واقعه 15
مکاشفه امريست که نقل کرده آن را از همان جناب در همان کتاب از جمعي از اخيار نجف اشرف و آن اينست که شخصي از علماي نجف و مظنون آنست که شيخ جواد پسر ملا کتاب را ميگويند و حقير چون مدتيست که کتاب را نديده ام نام را از خاطر محو کرده ام بهر حال آن شخص عالم با آنکه استطاعت نداشت اراده حج کرد و گفت که چون در اخبار وارد شده که مولاي من صاحب الزمان در هر سال در موسم حج تشريف دارد ميخواهم در جمعيتي که آن حضرت در ايشانست من هم داخل باشم و چون مردم نجف بر اراده او مطلع شدند هر يک که متمکن شدند با او بجهه دريافت فيض خدمت او روانه شدند و باين سبب حجاج نجف اشرف در آن سال زياده از بسياري از سنوات ديگر گرديدند و عبور هم چنانکه متعارفست از راه جبل و وادي نجد اتفاق افتاده و همگي ببرکات وجود آن شخص فايز بزيارت بيت الله گشته اعمال حج و وظايف موسم را بجا آورده در خدمت شيخ مذکور مراجعت نمودند اتفاقا در اثناي راه جناب شيخ را مرضي عارض شده روز بروز در تزايد و اشتداد تا آنکه در بعض منازل بيابان بي پايان اجل موعود رسيده جناب شيخ بجوار رحمت خدائي واصل گرديد و باين سبب عامه اصحاب و همراهاق اندوهگين و شکسته خاطر شدند از اثر مفارقت و ملاحظه آن حالت که همچو شخصي در همچو مکاني و همچو حالتي وفات کند و اعظم مصائب ايشان آن بود که چون امير حاج در آن راه اهل خبل و ناصبي مذهب هستند نقل اموات را از محل وفات هر چند بمشاهده مشرفه هم حرام و بدعت ميدانند و مانع از آن ميشوند لهذا هر کسي هر جا بميرد بايد در آنجا دفن شود و اهل نجف و همراهان ميخواستند که جنازه شيخ در نجف دفن نمايند که از فيوضات زيارات و برکات او محرم نمانند و ممکن نبود بلکه بجهه تقيه جرات بر اظهار اين مطلب هم نداشتند لهذا بحکم ضرورت جنازه شيخ را بعد از تغسيل و تجهيز در مکاني از آن بيابان دفن کرده و خيمه در بالاي آن بر پا کرده و شخصي را از اخيار همراهان شيخ محمد نام مقرر داشتند که شب را در بالاي قبر شيخ بيتوته کند و بتلاوت قرآن مشغول باشد که اقلا اين قدر که مقدر است از احترام مضايقه نشود و ساير حجاج نجفي در ميان قافله حجاج در چادر ديگر بگرد يکديگر نشسته و بر مفارقت شيخ تاسف ميخورد و ذکر محامد صفات و محاسن اخلاق و حالات او را مذاکره مينمودند تا آنکه شب قريب باخر رسيد ناگاه ديدند که شيخ محمد مذکور که از براي قرائت او را بر مقبره شيخ گماشته بودند مضطرب و متعجب و سبحان الله گويان ترسان و لرزان بر ايشان وارد گرديد چون حاضرين اين حالت را در او ديدند از سبب و باعث پرسيدند و گمان آن کردند که شايد از طراران اعراب کسي بر او شبيخون آورده از او پرسيدند شيخ را چکار کردي و قبر او را چرا تنها گذاشتي گفت شيخ راح المشهد ما هو هناک يعني شيح بنجف رفت و آنجا که شما گمان کنيد نيست حاضرين بر او خنديدند و گفتند چه ميگوئي شايد مزاج ميکني گفت نه والله بلکه راست و حق ميگويم و خود بهمين چشم او را ديدم و با همين زبان با او سخن گفتم و حال پرسيدند گفتند شرح اين واقعه را بيان کن که ما را باين اجمال حيران نمودي گفت بدانيد که من بعد از آنکه شما از دفن شيخ پرداختيد و مرا گذاشته آمديد من مشغول تلاوت قرآن شدم تا آنکه نصب شب رسيد بر خواسته تجديد وضو کرده نافله شب را بجا آورده بعد از آن باز بتلاوت کلام الله مشغول شدم تا آنکه مرا بي خوابي و اندوه بر مفارقت شيخ سستي و کسالتي عارض شد لهذا سر خود را بزانو گذاشته خواب عارض گرديد در اثناي خواب همهمه و آواز پاي اسبي احساس نمودم و چون چشم گشودم ديدم دو نفر با سه اسب زين و لجام کرده در خارج چادر ايستاده مثل اينکه انتظار کسي را دارند و شيخ هم در داخل چادر با وضعي خوب و لباسي تازه و مرغوب اراده آن دارد که بيرون رود چون شيخ مرا ديد بزودي بيرون رفته آن دو نفر رکاب او را گرفته سوار کردند و خود هم مانند ملازمان در عقب شيخ سوار شده بزودي بسمت نجف روانه گرديدند من هم چون اين حالت را مشاهده کردم دويدم و برکاب شيخ چسبيدم و عرض کردم که شيخنا کجا تشريف ميبريد فرمود بنجف عرض کردم که من هم با شما ميايم فرمود حالا نميشود عرض کردم دست از رکابت بر نميدارم و مي آيم فرمود تو هم سه روز بعد از من خواهي آمد اين بفرمود و مرکب خود را با آن دو نفر براند و از نظر من غايب گرديد حاضرين از استماع اين مقال و تصور اين حال متعجب شدند و بعضي انکار کردند شيخ محمد گفت شاهد صدق اين گفتار آنست که گفتم اگر من تا سه روز بعد از وفات شيخ وفات کردم راست گفته ام والا انکار بايد کرد حجاج گويند که شيخ محمد مذکور تا دو روز بعد از وفات شيخ سالم بود چون روز سوم در آمد تب کرده تا عصر آن روز زنده بود و پس از آن وفات کرد و در وادي غربت مدفون و بشيخ بزرگوار در وادي السلام ملحق گرديد رزقنا الله و ساير اخواننا لقائهم انشاء الله بجاه موالينا الاطهار عليهم سلام الله.
[ صفحه 472]
مولف گويد که فاضل معاصر نوري از شيخ مذکور کرامتي نقل کرده و آن اينست که روزي با جمعي از تلامذه و اصحاب در ميان رواق مطهر در نزد باب رواق که واقع در سمت قبله و معروف بباب الفرج است نشسته بود و افاده ميفرمود در آن اثنا حالت افسردگي و انقباضي در سيماي يک نفر از اصحاب مشاهده کرد از سبب و باعث آن پرسيد آن شخص امتناع از اظهار نمود لهذا شيخ اصرار فرمود آن شخص مذکور داشت که الحال که ميامدم در اثناي راه خبازي که از من فلان مقدار طلب داشت برخورد و مطالبه کرد بحدي که باهانت و خفت انجاميد شيخ چون اين سخن بشنيد سر در جيب تفکر فرو برد پس از لمحه سر برآورد فرمود که برخيز تو را بامير المومنين عليه السلام حواله کردم برو و بگير آن شخص هم چون مزاح و بيهوده را بشيخ گمان نداشت برخاست و روانه شد و بزودي برگرديد مسرور و خوش حال و چون شرح حال خواستند گفت بعد از حواله شيخ برخاسته داخل حرم شده پس از سلام مطالبه وجه الحواله را کرده بيرون آمدم در باب حرم شخصي برخورد و اين تنخواه را در مشت من گذاشت و برفت چون شمردند مقدار حق خباز بود حضار تعجب کردند.