بازگشت

منامه 02


منامه ايست که روايت شده از شيخ طريحي (ره) در کتاب منتخب از سليمان اعمش که او گفت من در کوفه منزل داشتم و مرا همسايه بود که گاه گاه بنزد او ميرفتم و با او مينشستم پس شبي از شبهاي جمعه بنزد او رفتم و با او در خصوص زيارت حسين عليه السلام سخن در ميان آوردم و باو گفتم در باب زيارت حسين عليه السلام چه ميگوئي گفت آن بدعت است و هر بدعت ضلالت است و هر ضلالت در آتش است سليمان ميگويد چون اين سخن شنيدم از نزد او برخواستم غضبناک و با خود گفتم که چون سحر شود بنزد او آيم و بعض فضايل زيارت حسين عليه السلام را باو بگويم پس اگر او اصرار بر انکار نمود او را بقتل رسانم پس چون وقت سحر در آمد بسوي او رفتم و در را کوبيدم و او را بنام آواز دادم زوجه او بپشت در آمد و گفت که او در خانه نيست و بزيارت حسين عليه السلام برفت در اول شب سليمان گويد چون اين سخن شنيدم تعجب کردم و در عقب او روانه شدم باراده زيارت حسين عليه السلام چون بر قبر آن مظلوم وارد شدم ديدم آن شيخ را که در سجده بود و دعا ميکرد و ميگريست و طلب توبه و مغفرت مينمود تا آنکه بعد از زمان طويل سر از سجده برداشت و مرا در نزد خود طلبيد پس باو گفتم که يا شيخ ترا چه ميشود که ديشب ميگفتي که زيارت حسين عليه السلام بدعت است و هر بدعت ضلالت و هر ضلالت در آتش است و امروز آمده او را زيارت ميکني گفت يا سليمان مرا ملامت مکن زيرا که من اعتقاد بامامت اهل بيت رسالت صلي الله عليه وآله و سلم نداشتم تا امشب گذشته و در امشب خوابي ديدم که مرا بهول انداخت و ترسانيد گفتم بگو ببينم که چه ديدي گفت بدان اي سليمان که در خواب ديدم مردي جليل القدر که نه بسيار بلند بود و نه بسيار کوتاه و از زيادتي جلال و جمال و بهاء و کمال او را وصف نتوانم نمود و او با اقوامي بود که دور او را گرفته بودند و بسوي او ميشتافتند و در پيش روي او سواري بود که بر سر خود تاجي داشت که آن تاج را چهار رکن بود و در هر رکني جوهري نصب بود که سه روز مسافت را از نور خود روشن مينمود پس از



[ صفحه 477]



بمض خدام او پرسيدم که اين شخص کيست گفت محمد صطفي صلي الله عليه و آله و سلم گفتم آن شخص ديگر کيست گفت وصي او علي مرتضي سلام الله عليه بعد از آن نظر انداختم ناقه از نور ديدم که بر آن ناقه هودجي از نور بود که در آن هودج دو زن بود و آن ناقه در ميان آسمان و زمين ميپريد گفتم اين ناقه از آن کيست گفت خديجه کبري و فاطمه زهراء پس جواني در غايت حسن و بهاء ديدم گفت اين حسن بن علي مجتبي است گفتم کجا اراده کرده اند و ميروند گفت بزيارت مقتول بظلم شهيد کربلاء حسين بن علي عليه السلام پس بنزد هودج فاطمه زهراء رفتم و ديدم که رقعات بسيار که در آنها چيزي مکتوب شده از آسمان بزمين ميايد پرسيدم که اين رقعه ها چه چيز است گفت اين رقعات در آنها برات آزادي زوار حسين عليه السلام در شب جمعه نوشته شده من يکي از آنها را طلب کردم آن خادم گفت تو ميگوئي که زيارت حسين عليه السلام بدعت است و از آنها بتو نخواهد رسيد تا آنکه حسين عليه السلام را زيارت نکني و بفضل زيارت او اقرار ننمائي چون اين ديده و شنيدم از خواب ترسان و هراسان بيدار شدم و باراده زيارت مولاي خود حسين عليه السلام روانه شده فايز گرديده و اينک تائب و نادم ميباشم يا سليمان قسم بخدا از قبر مولاي خود جدا نشوم تا آن وقت که روح از بدنم جدا گردد. مولف گويد که علامه مجلسي طاب ثراه و غير او روايت کرده از کتاب کامل الزياره بطريق مسند از ابي حمزه ثمالي که او گفت که در آخر زمان بني مروان بيرون رفتم باراده زيارت قبر حسين عليه السلام پنهان از اهل شام تا آنکه بکربلا رسيدم پس در گوشه پنهان گرديدم تا آنکه نصف شب گذشت پس بسوي قبر شريف روانه شدم تا آنکه نزديک آن رسيدم ناگاه مردي را ديدم که بسوي من آمد و گفت که برگرد خدا ترا اجر دهاد زيرا که بقبر شريف نميرسي من ترسان مراجعت نمودم و توقف کردم تا آنکه نزديک بطلوع صبح گرديد باز بجانب قبر و روانه شدم و چون نزديک گرديدم باز همان مرد آمده مانع گرديد و گفت بان نتوان رسيد پس باو گفتم عافاک الله چرا من بان قبر نميرسم و حال آنکه از کوفه بقصد زيارت آن آمده ميان من و آن حايل نشو عافاک الله زيرا من ميترسم که صبح شود و اهل شام مرا ببينند در اينجا و بقتل رسانند چون اين سخن شنيد گفت اندکي صبر کن زيرا که موسي بن عمران عليه السلام از خداي خود اذن خواسته که بزيارت حسين عليه السلام بيايد و خدا او را اذن داده پس هفتاد هزار از ملائکه بزيارت او آمده اند و از اول شب تا

حال نزد قبر هستند و انتظار طلوع صبح را دارند که باسمان عروج نمايند. ابوحمزه گويد که از آن مرد پرسيدم که تو کيستي عافاک الله گفت من از آن ملائکه هستم که مامورند بپاسباني قبر حسين عليه السلام و طلب مغفرت از براي زوار او چون ابن شنيدم منصرف گرديدم با حالتي که نزديک بود عقل از سرم بپرد بسبب آنکه از او شنيدم پس صبر کردم تا آنکه صبح طالع شد



[ صفحه 478]



و برگرديدم بسوي قبر و ديگر کسي را نديدم که مانع من گردد پس نزديک بان شدم و بر آن حضرت سلام کردم و بر کشندگان او لعنت نمودم و نماز صبح را در آنجا اقامه کردم و بزودي از خوف اهل شام بکوفه برگرديدم.