واقعه 11
مکاشفه عالم عادل جليل و فاضل نبيل رئيس عصره و ملاذه دهره زبده العلماء الاعلام نخبه الفقهاء الکرام مرجع الخواص و ملجا العوام ابو الارامل و الايتام مولانا الحاج ملا علي الکني الرازي الطهراني ادام الله ظلاله علي روس الانام ميباشد و بيان اين مکاشفه اينست که از جمله از ثقات مسموع گرديد که جناب ايشان خاقان عادل مغفور و سلطان عامل مبرور فتح علي شاه مرحوم البسه الله حلل النور را در حرم مطهر جناب سيد الشهداء عليه لتحيه و الثنا بعد از وفات در حالت بيداري ديده و ملاقات کرده اند حقير تفصيل اين واقعه را از خود آن جناب استدعا کردم که بخط شريف مرقوم داشتند و صورت خط اينست احقر عباد در سنواتي که در کربلاء معلي به تحصيل علم اشتغال داشتم گاهي که در مسئله تحير و اشکالي واقع ميشد در اوقات خلوت بودن حرم محترم مثلا دو سه ساعتي بظهر مانده مشرف ميشدم و در قرب ضريح مطهر مينشستم پس از دعوات و استمداد از حضرت سلام الله عليه و علي اولاده و اصحابه تامل و فکر زيادي در مسئله منظوره ميکردم خداوند متعال بباطن حضرت و آل عليهم السلام افاضه فيض و دلالت بر رفع اشکال ميفرمودند فحمدا ثم حمدا له وقتي که اتفاقا آن ساعت خيلي حرم محترم خلوت
بود و احقر در قرب بالاي سر راس مقدس نشسته بودم ديدم خاقان مغفور فتح علي شاه البسه الله حلل نور چون در اوقاتي که در مدرسه خان مروي بودم و آن مرحوم بديدن مرحوم مبرور عمده العلما آخوند ملا عبدالله مدرس بمدرسه
[ صفحه 462]
مسطوره تشريف مياورند مکرر ايشان را ديده و شناخته داشتم لکن هرچه ديده بودم بلباس متعارفي بودند و اين دفعه که در حرم محترم ديدم بلباسي ملبس بودند که در قطعات بزرگ تصوير ايشان را ميکشيدند ديدم که در اطراف دامنهاي قباي بلند همه مرواريد دوز بود و در هر دو بازو بازوبندهاي جواهر بر روي قبا بسته بودند و باين هيئت با همان ريش بلند از در کوچکي که از کنار قبر حبيب بن مظاهر بحرم محترم باز ميشود وارد حرم شدند و در بالاي سر خود را بضريح مقدس چسبانيده با دستهاي زيارتي و دعائي خواندند نشنيدم چه خواند بدون طول زمان آمدند بسمت پشت سر مطهر که زيارت حضرت علي بن الحسين و ساير شهدا عليهم السلام را بخوانند بقسمي از نزديک احقر عبور کردند که گمانم اينست که دامن قباشان بزانوي من که بهمان طور نشسته بودم برخورد پس از آنکه از پيش حقير گذشتند من ملتفت شدم و بحالت ديگر خود را ديده گفتم يعني چه اين چه حکايت باشد پادشاه ايران بزيارت حضرت و بي خبر و بي صدا که هيچ قبل از اين نشنيده بوديم ميايد نه هاي هوئي نه استقبالي نه جمعي در تعجب شدم برخواستم گفتم حالا ميروم با ايشان سوال و جواب ميکنم با اينکه بقدر زيارت حضرت علي بن الحسين عليه السلام اگر
گذشته باشد رفتم در پائين پاي شريف کسي را نديدم در قرب پنجره مقام شهدا کسي را نديدم رفتم بيرون در رواق در رب رواق که از ايوان طلا داخل ميشوند دو سه نفر خادم را ديدم که آنها مرا مي شناختند ترسيدم از آنها خاقان مغفور را باسم سوال کنم که آمد مشرف شد ديديد چه شد ترسيدم طورهاي ديگر در حقم بگويند بوصف پرسيدم که شخصي ايراني با ريش بلند و قباء بلند در همين ساعت از حرم بيرون آمد ديديد گفتند نديديم آمدم پيش کفش دار سمت مشرقي بالجمله از همه کفشدارها حتي کفشدارهاي رواق مقدس پرسيدم همه گفتند ما نديديم وقت اين واقعه را در خاطر ندارم اما من همين قدر ميدانم که واقعه در حال وفات ايشان بوده که هنوز خبر وفات ايشان بکربلاء معلي نرسيده بود لکن بطهران که آمدم مرحوم حاجي ملا محمد نوري که خيلي مقدس و در اواخر بمرض فالج گرفتار بود او هم بهيمن عالم ظاهر بيداري ديده بود آن مرحوم را و تاريخ گذاشته بود و مطابق بود با تاريخ وفات آن مرحوم غفر الله له و لنا بالحين و آبائه و ابنائه عليهم السلام مولف گويد که مصدق اين دو مکاشفه منامه ايست که از براي جناب مستطاب ورع کامل و ثقه عادل حاج ملا ابوالحسن مازندراني الاصل حايري مسکن که از جمله معاريف مجاورين است وقوع يافته و بيان آن از قراري که عدل و ثقه و زبده اخيار مرحوم حاج يوسف خان بن سپهدار البسه الله حلل الانوار از او نقل کرد اينست که گفت خواب ديدم که از سمت بغداد کهنه ببغداد نو ميروم چون از براي عبور از شط وارد جسر شدم خاقان مبرور فتح علي شاه را ديدم که از سمت بغداد نو
[ صفحه 463]
ببغداد کهنه ميايد او هم سوار با لباس و تاج و جيقه و ساير زينتهاي سلطاني که او را با آنها در طهران ديده بودم از طرف مقابل با جماعتي از طايفه نسوان که از عقب او مي آمدند وارد جسر گرديدند چون در وسط جسر باو رسيدم جلو اسبش را محکم چسبيده از او پرسيدم که بر تو چه گذشت فرمود آخوند دست بردار گفتم دست بر نميدارم بگو ثانيا همان شنيدم ثالثا با تندي تمام گفت آخوند دست بردار گفتم ميدانم که مردئي ديگر از تو نمي ترسم و تا نگوئي دست بر ندارم چون اين بشنيد لمحه سر بريز انداخته ساکت گرديد پس از آن سر برداشت و گفت بدان که چون مرا قبض روح کردند و بمحضر داور بردند امر شد که مرا بمحضر پيغمبر صلي الله عليه وآله و سلم بردند چون بنزد آن سرور بردند ديدم آن جناب را که در صحرائي وسيع الفضاء ايستاده و بر دو طرف يمين و يسار او صفي مستطيل مشتمل بر جمعي کثير بسته شده پس اهل ايران نزد پيغمبر آخر الزمان صلي الله عليه و آله و سلم حقوق خود را بر من ثابت کرده آن بزرگوار غضبناک برمن نگريست و امر بکشيدن بسوي جهنم و نار فرمود ملائکه غلاظ شداد مرا گرفته کشانيدند و هر قدر استغاثه و الحاح کردم از من نشنيدند ناگاه ديدم شخصي را که از صف طرف يمين خاتم النبيين عليه السلام بواسطه چند نفر بيرون آمده در برابر آن سرور ايستاده لسان بشفاعت گشود از او اصرار و از آن بزرگوار انکار تا آنکه بر آن جناب حجت گرفت وآن بزرگوار ديگر بار امر بر احضار من فرمود و مرا برگردانيده و در محضر شريف او بداشتند پس بان ملائکه فرمود حالا او را رها کنيد که تا روز قيامت در اين ميانه بگردد تا آنکه ببينم بعد از آن چه خواهد شد بعد از آن اشاره باين جماعت زنان نمود و فرمود اينها هم از تو باشد پس من آسوده و مسرور شدم و ملاحظه کردم که ببينم آن شخص شافع چه کسي بود چون نظر کردم ديدم که جناب ميرزا ابوالقاسم قمي بود يعني صاحب کتاب قوانين.
مولف گويد
که سبب شفاعت جناب ميرزا شايد آن باشد که خاقان مغفور بعلاوه تعظيمات و تشريفات و تکريمات و احترامات نسبت بان جناب عهدنامه از او داشت از براي شفاعت کردن و معني کلام خاقان مغفور که آن شخص بر آن جناب حجت گرفت شايد آن باشد که فتح علي شاه بمن اکرام کرده و خود فرموده که من اکرم عالما فقد اکرمني پس اکرام من اکرام آن جناب بوده و هل جزاء الاحسان الا الاحسان يا آنکه من نايب تو بوده ام و او را امان داده ام و امان النايب امان المنوب بهر حال وجه تاييد واقعه مذکور باين منامه آنست که ظاهر اينست که در همان وقت که خاقان مبرور فک و آسوده و رها شده بزيارت آن بزرگوار رفته باشد و در آن حرم محترم خود بنظر اين دو مرد بزرگ جلوه گر ساخته تا آنکه مذاکره ايشان که بزرگان عصر بوده و ميشده اند باعث تذکر ديگران گردد
[ صفحه 464]
و کم لله من لطف خفي
يدق خفاه عن فهم زکي
و نظير اين منامه منامه ايست که روايت کرده آن را فاضل دربندي در کتاب اسرار از بعض ثقات از سيد اورع اتقي صاحب کرامات و مقامات سيد باقر خلخالي رحمه الله که او گفت که در خواب ديدم که صحن نجف اشرف کرسي نوري نصب کرده اند و امير المومنين عليه السلام بر آن نشسته و مردماني نوراني که روي آنها مانند بدرهاي طالع و ستاره هاي ساطع بود در اطراف و اکناف او ايستاده اند و آن بزرگوار به اوامر و نواهي اشتغال دارند ناگاه ديدم که آن جناب باصحاب امر فرمود که آن مرد را نزد من بياوريد پس جمعي از براي اطاعت او دويدند و پس از ساعتي برگرديدند و پادشاه باسطوت و مهابت نادر شاه را حاضر کردند و چون او را در برابر آن جناب داشتند مانند ميت در پيش غسال و صيد دست بسته در محضر قصاب بدون حرکت و اضطراب سر بريز انداخته بايستاد لکن با اضطراب قلب و ارتعاش بدن از خوف و مهابت آن جناب پس آن بزرگوار در مقام خطاب و مواخذه و عتاب او برآمد و جمله از زلات و عثرات او را ذکر نمود و ملامت و مذمت فرمود و در همه آن حال نادر شاه را حالت سکوت و تسليم و انفعال بود تا آن حضرت فارغ گرديد پس نادر شاه سر برداشت و عرض کرد که يا ولي الله آيا مرا اذن و رخصت هست که کلام مختصري معروض دارم فرمود بگو عرض کرد که يا امير المومنين آنچه فرمودي و زياده بر آن اعتراف و اقرار دارم بلکه عثرات و زلالت خود را حصر نتوانم و نشمارم لکن با وجود همه آنها کاري ديگر هم کرده ام که ميخ بر چشم اعداي تو کوبيده ام و چشم ناصبيان و دشمنان شيعيان تو را بان کور کرده ام فرمود آن چه چيز است عرض کرد که تعمير اين قبه و ايوان و تذهيب آن بطوري که شعاع آن عرصه فضاي امکان را روشن و نوراني گردانيده چون آن جناب اين سخن را بشنيد متوجه بکساني که اطراف او بودند گرديد و فرمود راست ميگويد اين مرد او را بان مکاني که در جزاي عمل او آماده شده بريد پس آن گروه او را برداشته بان موضعي که آن بزرگوار اشاره بان نمود او را رسانيدند سيد مذکور ميگويد که منهم در اثر آن جماعت دويدم تا آنکه بباغستاني رسيدم ديدم او را داخل بستان کردند پس منهم در عقب ايشان داخل شدم فو الله العظيم باغي مشاهده کردم که مانند ان نديده بودم و در وصف و مدح آن زبان من عاجز است نادر شاه را ديدم که بلباسهاي فاخر سلطاني مخلع گشته و برتختي سلطاني نشسته پس پيش رفته بر او سلام کردم و جواب شنيدم و او را تهنيت گفته به اواز روح مزاح گفتم که از فراست تو تعجب
کردم که خود را باين طور از عقوبت اين معاصي و عثرات بزرگ مستخلص نمودي و باين سخن پسنديده باين مقام بلند رسانيدي جواب گفت که اي سيد جليل من اين کلام را نگفتم و عرض نکردم بجد بزرگوار تو و آقا و مولاي خود امير المومنين ع مگراز روي راستگوئي و حقيقت جوئي گفتم چنين است.
[ صفحه 465]