بازگشت

واقعه 12


مکاشفه که آن را جمعي بسيار نقل کرده اند از شيخ طريحي در کتاب منتخب از زيد نساج که او گفت در همسايگي من مرد پيري بود که در او آثار صلاح و تقوي ظاهر و آشکار بود و از مردم عزلت گزيده و در کنج خانه خود خزيده و بيرون نميايد مگر در روز جمعه زيد ميگويد که در روز جمعه از خانه خود برون آمدم و بزيارت مشهد علي بن ابي طالب عليه السلام رفتم ناگاه ان مرد را ديدم که آب از چاه بر آورده اراده غسل دارد از براي جمعه و زيارت چون جامه خود را بر آورد علامت زخم منکري در پشت او ديدم که دهن آن زياده از يک شبر بود و چرک و ريم از آن سيلان مينمود و چون ديدم دلم متنفر شده آن مرد مطلع بر اطلاع من شد و خجل گرديد و روي خود بمن کرد و گفت زيد نساجي گفتم آري گفت مرا بر غسل اعانت کن گفتم اعانت نکنم تا آنکه مرا از سبب اين زخم منکر خبر کني گفت خبر کنم بشرط آنکه تا زنده ام بکسي نگوئي گفتم چنين باشد پس او را در غسل ياري کردم چون فارغ شد و جامه خود پوشيد و در آفتاب نشست در پهلوي او نشستم و گفتم قصه خود را بگو خدا تو را رحمت کند گفت بدان که در ايام شباب ما ده نفر بوديم که با يکديگر رفيق شده قطع راهها و ارتکاب گناهها را کار و شعار خود کرده و هر شب در خانه يکي مهمان شده از غذاي لذيذ و شراب کهنه و غير آن از تميعات آماده ميکرد و صرف کرده بمنازل خود بر ميگرديديم چون شب نهم در خانه يکي از رفيقان خود صرف غذا و شراب کرده بخانه خود عود نموده خوابيدم زوجه من مرا بيدار کرد و گفت فردا شب نوبت مهماني تو باشد و رفيقان تو در آيند و در خانه چيزي موجود نيست چون اين سخنن بشنيدم من از خواب برخواستم و مستي شراب از سر من برفت و در کار خود حيران ماندم و گفتم چه بايد کرد گفت تدبير آنست که امشب شب جمعه است و مشهد مولاي ما علي بن ابي طالب عليه السلام پر از زوار است بايد رفت و در کمينگاه زوار نشست و زايري بدست آورد و او را برهنه نموده لباس او را صرف اين کار کرد تا آنکه در نزد رفيقان بد نام و رسوا نگردي من اين سخن را پسنديدم و شمشير و اسلحه را بر خود راست کردم و بزودي بخندق کوفه رفتم و بکمين زوار نشستم و شب بسيار تاريک بود و هوا رعد و برق داشت پس برقي جهيد و ديدم که دو نفر ميايند از جانب کوفه پس صبر کردم تا آنکه نزديک شدند و برق ديگر جستن کرد ديدم هر دو زن هستند مسرور شدم که در چنين وقت دو زن بدامم افتاد پس بسوي ايشان دويدم و بايشان گفتم که اطرحبا لبسکما سريعا يعني

بزودي لباس خود را بيندازيد ايشان بترسيدند و بفزع درآمدند و لابد و لاعلاج جامه هاي خود را در آوردند پس زيوري در ايشان مشاهده کردم و گفتم آنها راهم در آوريد ترسان و لرزان در آوردند ناگاه برقي ديگر بجست و نظر انداختم يکي از آنها را عجوزه و ديگري را دختري با غايت حسن و نهايت جمال ديدم شيطان وسوسه آغاز کرد و بر آن دختر آويختم و با خود گفتم که در همچو مکان از مثل همچو دختري



[ صفحه 466]



نمي توان گذشت چون آن زن پير اين واقعه را بديد و اين اراده را فهميد گفت اي مرد آنچه از جامه و زيور از ما گرفتي تو را حلال باشد و دست خود را از اين دختر بدار و او را رسوا مکن زيرا که من خاله اين دختر هستم و اين دختر يتيم و بي پدر و مادر است و شب آينده زفاف او است و بخانه شوهر خود ميرود و با من گفت که اي خاله شب آينده شب زفاف من است و بايد بخانه شوهر و پسر عم خود بروم و ميترسم که او مرا مانع گردد از آنکه بزيارت مولاي خود امير المومنين عليه السلام بروم و چون امشب شب جمعه بود خواستم آرزوي او را برآورم تو را بخدا و بان بزرگوار قسم ميدهم که دست از او بدار و مهر حرمت او را مشکن و پرده او را پاره مکن و او را در ميان قوم خود رسوا مکن هر قدر از اين گونه سخنان گفت در من اثر نکرد و فايده نداد پس او را از خود دور کردم و باز بر دختر در آويختم و آن دختر بخاله خود تضرع و استغاثه مينمود و خاله بمن ميچسبيد و چون دختر فرصت ميديد به بند زير جامه خود گره ميزد و بغير از زير جامه در بدن آن دو عورت چيزي نگذاشته بودم چند زد و خورده کرديم آخر الامر آن زن را ازخود دور کرده آن دختر را گرفتم و بر سينه او نشستم و دو دست او را بر يک دست خود گرفتم و دست ديگري را بسوي زير جامه او کشيدم و گرههاي بند آنرا يک يک ميگشودم و آن دختر مانند صيد بين يدي الصياد و ماهي در شبکه اضطراب ميکرد چون از عالم خلق منقطع گرديد او از خود به المستغاث بک ياالله ادرکني يا ابا الغوث يا امير المومنين بر آورد راوي گويد بخدا قسم که هنوز کلام آن دختر تمام نشده بود که صداي سم اسبي از پشت سر خود شنيدم با خود گفتم که باک ندارم زيرا که او يک سوار بيش نيست و من از او شجاع تر هستم چرا که در قوت سرآمد اهل عصر خود بودم و از مردان بسيار انديشه نداشتم چون آن سوار بنزديک من آمد ديدم که جامه سفيدي پوشيده و بر اسبي اشهب سوار است و بوي مشک از او ميوزد پس آن سوار بمن گفت که ياويلک خل المرئه يعني واي بر تو دست از اين زن بردار گفتم از پي کار خود برو تو خود را از دست من نجات داده که ميخواهي غير خود را نجات دهي چون اين سخن از من بشنيد در غضب شد و بنوک شمشير خود بمن اشاره کرد که من بي خود گشتم و بکناري افتادم و ندانستم که بر زمينم يا آنکه در هوا و زبان من بند شد و قوت من برفت لکن کلام را ميشنيدم و مطلب را ميفهميدم پس آن سوار بان دو زن گفت قوما و اليساثيا بکم و خذا حليکما و انصرفا يعني

برخيزيد و لباس خود را بپوشيد و زيور خود را برداريد و برويد آن زن پير گفت که تو کيستي خدا ترا رحمت کند که بر ما منت گذاشت بسبب تو از تو ميخواهيم که ما را بزيارت مولاي ماامير المومنين عليه السلام برساني چون آن سوار اين سخن شنيد تبسمي بر روي ايشان کرد و گفت که منم امير المومنين بخانه خود برگرديد زيارت شما قبول شد چون آن زن و دختر اين سخن شنيدند بر -



[ صفحه 467]



خواستند و دست و پاي آن جناب را بوسيدند و بخانه خود برگرديدند پس من بخود آمدم و زبانم گشوده شد و عرض کردم که يا سيدي انا تائب الي الله علي يدک اي آقاي من بدست تو بخدا توبه کردم فرمود اگر توبه کني خدا قبول ميکند گفتم توبه کردم و خدا را هم شاهد ميگيرم بر صدق توبه خود پس گفتم اي مولاي من اگر مرا واگذاري اين ضربت مرا هلاک ميکند بدون شک و ريب چون آن حضرت اين سخن شنيد برگرديد و قبضه خاک برداشت و بر آن جراحت ريخت و دست مبارک بر آن کشيد تا آنکه بهم آمد بقدرت خدا زيد نساج گويد باو گفتم که چگونه بهم آمده و حال آنکه باز چنين است گفت بخدا قسم که ضربتي بود بزرگ و هولناک و اينکه از آن مانده اثري از براي تذکر من و تنبيه ديگران و شکي نيست که علي بن ابي طالب و ساير ائمه عليه السلام زنده اند و نزد پروردگار خود روزي ميخورند.