز خود بگريه بلند کرد ناگاه ديدم که از ميان آن اشجار جمعي از زنان ظاهر و آشکار گرديدند مانند اقمار بعضي از آنها جامه پاره و برخي سر برهنه عرض کردم که اي خاتون من اين زنان کيانند فرمود که زينب و ام کلثوم و رباب و سکينه و رقيه مي باشند پس من بگريه در آمدم و عرض کردم که اي

خاتون من پدر من مرثيه خان شما بود خصوص فرزندت حسين عليه السلام با او پس از مردن چه رفتار کردند فرمود قصر او محاذي قصر ما ميباشد عرض کردم که اي خاتون من چيست جز آن کسي که بر شما گريه کند يا آنکه مال خود را در عزاي فرزندت حسين عليه السلام صرف کند يا آنکه از براي حزن بر او شب بيداري نمايد يا آنکه در اقامه عزاي او کسي را ياري کند يا آنکه کسي را آب دهد و بر دشمنان شما لعن کند فرمود جزاي ايشان بهشت باشد زيرا که همه اين امور ياري ما ميباشد پس بشارت باد تو را و بشارت بده ايشان را بهمسايگي ما قسم بحق پدرم و بحق شوهرم و بحق دو فرزندم و شهادت آنها که من داخل بهشت نمي شوم مادام که يک طفل ايشان مانده و داخل باشد پس بشارت بده ايشان و اين سخن را از من بايشان برسان و الحمد لله رب العالمين.