بازگشت

واقعه 16


مکاشفه شخص صالح مازندراني است و بيان آن اينست که حقير در اوائل عشره عاشره از مائه ثانيه از الف ثاني هجري از نجف اشرف بجهت زيارت رجبيه مشرف بکربلا شده بمتابعت بعض همراهان در مدرسه معروفه هنديه منزل کرديم و بجهت حرارت هوا شبها را در پشت بام آن مدرسه ميخوابيديم اتفاقا در نزديکي ما در بام مدرسه مرد پيري بود که بيشتر يا تمام شب را بيدار بود و بذکر و عبادت ميگذارنيد حقير را از حالت او با آنکه بکسوت طلاب نبود خوش آمد تا آنکه يک شب او را نزد خود خواندم و از حالات او پرسيدم که از اهل کجائي و چگونه بوده که با آنکه از طلاب نيستي در مدرسه هستي و اين قدر هم در طاعت اصرار داري گفت اهل خراسانم و ميان ما و مشهد مقدس سه روز مسافت هست در ايام شباب از بلاد خود بمشهد رفتم و در آنجا جمعي را ديده که اراده زيارت کربلا دارند مکرا شور حسيني بسر افتاده عود بوطن کردم و زوجه ام را وکيل در طلاق خود نمودم و کسان خود را وداع آخرين کرده برفاقت آن جماعت بکربلا آمدم و در اينجا بخدمات شيخ صالح که او ائمه جماعت صحن بود و در اطاقي که ما بين باب زينبيه و باب سلطاني واقع بود روزها مي نشست مشغول شدم و در همان اطاق منزل قرار شد تا آنکه پس از زماني مريض شده و روز بروز مرض شدت کرد تا آنکه محتضر شدم و دو نفر از آشنايان که بزحمات و خدمات من مشغول بودند آن حالت را ديده از بقاء من مايوس شدند در مقام تهيه مقدمات دفن و کفن من برآمدند لهذا برخواسته از براي تدبير تهيه بيرون رفتند و در حالت من انقلابي تمام نمايان شد و چنانم ديدم که ملک الموت از براي قبض روح من نازل شد و بان شدايد و تفاصيلي که در اخبار و آثار وارد شده روح مرا قبض نمود پس جنازه مرا برداشتند



[ صفحه 473]



و مرا غسل داده کفن کرده در محل حب خانه که واقع مابين زينيه و کفشداري شرقي ميباشد و الحال هنديها در آن ميضاتي مس نصب کرده اند دفن نموند و چون قبر را پوشانيده رفتند دو نفر شخص مهيب از سمت پاي من نمايان شدند که از مشاهده آنها اعضا و جوارج من از کار رفت نگران و مبهوت ماندم و پيش از آنکه سخني از ايشان بروز کند ديدم شخصي بزرگ از بالاي سر قبر ظاهر گرديد که از نور جمال او تاريکي قبر زايل شد و آن دو نفر با کمال تواضع تعظيم کردند پس آن شخص بان دو نفر نگريست و فرمود شما را که با اين شخص کاري نيست چرا آمده ايد آن دو نفر چون اين سخن شنيدند ديگر بار تعظيم کرده غايب گرديدند پس روح مرا بالا بردند و در جائي بداشتند ناگاه آوازي شنيدم که گوينده ميگويد اي بنده من تو را آفريدم و تربيت کردم و بقدرت و استعدادات افاضات فرمودم الحال از براي ما چه آورده چون اين سخن بشنيدم با الهام غيبي اين جواب بر زبانم جاري شده عرض کردم.



بدرگاه لطف تو اي پادشاه

نياورده ام تحفه‌اي جز گناه



چون اين سخن گفتم آوازي آمد که راست گفتي اي بنده من بموکلين روح من خطاب شد که برگردانيد روح اين بنده را بجسد او که بقدر که آن که زنده بود ديگر بار او را عمر داديم لکن ديگر ما را معصيت نکند چون آن خطاب شنيدند روح مرا برگردانيدند و گويا خواب بودم بيدار شدم و خود را در بستر خود صحيح و سالم ديدم پس ملتفت آن دو نفر که بجهه تدبير مقدمات تجهيز رفته بودند شده برخواستم و بطلب آنها رفتم ديدم که مشغول خريد ضرورياتند چون مرا ديدند مسرور و متعجب گرديدند و با من بمنزل آمدند و شرح واقعه را شنيدند و من هم پس از آن باين مدرسه آمده خادم بودم و بعد از صرف وقت در اداي حق خدمت باقي وقت را صرف طاعت و زيارت ميکردم و بهمان مقرري مدرسه قناعت مي کردم تا آنکه پيري و ضعف مانع از اداي وظايف خدمت شد متولي مدرسه خادم ديگر آورد لکن مرا هم در نزد آن خادم منزل داده و قدر قليلي هم و گمان دارم روزي يک قمري که صد دينار است گفت بعنوان يوميه مقرر کرده که هر روز بمن ميرسد صرف قوت کرده اوقات را بعبادت و زيارت گذرانيده انتظار اجل موعود دارم تا آنکه آخر کار چه شود اين بگفت و بمنزل خود عود کرده مشغول کار خود گرديد و حقير الحق بحالت او غبطه بردم.

مولف گويد

که نظير اين واقعه و مکاشفه در دريافت آن بزرگوار يعني عزيز زهرا عليهما سلام الله زوار و مجاورين قبر خود را واقعه ايست که از محمود نام کفشدار معروفست و آن اينست که حاج ميرزا مهدي آشتياني رحمه الله از محمود مذکور نقل کردند من طفل غير مکلف بودم و در کفشداري سمت زينبيه شاگرد کفشدار بودم و چون شب شد و درهاي حرم را بستند و مردم



[ صفحه 474]



برفتند من در کفشداري برسم کشيک خوابيدم چون شب از نيمه گذشت و چشمها بخواب شد اتفاقا من بيدار بودم ديدم دو نفر از سمت باب زينبيه داخل شدند و بر سر قبري که در روز سابق بر آن شب جنازه در آن دفن کرده بودند ايستادند و آن قبر را شکافته و آن جنازه را بيرون آوردند در حالتي که آواز استغاثه و التماس او را من مي شنيدم پس آن را برداشته روانه شدند چون آن جنازه از اعانت آنها مايوس شد آواز آورد و اين کلمه بگفت که هکذا يفعل بجارک يا ابا عبدالله يني آيا با همسايه تو چنين ميکنند يا اباعبدالله ناگاه ديدم آوازي در داخل حرم محترم پيچيد بطوري که گويا قنديلها بلکه بناي حرم حرکت کرد دو صدائي بلند شد که ردوه يعني او را برگردانيد ناگاه آن دو نفر را ديدم که بزودي زود آن جنازه را بمحل خود گذاشته برفتند و چون صبح شد اثر تغيير در آن قبر ظاهر و هويدا بود.