واقعه 05
واقعه ايست که روايت کرده آنرا فاضل دربندي در کتاب اسرار از شعبي از ثقفي از بجلي که گفت حج بيت الله کردم و در اثناي طواف مردي، را ديدم که ميگويد اللهم اني اعوذ بک من القوم الظالمين چون اين کلام را از او شنيدم خود را باو رسانيدم و سبب اين کلام را از او پرسيدم آن مرد دست مرا بگرفت و با خود بشعبي از شعاب مکه برد در حالتي که دست مرا بدست خود داشت پس نشسته و نشستم پس گفت اين شعب کيست گفتم شعب علي بن ابي طالب عليه السلام است گفت
[ صفحه 440]
من نميتوانم در شعب کسي بنشينم که بر او کاري کرده باشم که او را از آن خوش نيايد گفتم آن چه کار بوده بر خواست بکناري رفت پس گفت بدانکه من از آن چهل نفر هستم که در شام موکل بحفظ سر حسين عليه السلام بوديم و قرار ما آن بود که در شب آن سر مطهر را در صندوق گذاشته قفل مينموديم پس آن صندوق را در حجره گذاشته و نزد آن ميخوابيديم اتفاقا در شبي از شبها و همه عادت رفقا خوابيدند در اطراف صندوق و من بيدار بودم ناگاه ديدم که سقف آن حجره شکافته گرديد و آدم و نوح و ابراهيم و موسي و عيسي بن مريم عليه السالم نزول کردند با جماعتي از ملائکه و انبياء و رسولان و صديقان و شهيدان و صالحان در نزد آن صندوق نشستند پس مردي که از ايشان خوشروتر و نوراني تر بود نزول اجلال نمود و از براي او کرسي از نور نصب کردند و بر آن قرار گرفت بعد از آنکه باو گفتند بنشين يامحمد يا خاتم النبيين و يا سيدالمرسلين بعد از او علي بن ابي طالب عليه السلام نزول نمود بعد از او چهار مرد ديگر نزول کردند و بايشان گفتند که يا حمزه و يا جعفر و يا عقيل و يا عباس بنشيند پس در پهلوي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم نشستند بعد از آن، آن بزرگوار در صندوق را گشود و سر مطهر
حسين عليه السلام را بيرون آورد و نوري از آن ظاهر گرديد که مشرق و مغرب را روشن نمود پس آن حضرت بگريه در آمد و جميع آن پيغمبران و ملائکه بگريه او گريستند پس فرمود که يا ابا آدم و ياابا ابراهيم و يا اخا موسي و يا اخا عيسي و يا معاشر الانبياء و المرسلين و الملائکه المقربين و الشهداء و الصالحين نظر کنيد و ببينيد که امت من با فرزند من چگونه رفتار کرده اند پس همگي گفتند که خدا لعنت کند امتي را که اين عمل کرده اند ثقفي گويد که آن مرد گفت که بعد از آن شنيدم که منادي ندا کرده که اي گروه انبيا و صلحا بپوشيد چشمهاي خود را و بزير اندازيد سرهاي خود را تا آنکه ام البشر حوا بگذارد پس ناگاه زني که شبيه ترين زنان بود بادم نزول نمود بعد از آن مريم نزول کرد بعد از آن آسيه بنت مزاحم بعد ازآن ساره و صفوراء دختر شعيب نزول نموند پس ديدم جماعتي از زنان را که مانند بدر طالع بودند نزول نمودند پس از آن آوازي شنيدم که اي پيغمبران و صالحان چشمهاي خود را بپوشيد و سرها بزير اندازيد تا آنکه مادر اين مظلوم فاطمه زهرا بگذارد شعبي گويد که ثقفي گفت که آن مخدره هم با جمعي از ملائکه نزول اجلال فرمود و در نزد آن صندوق با آن مخدرات قرار گرفت پس
خديجه کبري نزول اجلال فرمود بعد از آن فاطمه عرض کرد که يا ابتاه يا رسول الله سر مطهر فرزندم حسين را بمن بده تا آنکه ببوسم چون آن مخده آن سر را گرفت بوئيد و بوسيد و بگريه در آمد و از گريه او آن گروه گريستند پس رو بان زنان نمود و گفت اي مادر اي حوا و اي خواهر اي مريم و اي صفورا و اي آسيه و اي مادر خديجه و اي گروه پيغمبران به بينيد که با فرزند من چه رفتار کرده اند بعد از آنکه با پدر و برادر او حسن کردند آنچه کردند پس آن گروه گفتند
[ صفحه 441]
که اي دختر پيغمبر خدا حاکم ميان تو و ايشان خداوند است و او بهترين حکم کنندکان است پس آن مخدره گفت حمد خداوند را بر آنچه اهل بيت پيغمبر خود را بر آن مبتلا فرموده اين بگفت از جاي خود برخواست و آن زمان هم برخواستند پس آدم و ساير پيغمبران پيش آمدند و پيغمبر آخر الزمان صلي الله عليه و آله و سلم را بر مصيبت حسين عليه السلام تعزيت گفتند و آن سر مطهر را در صندوق گذاشتند بعد از آن پنج ملک از آسمان نزول کردند و اول آنها پيش آمد و عرض کرد که السلام عليک يا محمد بدرستي که خدا ما را امر کرده باطاعت تو من ملک باد هستم اذن بده تا باد را بر ايشان مسلط کنم تا آنکه ايشان را زير و بالا کند آن حضرت فرمود نه پس ديگري پيش آمد و گفت من ملک آسمانها هستم اذن بده آسمانها را بر ايشان مطبق کنم فرمود نه سيم گفتم من ملک درياها هستم اذن بده ايشان را غرق کنم فرمود نه چهارم عرض کرد من ملک آفتابم اذن بده ايشان را بسوزانم فرمود نه پنجم عرض کرد که من ملک زمينم اذن بده زمين را بر ايشان برگردانم فرمود نه واگذاريد تا آنکه خداوند ميان من و ايشان حکم نمايد که او احکم الحاکمين است. پس آن ملايک گفتند که يا محمد خدا ما را امر فرموده بکشتن موکلين بر سر مطهر فرمود بکشيد و باقي نگذاريد از ايشان مگر يک نفر را که نقل کند آنچه کرده و ديده پس من عرض کردم که من همانم که فرمائي يا رسول الله مرا گذاشتند و باقي را کشتند. مولف گويد که نظير اين واقعه واقعه جمال است که روايت شده از شيخ طريخي در کتاب منتخب مرسلا از سعيد بن مسيب که گفت بعد از آنکه مولاي ما حسين عليه السلام شهيد شد و مردم در سال آينده حج کردند من داخل شدم بر مولاي خود علي بن الحسين عليهما السلام و گفتم که اي مولاي من حج نزديک شده مرا بچه چيز امر ميفرمائي فرموده بانکه اراده کردهاي برو حج کن پس من بحج رفتم و مشغول طواف گشتم ناگاه مردي را ديدم که دستهاي او قطع شده بود و روي او مانند شب تار سياه گشته و بجامه هاي کعبه خود را چسبانيده بود و ميگفت اي خداوندي که پروردگار اين بيت الحرام هستي مرا بيامرز و گمان ندارم که بيامرزي اگر چه شفاعت من کنند جميع سکنه آسمانها و زمينها و همه مخلوق تو بسبب بزرگي گناه من سعيد بن مسيب گويد که مشاهده اين امر مرا و ساير طائفين را از طواف باز داشت و مردم دور او را گرفتند و ما هم بنزد او اجتماع کرديم و باو گفتيم که واي بر تو اگر شيطان بودي نبايست اين طور از رحمت خدا مايوس
باشي تو کيستي و گناه تو چيست پس آن مرد بگريه در آمد و گفت يا قوم همانا من بخود و گناه خود از شما عارف تر هستم گفتيم آن گناه را بگو به بينم که چه چيز است که تو را مايوس کرده گفت که بدانيد من ساربان ابي عبدالله الحسين عليه السلام بودم در آن وقت که از مدينه بسوي عراق بيرون آمد و آن بزرگوار هر وقت که براي قضاي حاجت بيرون ميرفت شلوار خود را بنزد من ميگذاشت و ميديدم که در آن بندي بود که روشني آن بند چشم را
[ صفحه 442]
ميزد و مرا بان بند ميل بسياري حاصل شد تا آنکه بکربلا رفتيم و آن بزرگوار کشته شد و آن بند در شلوار او بود پس من خود را در گودالي پنهان کردم تا آنکه شب درآمد پس برخواسته وارد قتلگاه شدم و آن عرصه را روشن و نوراني ديدم نه تاريک و ظلماني و شهدا را مشاهده کردم که بر روي زمين افتادند شقاوت و محبت آن بند مرا از مشاهده اين عجايب غافل کرده در طلب جثه حسين عليه السلام برآمده در ميان کشتگان گرديدم تا آنکه آن جسد مطهر را يافتم که بر روي در افتاده مجروح و بي سر و نور بدن مطهر او ميدرخشيد و بخون خود آلوده و باد بر او مي وزيد از اين علامات با خود گفتم که قسم بخدا که اين حسين است چون نظر بشلوار او کردم آن بند را ديدم چنانکه ديده بودم پس نزديک شدم و دست خود را دراز نمودم که آن را بيرون آورم ديدم گرههاي بسيار بر آن زده دست بردم و بعض آنها را گشودم ناگاه ديدم آن جناب را که دست راست خود آورد و آن بند را بگرفت هر قدر قوت کردم که دست او را بردارم نتوانستم پس نفس شوم مرا بر آن داشت که چيزي يافته دست او را قطع نمايم پس در ميان معرکه گرديدم تا آنکه شمشير شکستهاي بدست آورده بنزد او شدم و با زحمت بسيار دست راست آن بزرگوار را از
زند جدا کردم و دست بر بند بردم که بيرون آورم ديدم که دست چب خود را آورده بند را بگرفت من با مشاهده اين معجزه و کرامت منصرف نشده ديگر بار در مقام قطع دست يسار بر آمدم و با زحمت بسيار آن را هم بريدم چون دست به بند ازار بردم که آن را بگشايم و بيرون آورم ناگاه ديدم زمين بلرزه درآمد و اوضاع آسمانها متغير گرديد و آوازها برآمد و صيحه هاي عظيم بلند گرديد و صداي گريه عرصه هوا را پر گردانيد چون گوش دادم گويندهاي ميگفت وا ابتاه وامقتولاه واذبيحاه واحسيناه واغريباه اي فرزند تو را کشتند و نشناختند و از آب منع کردند ساربان گويد که چون اين اوضاع را ديدم خود را بکناري کشيدم ناگاه سه نفر مرد را با يک زن مشاهده کردم که در اطراف ايشان جماعتي ايستاده اند و آن عرصه را ديدم که از مردمان و ملائکه پرگرديد و يک نفر از ايشان را ديدم که ميگفت اي فرزند اي حسين فداي تو باد جد تو و پدر تو و مادر تو ناگاه ديدم که حسين عليه السلام برخواست و بنشست و سر مطهر او بر بدن او بود و گفت لبيک يا جداه يا رسول الله و يا ابتاه يا امير المومنين و يا اماه يا فاطمه الزهراء و يا اخا المقتول بالسم عليکم مني السلام پس اين مظلوم بگريه در آمد و گفت يا جداه کشتند والله مردان ما را يا جداه برهنه کردند والله زنان ما را ياجداه غارت کردند والله اموال ما را يا جداه ذبح کردند والله اطفال ما را يا جداه عزيز است بر تو والله که بيني حال ما را پس آن جماعت گريه کنان در اطراف او نشستند و فاطمه ميگفت که اي پدر مي بيني که امت تو بر فرزند من چه کردند آيا اذن ميدهي که از خون ريش فرزندم بگيرم و بر گيسوان خود بمالم تا آنکه ملاقات کنم خداي خود را با آنکه با خون فرزندم خضاب کرده ام فرمود چنان کن يا فاطمه تا ما هم چنان کنيم پس از آن خون
[ صفحه 443]
گرفتند فاطمه سر خود را و ايشان گلو و سينه و دستهاي خود را تا مرفق خضاب کردند پس پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود فدايت يا حسين عزيز است بر من که تو را سر جد او خاک آلوده جبين خون آلوده گلو بر پشت افتاده مقطوع الکفين مشاهده کنم اي فرزند دست راست تو را که بريده و دست چپ تو را که قطع کرده عرض کرد که اي جد بزرگوار مرا سارباني بود که از مدينه با خود داشتم بند زير جامه مرا در قوت وضو ميديد و به آن ميل نمود و مانع من از دادن آن باو آن بود که او را صاحب اين عمل قبيح ميدانستم چون مرا کشته ديد از براي آن بند بنزدم آمد وآن بند را با گرههاي بسيار ديد که بر آن زده بودم خواست آنها را بگشايد دست آورده او را از براي حفظ عورت منع نمودم شمشير شکسته يافت و دست هاي مرا با آن قطع نمود و چون آواز شما را شنيد خود را در ميان کشتگان کشيد چون پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم اين بشنيد بگريست و بسوي من شتابيد و بر بالين من بايستاد پس فرمود مرا با تو چه کار بود اي جمال که بريدي دو دستي را که جبرئيل و همه ملائکه آسمانها آنها را ميبوسيدند و اهل آسمانها و زمينها بانها تبرک ميکردند آيا کفايت نکرد آنکه قوم ملاعين باو کردند از خوار
کردن او را اسير کردن عيال و زنان او و غير آن خدا روي تو را سياه کند در دنيا و آخرت و دستها و پاهاي تو را قطع نمايد و تو را از جمله کساني قرار دهد که خون ما را ريختند و بر خدا جرات کردند پس هنوز کلام آن حضرت تمام نشده بود که دستهاي من شل شد و روي من سياه گرديد چنانکه مي بينيد و بر اين حالت باقي ماندم و الان بنزد اين خانه آمده ام که آن را شفيع خود کنم و ميدانم که خدا مرا نخواهد آمرزيد پس از اهل مکه کسي نماند مگر آنکه حکايت او را شنيد و بر او لعنت نمود و همه باو گفتند که کافيست تو را آن کار که کرده اي لعين مولف گويد که روايت شده اين حديث بغير اين طريق در بعض کتب اصحاب از صاحب کتاب تاج الملوک باسناد او از عبدالله بن نقي حجازي که او گفت در بعض کوچه هاي مدينه ميگذشتم ناگاه گذارم بر جابر بن عبدالله انصاري افتاد که چون چشم او موف شده بود غلام او دست او را مي کشيد و او گريان بوده مانند زن بچه مرده از مشاهده اين حالت شکسته خاطر شدم و از او سبب گريه پرسيدم. گفت چون از نزد قبر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بيرون آمدم در همين ساعت اين غلام بمن گفت که اي آقاي من اندام من بلرزه در آمد از مشاهده شخصي که در بازارها
ميگردد و سوال ميکند گفتم او مرد است گفت آري گفتم چگونه است گفت. روي او سياه و موي او ريخته چشمهاي او سرخ و دستهاي او مقطوع است گفتم او را بنزد من آور. چون او را حاضر کرد با او از بازار خارج شدم پس از بلد او پرسيدم از اهل کوفه بود و از سبب ابتلاي او پرسيدم انکار از اظهار نمود گفتم شايد مرا نمي شناسي و از من ميترسي گف نه تو از اصحاب پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و جابر بن عبدالله انصاري هستي و من بريده بن وايل هستم جمال حسين ع پس گريست و منهم با او گريستم و يقين
[ صفحه 444]
کرد که من دل سوز او هستم پس گفت يا جابر بدانکه شقاوت بر من غالب گرديد و با آنکه حسين عليه السلام بمن احسان و انعام نمود و کفالت امر مرا و عيال مرا مينمود در نزد او بند زير جامه حجازي ديدم که دوست داشتم که آن از من باشد که هديه ببعض حکام نمايم پس هميشه چشم بان داشتم تا آن زمان که کشته گرديد و من از کساني بودم که از ياري او برگرديدم آن وقت که خبر داد اين قوم اراده کشتن من دارند و شما گمان غير آن کرديد برويد بهر جا که خواهيد و نگوئيد که پسر پيغمبر بما خدعه کرد پس متفرق گشتيم از سر او و غير از پسران و برادران و برادر زادگان و خواهر زادگان و هفتاد و دو نفر از ياران او کسي نماند و من در گوشه از زمين کربلا پنهان گشتم تا آنکه حسين ع و اهل بيت و ياران او را کشتند و زنان او را اسير کردند و سرهاي شهدا را جدا نمودند و با خود بکوفه بردند پس از آن مکان که بودم بيرون آمدم و بنزد آن جسد مطهر رفتم و بر آن جسد پرده را ديدم که آن را در حال حياه پاره کرده بودند که از بدن او نکشند و بر پاي او زير جامه بود پس بطلب بند زير جامه نزديک رفتم و واقعه را تا آخر با تفاوتي قليل ذکر مينمايد و ميان اين دو روايت تعارضي نيست بلکه معاضد
يکديگرند زيرا که آن شخص در مکه ومدينه هر دو ديده شد و اين حکايت در هر دو شهر از او شنيده شده است مولف گويد که نظير اين مکاشفه واقعه طرماح بن عدي مي باشد که ابومخنف از او نقل کرده که من در واقعه کربلا بودم و بر من ضرب شمشير و طعن نيزه بسيار واقع گرديد از خود برفتم و مرا مرده گمان کردند و برفتند و من به خود امدم و اگر قسم بخورم دروغ نگفته ام که من خواب نبودم ديدم که ده نفر سوار با لباس سفيد و بوي خوب مانند مشک امدند و من گمان کردم که عبدالله بن زياد است و او براي دفن جسد حسين ع امده پس ديدم که پياده شدند و يکنفر از ايشان به نزد حسين عليه السلام رفت و نزد او بنشست و دست خود را بسوي کوفه دراز کرد و سر مطهر او را بياورد و بر جسد او نصب کرد پس مانند زمان حياه خود گرديد و بنشست و چون نظر کردم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بود پس فرمود اي فرزند ديدي که تو را کشتند و از آب منع کردند و قدر تو را ندانستند پس به همراهان خود نظر کرد و فرمود اي پدر اي آدم واي پدر اي نوح و اي پدر ابراهيم و اي برادران موسي و عيسي آيا مي بينيد که امت من بعد از من با فرزندم چه کردند خدا شفاعت مرا بايشان در روز قيامت نرساند و ايضا نظير
اين است مکاشفه اصحاب حسين ع بروايت کتاب خرايج از ابوحمزه ثمالي از علي بن الحسين ع که فرمود پدرم در شب عاشورا باصحاب خود فرمود که من بيعت خود را از شما برداشتم اينک تاريکي شب شما را فرو گرفته برويد بديار خود عرض کردند که اين کار هرگز نخواهد شد فرمود پس سرهاي خود را برداريد و منزلهاي خود را در بهشت ببينيد پس نظر کردند بمنزل
[ صفحه 445]
هاي خود و مکانهاي خود را در بهشت ديدند و آن حضرت بايشان ميفرمود که اين منزل تو ميباشد اي فلان و اين قصر تو ميباشد اي فلان اين زوجه تو ميباشد اي فلان پس بودند که نيزه و شمشير را بسينه و روي خود استقبال ميکردند که بمنزل خود در بهشت برسند.