بازگشت

واقعه 10


مکاشفه اصبغ بن بناته است که در کتاب مناقب شاذان بن جبرئيل قمي است ره که روايت کرده آن را از شيخ الاسلام ابي الحسن بن علي بن محمد المهدي باسناد صحيح از اصبغ بن بناته که او گفت که من با سلمان فارسي رحمه الله بودم در آن وقت که امير مداين بود در زمان امير المومنين عليه السلام زيرا که او را عمر بن خطاب والي مداين گردانيد و برقرار بود تا آنکه امر خلافت و ولايت در ظاهر امر بعلي بن ابي طالب عليه السلام منتقل گرديد. اصبغ ميگويد روزي بنزد سلمان رفتم در حالتيکه مريض بود بان مرضي که در آن وفات نمود و چون او را مريض ديدم او را همه روز عيادت مينمودم در مرض او با آنکه امر او شديد گرديد و يقين بمردن نمود پس متوجه بمن شد و گفت يا اصبغ رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بمن عهد کرده و فرموده يا سلمان چون وفات تو رسد ميت با تو سخن گويد و ميخواهم بدانم که وفات من نزديک شده يا نه اصبغ گفت اي سلمان اي برادر من چه ميفرمائي که من بجا آورم. سلمان گفت برو و با خود تابوتي بياور و آنرا از براي من آماده کن بطوري که از براي اموات



[ صفحه 456]



آماده مينمايند بعد ازآن مرا در آن گذار و چهار نفر حمال بردارند و بقبرستان برده بر زمين گذارند تا آنکه اين مقصود ظاهر گردد اصبغ گويد گفتم حبا و کرامه پس بزودي بيرون رفته تابوتي حاضر کرده و چهار حمال بر آن گماشته او را بر آن گذاشته روانه قبرستان شديم و تابوت را بر زمين نهاديم پس سلمان گفت اي همراهان مرا رو بقبله نمائيد چون مواجه قبله گرديد باواز گفت که السلام عليکم يا اهل عرصه البلاء السلام عليکم يا محتجبين عن الدنيا يعني سلام بر شما اي اهل عرصه بلا سلام بر شما اي در پس پرده واقع شدگان از اهل دنيا جوابي نيامد پس ديگر باره فرمود السلام عليکم يا من جعلت المنايا لهم غذاء السلام عليکم يا من جعلت الارض عليهم غطاء السلام عليکم يا من القوا اعمالهم في دار الدنيا السلام عليکم يا منتظرين النفخه الاولي يعني سلام بر شما اي کساني که شربت نا گوار مرگ را چشيده ايد سلام بر شما اي کسانيکه در زير زمين خوابيده ايد سلام بر شما اي کساني که بجزاي عملهاي خود که در دنيا کرده ايد رسيده ايد شما را قسم ميدهم بخداي عظيم و نبي کريم که يک نفر از شما جواب مرا بگويد زيرا که منم سلمان فارسي آزاد کرده رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم و آن جناب بمن فرموده که يا سلمان چون وفات تو نزديک شود ميتي با تو سخن گويد و ميخواهم بدانم وفات من نزديک شده يا نه.اصبغ گويد که چون کلام سلمان تمام شد ناگاه ميتي از قبر خود آواز بر آورد که السلام عليک و رحمه الله و برکاته يا اهل البناء و الفناء المشتغلين بعرصه الدنياها نحن لکلامک مستمعون و لجوابک مسرعون فسل عما بدالک يرحمک الله تعالي يعني سلام و رحمت و برکات خدا بر تو باد اي آن کساني که خانه ها بنا ميکنيد و خود فاني ميشويد و بکارهاي دنيا مشغول و از روز آخر غفلت و ذهول داريد اينک ما مستمع کلام تو و حاضر از براي جواب تو هستيم بپرس آن چيز را که اراده داري يرحمک الله پس سلمان فرمود اي کسي که بعد از مردن گويا شده و پس از حسرت وفات تکلم مينمائي آيا از اهل بهشت هستي بسبب عفو خدا يا آنکه از اهل آتش ميباشي بسبب عدل خدا گفت يا سلمان من از کساني هستم که خدا بر او انعام فرموده بعفو و کرم خود و او را داخل بهشت کرده برحمت خود پس سلمان باو فرمود که يا عبدالله حالا که از اهل بهشت هستي مرگ را از براي من وصف کن و بگو که چگونه يافتي آنرا و چه چيز از آن ملاقات نمودي و چه مشاهده کردي و چه ديدي آن ميت گفت يا سلمان چه ميپرسي و چه

ميگوئي قسم بخدا که جدا کردن بمقراضهاي کاري و بريدن با اره هاي نجاري هر آينه بر من آسانتر است از صدمه و گزيدن مرگ اي سلمان بدانکه من در دنيا از کساني بودم که خداوند ايشان را الهام بخير فرموده و بودم که اعمال خير ميکردم و فريضه هاي خدا را ادا ميکردم و کتاب خدا را تلاوت مينمودم و در احسان بوالدين حريص بودم و از حرام



[ صفحه 457]



محارم اجتناب مينمودم و از مظالم عباد دوري ميکردم و در طلب حلال بجهه خوف از روز سوال خود را بتعب و رحمت ميانداختم نا گاه در عين لذت و غبطه و فرح و سرور بودم که مريض گرديدم و چند روزي بر مرض ماندم تا آنکه زمان کامراني بگذشت و اجل موعود در رسيد و شخصي عظيم الجثه مهيب المنظر حاضر گرديد و در مقابل روي من بطوريکه نه باسمان بالا ميرفت و نه بزمين نزول مينمود بايستاد پس اشاره بچشم من کرد و آن را کور گردانيد و اشاره بگوش من کرد و آنرا کرد گردانيد واشاره بزبان من کرد و آنرا لال گردانيد پس من گرديدم کور و کر و لال پس در آن وقت اهل و ياران من بگريه در آمدند و خبر من ببرادران و همسايگان من رسيد پس من باو گفتم که تو کيستي اي آنکه مرا از مال و اهل و اولاد بازداشتي گفت منم ملک الموت آمده ام که تو را از خانه دنيا بخانه آخرت نقل کنم زيرا که مدت تو بگذشت و مرگ تو در رسيد پس با او در مکالمه بودم که ناگاه دو نفر بنزد من آمدند که خوشتر از آن دو نفر نديده بودم و يکي از ايشان بجانب راست و ديگر بطرف چپ من بنشست و بمن گفتند السلام عليک و رحمه الله و برکاته پس گفتند که ما کتاب تو را آورده ايم بگير و در آن نظر کن من بانها گفتم که چه کتاب را آورده ايد که من در آن نظر کنم گفتند ما آن دو ملک هستيم که در دار دنيا با تو بوديم و اعمال تو را از نيک و بد مي نوشتيم و ضبط مينموديم و اين کتاب عمل تو ميباشد پس من بکتاب حسنات خود نظر کردم که آن بدست رقيب بود و مسرور گرديدم از آن اعمال که در آن بود و خندان شدم و بسيار شاد گشتم و نظر بکتاب سيئات خود کردم که در دست عتيد بود و مهموم و مغموم گرديدم و بگريه در آمدم پس بمن گفت که بشارت باد تو را که امر تو بخير است بعد از آن آن شخص اول بنزديک من آمد و روح مرا جذب نمود و هيچ جذبه از آن جذبات که بر من وارد آورد نبود مگر مانند آنکه از آسمان شدتي بر زمين وارد آيد پس آن جذبات باين طور بود تا آنکه روح من بسينه من رسيد بعد از آن بيک حربه بمن اشاره نمود که اگر بر کوه وارد ميگرديد گداخته و از هم ميپاشندپس روح مرا از راه بيني بيرون کشيد پس در آن وقت آواز گريه از اهل خانه من بلند گرديد و نبود چيزي که گفته شود يا آنکه کرده شود مگر آنکه من آنرا ميديدم و ميشنيدم پس چون گريه و جزع ايشان بر من شديد گرديد ملک الموت غضبناک بر ايشان نگريست و گفت اي جماعت گريه و جزع شما بر چه چيز است قسم بخدا که من ظلم باو نکردم که شکايت

نمائيد و عداوتي با او نداشتم که فرياد کنيد و گريه نمائيد بلکه ما و شما بندگان يک خداونديم و اگر شما را بقبض روح ما امر مينمود چنانکه ما را مامور بقبض روح شما فرمود هر آينه اطاعت او ميکرديد چنانکه ما کرديم قسم بخدا که ما او را نگرفتيم مگر بعد از آنکه رزق او تمام شد و اجل او در رسيد و او بر خداوند کريم وارد گرديد که حکم نمايد در حق او آن چيز را که خواهد و او بر همه چيز قادر است پس اگر صبر کرديد اجر يابيد و



[ صفحه 458]



اگر جزع نموديد مواخذ گرديديد مرا بسوي شما رجعتها خواهد بود تا آنکه پدران و مادران شما را ببرم و پسران و دختران شما را قبض روح نمايم بعد از آن ملک الموت از نزد من برفت و روح مرا با خود برد پس ملکي ديگر بيامد و روح مرا از او بگرفت و آنرا در جامه از حرير پيچيد و آنرا با خود بالا برد بيک طرفه العين و در محضر پروردگار بگذارد و چون روح من در محضر پروردگار حاضر گرديد خداوند عزوجل سوال فرمود روح مرا از گناهان صغيره و کبيره و از نماز و روزه شهر رمضان و حج بيت الحرام و قرائت قرآن و زکاه و صدقات و از وظايف ايام و اوقات و طاعت والدين و قتل نفس محترمه بغير حق و اکل مال يتيم و از مظالم عباد و از نماز در تاريکي شب در آن وقت که مردم در خوابند و مانند اينها بعد از آن روح مرا بر زمين بر گردانيدند باذن خداوند پس غسال بنزد من آمد و بدن مرا برهنه نمود از جامه هاي من پس در آن وقت روح من غسال را آواز داد که اي بنده خدا مدارا کن با اين بدن رنجور بخدا قسم که من بيرون نيامدم از رگي از رگهاي آن مگر آنکه آن رگ بريده شد و نه از عضوي از اعضاي آن مگر آنکه جدا گرديد پس بخداوند سوگند که اگر غسال اين مقال را ميشنيد ديگر ميتي را غسل نميداد بعد از آن غسال آب بر بدن من جاري نمود و مرا سه غسل داد و دو سه قطعه کفن پيچيد و حنوط نمود و اين بود آن ذخيره که من از مال دنيا با خود بخانه آخرت بردم پس انگشتري از انگشت دست راست من بر آورد بعد از آنکه از تغسيل فارغ گرديد و آن را بپسر بزرگ من تسليم نمود و گفت خدا تو را بر مصيبت پدرت اجر دهد و جزا و مزد تو را نيکو گرداند بعد از آن کفن مرا بر من پيچيد و تلقين نمود و بکسان من گفت بيائيد و او را وداع نمائيد که ديگر او را نمي بينيد پس همگي بوداع من شتافتند و وداع آخرين کردند پس مرا بر تابوتي از چوب گذاشتند و روح من در آن وقت در ميان کفن و روي من بود پس جسد مرا بردند در مصلي گذاشته بر من نماز کردند پس چون فارغ شدند مرا بسوي قبرستان بردند و چون در قبر گذاشتند هولي عظيم بر من غالب گرديد يا سلمان يا عبدالله بدانکه چنان نمود که گويا مرا از آسمان بزمين انداختند پس خشت بر قبر من چيدند و خاک بر آن ريختند پس در آن وقت روح بر من وارد گرديد و چشم و گوش بينا و شنوا شد و چون همراهان روي بانصراف گذاشتند من متحسر و متاسف گرديديم و گفتم يا ليتني کنت من الراجعين يعني کاش من از جمله رجوع کنندگان بودم ناگاه گوينده را شنيدم که

ميگويد کلا انها کلمه هو قائلها و من ورائهم برزخ الي يوم يبعثون گفتم تو کيستي که با من سخن ميگوئي گفت منم ملک منبه مرا خدا موکل فرموده است بر بندگان خود که ايشان را آگاه کنم بعد از مردن تا آنکه اعمال خود را در محضر پروردگار بنويسند بعد از آن مرا کشيد و بنشانيد و گفت بنويس اعمال خود را گفتم که من آنها را احصا نميتوانم کرد و در خاطر ندارم گفت قول خدا را نشنيده که



[ صفحه 459]



ميفرمايد احصاه الله و نسوه يعني خداوند اعمال بندگان را احصا فرمود و ايشان نسيان کردند بعد از آن گفت من ميگويم و بياد مياورم تو بنويس گفتم کاغذ ندارم گوشه کفن مرا گرفته بدست من داد ناگاه آن کاغذي شد و گفت اين صحيفه تست گفتم قلم ندارم گفت انگشت سبابه قلم تو گفتم مرکب ندارم گفت آب دهنت مرکب تو بعد از آن هر کار که در دنيا کرده بودم ذکر نمود و باقي نگذاشت از اعمال صغيره و کبيره من چيزي را مگر آنکه احصاء نمود و بخاطرم آورد چنانکه خدا فرموده و وجدوا ما عملوا حاضرا و لا يظلم ربک احدا يعني يافتند آنچه را که کرده بودند حاضر و ظلم نميکند پروردگار تو کسي را بعد از آن نوشته را گرفت و آن را بخاتمي مهر کرد و طوقي بر گردن من آويخت و چنان سنگين بود که گويا کوههاي دنيا را در گردن من طوق کردند باو گفتم که اي منبه چرا اين کار را با من کردي گفت مگر قول پروردگار خود را نشنيده که فرموده و کل انسان الزمناه طائره في عنقه و نخرج له يوم القيامه کتابا يلقاه منشورا اقرء کتابک کفي بنفسک اليوم عليک حسيبا يعني هر انساني را نامه عمل او را در گردن او مي بنديم و بيرون مياوريم از براي او در روز قيامت آن کتاب را و مي بيند آنرا پس او را

ميگوئيم که بخوان نامه عمل خود را امروز خودت از براي رسيدن حساب خود کافي هستي بعد از آن گفت که روز قيامت تو را باين خطاب مخاطب سازند و اين کتاب را پيش چشم تو گشوده بگذارند تا آنکه تو شهادت بر نفس خود بدهي پس از آن ملک منبه از نزد من برفت پس منکر بنزد من بيامد با صورتي عجيب و هيئتي مهيب و در دست او گرزي بود از آهن که اگر جن و انس اجتماع مينمودند قادر به حرکت دادن آن نبودند پس صيحه بمن زد که اگر جميع اهل زمين آنرا ميشنيدند ميمردند بعد از آن بمن گفت يا عبدالله خبر ده مرا که پروردگار تو کيست و دين تو چيست و پيغمبر تو کيست و چيست آنکه تو بر آن بودي و قول تو در دار دنيا چه چيز بود چون آن ديدم و شنيدم از شدت فزع زبانم بسته شد و در کار خود متحير ماندم و ندانستم که چه بگويم و نماند در بدن من عضوي مگر آنکه از ترس از کار خود بماند پس رحمت خداوند شامل حال من گرديد و دل من بجا آمد و زبان من گويا گرديد پس باو گفتم که يا عبدالله چرا مرا بفزع انداختي و حال آنکه من ميدانم و ميگويم اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله و ان الله ربي و ان محمدا نبيي و الاسلام ديني و القرآن کتابي و الکعبه قبلتي و علي امامي و المومنون

اخواني و اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريک له و ان محمدا عبده و رسوله اينست قول من و اعتقاد من و خداوند خود را در روز قيامت با اين ملاقات خواهم کرد چون منکر اين بشنيد متوجه گرديد و گفت يا عبدالله حالا بشارت باد تو را بسلامتي و رستگار گرديدي اين سخن بگفت و برفت.



[ صفحه 460]



پس نکير بنزد من آمد و بر من صيحه بزد و از صيحه اول هولناکتر بود و از آن صيحه اعضاي من مانند انگشتان مشتبک و بعض آنها از بعض ديگر جدا گرديد بعد از آن گفت که يا عبدالله بياور الان اعمال خود را چون اين ديدم و شنيدم در رد جواب حائر و متفکر شدم پس خداوند غفار آن شدت خوف و رعب را از من صرف کرد و مرا بر حجت و يقين موفق نمود و باو گفتم که يا عبدالله با من مدارا کن زيرا که من از دنيا بيرون آمدم و حال آنکه ميگفتم اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريک له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله و ان الجنه حق و النار حق و الصراط حق و الميزان حق و الحساب حق و مسائله منکر و نکير حق و البعث حق و ان الجنه و ما وعده الله فيها من النعيم حق و ان النار و ما وعد الله فيها من العذاب حق و ان الساعه آتيه لا ريب فيها و ان الله يبعث من في القبور يعني من شهادت ميدهم که خدا يکي است و شريک ندارد و محمد صلي الله عليه وآله و سلم بنده و رسول او است و بهشت حق است و آتش و صراط و ميزان و حساب حق است و سوال منکر و نکير حق است و قيامت حق و بهشت و ثواب آن و دوزخ و عذاب آن حق است چون نکير اين بشنيد متوجه بمن گرديد و گفت يا عبدالله بشارت باد ترا بنعمت دائم و خير باقي پس مرا بخوابانيد و گفت بخواب مانند عروسان بعد از آن از طرف سر من د ري ببهشت گشود و از طرف پاي من دري به اتش بعد از آن گفت يا عبدالله نظر کن بان بهشت که فائز به آن گرديدي و بان جهنم که از آن خلاص شدي پس در جهنم را از طرف پاي من مسدود نمود و در جنت را که در طرف سر من بود باقي گذارد که از آن نسيم بهشت مرا بگيرد و نعمت آن برسد و قبر مرا بقدر مد بصر وسيع نمود و برفت پس اينست يا سلمان حال و حديث من و آن شدايد اهوال را که ديده ام و خدا را گواه ميگيرم که تلخي مردن در حلق من تا روز قيامت باقي خواهد ماند فراقب الله ايها السائل خوفا من وقفه المسائل يعني بترس اي سوال کننده از وقوف در موقف سوال اين بگفت و ساکت گرديد. اصبغ بن نباته گويد که سلمان رحمه الله چون اين بشنيد بهمراهان خود گفت که مرا بر زمين گذاريد پس او را بزمين نهاديم پس گفت مرا بنشانيد او را نشانيديم پس بسمت آسمان نگريست و گفت يا من بيده ملکوت کل شي ء و اليه يرجعون و هو يجير و لا يجار عليه بک آمنت و لنبيک صلي الله عليه و آله و سلم اتبعت و بکتابک صدقت و قد اتاني ما وعدتني يامن لا يخلف الميعاد اقبضني الي رحمتک و انزلني الي کرامتک فانا اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريک له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله پس چون شهادت خود را تمام کرد جان خود را بجان آفرين تسليم نمود و بجوار رحمت خدا شتافت رضي الله عنه اصبغ گويد که ما در خيال تدبير امر او فرو رفتيم ناگاه مردي را ديديم که بر استر اشهب سوار و نقابدار بر ما ظاهر و آشکار گرديد و بر ما سلام کرد و فرمود يا اصبغ در امر سلمان جد و جهد نمائيد



[ صفحه 461]



دانستيم که آن بزرگوار حيدر کرار است پس ما مشغول کار او شديم و خواستيم که از براي او تحصيل کافور نمائيم فرمود بيائيد که با من هست آنچه ميخواهيد پس آب و تخته حاضر کرديم و او را بدست خود غسل داد و کفن و بر او نماز کرديم و او را دفن نموديم و آن بزرگوار او را در لحد خوابانيد و چون از دفن او فارغ گرديد و اراده انصراف نمود من بدامن او چسبيدم و از او پرسيدم که يا امير المومنين وفات سلمان را از کجا دانستي و چگونه باين زودي تشريف آوردي پس آن بزرگوار بسوي من نگريست و فرمود يا اصبغ با خدا عهد نما مادام که من در دار دنيا هستم آنرا بکسي نگوئي عرض کردم يا امير المومنين من بعد از تو ميمانم فرمود آري عمر تو طولاني شود عرض کردم عهد نمودم بانکه در حيات تو بکسي اين راز را نگويم فرمود يا اصبغ رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مرا باين خبر داد زيرا که در همين ساعت در کوفه نماز کردم و بمنزل خود برگرديده خوابيدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را ديدم که فرمود يا علي سلمان در مداين وفات کرد او را درياب پس من ضروريات کار را برداشتم و بر استر خود سوار شدم و خداوند زمين را از براي من پيچانيد و دور را نزديک گردانيد پس آمدم چنانکه

ديدي اين بفرمود و از نظر من برفت بطوريکه ندانستم نزول بزمين نمود يا آنکه صعود باسمان فرمود و نماز مغرب آن روز را در کوفه ادا نمود اين بود تمام حديث وفات سلمان فارسي رضي الله عنه و الحمد لله رب العالمين.