واقعه 09
مکاشفه زعفر جني است که فاضل مزبور در کتاب مذکور روايت کرده از جمعي از صلحاي اخيار از لسان شخصي از علماي معاصرين از مردي ثقه و جليل از طلاب علوم که او گفت که من در جمله از زمان زعفر جني را در نزد خود و ساير مردمان ملامت و توبيخ ميکردم و تاسف بر بيسعادتي او ميخوردم که در روز عاشورا از کربلا مراجعت نمود و جناب سيد الشهداء عزيز زهراء را يکتا ديد و ياري او ننمود با آنکه آن حضرت او را مرخص نفرمود تا آنکه در شبي از شبهاي عشر اول محرم در منزل خود در مدرسه از مدارس شهر اصفهان تنها نشسته بودم و موضع آمدن زعفر را با لشگر خود در زمين کربلا و بر گود ديدن او را از بعض کتب مقتل مطالعه مينمودم ناگاه شخصي را ديدم که در را گشود و داخل حجره گرديد و بعد از سلام و رد جواب در گوشه بنشست و من او را مرحبا و خوش آمد گفتم لکن از دخول او با وجود آنکه در حجره را بسته بودم و چفت آهن آن را انداخته بودم تعجب کردم و بر خود ترسيدم چون اين بديد متوجه بمن گرديد و گفت که خوف مکن که من برادر تو هستم زعفر جني از براي آن آمده ام که تو را زيارت کنم و از شدت ملامت تو مرا بتو شکايت کنم و عذر خود را هم بتو حکايت نمايم تا آنکه بداني اي
برادر من که تو هنوز حقيقت اين امر را ندانسته و بگنه معرفت آن نرسيده تا بحال پس بدان که چون من وارد زمين محنت آين کربلا شدم با لشگر خود آن عرصه و فضاء زمين پر بلا را چنان از طوايف معتبره جنيان و ملوک و پادشاهان ايشان که من از همه ايشان کم شانتر و پست رتبه تر و کم لشگرتر بودم بر ديدم که نزديک تر از چهار فسخ از براي خود مکاني خالي نديدم و همچنين سعه هوا را تا عنان سماء از خود ملائکه
[ صفحه 453]
و بزرگان ايشان بطوري مملو ديدم که امکان نزديکتر بودن از براي خود نديدم و صفوف جنيان در همه آن مکان بيک ديگر پيوسته و بحسب مراتب و شان خود پشت سر يک ديگر صف بسته و مقدم بر هر صف رئيس ايشان ايستاده و کذلک طوايف ملايک باختلاف قريب و بعيد بحسب عرض و طول عرصه هوا قيام نموده و هر طايفه و قبيله در وقوف خود بالنسبه بان بزرگوار مراعات مراتب ادب را مانند رعايا نسبت باعظم سلاطين نموده و اهل هر صف از صفوف فريقين از دور و نزديک در مقام خود با نهايت خضوع و خشوع سلام بر آن امام عليه السلام مينمودند و با تضرع در مقام استيذان و طلب رخصت از براي ياري و نصرت از آن حضرت در قتال آن فرقه خالي از انصاف و مروت بودند و آن بزرگوار ماذون و مرخص نمي فرمود و موقف من و لشگر من در آن مکان به مقدار چهار فرسخ از آن قدوه انام بجهه نيافتن مکان و جائي در روي زمين و عرصه هوا نزديکتر از آن دور افتاد پس در همان مکان ايستادم و با لشگر خود با تعظيم تمام بر آن قدوه انام سلام کرديم و رد جواب فرمودند بعد از آن شروع در مکالمه و ملاطفه بر اهل هر يک از صفوف جن و ملائکه نمودند و ايشان را در آخر کلام خود دعا کردند و جزاي خير از براي آنها از خداوند
خواستند و در اذن و رخصت حرب و جهاد هيچ يک از طوايف فريقين را اجابت نفرمودند و جميع ايشان بعد از ياس از بصرت بمحل خود مراجعت نمودند لکن من خود را راضي بمراجعت نکردم و در همان زمين گوشه اختيار کرده مشغول گريه و جزع گرديدم و بر روي خود لطمه ميزدم و بر حالت آن بزرگوار افسوس ميخوردم تا آنکه واقع گرديد آنچه در خصوص شهادت در علم خدا گذاشته بود پس آن فرقه اشرار از آن دشت خونخوار با عيال و اطفال و بازماندگان آن بزرگوار سرهاي شهدا را با خود برداشته کوچ کردند منهم با لشگر خود از عقب ايشان روانه شدم باراده آنکه باهل بيت خدمتي بکنم و اطفال را از افتادن از پشت شتران و ورود صدمات ديگر بر ايشان حفظ نمايم تا آنکه لشگر پسر زياد چون بکوفه رسيدند آفتاب غروب کرد و نتوانستند که جميع وارد کوفه شوند پس آن کسانيکه موکل بر اسيران و سرها بودند در خارج کوفه منزل نمودند و چادر و سراپردههاي خود را بر پا کردند و اهل بيت رسالت صلي الله عليه و آله و سلم را در موضع ديگر جا دادند و از خانه و کسان ايشان که در کوفه بودند از براي آنها طبخ و غذا از انواع ماکولات و مشروبات و اطعمه لذيذ آوردند و اطفال اهل بيت عليه السلام از شدت جوع و ملاحظه
آن اطعمه لذيذه و استشمام رايحه آنها در مقام گريه و جزع در آمدند پس فضه خادمه نزد زينب صديقه آمده عرض کرد که اي خاتون من اين اطفال از جوع و جزع تلف ميشوند زينب فرمود که تدبير چيست و چه بايد کرد عرض کرد که رسول خدا صلي الله عليه وآله و سلم مرا بسه دعاي مستجاب وعده داده و يکي از آنها باقي مانده پس مرا اذن بدهيد که آن دعا را طلب فرج از براي اطفال قرار بدهم زينب او را اذن و رخصت داد پس فضه بگوشه که
[ صفحه 454]
در آن تل کوچکي بود برفت و دو رکعت نماز حاجت بجا آورد و دعا کرد و در اثناي دعاي خود قدح بزرگي را مشاهده نمود که از آسمان نزول کرد که پر بود آن قدح از گوشت و آب گوشت و دو قرص نان بر سر آن نهاده شده و بوي مشک و عنبر و زعفران از آن ظاهر و نمايان بود پس جناب زين - العابدين عليه السلام و عيال و اطفال از آن قدح و دو قرص تعشي نمودند و از آنها چيزي ناقص نگرديد پس آنرا ضبط نمودند و عند الحاجه از آن تغذي مينمودند و بر وضع اول باقي بود تا ورود کوفه و خروج بسوي شام و توقف در آن و رجوع بمدينه پس از ورود آن قدح کما کان باسمان برگرديد و من اين نعمت الهيه و مائده صمائيه را تا آن زمان مشاهده مينمودم. پس زعفر گفت که اين بود حکايت و قصه من قسم بخداوند که جدا نشدم خود و اصحاب از اهل بيت عليه السلام از زمان ورود کربلا تا ورود مدينه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و در باب ايشان خلاف و تقصيري ننمودم پس مرا ديگر ملامت و مذمت نبايد کرد اين بگفت و از نظر برفت و آن مرد از عمل خود نادم و پشيمان گرديد. مولف گويد که نظير اين مکاشفه دعبل خزاعي است که شيخ طريحي در کتاب منتخب از ثقات از ابي محمد کوفي نقل کرده که دعبل خزاعي گفت چون از
شهر مرو از خدمت حضرت رضا عليه السلام بر گرديدم وارد شهر ري شدم در يک شب از شبها در منزل خود تنها نشسته بودم و قصيده تائيه خود را اصلاح ميکردم تا آنکه بعض شبها برفت نا گاه آواز دق الباب بلند شد پرسيدم کوبنده در کيست گفت شخصي از برادران تو پس بنزديک در دويدم گشودم شخصي داخل گرديد که از مشاهده او بدنم بلرزيد و نفسم مقطوع گرديد پس در گوشه نشست و بسوي من نگريست و گفت خوف مکن من برادر تو هستم از طايفه جن و در روز ولادت تو متولد شده ام و با تو بزرگ شده ام و من آمده ام که براي تو حديثي نقل کنم که باعث سرور تو شود و اعتقاد تو را قوي گرداند و بصيرت تو را زياد کند چون اين را شنيدم دلم ساکن گرديد و نفسم برگرديد پس گفت يا دعبل بدانکه بغض و عداوت من بعلي بن ابي طالب عليه السلام از ساير خلق الله اشد بود تا آنکه وقتي با جماعتي از طايفه جن که سرکش و بدکار بودند بيرون رفتيم پس عبور ما بر جمعي افتاد که بزيارت قبر حسين عليه السلام ميرفتند تاريکي شب ايشان را فرو گرفته بود و ما اراده آن نموديم که ايشان را اذيت کنيم چون نظر کرديم ملائکه را ديديم که در طرف آسمان ايستاده و ما را از اذيت کردن از ايشان منع مينمايند و ديديم ملائکه ديگر را که بر زمين ايستاده اند و ايشان را از هوام زمين منع مينمايند چون اين کرامت را مشاهده کردم گويا خواب بودم و بيدار شدم و غافل بودم هشيار گرديدم و دانستم که اين کرامات نيست مگر از برکات آن کسي که بزيارت قبر او ميروند و قصد او را کرده اند پس از اعمال بد خود و آن اراده قبيحه نادم گرديدم و توبه نمودم و با ايشان بزيارت قبر حسين عليه السلام مشرف شدم و با ايشان وقوف دعا کردم
[ صفحه 455]
و همان سال با ايشان بحج رفتم و زيارت قبر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم کردم و در مسجد رسول صلي الله عليه و آله و سلم مردي را ديدم که جماعتي بر اطراف او بودند و چون از نام او پرسيدم گفتند که اين پسر رسول صلي الله عليه و آله و سلم جعفر صادق است چون اين شنيدم بنزد آن حضرت و خدمت او رسيدم و بر او سلام کردم وجواب شنيدم پس فرمود که مرحبا يک يااخا اهل العراق آيا بخاطر داري آن شب خود را در بطن کربلا و آن کرامت را که از خدا در خصوص اولياء او مشاهده کردي بدرستي که خدا توبه تو را قبول نمود و گناه و خطيه تو را آمرزيد عرض کردم حمد خداوند را که منت بر من گذاشت بمعرفت شما و نوراني گردانيد دل مرا بنور هدايت شما و قرار داد مرا از متمسکين بريسمان ولايت شما يابن رسول الله از براي من حديثي ذکر کن که آن را هديه و تحفه قوم خود نمايم بانصراف خود آن حضرت فرمود که روايت پدرم از پدر خود علي بن الحسين از پدرش از علي بن ابي طالب عليه السلام فرمود يا علي الجنه محرمه علي الانبياء حتي ادخلها و علي الاوصياء حتي تدخلها و علي الامم حتي تدخل امتي حتي تقروا بولايتک و تدينوا بامامتک يا علي و الذي بعثني بالحق نبيا لا يدخل الجنه الا من
اخذ منک بنسب او سبب يهمي يا علي بهشت بر پيغمبران حرام است تا آنکه من داخل شوم و بر اوصياء پيغمبران حرام است تا آنکه تو داخل شوي و بر امتها حرام است تا آنکه امت من داخل شود و بر امت من حرام است تا آنکه اقرار بولايت تو کنند و اعتقاد بامامت تو نمايند يا علي قسم بان کسي که مرا مبعوث بحق و پيغمبر گردانيده که داخل بهشت نمي شود مگر کسي که بنسب يا سبب از تو اخذ نمايد. دعبل گويد که بعد از آن گفت که يا دعبل اخذ کن اين را که ديگر مثل آن را از مثل من نخواهي شنيد اين بگفت و در زمين فرو رفت و ديگر او را نديدم.