در ذکر اشخاصي که آن بزرگوار را در خواب ديده اند
در ذکر اشخاصي که آن بزرگوار را در خواب ديده اند بعلاوه آن جماعت که در باب معجزات بذکر ايشان اشاره رفت و اين طايفه بسيارند بلکه بي شمارند اگر چه در ذکر ايشان بنابر اقتصار است
اول از ايشان سيد جليل القدر حاج ميرزا محمد رازي مجاور نجف اشرف که در فصل سابق مذکور گرديد. دوم از اين طايفه مولف اين کتاب است زيرا که الي الان دو دفعه در خواب شرفياب حضور آن جناب گشته است دفعه اول در سال هفتاد و سه بعد از هزار و دويست هجري که اوائل مجاورت و وقوف در نجف اشرف و سال سوم ورود آن ارض اقدس بود شبي از شبها در خواب ديدم که از باب قبله صحن مطهر داخل دالان شدم و ديدم که در صحن ازدحام عامي است از شخصي باعث و سبب پرسيدم جواب گفت مگر نمي داني که حضرت صاحب الامر عليه السلام ظهور فرموده و اينک در ميان صحن ايستاده و مردم با او بيعت مي کنند چون اين بشنيدم متحير گرديدم که اگر بروم بيعت کنم شايد آن حضرت نباشد و بيعت باطل واقع شود و الا شايد آن حضرت بوده باشد و بيعت با حق ترک شود پس با خود گفتم که مي روم و به او اظهار بيعت کرده دست خود را بسوي دست او دراز مي کنم اگر امام است مي داند که من در امامت او شک دارم پس دست خود را کشيده بيعت مرا قبول نکند پس دانسته شود که او امام است و با او بيعت کنم و اگر نباشد از ضمير من نداند و دست دهد و دانسته شود که امام نباشد و من با او بيعت نکنم و دست خود بکشم چون اين ضمير
گرفته داخل صحن شده مشاهده جمال عديم المثال آن حضرت شد جازم بانکه آن حضرت مي باشد شدم و از ضمير خود غفلت کرده دست خود را از براي بيعت دراز کردم چون آن بزرگوار آن بديد دست مبارک خود را کشيد حقير از ملاحظه اين حالت خجل و پريشان حال گرديدم چون آن حضرت اين حالت را ديد تبسم نموده فرمود دانسته شد که من امامم پس دست مبارک دراز کرده اشاره به بيعت نموده حقير ملتفت ضمير گرديده مسرور شده بيعت نمودم و از غايت شوق مشغول طواف بدن انور اطهرش شدم ناگاه شخصي از آشنايان اخيار از دور نمودار گشته او را آواز دادم که اينک حضرت ظهور فرموده چون اين بشنيد آمده بدون تامل با آن بزرگوار بيعت کرده و در دور او مي گرديد در اين اثنا از خواب بيدار شدم. دفعه ثانيه بعد از اين واقعه بفاصله چند سال ديگر در همان مکان شريف واقع گرديد بعد از آنکه مدتي در مال امر و آخر کار خود انديشه بسيار حاصل شد زيرا که ملاحظه بسياري از سابقين و لاحقين و معاصرين مي نمودم که در اوائل امر در زي اخيار بودند بعد از آن منقلب گرديدند و با
[ صفحه 333]
فساد عقيده مردند و اين انديشه و خيال بطوري قوت گرفت که باعث تشويش و اضطراب بال گرديد تا آنکه شبي از شبها در خواب ديدم که آن بزرگوار در مسجد هندي که از مساجد معتبره نجف مي باشد تشريف دارند و در اواخر مسجد ايستاده اند جمعيت خلق اطراف آن حضرت را احاطه دارند و حقير در اوائل مسجد بين البابين ايستاده ام به انتظار آنکه در وقت خروج شرفياب شوم ناگاه آن بزرگوار به اراده خروج تشريف آورده چون نزديک گرديد حقير خود را بر پاي مبارک آن بزرگوار انداخته گريان عرض کردم که فدايت شوم عاقبت امر من چگونه خواهد بود چون آن حضرت اين بديد دست مبارک خود را دراز کرده با عطوفت و مرحمت دست مرا گرفته از خاک برداشته با تبسم و ملايمت فرمودند بي تو نمي روم و چنان فهميدم که مراد آن است که تا آنکه تو با من نباشي داخل بهشت نشوم چون اين بشارت شنيدم از غايت سرور بيدار گرديدم و بعد از آن از آن انديشه آسوده خاطر شد. سوم از اين طايفه مولانا حاج ملا حسن قزويني مولد شيرازي موطن حايري موقف مولف کتاب رياض الشهاده که بعد از ذکر جمله معجزات واقعه در سرداب آن بزرگوار در همان کتاب مي گويد معجزاتي که در اين عصر در سرداب مقدس ظاهر شده تعداد و حصر آنها ممکن نيست و آنچه از براي خود مولف اتفاق افتاده اين است که بعد از دعا و تضرع در سرداب مقدس حضرت را در خواب ديدم که نوازش فرمود وعده اجابت نمود و در همان زودي مجموع آنچه خواهش کرده بودم و آن جناب وعده داده بود متحقق گرديد چهارم از اين طايفه خواجه نصيرالمله و الدين سلطان الحکماء و المتکلمين عالم رباني و محقق صمداني محمد بن محمد بن حسن طوسي است که اصل او از قريه جهرود ساوه بوده و ولادت باسعادت او در يازدهم جمادي الاولي از سال پانصد و نود و هفت که يوم وفات امام فخر رازي است در شهر طوس اتفاق افتاده که ماده تاريخ او با آيه کريمه جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا موافق آمده و در شهر صفر ششصد و چهل و چهار از تاليف شرح اشارات فارغ شده و در روز سه شنبه هيجدهم شهر جمادي الاولي از سال ششصد و پنجاه و هفت در شهر مراغه ابتداي بناي زيج و رصد کرده و در هيجدهم شهر ذي حجه از سال ششصد و هفتاد و دو و اين جهان را بدرود نمود که مجموع عمر شريفش هفتاد و پنج سال بوده. و شرح اين واقعه از قراري که در السنه مشهور و در جمله از کتب مسطور است اين است که آن جناب مدت بيست سال کتابي در مناقب اهل بيت عصمت عليه السلام تاليف نمود و آن را با خود به بغداد برد که بنظر خليفه عباسي برساند اتفاقا وقتي رسيد که خليفه با اين حاجب از براي تفريح و تماشا در ميان شط بغداد بودند پس خواجه آن کتاب را بنزد خليفه نهاد و خليفه آن را به ابن حاجب داد و چون
[ صفحه 334]
آن ناصب را نظر بمناقب ائمه اطهار افتاد از شدت بغض آن کتاب را در آب انداخت و از روي استهزاء گفت اعجبني تلمه يعني از برانداختن اين کتاب مرا خوش آمد پس روي خود به ان جناب کرده گفت آخوند از اهل کجائي خواجه فرمود از اهل طوسم گفت از گاوان يا آنکه از خران آن مکاني خواجه فرمود بلکه از گاوان آن مکانم ابن حاجب گفت که شاخت در کجاست خواجه فرمود شاخم را در طوس گذاشته ام مي روم مي آورم پس خواجه مهموم و مغموم و محروم روي بديار خود نهاد اتفاقا شبي در خواب ديد که بقعه در مکاني واقع و در آن بقعه مقبرهاي است که بر آن مقبره صندوقي نهاده اند و بر آن صندوق دعاي سلام معروف بدوازده امام خواجه نوشته اند و حضرت حجت عجل الله فرجه در آن مقام مي باشد پس آن بزرگوار آن سلام را با دعاي توسل معروف و کيفيت ختم آن را تعليم خواجه فرمود چون از خواب بيدار شد بعض آن را فراموش کرده بود ديگر بار خوابيد و همان واقعه را ثانيا بعينها ديد و آن جزء منسي را از آن بزرگوار تلقي کرد و بيدار شده مجموع آن را در لوح خاطر خود ثابت ديد و آن را برشته تحرير در آورد پس از براي تلافي عمل خليفه و ابن حاجب مشغول ختم آن گرديد تا آنکه به اجابت مقرون شده آن حضرت
او را به قضاي حاجت او بدست کودکي که بتربيت او بزرگ گردد و بتاج و سلطنت فايز شود بشارت داد و بشهر و بلد او اشارت فرمود پس خواجه برمل تعيين محله آن پادشاه کرد و تحقيق خانه او نمود زني را در آن خانه ديد که دو طفل داشت آن دو طفل را از او در خواست کرد و در کنف تربيت خود درآورد و بفراست دانست که پادشاه کدام يک از ايشان است و آن هلاکوخان بود پس در تربيت او غايت اهتمام را مرعي داشت تا آنکه بحد رشد رسيد روزي باو گفت که اگر تو پادشاه بشوي زحمت مرا بچه چيز مي دهي گفت به انکه تو را وزير خود کنم گفت پس عهدنامه در اين خصوص ضرور است گفت چنين است و او را عهد بداد پس زماني بگذشت که هلاکو حاکم خراسان را بکشت و در جاي او بنشست و خواجه را وزير خود کرد پس از استيلاء ببلاد خراسان عنان بسوي بلاد خارج از آن کشيد و شهر بشهر در حيطه تصرف در آورد تا آنکه ببغداد شتافت و مستعصم خليفه عباسي را مستاصل کرد و بگرفت و بکشت و داد اهل آن ديار بداد و ابن حاجب چون واقعه را چنان ديد در خانه شخصي پنهان شد و طشتي را پر از خون کرد و بر سر آن طشت چيزي گذاشت و بر بالاي آن چيز فراشي پهن کرد و بر آن بنشست که از دلالت رمل خواجه مامون ماند خواجه چون رمل بينداخت ابن حاجب را در بالاي درياي خون ديد و حيران بماند هر چند از او جويا شد اثري نيافت و خبري نشنيد آخرالامر صلاح تدبير چنان ديد که گوسفندي چند وزن کند و باهل بغداد تقسيم نمايد و به همان وزن بعد از زماني قبض کند و از آن جمله گوسفندي هم به مهماندار ابن حاجب داد و او در تدبير اينکه آن گوسفند را چگونه نگهداري کند که در وقت تسليم در آن تفاوتي نباشد با ابن حاجب مشورت کرد گفت
[ صفحه 335]
تدبير آنست که بچه گرگي بدست آوري و در هر روز از صبح تا شام گوسفند را علوفه تمام داده چون شب درآيد آن گرگ را بنمائي چندان که در آن روز فربه گشته از آن به ديدن گرگ بکاهد و با مداومت بر اين عل چندان که گوسفند نزد تو باشد در آن تفاوتي ظاهر نگردد پس آن مرد اين طريقه را تا آن روز که گوسفند را استرداد کردند معمول داشت پس همه آن گوسفندها با تفاوت ديدند مگر آن را و خواجه بفراست دانست که ابن حاجب در خانه آن شخص است و اين تدبير از او باشد پس فرستاد او را آوردند و در محضر خواجه و هلاکو بداشتند و خواجه باو گفت که شاخ من اين پادشاه است که وعده آوردن او کردم پس او را با خود در کنار شط برد و امر باحضار کتب او نمود و جميع آنها را از تاليفات و غير آنها در محضر او در آب انداخت و اعجبني تلمه گفت مگر شافيه و کافيه و مختصر را که در صرف و نحول و اصول است و از براي مبتدي نافع مي باشد پس فرمود که ابن حاجب را مانند گوسفندي پوست کندند و بدن او را در شط انداختند و ابن حاجب در آن زمان جوان بود و خط بر عارض او نروئيده بود. مولف گويد که از کتاب مقامع که از تاليفات عالم رباني آقا محمد علي ابن استاد مجتهدين آقا باقر بهبهاني مي باشد نقل
شده که اين حکايت از جمله مشهور اين است که اصل ندارد زيرا که وفات ابن حاجب که نام او عثمان بن ابيبکر مالکي بوده در اسکندريه مصر در روز پنجشنبه شانزدهم شوال از سال ششصد و چهل و شش واقع شده و فتح بغداد بدست هلاکوخان و خواجه عليه الرحمه در سال ششصد و پنجاه و پنج بوده و الله العالم.