در ذکر کساني که آن حضرت را در بيداري ديده اند و در وقت ديدن
اول از اين طايفه علي بن محمد بن عبدالرحمن تبري است که علامه مجلسي روايت کرده در بحار از شيخ مفيد و شيخ شهيد و مولف کتاب مزار باسانيد خودشان از علي بن محمد بن عبدالرحمن مذکور که گفت در ميان قبيله بني رواس رفتم بعض برادران ديني مذکور داشت که ماه رجب ايام طاعت و عبادتست و مناسب آنست که بمسجد صعصعه بن صوحان برويم زيرا که آن مسجد از اماکني است که ائمه ما در آن نماز کرده و زيارت اين اماکن در اين اوقات مستحب است پس با ايشان بمسجد مذکور رفتيم در باب مسجد اشتري زانو بسته پالان دار خوابيده ديديم چون داخل مسجد شديم مردي ديديم مانند ماه لباس حجازي پوشيده و عمامه مانند ايشان بر سر داشت و نشسته بود و اين دعا ميخواند من و رفيقم هر دو آن را حفظ کرديم بعد از آن سجده طولاني بجا آورد و برخواست و اشتر خود را سوار شد و برفت پس رفيقم گفت که اين مرد خضر بود واي بر ما که با او سخن نگفتيم گويا که مهر بر دهان ما زده بودند که ما مبهوت شديم و ملتفت نشديم پس بيرون آمده بر ابن ابي رواي درواسي برخورديم پرسيد که از کجا مي ائيد گفتيم از مسجد صعصعه و واقعه را به او نقل کرديم گفت که اين مرد در هر دو روز يا سه روز يک بار باين مسجد ميايد و با کسي سخن نمي گويد گفتيم او چه کس است گفت به گمان شما او کيست گفتيم ما او را خضر گمان کرديم گفت بخدا قسم ياد مي کنم که او بگمان من کسي است که خضر محتاج ديدن جمال او باشد پس با هدايت و بصيرت باشيد رفيقم چون اين بشنيد گفت بخدا قسم ياد مي کنم که هر آينه او صاحب الزمان عليه السلام بود. دوم از اين طايفه فاطمه نام است زوجه نجم اسود که علامه مجلسي طاب ثراه از سيدعلي بن عبدالحميد السلطان المفرج عن اهل الايمان نقل کرده که او از عالم فاضل شيخ شمس الدين محمد بن قارون نقل کرده که مردي بود نجم نام معروف باسود ساکن قريه معروف به دقوسا که در کنار فرات کبير واقع است و از جمله اهل خير و صلاح بود و زن صالحه داشت فاطمه نام و دو فرزند داشتند يکي پسرعلي نام و ديگري دختر فاطمه نام اتفاقا زوج و زوجه هر دو کور و نابينا شدند و بنهايت ضعف و ناتواني رسيدند و اين واقعه در سال هفتصد و دوازدهم هجري وقوع يافت و مدت مديد بر اين حالت بودند تا آنکه در يک شب از شبها آن زن صالحه احساس آن نمود که دستي بر روي او
[ صفحه 298]
کشيده مي شود و کسي مي گويد خداوند کوري را از تو زايل نمود برخيز بنزد شوهرت ابي علي برو و در خدمتگذاري او تقصير مکن آن زن صالحه ميگويد که چون چشم گشودم فضاي خانه را روشن و نوراني ديدم دانستم که بنور قدوم مولاي من حضرت قائم عليه السلام منور گرديده وآن بزرگوار بود که دست برويم کشيد و آوازم داد و چشمم را بگشود. سوم از اين طايفه مردي بدوي طائي است که علامه مجلسي طاب ثراه از همان کتاب از علي بن طاوس نقل کرده که مي گويد که از جمله آنها حکايتي است که روايت آن از سيد علي بن محمد بن جعفر بن طاوس حسني در کتاب ربيع الالباب شده و از براي من بدرجه صحت رسيده و او گفته که حسن بن محمد بن قاسم براي ما روايت نمود گفت من با شخصي از نواحي کوفه که عمار نام داشت در بعض راهها که از آنجا سواد کوفه نمايان بود بودم اتفاقا در اثناي کلام ذکر قائم عليه السلام گذشت آن مرد بمن گفت که يا حسن... قصه عجيبهاي براي تو نقل کنم گفتم بگو گفت قافله از قبيله طي بکوفه آمده از ما غلات مي خريدند و در ميان ايشان مردي بود بزرگ که سر قافله ايشان بود چون اراده وزن کرديم من بکسي گفتم که از خانه علوي ترازو بياور تا غله را وزن کنيم آن مرد بدوي گفت مگر در نزد شما علوي مي باشد گفتم سبحان الله اکثر اهل کوفه علوي هستند گفت نه قسم بخدا که هر آينه علوي آن بود که ما در بيابان بي آب ونان او را ديديم گفتم که بگو خبر آن چگونه بوده گفت بدان که ما سيصد نفر سواره يا آنکه چيزي کمتر بوديم و بسبب امري فرار نموديم و سه روز در ميان بيابان بي آب و نان مانديم تا آنکه گرسنگي بر ما شدت کرده مشرف به هلاکت شديم پس بعضي از ما گفت که صلاح آن است که قرعه بر اين اسبها بيندازيم بهر يک که قرعه برخورد آن را طعمه خود کنيم و از اين مهلکه رهائي يابيم همگي اين راي را پسنديدند و بر آن اتفاق کرديم چون قرعه انداختيم بر اسب من برخورد پس من مضطرب گرديده گفتم اين قرعه خطا کرد من بان راضي نيستم ديگر باره انداختيم باز به اسب من برخورد و نکول کردم و قبول ننمودم پس مرتبه سوم انداختيم باز بر اسب من برخورد چون آن اسب در نزد من بهزار دينار مي ارزيد و آن را از پسرم بيشتر مي خواستم گفتم مرا اذن و مهلت دهيد که با آن وداع کنم و توشه از سواري آن بردارم زيرا که تا امروز مي داني مانند اين بيابان از براي من ميسر نگشته پس سوار شده بسوي تلي که نمايان بود و بقدر يک فرسخ از ما بانجا مسافت بود تاخته و در ايندم چون
به دامنه آن تل رسيدم کنيزي را ديدم که هيزم جمع مي کند از او پرسيدم که تو کيستي و اهل تو کجايند گفت من مملوک مردي علوي هستم که در اين بيابان منزل دارد اين بگفت و برفت چون من بر اين واقعه مطلع گرديدم رداي خود را بر سرنيزه بلند کرده متوجه بسمت همراهان خود گرديدم و ايشان گرد من در آمده بشارت دادم ايشان را که در اين نزديکي جماعت و
[ صفحه 299]
آباداني هست بيائيد برويم بنزد ايشان و از ايشان آب و نان طلبيم پس به هواي آن کنيزک برفتيم ناگاه در وسط آن وادي خيمه برپا ديديم که از آن خيمه مردي صبيح که از جميع مردان عالم زيباتر گيسويش تا بنافش افتاده خندان و شادان بسوي ما بيرون آمد و بما تحيت گفت چون او را ديديم گفتيم يا وجه العرب تشنه ايم چون اين بشنيد کنيز را آواز داده آب طلبيد آن کنيزک دو کاسه آب بياورد آن جوان يکي از آنها را گرفت و دست خود بر آن نهاد بعد از آن بما داد و آن ديگري را گرفت همين کار کرده و بما داد همگي از آن دو کاسه بياشاميديم بقدر کفايت و باز آن دو کاسه را مانند اول بدون نقص برگردانديم پس گفتيم يا وجه العرب گرسنه ايم چون اين بشنيد خود برگرديد و داخل خيمه شد پس بيرون آمد و طبقچه طعام در دست داشت آورد و بر زمين گذاشت پس دست خود بر آن نهاد و گفت ده نفر ده نفر بيائيد و بخورديد پس ما همه بدان نهج از آن طبقچه بقدر کفايت خورديم و برخواستيم و تغيير و نقصي در آن نديديم پس گفتيم که فلان راه را مي خوهيم که برويم آن را بر ما نشان ده گفت بخدا قسم که آن راه اينست و شاه راهي بما نمود پس ما روانه شديم چون قدري راه برفتيم بعضي از ما بيک ديگر گفتند که
ما از اهل و وطن خود از براي کسب معيشت دور افتاديم اينک آن از براي ما حاصل شده چرا باختيار خود از دست بدهيم بيائيد برگرديم و اين خيمه را تاراج نمائيم بعضي ديگر ما بر ايشان انکار کرديم ونه پسنديديم لکن بالاخره همگي بر آن اتناق نموديم و برگرديديم چون آن جوان مراجعت ما را ديد کمربند خود را محکم کرد و شمشير خود را حمايل و نيزه خود را بدست گرفت و بر اسبي اشهب کوه پيکر سوار گرديد سر راه بر ما گرفت و گفت مگر همانا نفوس قبيحه شما خيالي زشت بخاطر شما داده و شما را باراده قبيح واداشته گفتم همان است که گوئي و جوابي قبيح به او رد کرديم چون اين بشنيد بر ما صيحه زد که گويا دلهاي ما را آب نمود و جگرهاي ما را دريد رعب شديدي بر ما عارض گشته روز بهزيمت گذاشته از او دور شديم پس بسر نيزه خود خطي ميان خود و ما کشيد و گفت بحق جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم که هر يک از شما که از اين خط بگذرد گردنش را خواهم زد قسم بخداوند که ما از نزد او با خواري و غلت و انفعال و خجلت رو بگريز و هزيمت گذاشتيم و علوي حق آنست که ما ديديم نه اينها که شما ميگوئيد. چهارم از اين طايفه مير اسحق استر آباديست که علامه مجلسي طاب ثراه در کتاب بحار از والد بزرگوار خود نقل کرده که او گفت که در زمان ما مردي بود صالح و فاضل از اهل استراباد نام او ميراسحق بود بدرويش مکي زيرا که بسيار حج مي کرد و چهل حج پياده کرده بود و در ميان مردم مشهور بان بود که بطي الارض مي رود و زمين از زير پاي او پيچيده مي شود و مسافت بعيده را بزودي مي رود اتفاقا در بعض سالها باصفهان آمد و بر ما وارد شد و در خانه ما منزل کرد
[ صفحه 300]
و چند ماه توقف نمود آثار زهد و صلاح بسيار از او ظاهر و آشکار گرديد روزي از او پرسيدم که اين طي الارض که در حق تو اشتهار دارد آن را اصلي هست يا آنکه اين از باب رب مشهور لا اصل له مي باشد و آن را واقع و حقيقي نيست جواب گفت که آن را اصلي نيست و سبب اشتهار آن اين است که يک سال با جمعي از حجاج به مکه مي رفتم تا آن که به جائي رسيديم که از آن مکان تا بمکه هفت منزل مسافت مي باشد اتفاقا من بسبب امري از حجاج پس افتادم قافله از نظر من برفت و من تنها مانده راه را گم کردم حيران و سر گردان و هراسان در مياي وادن ماندم و چون از براي راه يافتن باطراف و جوانب وادي بسيار دويدم تشنگي بر من غلبه کرد پس دل بمردن دادم و از زندگي مايوس گرديدم لابد و لاعلاج آواز استغاثه به يا ابا صالح رحمک الله ادرکني و اغثني اي ابا صالح خدا تو را رحمت کند مرا درياب و دلالت کن براه بلند کردم ناگاه از دامن بيابان سواري نمايان گرديد و بعد از لمحه بنزد من آمد ديدم جوانيست خوش رو گندم گون خوش لباس برزي بزرگان پوشيده و بر اشتري سوار گرديده و مطهره پر از آب در دست دارد چون او را ديدم بر او سلام کردم و جواب شنيدم پس بمن گفت تشنه هستي گفتم آري مطهره را
بدستم داد بقدر حاجت آشاميدم بعد از آن گفت مي خواهي بقافله برسي گفتم آري پس مرا رديف خود کرده بر پشت شتر خود سوار نمود و بسمت مکه متوجه گرديد و مرا عادت آن بود که در هر روز حرزيماني مي خواندم چون در خود آسودگي ديدم و بخلاصي خود از آن مهلکه اميدوار گرديدم شروع بخواندن آن کردم آن جوان در پاره فقرات آن حرز مرا تغليط نمود و گفت نظر کن ببين در کجا هستي آيا اين مکان را مي شناسي چون خوب تامل و نظر نمودم خود را در ابطح ديدم پس فرمود فرود آي چون پياده شدم برگرديدم از نظر من غايب گرديد و دانستم که او مولاي من صاحب الزمان عليه السلام بود از مفارقت او پشيمان شدم و از نشناختن او در زمان ملاقات متحسر گرديدم چون هفت روز بر اين واقعه گذشت حجاج رسيدند و مرا در مکه ديدند بعد از آنکه از حياتم مايوس گشته بودند و اين را مستند به طي الارض کردند از اين جهه باين صفت مشهور گرديدم بعد از آن مجلسي مي گويد که پدرم گفت که من حرزيماني را در نزد او خواندم و تصحيح نمودم و در خصوص آن بمن اجازه داد. پنجم از اين طايفه سيد سند ميرزا محمد استرآبادي طاب ثراه مي باشد که علامه مجسي در بحار روايت کرده از جماعتي که ايشان روايت کرده اند از سيد سند
فاضل ميرزا محمد استرابادي طيب الله رمسه که او گفت در يک شب از شبها طواف بيت الله مي کردم ناگاه جواني خوبروي آمد و مشغول طواف گرديد چون بنزد من رسيد دسته گل سرخي که در غير فصل آن بود بمن
[ صفحه 301]
عطا نمود آن را گرفتم و بوئيدم پس متوجه بسوي او گرديدم و گفتم اي آقاي من من اين يعني اين گل در غير فصل از کجا آورده فرمود از خرابات اين بگفت و از نظرم غايب گرديد دانستم که مولاي من قائم عليه السلام بود. مولف گويد که فاضل معاصر تنکابني زيد توفيقه نظير اين واقعه را در کتاب قصص العلماء از شيخ محمد پسر شيخ حسن صاحب معالم که پسر شيخ زين الدين معروف بشهيد ثاني است نقل کرده و ميگويد که شيخ علي در در منثور نوشته است که آن جناب يعني شيخ مذکور طواف مي کرد پس مردي آمد و دسته گلي باو داد از گلهاي متفرقه که در مکه و نواحي آن وجود نداشت و آن زمان هم فصل گل نبود شيخ بان مرد گفت که اين گل از کجاست گفت از خرابات خواست که ديگر بار با او سخن گويد او را نديد و از نظر او غايب گرديد. ششم از اين طايفه شخص کاشاني است که علامه مجلسي در بحار روايت کرده از جماعتي از اهل نجف که مردي از اهل کاشان بعزم حج وارد نجف اشرف گرديد اتفاقا مريض شد و آن مرض بشدت انجاميد بطوري که از شدت ضعف و لاغري قادر براه رفتن نبود رفقاي او او را بشخصي از صلحا که در حجرات صحن مطهر منزل داشت سپرده و خود ايشان بمکه معظمه رفتند و آن شخص صاحب حجره هم روزها را
غالبا از براي کارهاي خود از منزل بيرون ميرفت و آن مرد مريض غريب مريض تنها مي ماند و دل تنگي مرض و غربت و تنهائي باو تاثير ميکرد و خود هم قادر بر حرکت و خروج و دخول نبود روزي از صاحب منزل خواست که امروز مرا ببر بجائي ديگر بگذار و خود هر جا که خواسته باشي برو زيرا که من دل تنگ گشته ام و از زندگاني سير شده ام آن مرد قبول کرده فردا او را برداشته بخارج نجف در سمت وادي السلام برده در قبه که معروف بمقام مهدي عليه السلام مي باشد گذاشته و خود جامه خود را در حوض آبي که در مقام بود شسته بر بالاي درختي که در آنجا بود بينداخت و برفت آن شخص مريض گويد که چون من تنها مهموم و مغموم ماندم و در عاقبت کار خود فکر ميکردم ناگاه جواني خوب رو گندمگون وارد شده بر من سلام کرد و داخل بقعه مقام شد و در محراب بقعه دو رکعت نماز با کمال خضوع و خشوع ادا نمود بطوري که مانند آن نديده بودم چون از نماز فارغ گرديد از بقعه بيرون آمد و بنزد من شد و از چگونگي حالم پرسيد جواب گفتم که ببلائي مبتلا گشته ام که دل تنگم کرده خداوند نه عافيت مي دهد که سالم شوم و نه قبض روحم مينمايد که آسوده گردم گفت غصه مخور که خداي تعالي بزودي اين هر دو را بتو عطا
کند يعني عافيت و صحت دهد و هم قبض روح نمايد اين بگفت و برفت ناگاه آن پيراهن را که صاحب منزل شسته بر درخت انداخته بود باد بر زمين انداخت من بي خود برخواستم و آن را شستم و بر درخت انداختم و آمدم در مکان خود نشستم پس ملتفت شدم که من مريض بودم و قدرت
[ صفحه 302]
بر حرکت نداشتم چون شد که چنين گرديدم ديگر بار از براي آزمودن خود را حرکت داده برخواستم و راه رفتم و اصلا در خود اثري از مرض سابق خود نديدم متعجب شدم پس دانستم که آن شخص مولاي من صاحب الامر عليه السلام بوده و مسرور گشته بسرعت تمام از باب مقام بيرون دويدم شايد شرفياب خدمت آن حضرت گردم اطراف وادي را نظر انداختم کسي را نديدم بر مفارقت آن بزرگوار بسيار متحسر گرديدم پس بمحل خود عود کردم پس از زماني صاحب منزل آمد چون مرا بر حالت صحت ديد متعجب گشته سبب پرسيد شرح واقعه را باو گفتم او هم از عافيت من مسرور گشته از مايوسي از خدمت آن حضرت مهموم شد پس با يک ديگر مراجعت بحجره صحن مطهرکرديم و اين واقعه در نجف اشرف اشتهار يافت. مجلسي طاب ثراه ميگويد که اهل نجف چنين نقل کردند که آن مرد تا زمان عود حجاج و کسان خود از مکه معظمه صحيح و سالم بود چون ايشان آمدند و چند روزي گذشت که ديگر بار مريض و وفات کرد و او را در صحن مطهر دفن کردند و هر دو واقعه را که حضرت صاحب الامر عجل الله فرجه باو خبر داده بود واقع گرديد و اين واقعه در ميان اهل نجف از وقايع معروفست و ثقات و صالحين ايشان هم آن را بمن نقل کردند. هفتم از اين طايفه صالح ورع متقي مولي عبدالحميد قزويني است که در نجف اشرف ساکن بود و با حقير مانوس و مالوف و بسياري از روزهاي پنجشنبه را از براي حضور مجلس تعزيه امام حسين عليه السلام بخانه حقير مي آمد و از اشخاصي بود که زيارت مخصوصه حسينيه را پياده مي رفت بلکه سر حلقه زائرين پياده نجف بود که ايشان را بر راه دلالت مي نمود زيرا که چون بسيار رفته بود بلد آن راه گشته بود و در اوائل امر خود در مدرسه کوچک که در صحن مطهر واقع است منزل داشت و در اواخر تزويج کرده بخانه رفت و پس از آن چند سالي زندگاني کرد و گويا وفات او در سال هزار و دويست و نود و چهارم هجري واقع گرديد و شرح اين واقعه اين است که حقير چند گاه در شب هاي چهارشنبه بمسجد سهله ميرفتم و بعد از فراغ از اعمال مسجد سهله گاه بيتوته را در خود سهله ميکردم و صبح را بمسجد کوفه ميرفتم يا آنکه مراجعت بنجف ميکردم و گاه بيتوته را در مسجد کوفه ميکردم و هر وقت که بمسجد سهله ميرفتم مولاي مذکور را هم در آنجا يا آنکه در اثناي راه مي ديدم که بمسجد ميرود بطوري که دانسته شد که او هم از جمله کساني که بيتوته سهله را مداومت مي نمايد اتفاقا حقير در يک شب از شبها با دو نفر ديگر از اشراف طهران که تازه بعزم
مجاورت بنجف آمده بودند و هنوز در لباس مجاورين نرفته بودند در مسجد سهله بيتوته کرديم و صبح را بمسجد کوفه رفتيم با همراهان و چون هوا گرم بود در طاق بزرگ مسجد در نزديک محراب مقتل اميرالمومنين عليه السلام منزل کرديم پس زماني نگذاشت ناگاه مولاي مذکور کوزه آبي
[ صفحه 303]
در دست و سفره ناني در زير بغل گرفته وارد طاق بزرگ گرديد چون نظرش به همراهان حقير افتاد که درزي لباس ديوانيان بودند بسمت ديگر ميل نمود حقير او را باصرار بسمت خود خواندم و بنزد خود نشانيدم و باو فهمانيده که همراهان اگر چه در زي و لباس بيگانه اند لکن در باطن يگانه اند چون اين بشنيد مطمئن گرديد و محرمانه حديث مي کرد در اثناي کلام باو گفتم چنان گمان دارم که در اين بيتوته مسجد سهله مداومت داري باعث بر آن چه بوده و از ثمرات آن چه ديده شده چون اين بشنيد سکوت نمود و دانسته شد که همراهان را اهل راز نديد او را گفتم که ايشان هم چنانکه گفتم اهل جالند و وحشت از اين نوع مقال ندارند بلکه خريدارند بعد از اطلاع از حال ايشان ذکر نمود که اما باعث اول بر اين کار آن بود که ديني داشتم که بظاهر اسباب از اداء آن مايوس و بسبب آن متفکر و مهموم بودم اتفاقا يک شب خوابيده بودم مردي جليل را در خواب ديدم که بنزد من آمد و از هم من پرسيد گفتم ديني دارم که خيال آن مرا فارغ نميگذارد مرا امر برفتن مسجد سهله نمود لهذا بنا را بر آن گذاشتم که چند گاه شبهاي چهارشنبه را بروم چندي برفتم ديون من باسباب غير عادي ادا گرديد چون اين اثر در اين عمل ديدم عازم بر آن شدم که يک اربعين بطريقه مجاورين چهارشنبه را بمسجد سهله بروم شايد بفيض شرفيابي حضرت قائم چنان که معروفست در آثار اين عمل فايز شوم پس شروع در آن کرده تا آنکه سي و نه شب چهار شنبه را موفق شدم اتفاقا شب چهارشنبه چهلم معارض شد با يکي از زيارات مخصوصه حسينيه عليه السلام بطوري که هر يک را که قيام مي نمودم آن ديگر فوت مي گرديد و زيارت را عازم بر مداومت بودم لکن بعد از تامل ملاحظه کردم که قضا و تدارک زيارت بعد از اين ممکن است و تدارک واستيناف عمل بيتوته يک اربعين ديگر مشکل لاعلاج بيتوته را ترجيح داده شب چهار شنبه را بمسجد سهله رفتم و از عادتم آن بود که بعد از اتمام عمل مسجد از براي خواب بر بام مقامي که در کنج غربي مسجد در جهه قبله واقع است بالا مي رفتم و آخر شب را برخواسته مشغول نماز شب ميشد اتفاقا در آن شب چون اکثر مجاورين از براي زيارت مخصوصه بکربلا رفته بودند و مسجد خلوت بود در آن وقت و معدودي هم که از براي عمل مسجد در اول شب بودند چون مسجد سهله در آن اوقات مخروبه بود و نان و آب در آن نبود بعد از فراغت از عمل بمسجد کوفه رفتند و بعضي از خوف دست برد اعراب بيابان جرات ماندن نکردند و رفتند و من چون چيزي با خود نداشتم و آب و نان هم بقدر حاجت داشتم و مقصودم اتمام عمل بود ماندم به تنهائي بعد از نماز عشائين و اتمام اعمالي که در مسجد سهله وارد است بر بام مقام مذکور برآمده و خوابيدم تا آنکه بيشتر شب بگذشت ناگاه ديدم که با دست خود مرا حرکت ميدهد چون چشم گشودم شخصي را در بالين خود ديدم که نشسته و مرا مي جنباند پس بمن گفت که شاهزاده تشريف دارد اگر طالب و شوق درک فيض ملاقات او را
[ صفحه 304]
داري بيا شرفياب شو جواب گفتم که من بشاهزاده کاري ندارم چون اين بشنيد برخواست و برفت پس من با خود گفتم که در اول شب که کسي غير از من در مسجد نبود اين شاهزاده کيست و چه وقت آمده پس برخواستم و نشستم و نظر بر صحن مسجد انداختم ديدم فضاي مسجد روشن است و ما بين اين مقام که من بر بام اويم و مقام مقابل آن که در سمت شمال مسجد در زاويه غربي واقع است جماعتي بشکل حلقه مدوره ايستاده اند و در وسط حلقه ايشان شخصي بزرگ بامهابت ايستاده نماز ميکند چون آن ديدم گمان کردم که کسي از شاهزادگان عجم در نجف بوده و شب از براي بيتوته مسجد بيرون آمده و بعد از خوابيدن من وارد شده پس باز دراز کشيدم و در اثناي خوابيدن ملتفت آن شدم که روشنائي مسجد بدون شمع و مشعل بود و اين طور وقوف و عبادت بشاهزادگان چه مناسبت دارد ديگر بار نشستم و بر صحن مسجد نظر انداختم مسجد را خلوت و تاريک ديدم و از آن جماعت اصلا اثري نديدم پس دانستم که اين شاهزاده مولا و آقاي من بوده و مرا سعادت دريافت صحبت او نبود و پشت دست خود را به دندان حسرت گزيدم تا آن که شب را صبح کرده گريان و نالان بنجف اشرف برگرديدم از فيض زيارت حسينيه عليه السلام بازماندم و بمقصود و مطلوب
خود هم نرسيدم لکن باز از مداومت بيتوته شب چهارشنبه مسجد سهله پا نکشيدم و شبهاي چهار شنبه را کما في السابق ميرفتم تا آنکه مدتي بر آن گذشت اتفاقا يک شب بيتوته مسجد سهله را بجا آورده بعد از طلوع صبح نماز را در مسجد ادا کرده بين الطلوعين را روانه بسوي نجف اشرف شدم از براي آنکه درس صبح چهارشنبه را در نجف درک کنم چنانکه غالبا در ايام تحصيل همين طور ميکردم عصر سه شنبه را از نجف بمسجد سهله ميرفتم و شب را مي ماندم و صبح را بعد از نماز بنجف ميرفتم و در بين الطلوعين غالبا راه مسجد سهله خلوت مي باشد زيرا که از سمت نجف بستن دروازه مانع از خروج است و از سمت مسجد هم در آن وقت کمتر بنجف ميروند و بالجمله در اثناي راه مرد عربي را ديدم پياده که از عقب بمن ملحق گرديد و پس از سلام بمن گفت ملا عبدالحميد ميخواهي صاحب الامر را ببيني من از سوال او و ذکر نام من با آنکه هر قدر نظر نمودم او را نشناختم و هيچ وقت او را نديده بودم تعجب کردم و در جواب گفتم مرا اين سعادت کجا باشد گفت اين است آن حضرت که ظاهر گشته و بسوي نجف مي رود اگر ميخواهي برو و با او بيعت کن و اشاره بپشت سر نمود چون اين بشنيدم متوجه بپشت سر گرديدم شخصي را ديدم که مي آيد و درزي بزفروشان دو راس بز هم در جلو خود دارد پس از ملاحظه اين امر در خصوص تکليف خود متحير شدم که اگر بيعت کنم شايد آن حضرت نباشد و اگر نکنم شايد او باشد با خود خيال کردم که ميروم و از او ودايع انبياء که در نزد آن حضرت و مصدق صدق دعوتست سوال مي کنم ديگر بار گفتم که من چرا اين کار کنم اين شخص که بنجف ميرود و پس از اظهار اين دعوي علماي
[ صفحه 305]
نجف مثل مهدي و شيخ مرتضي و غير هم در مقام تحقيق برمي آيند و در طرق تحقيق ابصر مي باشند پس بهتر آنست که تا ورود نجف را صبر نمايم و شتاب نکنم چون باين راي جازم گرديدم باطراف و عقب خود نظر کرده کسي را نديدم و از بزها هم خبري نيافتم و آن مرد هم که با من همراه بود و انتظار جواب سوال داشت ناپيدا شد پس از آرزوي دريافت اين نعمت مايوس گشتم و دانستم که مرا زياده از آنکه ديدم ميسر نميشود پس از آن خيال منصرم گرديدم. مولف گويد که اين مرد صالح را واقعه ديگر هست که در همان مجلس ذکر نمود و عجيب تر از اين دو واقعه مي باشد لکن چون آن واقعه خارج از اين مقام بود و ذکر آن مناسب وقايع کشف عالف مثال است لهذا در خاتمه کتاب در فصل کشف از عالم مثال مذکور خواهد گرديد ان شاء الله. هشتم از اين طايفه سلمان نام ارومي جديد الاسلام است و شرح اين واقعه اينست که حقير در بعض سالهاي هزار و دويست و هفتاد هجري و شايد هفتاد و هفت بود از براي زيارت مخصوص غره رجب از نجف بکربلا رفتم باراده آنکه تا زيارت نيمه رجب توقف نکنم بلکه مراجعت بنجف کنم اتفاقا شخصي از آشنايان مانع از تعجيل در عود شد و خواست که تا نيمه رجب در منزل او که خانه مردي از اهالي
آذربايجان بود توقف شود لهذا عازم بر وقوف شدم تا آنکه شبي از شبها جماعتي از اهل آذربايجان که مجاور کربلا بودند از براي خطبه دختري که در آن خانه بود و پدر و مادري نداشت و صاحب آن خانه او را حضانت و بزرگ کرده بود از براي جواني که با ايشان بود در اثناي خطبه و خواستگاري اظهار نمود که اين جوان جديد الاسلام است و رعايت او لازم است حقير چون اين کلام شنيدم از آن جوان پرسيدم که مگر تو در چه ملت بوده و سبب اسلام تو چه بوده آن شخص گفت که من ترکم و زبان فارسيان را نميدانم که شرح حال خود کنم گفتم منهم زبان ترکي ميدانم و از براي کساني هم که نميدانند ترجمه ميکنم پس آن شخص ذکر کرد که من از ارا منه اروميه بودم که در قريهاي از قراي آن ساکن بودم که پدر و مادر و برادر و خواهر و ساير عشيره هم الحال در آنجا هستند و صنعت ايشان و من عمل نجاري مي باشد و در کار مجاري و آسيا سازي امتيازي کامل داريم و در نزد اهالي آن ولايت با اعتبار و اشتهار هستيم اتفاقا روزي در ميان باغي درختي قطع کرده بوديم و با شخص ديگر با اره دو سر قد آن درخت را تخته تخته مي کرديم آن شخص همراه از براي کاري از باغ بيرون رفت و من تنها ماندم ناگاه شخصي را ديدم که نزد من حاضر گرديد و از جلالت و مهابتي که در روي او مشاهده کردم قهرا او را تعظيم نمودم و گويا خود رامقهور و مغلوب او ديدم پس دست دراز کرده فرمود دست خود بمن ده و چشم بپوش و بگشا تا آنکه بتو بگويم من دست خود را باو دادم و چشم برهم نهادم و
[ صفحه 306]
احساس چيزي نکردم مگر آنکه باد تندي گويا وزيدن گرفت که آواز آن را بگوش و تماس آن را به بدن احساس مي کردم پس از زماني اندک دست من رها نمود و گفت چشم خود باز نما چون چشم گشودم خود را در قله کوهي عظيم که در بياباني وسيع واقع گشته ديدم در بالاي سنگي بزرگ و سخت که راه عبور از اطراف آن مسدود بود و اگر سقوطي واقع ميگرديد بايستي از زندگاني دست کشيد و آن شخص را در پائين کوه ديدم که برفت و از نظر من غايب گرديد پس خوف و وحشت بر من غلبه کرد با خود خيال کردم که شايد خواب ميبينم دست خود حرکت دادم و چشم ماليدم خود را بيدار ديدم و جميع مشاعر خود را در کار و هر حيله و علاج در استخلاص و مناص کردم بجائي نرسيد پس لاعلاج تن بمرگ دادم و متفکر و متحير ايستادم ناگاه شخص ديگري را غير از شخص اول در نزد خود ديدم ايستاده متوجه بمن گرديد و نام ببرد و بزبان ترکي از حال من پرسيد و گفت الحمد لله رستگار شدي و با من عطوفت و مهرباني کرد چون اين رفتاراز او ديدم في الجمله متسلي گرديدم و از او پرسيدم که اين شخص چه کس بود و چگونه رستگار شدم گفت آن شخص امام مسلمانان مهدي آخر زمان عليه السلام بود و تو را از ميان اهل شرک در ربود و از براي هدايت و
ارشاد و آنکه در ملت اسلام داخل کند به اينجا آورد چون اين شنيدم ملتفت آن گرديدم که از بعضي مسلمانان مي شنيدم که مي گفتند که امام ما مهدي صاحب الزمان عليه السلام است و غايبست و قبل از آن از دين و رفتار مسلمانان خوشم مي امد و ميل بايشان داشتم لکن ملامت عشيره و ارحام و اهل قبيله مانع از اظهار آن بود پس بان شخص گفتم که آن مرد مهدي غايب عليه السلام بود گفت آري گفتم خود کيستي گفت من يکي از ملازمان آن دربارم گفتم اينجا کجا است گفت اين کوهي است از کوههاي ايروان و از اينجا تا اروميه مسافت بسيار است گفتم الحال چه بايد کرد گفت اگر رستگاري دنيا و آخرت را مي خواهي اسلام قبول کن چون اين بگفت نور ايمان و محبت آن جوان را در دل خود بعيان ديدم و پرسيدم که چگونه اسلام آورم گفت بگو اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و ان عليا و اولاده المعصومين اوصياء رسول الله و خلفائه صلي الله عليهم و آله و سلم پس تمام آنچه تلقين نمود ذکر نمودم و اقرار کردم بعد از آن گفت که اين نام که تو داري شايسته اسلاميان نيست نام تو سلمان باشد گفتم چنين باشد پس دست مرا بگرفت و گفت چشم خود بپوش و بگشا چون چشم پوشيدم و گشودم خود را در دامنه آن کوه عظيم ديدم پس دست مرا رها کرد و راهي بمن نمود و گفت اين راه را گرفته ميروي بقدر دو فرسنگ تقريبا مسافت بقريه خواهي رسيد که نام آن قريه فلان است چون وارد آن قريه شدي خانه ملا فلان را بپرس و نام او و نام قريه و نام اول خود سلمان و نامهاي ديگر را که حقير بعد از اين بفلان تعبير مي نمايم ذکر نمود و
[ صفحه 307]
بعد زمان سبب نسيان حقير گرديد پس گفت که چون بنزد او رفتي ترا بان مکان که بايد بروي دلالت ميکند اين بگفت و از نظر من برفت و من هم آن راه را گرفته رفتم تا آنکه بان قريه رسيدم پس خانه آن شخص را پرسيدم و بدر خانه رفته در را کوبيدم شخصي بيرون آمد گفت چون مرا ديد گفت سلمان نام داري گفتم آري گفت داخل شو چون داخل شدم شخصي را در زي و لباس عثمانلو ديدم نشسته و در اطراف او جماعتي بودند پس آن شخص به روي من بخنديد خبر خواست و ملاطفت نمود و نام برد و دست من گرفت و در پهلوي خود نشانيد و با آن جماعت که در اطراف او بودند کاري که در ميان داشتند پرداخت و برفتند پس بمن توجه نمود و تهنيت بگفت و بشارت برستگاري داد پس غذا طلبيد و صرف نموديم و مرا سه روز در نزد خود نگهداشت و اصول و اعتقادات شيعه و نام امامان دوازده را بمن تلقين نمود و امر بتقيه فرمود پس از سه روز گفت که بايد تو بفلان قريه نزد فلان شخص بروي تا آنکه تو را بمقصود برساند و از اينجا تا بان مکان چهار فرسنگ بيش مسافت نيست پس مرا با آن شخص اول روانه نمود که مرا براه مقصود دلالت کرد تا آنکه رفته وارد آن قريه گرديده از آن شخص پرسيده بر او داخل شده او را هم بر زي ولباس
روميان ديدم و مانند شخص اول چون مرا ديد مسرور گرديد و نام برد و تهنيت گفت و ملاطفت نمود و تا سه روز مرا نزد خود نگهداشت و احکام نماز و روزه و بعض ضروريات عمليه را بمن بياموخت و پس از سه روز مرا بشخص ديگر در قريه که تا آنجا مسافت زياده از اين دو قريه بود دلالت نمود چون بان قريه رفتم و آن شخص را ديدم او راهم در زي و لباس روميان بلکه اشبه از آن دو نفر بايشان ديدم و از جانب سلطان روم صاحب منصب و مواجب و رياست شرعيه بود و اعتبار داشت او هم مانند آن دو نفر نام برد و ملاطفت کرد و چند گاه نزد خود نگه داشت و ختنه کرد و اعاده تلقين عقايد و احکام نمود و امر بتقيه و طريقه آن فرمود تا آنکه روزي از روزها بمن گفت که بايد تو بکربلا بروي گفتم کربلا کجا است گفت شهريست که امام سوم تو امام حسين عليه السلام را در آنجا شهيد کرده اند و دفن شده گفتم از اينجا تا آنجا چه قدر مسافت ميباشد گفت زياده بر چهل منزل گفتم من بدون زاد و راحله و رفيق چگونه اين مسافت را بروم گفت خداوند اعانت ميکند پس از نوع پول رومي دوازده عدد بمن داد و کسي را از براي دلالت به راه با من همراه نموده مرا بشارعي عام رسانيد و برگرديد و من روانه شدم چون از آن
قريه قدري دور افتادم در اثناي راه بر پياده برخوردم که مانند من سبکبار ميرود از من از مقصود و مراد پرسيد گفتم بکربلا ميروم گفت منهم تا نواحي و اطراف آنجا با تو هستم گفتم اين راه را قبل از اين رفته و ميداني گفت ميدانم چون اين شنيدم مسرور گرديدم و با او روانه شدم و در اثناي راه او را بر طريقه و عمل و عقايد شيعه ديدم لکن با او کشف راز از باب احتياط نکردم و او هم در مقام استفسار حال
[ صفحه 308]
برنيامد اين قدر بود که از او تقيه نمودم چون در مقام عمل او را موافق شيعه ديدم و من با او دو روز زياده بطريق آسودگي و هموار راه نرفتم چون روز سيم قدري راه رفتيم نخلستاني پيدا شد و دو قبه طلا متصل بيکديگر نمايان گرديد پس آن شخص بمن گفت که اين نخلستان بغداد و توابع آنست و اين دو قبه طلا حرم موسي بن جعفر عليه السلام امام هفتم و محمد بن علي عليه السلام نهم مي باشد و اين سواد معموره را مشهد کاظمين عليه السلام مي گويند و از آنجا تا کربلاي حسين عليه السلام دو منزل مسافت بيش نيست البته از براي زيارت قبر اين دو امام درنگ خواهي کرد بعد را هم زوار غالبا بکربلا ميرود با ايشان خواهي رفت اين بگفت و از من بدون آنکه سخني بگويد يا آنکه بشنود مفارقت نمود پس من آمدم تا آنکه بشط دجله رسيدم و با عبره عبور کرده وارد کاظمين عليه السلام شدم و دو شب و روز را مشرف بودم و روز سيم را از براي سياحت بغداد به بغداد رفتم و در اثناي سير و سياحت عبورم بر دکان نجاري افتاد و در آنجا نشستم چون نجار مرا هم پيشه خود دانست خواست که چند روزي با او کار کنم چون کارم بديد با من مهربان گرديد و اجرت روز مقرر داشت لهذا روز را در بغداد بودم و شب را
بکاظمين (ع) مراجعت مينمودم تا آنکه چند روزي بر اين منوال گذشت روزي در اثناي مراجعت از بغداد بر درويشي عبورم افتاد که با من همراهي نمود و باب ملاطفت گشود تا آنکه بمسجد مخروبه که ما بين بغداد و کاظمين ع واقع بود رسيديم آن درويش مذکور کرد که منزل من در اين مسجد است امشب را در اينجا بمان چون اصرار نمود اجابت کردم و با او بان مسجد رفتم چند نفر ديگر را هم بر زي او در آن مسجد ديدم پس از آن چند نفر ديگر هم مانند ايشان آمدند و هر يک از ايشان چيزي از غذا با خود آورده بودند بعد از نماز عشا يگانهوار بر گرد يکديگر برآمده آنچه داشتند در ميان گذاشتند و با يکديگر خوردند حالت خوشي در ايشان مشاهده کردم از طاعت و عبادت و شب بيداري که در اهل اين لباس گمان نبود من تا دو روز در آن مکان بر ايشان مهمان بودم چون روز سيم شد يکي از ايشان از بيرون آمده بمن گفت که زوار از کاظمين ع بيرون آمده بکربلا ميروند تو هم با ايشان برو منهم بيرون آمده ملحق بزوار شده بکربلا آمدم و بعد از آنکه چند روزي را صرف عبادت و زيارت کرده با خود گفتم که من بايد حسب الحکم در اين مکان مقيم باشم و صنعت نجاري هم که دارم بايد دکاني گرفته مانند ساير مجاورين امر معاد و معاش خود هر دو را مراعات کرده باشم لهذا از براي اجاره دکاني که مناسب اين کار بود بنزد شيخ جليل عبدالحسين طهراني رفتم در آن وقت که مشغول اصلاح و مرمت و تعمير صحن مطهر بود چون از تفصيل حال مطلع گرديد فرمود که الحال اصلح آنست که سر کاري عمال و کارکنان صحن کني و روزي فلان قدر اجرت بگيري تا آنکه اسباب و آلاتي که در اين کار در کار است تدبير نمائي بعد از آن هرطور صلاح داني چنان کني من هم حسب الامر او در اين روزها
[ صفحه 309]
به سرکاري عمال صحن اشتغال دارم بعد از آن نام اصلي خود و نام پدر و برادران و آن قريه که مسکن ايشانست ذکر نمود و گفت زن و مال و اولاد هم دارم و اکثر اهل اروميه ما را ميشناسند و زوار اروميه هم هر سال لابد باين اماکن مقدسه مي آيند هر کس ميخواهد برود و بپرسد اينجا هم طمع و حاجت بکسي ندارم و در صنعت خود هم بطوري هستم که از عهده مخارج ده سر عيال بر مي آيم و از مال و عيال خود چشم بريده ام و اراده آن دارم که مادام الحياه در اينجا باشم لهذا مناسب ديدم که عيالي از مجاورين اختيار کنم و مانند ايشان تدبير کار کرد به زي مجاورين داخل شوم تا آن زمان که اجل موعود را دريابم ان شاء الله هنيئا له هنيئاله.
آنانکه خاک را بنظر کيميا کنند
آيا بود که گوشه چشمي بما کنند
نهم از اين طايفه عالم عامل کامل فاضل سيد جليل نبيل آقا سيد مهدي قزويني نجفي حلي است که از اجله سادات قزويني است که آباء و اجداد او از قزوين هجرت بنجف اشرف کرده اند و از اعزه و اشراف علماي نجف بوده اند و خود او از نجف هجرت بحله کرده و الحال رياست شرعيه حله و توابع آن با اوست و در کثيري از علوم بلکه در جميع علوم شرعيه از فقه و اصول و حديث و تفسير صاحب يد طولي و تصانيف جيده ميباشد و در اين ايام که سال هزار و سيصد هجري است در نجف اشرف مي باشند چون در سن به شيخوخيت رسيده اند و شايد در ميان نود و صد باشند با آنکه جميع حواس سالم و از همه آنها متمتع ميباشد و شرح اين واقعه اينست که آقا عليرضاي اصفهاني رحمه الله که مردي بود فاضل و عالم و از جمله اخيار مجاورين و در سال هزار و دويست و نود و سه هجري که سيد مذکور در نجف بود و حقير هم در آنجا بودم ذکر نمود که در نزد سيد مذکور بودم باو عرض کردم که الحمد لله جل کمالات عمليه و علميه را دارا هستيد و در مواظبت طاعات و عبادات و اذکار و رياضات شرعيه منفرد عصر خود هستيد با وجود اين نبايد شرفياب ملاقات امام عصر خود نشده باشيد اگر دريافت اين فيض شده باشيد دوست دارم که بر من منت
گذاشته تفصيل آن را ذکر نمائيد فرمود اما ملاقات بطوري که در وقت ديدن شناخته باشم که اتفاق نيفتاده لکن تا حال سه واقعه اتفاق افتاده که بعد از وقوع هر يک از آنها علم عادي بان حاصل شده اول از آنها آنکه روزي در بيرون خانه خود که در حله ميباشد از بحث و تدريس خارج گشته و اصحاب درس هم متفرق گشته بودند مگر دو نفر از ايشان که از مشايخ و فضلاي اهل حله بودند بعد از درس نشسته سبل شطت مي کشيدند و در بعض مشکلات درس تکلم مي کردند اتفاقا در آن روزها در مسئله تداخل اغسال بحث ميکرديم و مسئله را مي نوشتم و آن جزو نوشتم را هم
[ صفحه 310]
براي مذاکره و اصلاح روزها در مجلس درس با خود مي آوردم ناگاه شخصي را ديدم با کمال مهابت و جلالت به لباس عرب لکن بزي اشراف نه فضلاء و علماي ايشان و لباس هم نه لباس اهل حله بلکه اشبه بلباس اشراف موصل از در داخل شد و بطوري مهابت و جلالت او مرا گرفت که بي خود از براي تعظيم او از جاي خود برخواستم و مکان و نهالي و مخده خود را از براي او گذاشتم و با قدري حريم بکنار شدم با آنکه اين کار را از براي احدي از اشراف مملکت و رجال دولت و علماي ملت آن ولايت نميکردم و او هم بدون تامل و تعارف بلکه بر وجه استحقاق در مکان من قرار گرفت با آنکه هيچ کس با من اين کار نمي کرد پس با رعايت ادب و حريم در نزديک او نشستم لکن بطوري که گويا قدرت بر تکلم ندارم پس از آن اشارت کرده بان جزو نوشته من که ميان مجلس بود و گفت اين چه چيز است گفتم جزوي است در فقه نوشته ام گفت در چه مسئله گفتم در مسئله تداخل اغسال گفت بخوان ببينم و بطوري مکالمه مي کرد که افصح از او در عرب نديده بودم پس جزوه را بدست گرفته قدري خواندم لکن مانند شاگرد بلکه طفل ابجدي در محضر استاد قاهر و در مواضعي که گير ميکردم در خواندن مانند کسي که عبارت را در حفظ دارد بر من القا
مي نمود و مواضع اغلاط را تنبيه مي کرد و موضع اشتباه را بيان مي نمود تا آنکه بموضعي رسيدم گفت اين را درست ننوشته و وجه آن را بطوري بيان نمود که بغير از تصديق بدي و چاره نبود پس تعليم نمود که بايد اين طور نوشت چنان احاطه و استحضاري را در او ديدم که گويا احکام فقهيه از بديهيات اوليه او بود پس از آن پرسيدم از او که از کجا مي آئيد گفت از موصل اتفاقا در آن اوقات اهل موصل بر پاشاي بغداد عاصي شده بودند و لشگري بسرداري احمد پاشا يا آنکه صالح پاشا نام از بغداد رفته دوره موصل را محاصره کرده بودند و مرا هم در موصل بعضي دوستان بود و اطلاع از چگونگي امر موصل را طالب بودم لهذا از او پرسيدم که از موصل چه خبر داري گفت فلان پاشا و نام آن سردار را ذکر نمود الان دخل الموصل يعني فلان سردار حالا داخل موصل شد و موصل را بگرفت اين بگفت و برخواست و من هم قهرا از براي تعظيم او برخواستم و تا در خانه بي خود پابرهنه دويدم و بيرون رفت پس از رفتن گويا بي خود بودم و بخود آمدم و بان دو مرد گفتم که اين شخص چه کس بود و اين اخبار غيبي که او نمود چه بود و اين مراتب را که از او ديده شد چگونه بود ايشان را هم مانند خود مبهوت ديدم پس بزودي بدون
عبا از در خانه بيرون دويدم هر قدر نظر کردم اثري از او نديدم و از کساني که در کوچه بودند از او پرسيدم گفتند همچو کسي که تو گوئي از اين خانه بيرون نيامد پس به کاروانسرائي که در آن کوچه بود و غربا و واردين در آن منزل ميکردند رفتم و از او پرسيدم گفتند همچو کسي در اينجا نيامد پس بخانه کسي که واردين موصل بر او وارد ميشدند رفته پرسيدم گفت همچو کسي از موصل نيامده
[ صفحه 311]
و در موصل همچو کسي نيست پس آن روز و آن ساعت را تاريخ کرديم خبررسيد که فتح موصل در همان روز و همان ساعت واقع گرديده بود و از اين قراين و وقايع شک باقي نماند در اينکه آن شخص آقا و مولاي ما صاحب الزمان عليه السلام بود واقعه دوم آنکه در يک سال از سالها چون وقت زيارت مخصوصه حسينيه در رسيد مقارن آن عرب عنيزه از براي کيل کردن باطراف کربلا آمده بودند و آن نواحي را پر کرده و طرق و شوارع را بسته بودند و با آنکه جمعي از لشگريان رومي با بعض سرداران از براي حفظ و حراست اهل عبور در ميان راه چادر زده توصد مينمودند متصل اعراب زوار و عابرين را برهنه ميکردند و موکلين نظام از عهده دفع بر نميامدند بلکه از بسياري اعراب نميدانستند مال را چه کس برد و بکجا برد و از اين جهه راه زوار بسته و کسي جرات عبور نمينمود و من هم بسيار دل تنگ بودم و هر قدر هم ملاحظه کردم خود را راضي بترک زيارت ننمودم و کيف کان عزم و اراده زيارت نمودم و جماعتي از اشراف و اعيان حله پس از آنکه مطلع بر عزم و اراده من شدند در اول امر ممانعت کردند چون مفيد نديدند متابعت و موافقت کرده با من روانه گرديدند و بعد از توکل بر خدا و استغاثه از ائمه هدي عليه السلام
بيرون رفته تا آنکه از نهر هنديه عبور کرديم وادي را پر از اعراب ديديم بطوري که اگر ما را هم اسير نمايند کسي نميداند که چه کردند و کجا بردند لاعلاج در کنار آب در کوخي از براي آسودگي و صرف قهوه و قليان فرود آمديم و همراهان و غلامان مشغول طبخ قهوه و اصلاح قليان شدند لکن همگي از خوف و بيم دست برد اعراب ترسان و هراسان بوديم و نمي دانستيم که امر بکجا انجامد ناگاه در آن اثناء سواري پيدا شد با لباس عربي نقابي زرد بر روي خود انداخته و بر اسبي عربي در نهايت خوبي سوار شده و نيزه بلند بدست گرفته و شمشيري بي نظير حمايل کرده بر در کوخ ما ايستاد و با کمال بزرگي آواز داد که سيد مهدي برخيز سوار شو گفتم با اين جماعت عنيزه چگونه برويم گفت عنيزه ميرود ديدم وقت عادت قهوه رسيده و اگر نخورم حالت حرکت ندارم گفتم قهوه نياشاميده ام گفت زود بياشام من در اينجا ايستاده ام گفتم شما هم بفرمائيد ميل نمائيد گفت من ميل ندارم پس بزودي قهوه خورده سوار شديم و آن شخص در جلو ما با کمال آرامي ميرفت و ما در عقب با نهايت تندي ميرانديم و باو نميرسيديم که با او سخن بگوئيم تا آنکه باعراب رسيديم بهر جماعتي که ميرسيد کلامي ميگفت و آن جماعت بدون تامل
مانند کسي که از دشمن قاهري گريزد کوچ ميکردند و زماني نشد که در آن بيابان از ايشان کسي باقي نماند بطوري که ما بيک نفر از ايشان بر نخورديم و آن سوار هم از ما دور شد و او را هم ديگر نديديم همين قدر بود که سوار اعراب را از دور مي ديديم که کوچ ميکردند و فرار مينمودند تا آنکه وارد پل گمرک که در وسط راه بود شديم نظام مستحفظ در آنجا بودند سرگردگان نظام
[ صفحه 312]
چون ما را ديدند شناختند و استقبال کردند و از سبب کوچ و فرار اعراب از ما پرسيدند و در تعجب بودند که اين واقعه ناگاه چگونه اتفاق افتاد آن چيز که ديده بوديم ذکر نموديم تعجب ايشان زياده گرديد و ما ندانستيم اين امر را مگر از رئيس ملت و نه آن شخص را مگر والي و رعيت عجل الله فرجه و سهل مخرجه. واقعه سوم آنکه در سالي از سالها از براي زيارت فطريه وارد کربلا شدم و در شب سوم که احتمال شب عيد در آن بود قبل از دخول شب قريب به غروب در وقتي که مظان رويت هلال ناقص در آن نبود در حرم مطهر در بالاي سر بودم شخصي از من سوال کرد که آيا امشب شب زيارت مي باشد و مقصود سائل آن بود که آيا امشب شب عيد است و ماه ناقص مي باشد تا آنکه اعمال و زيارت شب عيد را بجا آورد يا آنکه شب آخر ماه رمضانست من در جواب گفتم که احتمال شب عيد که در امشب هست لکن ثبوت آن معلوم نيست ناگاه ديدم شخصي بزرگ را با مهابت و جلالت مشاهده کردم که در نزد من ايستاده بزي بزرگان عرب با دو نفر ديگر که در هيئت و جلالت ممتاز از انباي عصر بودند و آن شخص بزبان فصيح که در اهل عصر معهود نبود در جواب سائل فرمود نعم هذه الليله ليله الزياره يعني آري شب عيد و شب زيارت مي باشد چون اين کلام از او شنيدم که بدون تزلزل و ترديد اخبار و اعلام نمود به او گفتم که مستند اين اخبار تقويم و قول منجم است يا آنکه راه ديگر از براي آن داري ديدم اعتنائي درست بمن ننموده مگر همين قدر که فرمود اقول لک هذه الليله ليله الزياره اين بگفت و با آن دو نفر ديگر بسوي باب حرم توجه نمود چون از من جدا شدند گويا بي خود بودم و بخود آمدم و با خود گفتم که اين هيئت و مهابت در اين نوع معهود نيست اين نوع مکالمه و اخبار غير از بزرگان دين و هل اسرار را نبايد و نشايد لهذا با تعجيل تمام ايشان را تعاقب و دنبال کردم بيرون آمدم ايشان را نديدم پس از خدام که بر بام بودند پرسيدم که اين سه نفر که بفلان لباس و صفت حالا بيرون آمدند کجا رفتند گفتند که ما همچو اشخاص که گوئي نديديم با وجود آنکه در عادت نمي شود که کسي از زوار خصوص آنکه جهه امتيازي داشته باشد داخل صحن يا ايوان يا رواق يا حرم شود و خدام او را نبينند بلکه غالبا مي دانند که اهل کجا و چه کارند بلکه از منازل هر يک اطلاع دارند بلکه اشراف را پيش از ورود مطلع بر ايشان مي شوند و مي دانند که چه وقت و کجا وارد مي شوند چنانکه هر کسي بر عادت خدام اطلاع تام دارد ميداند بعلاوه آنکه
زماني نگذشت که ايشان بروند پس از آن از در بيرون رفته از خدامي که در رواق و بين البابين بودند پرسيدم و همان جواب شنيدم و همچنين در ايوان و کفش داري و اثري ديده نشد با آنکه هر يک از زوار لاعلاج بايد از محضر کفش دار بگذرند باز برگرديدم و رواق و حجرات را
[ صفحه 313]
گردش نمودم و از سکنه و ملازمين آنها از قراء و خدام و غيره پرسيدم و خبري نشنيدم پس از آن در اواخر آن شب و روز آن هم دانسته شد که شب عيد و شب زيارت بوده از مشاهده اين امور و تصديق قلبي جازم بر آن شدم که بغير از آن بزرگوار از انظار عجل الله فرجه ديگري نبوده مولف گويد که روايت کرد عالم جليل و ثقه نبيل آخوند ملا نظر علي طالقاني از فاضل اديب ميرزا محمد همداني مجاور قبر کاظمين عليه السلام از سيد مذکور که گفت که در مسجد براثا که فيمابين بغداد و کاظمين مکاني است معروف مرا در موضع خاصي از آن به کنجي خبر دادند لهذا شب دو نفر را با اسباب و آلات جفر با خود به ان مکان برده آن مکان را حفر کرديم دخمه ظاهر شد و در ميان آن دخمه صورت قبري ديديم که سنگي بر آن گذاشته چون آن سنگ را برداشتيم شخصي را صحيح الاعضاء در آنجا خوابيده ديديم چون احساس ورود ما را نمود برخواست و نشست و روي خود به ما کرد و گفت ما فعل علي مع معويه يعني علي بن ابي طالب اميرالمومنين عليه السلام با معويه چه کار کرد و منازعه ايشان بکجا انجاميد و کدام يک غالب شدند چون اين سخن را بشنيديم و اين واقعه غريبه را ديديم بترسيديم و آن سنگ را در وضع خود گذاشته مانند اول آن و آن دخمه را مسدود کرده بمنزل خود برگرديديم. دهم از اين طايفه شخص فلاح يزدي سهلاوي است و شرح اين واقعه اين است که شخص صالح موفق رباني حاج ملا باقر بهبهاني مردي بود از جمله مجاورين نجف اشرف بزيور صلاح تقوي آراسته و وسيله معاش خود را شغل کتاب فروشي قرار داده بود که در حجره کنج شرقي صحن مطهر متصل بسمت قبله صحن روزها نشسته و کتاب معامله مي نمود و مدفن او هم حسب الوصيه در همان مکان واقع گرديد و در بسياري ازمجالس تعزيه خامس آل عباء هم قربه الي الله تيمنا و تبرکا بدون غرض دنيائي و فايده نفساني ذکر مصايب مي نمود بطوري که در آن عصر و بلد متعارف بود از کتابهاي مقتل فارسي مثل روضه الشهداء و محرق القلوب و مانند اينها کتابي بدست مي گرفت و مي خواند و چون نيت خالص بود تاثيري تمام مي نمود و در عبارات عربيه دستي نداشت زيرا که او را سواد عربي درستي نبود و با اين حال توفيق رباني چنان شامل او گرديد که کتابي کبير و عربي در احوالات چهارده معصوم عليهم السلام که زياده بر يک صد هزار بيت بود نوشت که مقبول اهل نظر و مطبوع طبع علماي معتبر گرديد بطوري که در زمان حيات خود او جمعي از کتاب مشغول استنساخ آن کتاب از براي علماي معتبر
عصر و افاضل طلاب بودند و جزء آخر آن کتاب که در احوال حضرت حجه عصر عجل الله فرجه بود مفصل تر از ساير اجزاء
[ صفحه 314]
آن اتفاق افتاد بسبب اهتمامي که در جمع اخبار اين باب از کتب عامه و خاصه داشت لهذا گويا به اتمام نرسيد و نظر به خلاصي که به امام عصر داشت باغي در ساحل هنديه و در بعض نواحي مسجد سهله احيا و غرس کرده بود و آن را بنام نامي و لقب گرامي آن بزرگوار صاحبيه نام کرده بود و بجهه مخارج آن باغ و ضعف کسب و کثرت عيال در اواخر کار مديون و پريشان حال شده بود تا آنکه در وقتي از اوقات چنان اشتهار يافت که حضرت صاحب الامر عليه السلام باغ صاحبيه حاج ملا باقر را خريدار شده و پس از زماني مشهور گرديد که آن حضرت قرض او را ادا نموده اتفاقا در آن اوقات سيد جليل عالم عامل حاج سيد اسد الله بن حاج سيد محمد باقر رشتي اصفهاني قدس سرهما در نجف بود و حقير چون فراغت و معاشرت با مردم نداشتم در مقام تحقيق آن برنيامدم و در مجالس و محافل ذکر آن واقعه مختلف مسموع مي گرديد تا آنکه سيد مذکور هم از نجف به اصفهان رفتند و زماني بر اين گذشت اتفاقا روزي در مسجد شيخ نعمت طريحي که از اولاد شيخ طريحي صاحب کتاب مجمع البحرين مي باشد و آن مسجد نزديک خانه حقير واقع است مجلس ختم و فاتحه بود و حقير از براي فاتحه در آنجا رفتم و حاج ملا باقر مذکور ر ا در آنجا
ديدم و پس از ختم و تفرقه مردم مسجد خلوت گرديد و حقير هم از براي خود فراغتي ديدم شرح واقعه را از حاج ملا باقر پرسيدم و به اين نهج تقرير نمود. که يکي از فلاحهاي باغ صاحبيه پيرمردي است يزدي و صالح روزها را در باغ مذکور فلاحي و باغباني مي کند و شبها را در مسجد سهله بيتوته مي نمايد و من از براي ديني که در اين اواخر عمر حاصل شده بود که مبادا آنکه مديون مردم بميرم و در اين باب بامام عصر عجل الله فرجه چون اين باغ را بنام او موسوم کرده و اين جلد آخر کتاب را در احوال او نوشته بودم آن حضرت متوسل گرديدم روزي آن فلاح مذکور آمده ذکر نمود که امروز بعد از نماز صبح در صفه وسط صحن مسجد سهله نشسته مشغول تعقيب نماز بودم شخصي به نزد من آمد و گفت که حاج ملا باقر اين باغ را نمي فروشد گفتم تمام آن را که نه لکن بعض آن را چون قرض دارد گويا مي فروشد گفت پس تو نصف اين باغ را از جانب او بمن يک صد تومان بفروش و پول او را بگير و باو برسان گفتم من که در اين باب از او وکالتي ندارم گفت بفروش و پولش را بگير اگر اجازه نکرد بياور گفتم در اين باب لابد سند و شهودي در کار است و تا آنکه خود او نباشد صورتي ندارد گفت ميان من و او سند و شهودي لازم
نيست هر قدر اصرار کرد قبول نکردم پس گفت من پول را بتو مي دهم ببر و تو را در خريدن وکيل مي کنم اگر فروخت از براي من بخر و الا پول را بياور با خود گفتم که پول مردم را گرفتن و بردن هزار غايله دارد لهذا قبول نکردم و به او گفتم که من همه روزها صبح را در اين مکان هستم از او مي پرسم و جواب را به تو مي رسانم چون اين بشنيد برخواست و از مسجد برفت
[ صفحه 315]
حاج ملا باقر گفت چون اين واقعه را ذکر کرد باو گفتم که چرا نفروختي و چرا نکردي که بتنهائي از عهده مخارج اين باغ بر نمي ايم و بعلاوه قرض هم که دارم و هيچ کسي هم تمام اين باغ را امروز باين قيمت نمي خرد جواب گفت که تو در اين باب اذن بمن نداده بودي و من هم اين فضولي را مناسب خود نديدم حال که گوئي چون فردا را وعده جواب به او کرده ام شايد بيايد به او مي گويم گفتم او را ببين بهر طوري که خواهد من مضايقه ندارم و تاکيد کردم بهر طور شده او را بيابد و معامله را بگذارند يا آنکه با يک ديگر بنجف بيايند و بهر نحو و نزد هر کسي که خواهد برويم و عمل را بگذارانيم فراد آمد و گفت هر قدر انتظار کشيدم در صفه مسجد آن شخص نيامد و او را هم نديدم باو گفتم که او را در غير آن روز ديده و مي شناسي گفت نديده و نمي شناسم گفتم برو پرسش و گردش کن در نجف و مسجد و باغات شايد او را بيابي يا آنکه بشناسي رفت و آمد گفت از هر کسي پرسيدم از او خبري معلوم نکردم چون مايوس شدم بسيار متحسر و متاسف گرديدم زيرا که اين امر هم وسيله قرض من بود و هم باعث سبکي بار من در امر مخارج باغ تا آنکه پس از ياس و تحير و گذشتن يک شب از شبها در باب قرض و پريشاني حال
خود و آنکه من از عهده مخارج باغ و عيال برنمي ايم چگونه هر سال با اين کسب ضعيف از عهده فروعات اين قروض برآيم و اگر مسامحه کنم در اين آخر کار خفيف بازار و رسواي طلبکار مي گردم و با همين خيال مرا خواب در ربود اتفاقا در خواب ديدم که شرف يابي خدمت مولاي خود صاحب الامر عليه السلام هستم و آن بزرگوار بمن توجه کرده فرمود حاج ملا باقر پول باغ در نزد حاج سيد اسدالله مي باشد برو از او بگير اين بفرمود از خواب بيدار شدم و مسرور گرديدم لکن بعد از تامل با خود گفتم که شايد اين خواب از باب حديث نفس و اثر خيال و فکر قبل از خواب بوده باشد و اظهار آن بسيد باعث بدخيالي درباره خود من بشود که اين را از باب اسباب سازي و وسيله سوال از او کرده ام زيرا که من در باب تصديق اين دعوي چيزي در دست ندارم ديگر بار گفتم که سيد مرد بزرگيست و حالت مرا هم مي داند که از اين نوع مردم نيستم و ديدن سيد و حکايت خواب هم ضرري ندارد و دروغ هم که نگفته ام که عند الله مواخذه شوم وعازم بر رفتن و گفتن شدم و چون وقت صبح بعد از نماز وقت فراغت من رسيده بود و خانه سيد هم در معبر خانه من بصحن مطهر که حجره کتاب فروشي و منزل روزم بود واقع شده بود لهذا بعد از نماز صبح روانه بسوي صحن شده چون در اثناي عبور بدر خانه سيد مذکور رسيدم توقف کرده دست بحلقه در برده آهسته حرکت دادم ناگاه آواز سيد از بالا خانه مشرف به در که منزل خارج او بود بلند گرديد که حاج ملا باقر هستي توقف کن که آمدم چون اين بشنيدم با خود گفتم که شايد از روزانه سر کوچه مرا ديد پس بزودي از پله بزير آمده با شب کلاه و لباس خلوت در را گشوده کيسه پولي بدست من نهاد و گفت کسي نداند و در را بست و برفت بدون
[ صفحه 317]
آنچه در اين پاکت نوشته شده از دو لب مرحوم مغفور ملا قاسم آقا ميرزا حسن شنيده و نوشته اند اگر بخواهد نقل کلام بفرمايند مطمئن باشند التماس دعا از بندگان عالي در آخر شبها دارم پس پاکت را گشودم صورت خط اين بود. مرحوم ملا قاسم رشتي طاب ثراه مي فرمودند در زمان خاقان مرحوم مغفور مبرور فتح علي شاه قاجار براي اصلاح ميان جنت مکانان حاجي محمد ابراهيم کلباسي و آقا ميرمحمد مهدي بر سر مسجد حکيم بمناسبت دوستي قديم با مرحوم حاجي مامور اصفهان شدم و در ورود به ان شهر دو مجلس ملاقات با هر دو تبليغ پيغامهاي تهديدآميز پادشاهي نزاع فيما بين آن دو بزرگوار بصلح انجاميد و کدورت بصفا کشيد من هم منزلم خانه حاجي بود در ايام هفته روزي که غير از اين پنج شنبه بود تفرج کنان از شهر رو بقبرستان تخت فولاد که ارض متبرکي است بيرون رفتم چون غريب آن ديار بودم نمي دانستم که جز شب جمعه که مردم بزيارت اهل قبور آنجا ميروند و ازدحام تمام است همه چيز يافت مي شود و ساير ايام خلوتست و جز گاه گاه زارع يا مسافري ديگري آنجا عبور نمي کند و ديگر کسي نيست و چيزي يافت نمي شود در ميان خيابان که روان بودم آرزوي قليان کردم يک نفر نوکر که همراه بود گفت اگر اين خيال داشتيد مي بايست بگوئيد تا همراه برداشته شود ساير اوقات غير از شب جمعه چون مردم اينجا نمي آيند و جمع نمي شوند قليان فروشها نمي آيند گفتم پس براي قليان هم از زيارت مراقد بزرگان که در اين قبرستانند صرف نظر نخواهم کرد و رفتم بان تکيه که قبر مرحوم مير محمدباقر داماد اعلي الله مقامه است از در داخل شدم قبر هم همان جاست ايستادم و مشغول خواندن سوره فاتحه شدم يکي را در زاويه حياط تکيه نشسته ديدم اگر چه تاج و بوق و پوستي نداشت لکن شبيه درويشها بود خطاب کرد و گفت ملا قاسم چرا وارد اينجا که شدي بسنت حضرت رسالت پناه ارواح العالمين فداه سلام نکردي از اين حرف خجل شدم و عذر آوردم که چون دور بودم خواستم نزديک شوم آن وقت سلام کنم فرمودند نه شما ملاها ادب نداريد من از آن شخص هيبتي عظيم بر دلم نشسته پيش رفتم و سلام کردم جواب داده پدر و مادرم را اسم بردند که فلان و فلان بودند و چون ولد ذکور از آنها نمي ماند پدرت نذري کرده بود که خداوند باو ولد ذکوري عنايت فرمايد که اهل حديث و خبر شود خدا تو را باو کرامت فرمود او هم بنذر خود وفا نمود عرض کردم بلي تفصيل را شنيدم بعد گفتند حالا خيلي ميل بقليان داري در اين جند تائي من قليان است
بيرون آر بساز من هم مي کشم خواستم نوکرم را بخوانم و ساختن قليان را باو رجوع کنم بمحض خطور اين خيال فرمودند نه خودت بساز عرض کردم چشم دست در جند تائي فرو برده قلياني بود آب تازه ريخته بدر آوردم و تنباکو و ذغال موقو و سنگ و چقماق بقدر همان يک دفعه ساختن ساختم خودم کشيدم بايشان هم دادم پس از يک دو بار تعاطي
[ صفحه 318]
فرمودند آتش قليان را بريز و در جند تا بگذار اطاعت کردم فرمودند چند روز است وارد اين مکان شده ام و از اهل اين شهر خوشم نمي آيد و ميل نکردم وارد شهر شوم اکنون اراده مازندران کرده ام بديدن دوستي در آنجا بروم و مرا گفتند که در اين قبرستان چند نبي مدفون هستند که کسي نميداند بيا آنها را با من زيارت کن و برخواسته جند تائي را بدست گرفته روانه شدند رسيديم بجائي فرمودند اينجا است قبور آن انبياء و زيارتي خواندند که بان عبارات در کتب نديده بودم من هم همراهي نمودم پس از آن قبور دور شدند و فرمودند عازم مازندران شده ام از من چيزي بيادگار بخواه زاد المسافرين خواستم فرمودند نمي آموزم اصرار کردم گفتند روزي مقدر است است تا هستي روزي تو مي رسد گفتم چه شود که از در بدري نرسد فرمودند دنيا اين قدر قابل نيست عرض کردم اين استدعا نه از براي دنيا دوستي است فرمودند پس چرا از چيزهاي منتخبه دنيا خواستي باز استدعاي خود را تکرار کردم فرمودند اگر مرا در مسجد سهله ديدي بتو مياموزم عرض کردم پس دعائي بمن بياموزيد فرمودند دو دعا مي اوزم يکي مخصوص خودت و يکي اينکه نفعش عام باشد که اگر مومني در بليه افتد بخواند مجربست و هر دو دعا را قرائت فرمودند عرض کردم افسوس که قلمدان با خود ندارم و نمي توانم حفظ کرد فرمودند من قلمدان دارم از جند نائي به در آورد دست در جند تائي کردم نه قلياني بود و نه لوازم ساختن قليان فقط قلم داني با يک قلم و يک دوات و قطعه کاغذي بقدر نوشتن آن دعاها متامل و متعجب شدم بمن بتندي فرمودند زود باش مرا معطل مکن که مي خواهم بروم من هم باضطراب سر بريز افکنده مهياي نوشتن شدم اول دعاي مخصوص را املا کردند و نوشتم و چون بدعاي ديگر رسيدند و خواندند يا محمد صلي الله عليه و آله و سلم يا علي ع يا فاطمه ع يا صاحب الزمان ادرکني و لا تهلکني قدري صبر کردم فرمودند اين عبارت را غلط ميداني عرض کردم بلي چون خطاب بچهار نفر است فعل بعد از آنها مي بايست جمع گفته شود فرمودند خطا اينجا گفتي ناظم کل حضرت حاجب الامر است و غير را در ملک او تصرفي نيست محمد و علي و فاطمه (ع) را بشفاعت نزد آن بزرگوار ميخواهم و از او به تنهائي استمداد مي کنيم ديدم جواب متيني است و نوشتم همين که تمام شده سر بلند کردم ايشان را بهر طرف نگريستم نديدم از نوکرم پرسيدم او هيچ نديده بود با آن حال که مثل آن در من پيدا نشده بود بشهر و بخانه حاجي محمد ابراهيم آمدم در کتابخانه بودند گفتند آخوند مگر تب کرده گفتم نه واقعهاي بر من گذشته نشستم و بايشان حکايت کردم گفتند اين دعا را آقاي بيد آبادي آقا محمد بمن آموخته اند و در پشت کتاب دعا نوشته ام برخواستند کتاب مزبور را آورده ادرکوني و لا تهلکوني ديدند حک کرده هر دو را فعل مفرد نوشتند و ديگر با کسي اين واقعه را بميان نياوردم چند روز ديگر هم عازم طهران شدم و در رفتن چون در کاشان ديدن از
[ صفحه 319]
مرحوم حاجي سيد محمد تقي پشت مشهدي نکرده بودم در برگشتن خواستم تلافي کنم عصر پنج شنبه بود رفتم بپشت مشهد و از ايشان ديدن کرده مجلس روضه خواني داشتند بمن هم تکليف کردند که بمنبر بالا رو و حديثي بخوان اجابت نمودم و چون نزديک غروب آفتاب شد خواستم بمنزل بروم نگاهم داشتند و بوديم تا وقت خواب شد معلوم شد که جناب سيد هم در بيروني ميخوابند فرمود بستري براي آخوند بهمان اطاق خوابگاه من بياورند آوردند و هر دو بجامه خواب رفتيم و دراز شديم بعد از خوابيدن و لمحه آرميدن جناب سيد فرمود آخوند اگر اصرار کرده بودي از زاد المسافرين هم محروم نمي ماندي از شنيدن اين سخن برخواستم و عرض کردم بلي فرمودند بخواب من با آن شخص دوستم و اگر تا من زنده ام اين سخن از من بازگو نمائي معفو نخواهي شد از من تا و آن وقت هنوز مرحوم حاج ملا احمد نراقي شان و شهرتي پيدا نکرده امر سيد مخفي بود پس از آنکه فاضل نراقي بروي کار آمده و ميانشان بمشاجره کشيد و هر دو بطهران احضار شدند و آمدند من بديدن سيد مذکور رفتم چون مرا ديدند فرمودند آخوند آن را از که اظهار و ابراز نکرده عرض کردم که خود شما بهتر مي دانيد فرمودند نه هنوز نگفته و مادام که جناب سيد رحمه الله
زنده بود و حيوه داشت آن راز را بکسي ابراز نکرم. مولف گويد ظاهر اينست که آن بزرگوار خود آن حضرت بوده نه آنکه از اوتاد يا آنکه از ابدال چنانچه بعض گمان و خيال کرده اند و شاهد بر اين قول آن بزرگوار است که فرمود اگر مرا در مسجد سهله ديدي بتو مي آموزم زيرا که آن بزرگوار غالبا در آن مسجد ديده شده و هر کسي که اراده شرف يابي خدمت آن حضرت مي نمايد يک اربعين يعني چهل چهار شنبه در آن مسجد بيتوته مي نمايد و مي بيند يا بان طور که در وقت ديدن هم ميداند که خود آن جنابست و يا آنکه بعد از مفارقت عالم و قاطع ميگردد چنانکه مکرر از براي اخيار اتفاق افتاده و در واقعه ملا عبدالحميد قزويني رحمه الله گذشت و اين طريقه در نزد ساکنين و مجاورين نجف اشرف معهود و معروفست و عادت جاريه اخيار بر اين جاري و استقرار دارد و شايد مراد آن بزرگوار هم از اين کلام اين بود که اين سر بزرگ را که وديعه ارباب اسرار است باين سهولت و آساني بدون تعب و زحمت آموختن نشايد زيرا که فايده بدون زحمت بدست ميايد باساني هم مي رود بخلاف آنکه بزحمت تحميل شده که مقدار آن در انظار مانع از آنست که بغير اصحاب کار و ارباب اسرار عطا شود پس لابد رياضت بيتوته مسجد سهله را
اهليت اين سر مي خواهد و مي شود که مراد آن حضرت از اين عبارت افاده اين باشد که من همان بزرگوارم که در مسجد سهله او را مي جويند و مي يابند تا آنکه امر مشتبه نماند و نگويند که او از مرتاضين يا آنکه از ابدال بود و از بيان مرحوم سيد محمد تقي هم بوي اين
[ صفحه 320]
مطلب مي ايد زيرا که کتمان رويت ابدال را باعثي بنظر نمي ايد بلکه ايضاح از آن هم مانعي نداشت و اما آخوند ملا قاسم مزبور پس او از معاريف و ثقات قوام است و حقيرهم او را در سال شصت و نه بعد از هزار و دويست هجري در طهران ملاقات نمودم از ائمه جماعت دار الخلافه بود و در مسجد پاي منار در محله عود لاجان و راسته باب شميران که واقع در جنب مدرسه ميرزا صالح مي باشد نماز مي کرد و گاه گاه هم بر منبر موعظه و روضه و ذکر احاديث مينمود و جناب حاج محمد تقي پشت مشهدي را هم اگر چه حقير ملاقات نکرده بودم لکن بعلاوه علم و ورع و تقوي و طاعت و عبادت معروف و مشهور بود. دوازدهم از اين طايفه مولف اين کتاب است و بيان آن اين است که حقير در اوايل شباب که شايد مقارن سال هزار و دويست و شصت و سه هجري بود در بلده بروجرد در مدرسه شاه زاده مشغول تحصيل علم بودم و هواي آن بلد چون اعتدالي دارد در ايام عيد نوروز باغات و اراضي آن سبز و خرم مي گردد و آثار زمستان از برف و برودت هوا زايل مي شود لکن دو فرسخ مسافت بلکه کمتر از دروازه شهر گذشته بسمت عراق آثار زمستان تا اول جوزا غالبا ثابت و برقرار است و حقير پس از دخول حمل چون هوا را معتدل ديدم و وقت
هم بجهه تفرقه طلاب و رسومات عيد نوروز وقت تعطيل بود با خود خيال کردم که قبر امامزاده لازم التعظيم سهل بن علي را که در قريه معروفه باستانه که از دهات کزاز که محالات عراق است واقع گرديده و در هشت فرسخي بروجرد واقع شده زيارت کنم و جمعي از طلاب هم بعد از اطلاع بر اين اراده مواقفت کرده با کفش و لباسي که مناسب هواي بروجرد بود پياده بيرون آمديم و تا پايه کرد نگاه که تقريبا در يک فرسخي شهر واقع است آمده در ميان گردنگاه برف ديده شد و نظر بانکه برف درکوهستان تا ايام تابستان هم مي ماند اعتنائي نکرديم چون از گردنه بالا رفتيم صحرا را پر از برف ديديم لکن چون جاده کوبيده بود و آفتاب هم تابيده بود و مسافت هم تا بمقصود زياده بر شش فرسخ نمانده بود بملاحظه اينکه دو فرسخ ديگر را هم در آن روز مي رويم و شب را هم که شب چهارشنبه بود در بعض دهات واقعه در اثناي راه مي خوابيم باز هم اعتنائي نکرده روانه شديم مگر يک نفر از همراهان که از آنجا برگرديد پس ما رفتيم تا آنکه وقت عصر بقريه رسيده در آنجا توقف کرده شب را خوابيدم چون صبح برخواستيم ديديم که برفي تازه افتاده و راه را بسته و جاده را مستور کرده لکن با وجود آن چون نماز را ادا
کرديم و آفتاب هم طلوع کرد آماده رفتن شديم صاحب منزل مطلع شده ممانعت نمود و گفت جادهاي نيست و اين برف تازه همه راهها را پر کرده گفتيم باکي نيست زيرا که هوا خوبست و دهات هم بيک ديگر اتصال دارد و راه را مي توان يافت لهذا اعتنائي نکرده روانه شديم آن روز هم با مشقت تمام
[ صفحه 321]
رفته تا آنکه عصر را وارد قريه شديم که ازآنجا تا بمقصود تقريبا کمتر از دو فرسخ مسافت بود و شب را آنجا در خانه شخصي از اخيار حاج مراد نام خوابيديم چون صبح برخواستيم هوا را ديديم بغايت برودت و برف ديگر هم زياده بر برف شب گذشته باريده بود لکن هوا ديگر ابر نداشت چون نماز را ادا کرديم و هوا را هم صاف ديديم و مقصود هم نزديک بود و شب آينده هم شب جمعه بود و مناسب با زيارت و عبادت و در وقت خروج هم مقصود درک زيارت اين شب بود و بعلاوه قريه ديگر فاصله بود ميان اين قريه و آن محل مقصود که آن قريه تعلق ببعض ارحام حقير داشت و باعدم تمکن از وصول بمقصود توقف در آن قريه از براي صله ارحام هم ممکن بود نظر باين همه باز حرکت کرد اراده جانب مقصود کرديم چون صاحب منزل بر اين اراده مطلع گرديد در مقام منع اکيد برآمد و گفت مظان هلاکتست و جايز نيست جواب گفتيم که از اينجا تا قريه ارحام که مسافت چندان نمي باشد و يک گردنگاه زياده فاصله نيست و هواي آن طرف هم که مانند اين طرف نيست و در يک فرسخ مسافت هم مظنه هلاکت نمي باشد بالجمله از او اصرار در منع و از ما اصرار در رفتن آخرالامر چون اصرار را مفيد نديد گفت پس اندک توقف نمائيد تا آنکه مرا
کاري است آن را ديده بزودي بيايم اين بگفت و برفت و در اطاق را پيش نمود چون او برفت ما با يک ديگر گفتيم که مصلحت در اينست که تا او نيامده برخيزيم و برويم زيرا که اگر بيايد باز ممانعت مي نمايد پس برخواسته اراده خروج کرده در را بسته ديديم دانستيم که آن مرد مومن حيله در منع ما کرده بعد از ياس از تاثير منع لاعلاج ديگر باره نشستيم ناگاه دختري را در ميان ايوان آن اطاق ديديم که کاسه در دست دارد و آمده از موزه که در ايوان بود آب ببرد آن دختر را گفتم که در را بگشا او هم غافل از حقيقت امر در گشود و ما بزودي بيرون آمده روانه شديم بعد از آنکه از اطاق و حياط که بر بالاي تلي واقع بود بيرون آمده در ميان صحرا افتاديم ناگاه صاحب منزل را از بالاي بام که از براي روفتن برف بر آن برآمده بود چشم بما افتاد فرياد بر آورد که آقايان عزيزان نرويد تلف مي شويد بيچاره هر قدر اصرار کرد فايده نداد و اعتنائي نکرديم چون اصرار را با فايده نديد دويد که راه بسته و ناپيدا مي باشد شروع به ارائه طريق و دلالت راه نمود که حالا که مي رويد از فلان مکان و فلان طرف برويد و تا آن مکان که آواز مي رسيد بيچاره دلالت مي نمود تا آنکه ديگر صدا نمي رسيد پس سکوت کرد و ما روانه شديم تا آنکه مسافتي از آن قريه دور افتاديم و راه هم چون بالمره مسدود بود نيافتيم و بيخود مي رفتيم و گاه مي افتاديم و بدتر از همه آن بود که رشته قنات آبي هم در آنجا بود که برف و بوران اثر چاههاي آن را مسدود کرده و خوف وقوع در آن چاههاهم بود و بعلاوه آنکه راه ناپيدا و برف هم غالبا از زانو متجاوز و کفش و لباس هم مناسب حضر و هواي
[ صفحه 322]
تابستان گاه بعض رفقا چنان فرو مي رفتند که متمکن از خروج نمي گرديدند تا آنکه ديگران اجتماع نمايند و او را از برف و گودال مستور زير برف بيرون کشند و با وجود اين حالت چون هوا آفتاب و روشن بود مي رفتيم اگر چه در هر چند قدم مي افتاديم يا آنکه در برف فرو مي شديم اتفاقا ابرها به يکديگر پيوسته هوا تاريک گرديد و برف و بوران باريدن و وزيدن گرفت و سر تا پا را تر نمود و اعضاي ما از وزيدن بادهاي سرد و ريختن برف و بوران از کار بماند لهذا همگي از زندگاني خود مايوس شده مظنه بتلف و هلاکت گرديم و انابه و استغفار کرده با يک ديگر شروع بوصيت نموديم پس از فراغ از وصيت و آمادگي از براي مردن حقير بايشان گفتم که نبايد از فضل و کرم خداوند مايوس شد و ما را بزرگ و ملجاء و ملاذي هست که در هر حال و وقت قدرت بر اعانت و اغاثه ما دارد بهتر آن است که باو استغاثه کنيم و دخيل شويم گفتند چه کس را گوئي گفتم امام عصر و صاحب امر حضرت قائم عليه السلام را گويم چون اين شنيدند همگي بگريه در آمدند و ضجه کشيدند و صداها را به واغوثاه اغثناوا در کنايا صاحب الزمان بلند نمودند ناگاه باد ساکن و ابرها متفرق شد و آفتاب ظاهر گرديد چون اين را ديديم بغايت شاد و مسرور گرديديم لکن اطراف را به نظر درآورده از چهار طرف بغير از تلال و جبال چيزي نديديم و طرف مقصود را ندانستيم و از ترس آنکه اگر برويم شايد جانب مقصود را خطا کرده بکوهسار مبتلا شويم و طعمه سباع گرديم متحير مانديم ناگاه ديدم که از طرف مقابل بر بالاي بلندي شخصي پياده نمايان گرديد و بجانب ما ميآيد مسرور شده با يکديگر گفتيم که اين بلندي بالاي همان گردنگاهي است که واسطه ميان منزل و مقصود است و اين پياده هم از آنجا ميايد پس او بجانب ما و ما بسمت او روانه شديم تا آنکه بيک ديگر رسيديم شخصي بود به لباس عامه او را از اهالي آن دهات گمان کرديم و از او احوال راه را پرسيديم گفت راه همين است که من آمدم و بدست اشاره کرد به ان مکاني که در اول در آنجا ديده شد و گفت که آن هم ابتداي گردنه است اين بگفت و از ما گذشت و برفت و ما هم از محل عبور و جاي پاي او رفتيم تا آنکه باول گردنگاه که آن شخص را در آنجا ديديم رسيديم و آسوده شديم اثر قدم او را از آن مکان بان طرف نديديم با آنکه از زمان ديدن او رسيدن ما بان جا هوا در غايت صافي و نمايان و برف تازه غير از آن برف سابق نبود و عبور از ميان گردنگاه هم بدون آنکه قدم در برف جا کند ممکن
نبود و از آن بلندي هم تمام آن هموار نمايان بود و نظر کرديم آن شخص را در ميان هموار هم نديديم همگي همراهان از اين فقره متعجب شدند و هر قدر در اطراف راه نظر انداختند که شايد اثر قدمي بيابند ديده نشده بلکه از بالاي گردنگاه تا ورود بقريه ارحام که قريب به نيم فرسخ بود همت خود را صرف آن کرديم که اثر قدمي بيابيم و نديديم و پس از ورود بان قريه هم پرسيديم که امروز در اين قريه و اين طرف گردنگاه برف تازه باريد گفتند نه بلکه از اول روز تا حال
[ صفحه 323]
همين طور هوا صاف و آفتاب نمايان بوده مگر آنکه در شب گذشته قليل برفي باريده پس از ملاحظه اين شواهد و آن اجابت و اغاثه بعد از استغاثه حقير بلکه همراهان را به هيچ وجه شکي نماند در اينکه آن شخص آقا و مولاي ما يا آنکه مامور خاصي از آن درگاه عرش اشتباه بود والله العالم بحقايق الامور سيزدهم از اين طايفه ثقه جليل حاجي ميرزا محمد رازي است که اصل او از مشهد عبدالعظيم و ساکن نجف اشرف مي باشد و خانه او متصل بصحن مقدس است از جانب جنوب مواظب طاعات و زيارت و حالت انزوا و شرح اين واقعه اين است که حقير روزي در خانه ايشان بودم اتفاق کلام در احوال امام عصر عليه السلام و ذکر کساني که به شرف ملاقات آن حضرت فايز شده اند در ميان آمد و هر يک در اين باب سخني گفتيم تا آنکه در اثناي کلام ذکر کرد که من بسيار شوق مند لقاي آن بزرگوار بودم و با خود ميگفتم که اگر من هم در عداد شيعيان آن حضرت معدود بودم البته بشرف ملاقات او در خواب يا آنکه در بيداري فايز مي گرديدم پس بايد شايسته آن نباشم و قصوري در من بوده باشد و از اين جهه زياد ترس و اضطراب داشتم تا آنکه موفق بزيارت قبله هفتم و امام هشتم حضرت رضا عليه و علي آبائه و اولاه الف تحيه و ژ
ثناء گرديدم و پس از زيارت عود و مراجعت به نجف اشرف کردم و چند روزي از آن گذشت يک شب در خواب ديدم که شخصي بمن گفت که امام عصر عليه السلام بنجف تشريف آورده پرسيدم در کجا مي باشد گفت در مسجد هندي که از مساجد معتبره آن بلده شريفه مي باشد چون اين شنيدم مسرور گرديدم و با سرت و تعجيل تمام باراده زيارت و دريافت شرف خدمت آن بزرگوار بسوي آن مسجد روانه گرديدم چون داخل مسجد شدم آن بزرگوار را ديدم که در بيخ مسجد ايستاده و اجتماع خلق در مسجد بحدي مي باشد که راه عبوري بر آن طرف را بسته اند و نزديک شدن نمي شود مايوسانه ايستادم و با خود گفتم که مردم در همه امور پيش دستي مي نمايند و ديگري را راه نمي دهند ناگاه ديدم که آن بزرگوار سر مبارک را برداشت و نظري بصفحه جماعت خلق انداخت و چشم مبارکش به من افتاد و به اشاره دست مرا بسوي خود خواند چون آن جماعت آن نوع ملاطفت ديدند کوچه دادند و راه دادند و من بنزد آن حضرت رفتم پس آن بزرگوار با من اظهار رافت و مرحمت نمودند و فرمودند که ما بديدن تو آمديم آن وقت که از مشهد عود و مراجعت کرده بودي در آن بالا خانه لکن نشناختي چون اين شنيدم دانستم که آن بزرگوار در بعض ايام مراجعت من از مشهد که در بالاخانه بيروني از براي آمدن مردم نشسته بودم تشريف آورده اند به لباس عامه بلد و کساني که از براي ديدن زائرين باراده محض دريافت ثواب بدون قصدي که شناخته شوند و چشم بازديد داشته باشند من او را در عداد ايشان دانسته ام و ملتفت آنکه مولاي من و ديگران بلکه آقاي اهل زمين و آسمان است نشده ام پس از اين کلام منفعل گشته و از خواب بيدار شده بدريافت خدمت آن سرور در بيداري و خواب مسرور گرديدم و به شکرانه اين نعمت عظمي و اينکه در عداد اهل آن درگاه معدودم سجده شکر بجا آوردم و الحمد لله چهاردهم از اين طايفه شيخ تحرير علامه جمال الدين حسن بن يوسف بن علي بن مطهر حلي قدس سره مي باشد زيرا که قاضي نورالله شوشتري رحمه الله در کتاب مجالس نوشته که از جمله مراتب عاليه که جناب شيخ يعني علامه بان امتياز دارد آن است که بر السنه اهل ايمان اشتهار يافته که يکي از علماي اهل سنت که در بعض فنون علميه استاد جناب شيخ بود کتابي در رد مذهب شيعه اماميه نوشته بود و در مجالس آن را بر مردم مي خواند و باعث اضلال ايشان مي گرديد و از بيم آنکه مبادا از علماي شيعه کسي بر آن رد نويسد آن را بکسي نمي داد که بنويسد و جناب شيخ هميشه حيله مي انگيخت که آن را بدست آورد و بنويسد و رد نمايد لاجرم علاقه استادي و شاگردي را وسيله تحصيل آن کتاب نمود و در مقام التماس عاريه آن برآمد چون آن شخص نخواست که بالمره دست رد بر سينه التماس جناب شيخ گذارد گفت سوگند ياد کرده ام که اين کتاب را زياده بر يک شب نزد کسي نگذارم جناب شيخ آن قدر را هم غنيمت دانسته کتاب را گرفته و با خود بخانه برد که در آن شب بقدر امکان از آن نقل نمايد و چون بکتابت آن اشتغال نمود و نصف شب بگذشت خواب بر جناب شيخ غالب گرديد جناب صاحب الامر عجل الله فرجه پيدا شد و فرمود کتاب را به من وا گذار و بخواب چون شيخ از خواب بيدار شد آن کتاب را بکرامت صاحب الامر عليه السلام تمام ديد. مولف گويد ظاهر اين حکايت اين است که علامه قدس سره آن بزرگوار را ديده و شناخته در وقت ديدن و اين اگر چه در حق مثل اين عالم رباني که احياي شريعت و مذهب شيعه نمود بعدي ندارد چنانکه شرفيابي او را به اين طور در خدمت آن بزرگوار در فصل گذشته به واقعه ديگر ذکر کرديم لکن فاضل معاصر ميرزامحمد تنکابني زيد توفيقه در کتاب قصص العلماء اين واقعه را باين نحو ذکر کرده که علامه قدس سره آن کتاب را بتوسط يکي از شاگردان خود که در نزد آن عالم سني درس
مي خواند بعنوان عاريه يک شب بدست آورد و مشغول کتابت آن شد و چون نصف شب گذشت علامه را بي خود خواب برد و قلم از دست او بيفتاد چون صبح شد و واقعه را چنين ديده مهموم گرديد پس از آنکه ملاحظه نمود ديد که تمام آن کتاب را کسي استنساخ کرده در آخر آن نسخه نوشته گشته م ح م د ابن الحسن العسکري صاحب الزمان پس دانست که آن حضرت تشريف آورده و آن نسخه بخط سامي آن بزرگوار تمام شده و الله العالم پانزدهم از اين طايفه مادر شخص ثقه صالح جليل اسماعيل خان نوائي
مي باشد
[ صفحه 325]
و بيان آن واقعه اين است که در روز هفدهم ماه صفر سال هزار و سيصد که مقارن اشتغال مولف به تاليف اين کتاب است حقير در طهران در منزل ايشان بود اتفاقا سخن بذکر اين نوع اشخاص کشيد او مذکور داشت که مرا مادري بود که در کمالات و حالات از اکثر زنان اين زمان ممتاز و در صرف اوقات خود در طاعات و عبادات بدنيه از ارتکاب معاصي و ملاهي بي نياز بود و در عداد صالحات عصر خود کم نظير و انباز بود و جده من که والده او بود زني بود صالحه و با استطاعت ماليه و چون بموجب تکليف عازم حج بيت الله شده بود والده را هم با آنکه در اوايل ايام تکليف او يعني ده ساله بود از مال خود مستطيع کرده و بملاحظه عدم تحمل صدمه مفارقت و آنکه شايد بعد ازآن والد مستطيع شود و اسباب مسافرت و حج او را فراهم نيايد با خود برده و با سلامت مراجعت کرده بودند والده حکايت کرد که پس از ورود به ميقات و احرام از براي عمره تمتع و دخول مکه معظمه وقت طواف تنک گرديد بطوري که اگر تاخير مي افتاد وقوف عرفه اختياري فوت مي گرديد و بدل باضطراري مي شد لهذا حجاج را اضطراب در اتمام طواف و سعي ميان صفا و مروه حاصل بود و کثرت ايشان را هم در آن سال زياده از بسياري از سنوات مي گفتند
لهذا والده و من و جمعي از زنان سفر معلمي از براي اعمال اختيار کرده با استعجال تمام باراده طواف و سعي بيرون رفتم با حالتي که از غايت اضطراب گويا قيامت بر پا شده بود و چنان که خدا فرموده در بعض اهوال آن روز که يوم تذهل کل مرضعه عما ارضعت مادر از بچه خود ذهول مي نمود لهذا والده و ديگر همراهان چون بخود مشغول بودند گويا از من بالمره غفلت نمودند در اثناي راه ملتفت شدم که با والده و ياران همراه نيستم هر قدر دويدم و صيحه زدم کسي از ايشان را نيافتم و نديدم و مردم هم چون بکار خود بودند بهيچ وجه بمن اعتنائي ننمودند و ازدحام خلق هم مانع از حرکت و فحص و اشتراک خلق در لباس احرام و عدم اختلاف هم مانع از شناختن ياران بود با آنکه راه را هم نمي دانستم و کيفيت عمل را هم بدون معلم نياموخته بودم و بتصور آنکه ترک طواف در آن وقت باعث فوت حج در آن سال مي شود و با همه آن زحمت يک ساله و طي مسافت و مسافرت بايد تا سال ديگر بمانم يا آنکه برگردم و دو باره مراجعت نمايم نزديک بود عقل از سرم برود يا آنکه نفس در گلويم گره کند و بميرم بالاخره چون از تاثير صيحه و گريه مايوس شدم خود را از معبر خلق بکناري رسانيده که لااقل از صدمه عبور محفوظ مانم و در موضعي مايوس آرميدم و بانوار مقدسه و ارواح معصومين متوسل گرديدم مي گفتم که ادرکني يا صاحب الزمان و سر بر زانوي حسرت نهادم ناگاه آوازي شنيدم که کسي مرا به نام خواند چون سر برداشتم جواني نوراني را با لباس احرام در نزد خود ديدم فرمود برخيز بيا طواف کن گفتم از جانب والده آمده گفت نه گفتم پس چگونه بيايم که من اعمال طواف را نمي دانم و خود را هم بتنهائي بدون والد و ياران از ازدحام حاج حفظ نمي توانم کرد گفت
[ صفحه 326]
غم مخور من تو را تعليم مي کنم و خداوند هم از ازدحام حفظ مي نمايد با من هر جا که مي روم بيا و هر عمل که مي کنم بکن مترس و دل قوي دار پس از مشاهده اين حال و استماع اين مقال همم زايل گرديد و اندوه برفت و دل و اعضا قوت گرفت برخواسته با آن جوان روان و دوان گرديدم حالت غريبي از او مشاهده کردم گويا بهر طرف که رو مي آورد خلق مقهور او بودند بي خود کوچه مي دادند و بکنار مي رفتند بطوري که با آن جمعيت من صدمه مزاحمت نديدم تا آنکه داخل مسجد الحرام شده در موقف طواف رسيد متوجه من شده فرمود نيت طواف کن پس روانه گرديد مردم قهرا کوچه مي کردند تا آنکه بحجرالاسود رسيد و حجر را بوسيد و بمن اشاره فرمود بوسيدم پس روانه گرديد تا آنکه بمقام اول رسيد توقف کرد و اشاره بتجديد نيت نمود و ديگر بار تقبيل حجرالاسود کرد و همچنين تا آنکه هفت شوط طواف را تمام کرد و در هر شوط و دوره تقبيل حجر کرد و مرا هم بان امر فرمود و اين سعادت همه کس را نمي شود خصوصا بدون مزاحمت پس از براي نماز طواف بمقام رفت و من هم با او رفتم و پس از نماز فرمود ديگر عمل طواف تمام گرديد من در مقام تشکر نعمت و مرحمت او برآمدم و چند دانه توماني طلا با خود داشتم بيرون
آورده با اعتذار تمام نزد او گذاردم اشاره فرمود که برادر عذر قلت خواستم فرمود نه از براي دنيا اين کار نکردم پس اشاره بسمتي نمود که مادر و ياران تو در آنجايند برو و بانها ملحق شو چون متوجه به ان سمت گشتم و ديگر بار نظر کردم او را نديدم پس بزودي خود را بسمت ياران دوانيدم ايشان را ديدم که ايستاده و در امر من نگرانند چون مادر مرا ديد مسرور گرديد و از حالم پرسيد واقعه را بيان کردم تعجب کردند خصوص در آنکه در هر دوره تقبيل حجر نمودم و صدمه مزاحمت نديدم و نام خود را از آن شخص شنيدم از آن شخص معلم که با ايشان بود پرسيدند که اين شخص را در جمله معلمها مي شناسي گفت اين شخص که اين گويد در جمله اين معلمها و اين آدمها نيست بلکه آن کسي است که پس از ياس دست اميد بدامن او زده شده همگي تحسين کردند خود هم بعد از التفات بمشخصات واقعه قاطع و جازم گرديدم. شانزدهم از اين طايفه مولاي کامل و ثقه عادل فاضل علام فهام حاج ملاجعفر طهراني معروف به چال مي دانيست که نجل نبيل و فرزند اصيل او فاضل عادل عيسي رحمه الله از او روايت کرد که در ايام صغارت که هنوز بمرتبه بلوغ نرسيده بودم بتبعيت والد ماجد خود در مدرسه دارالشفا که از مدارس معروفه
دارالخلافه است مشغول تدرس و تعلم بودم اتفاقا روزي والد مرحوم مرا از براي آوردن آتش از خارج مدرسه به بازار فرستاد چون از در مدرسه بيرون رفتم ازدحامي عام در فضاي خارج مدرسه مشاهده کردم و جمعي کثير بشکل تدوير در آنجا ايستاده و نشسته و مجتمع ديدم و سبب پرسيدم دانسته شد که شخصي ببري را که حيواني است باصولت و مهابت تر از شير و پلنگ در سلسله
[ صفحه 327]
و زنجير کرده در آن مجمع آورده و آن ازدحام از براي تماشاي آن حيوان است لکن از غايت مهابت گويا کسي را جرات نظر کردن باين حيوان نيست و اگر کسي اراده نزديکي به آن نمايد اين حيوان به طوري متوجه بسوي او مي شود که اگر اطراف زنجير بدست زنجيرداران نبودي فورا او را بدارالامان مي فرستاد از غايت مهابت او را بجانبي داشته بودند و حلقه خلق در اطراف ديگر واقع بودند و با اين حال چنان غرش داشت که مردم از دهشت گاه بود که به سبب مهابت او بر بالاي يکديگر مي ريختند ناگاه در اين اثناء سواري ظاهر شد که مردم از مشاهده جلالت و مهابت او از مهابت آن حيوان ذهول نمودند و آن حيوان هم از مشاهده آن سوار ساکن و ساکت گرديد تا آنکه آن سوار از مرکب خود پياده شد و آن مرکب را بخود واگذار و گويا چهار ميخ آن را بر زمين کوبيده با آرام تن استوار در ميان آن کثرت و جمعيت بايستاد و خود آن شخص بجانب آن ببر روانه گرديد چون بنزديک آن رسيد دست ملاطفت بر سر و روي و پشت آن ماليد و آن حيوان زبان بسته در کمال خشوع سر بپاي آن شخص نهاد و خود را مانند بچه گربه تعليمي بان شخص ميماليد و آن شخص بارامي و آهستگي گويا با آن حيوان مکالمه و سوال و جوابي مي فرمود پس
آهسته آهسته فرمود که خدا شما را هدايت کند اين حيوان چه کرده که آن را گرفته حبس و زنجير کرده ايد و آن جماعت حاضرين گويا همگي مبهوت شده اند بطوري که نه کسي قدرت بر حرکت دارد و نه بر مخاطبه و مکالمه و جمله ببرداران سر زنجير را بدست گرفته مبهوت ايستاده اند و احدي را با آن مرد و غير او مخاطبه و مکالمه نشد و نزديک باو نگرديد تا آنکه آن شخص بمرکب خود عود کرده سوار شد و برفت پس گويا مردم از خود رفته بودند و بخود آمدند و همهمه در ميان آن جمع بلند گرديد که اين سوار چه کس بود و از کجا آمد و بکجا رفت و چرا آمد و چرا رفت و از زنجيرداران پرسيدند جواب گفتند که ما هم مانند شما نشناختيم و مبهوت مانديم گويا در وجود ما تصرفي نمود و مشاعر ما را بربود همين قدر دانستيم که از اين نوع بشر نبود و الا جرات بر نزديکي اين حيوان در اين حالت نمي نمود و اين حيوان با او اين طور رفتار نمي کرد پس مردم را بر اين حالت گذاشته آتشي از بازار بدست آورده بزودي بمدرسه آمده والد ماجد از سبب دير شدن پرسيد واقعه را عرض کردم و بعض شمايل آن شخص را ذکر نمودم فرمود اين شخص باين صفت و حالت و رفتار که تو گوئي بقيه آل اطهار و حجت پروردگار صاحب الزمان
مي باشد پس بزودي برخاسته بخارج آمده از آن جماعت استفسار واقعه نمود و چون جازم وقوع آن گرديد آرزوي حضور آن محضر نمود و مي فرمود که آن شخص قطعا همان بزرگوار بوده در آن شک نبايد نمود. هفدهم از اين طايفه حاج محمد محسن است که جناب آخوند ملا حسين رشتي که از اخيار
[ صفحه 328]
طلاب و آشنايان نجف و روضه خوان بود چندي قبل از اين در دارالخلافه در منزل حقير ذکر نمود و بعد از آن بخواست حقير صورت آن را نوشته فرستاده بود باين عبارات که سيد جليل آقا سيد عنايت الله بروجردي که از طايفه بحرالعلوم رحمه الله بود و در رشت از براي اين خاک پاي ذاکرين نقل نمود که در سال گذشته در طهران حاج محمد محسن نامي به جهه من نقل کرد که طلبي داشتم در کاشان از شخصي رفتم بکاشان بجهه وصول طلب خود بنزديک کاشان به دهي رسيدم شب شد و نزديک آن ده مسجدي بود با خود گفتم امشب در اين مسجد بسر مي برم و فردا مي روم وارد کاشان مي شوم و طلب خود را وصول مي نمايم بعد از اينکه فرود آمدم در آن مسجد و شب شد و تاريک گرديد خايف شدم که مبادا کسي بيايد و مرا بکشد و مال مرا غارت کند اين چه کار بود که کردم و در اين حال بودم که از يک سمت مسجد صدائي بلند شد و صدا زد مرا و اسم مرا و پدر مرا و ولايت مرا برد و گفت که خانه خدا که محل عبادت بندگان خاص او مي باشد امن نباشد کجا امن مي باشد مترس و بيا بنزد من چون اين سخن شنيدم نزد او رفته سلام کرده جواب شنيدم لکن چون مسجد تاريک بود تميز ندادم که پير بود يا آنکه جوان پس فرمودند که فلان مي روي بکاشان که طلب خود را از فلان وصول کني عرض کردم آري فرمود آن مرد بخانه فلان ملا خواهد رفت و بست نشست و آن ملا کمک او کند و دست تو باو بند نشود و با دماغ سوختگي به اصفهان خواهي رفت و از آنجا مراجعت خواهي کرد بطهران و در آنجا طلبي از کسي مطالبه کني و آن کس تو را بکسي از کوه نشينان بروجرد حواله کند و آن شخص به تو ملکي دهد که از آن ملک نفعي زياد عايد تو شود پس بمشهد مقدس مي روي و مراجعت مي نمائي ان شاء الله باقي مانده سخن را در تبريز بتو خواهم گفت. حاج محمد محسن مذکور گفت هر چيزي را که گفته بود وقوع يافت و چنان شد که گفته بود آن شخص در خانه ملا متحصن شد و دستم باو بند نشد با کمال افسردگي به اصفهان رفتم و از آنجا به طهران برگرديدم و طلب از شاهزاده داشتم حواله کرد ببعضي از کوه نشينان بروجرد و آن مرد ملکي بمن داد و از آن ملک نفع زيادي بردم پس بمشهد مقدس مشرف شده برگرديدم پس بداعيه تبريز رفتم و بقدر ده روز يا زياده در آنجا ماندم و کارهاي خود را ديدم و مال هم ديدم که فردا صبح روانه شوم عصري بود چاي خوردم و غليان کشيدم و در خيال آن بودم که ببينم که ديگر کاري و يا جواب و سوالي با کسي دارم که به بينم و بعد از خروج محتاج باصلاح آن نشوم و اصلا مواعده آن شخص را در خاطر نداشتم ناگاه بخاطرم آمد و با خود گفتم که آن مرد هر چه گفته بود چنان شد و بظهور رسيد مگر آنکه او را در تبريز نديدم و فردا ميروم ناگاه ديدم پيرمردي داخل شد و سلام کرد و نشست و قليان باو دادم نکشيد و فرمود فلان در خيال باقي مانده سخن هستي عرض
[ صفحه 329]
کردم آري فرمود که باقي مانده سخن اين است که خوشا حال اطفالي که در اين مائه که مي ايد از پدر و مادر متولد مي شوند عمرشان دراز باشد و در سال اول مائه نه در سال دوم نه در سال سوم آن سيدي از سمت خراسان ظاهر خواهد شد و از برکات وجود باسعادت او برکات ظاهر خواهد گرديد و خلق روي زمين پاک مذهب مي شوند آسمان رحمتش را نازل مي نمايد و زمين برکت خود را بروز خواهد داد شرق و غرب دنيا اهلش آسوده شوند و همگي بيک مذهب در آيند مولف گويد که اگر چه آخوند مذکور ثقه مي باشد لکن آن دو نفر ديگر چون مجهول الحال هستند و واقعه هم غرابت دارد اعتماد بر آن مشکل است اگر چه مويد بلکه مصدق اين حکايت منامه اين است که روايت کرد آن را جناب زيده الاطياب العالم الرباني المولي ملا نظر علي طالقاني طهراني اطال الله بقائه از کسي که او را به صلاح و سداد نسبت داد که او در سال گذشته که مطابق تاريخ هزار و دويست و نود و نه هجري بود از براي ايشان در نجف اشرف علي مشرفها ذکر نمود که در همين سال سيد جليلي را در خواب ديدم و از او از زمان فرج آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم و ظهور دولت حقه پرسيدم جواب فرمود که سه سال يا چهارسال ديگر زيرا که اين فقره مطابق است با آن اخباري که در ذيل اين حکايت آن مرد کرده و محتمل آن است که آن مرد خود حضرت حجت عجل الله فرجه بوده باشد و منافات ندارد آنکه او را در سن پيري ديده يا آنکه در اخبار وارد است که آن بزرگوار بصورت جوانان ظهور فرمايد زيرا که تبدل صورت در آن وقت ممکن است و محتمل است که از رجال الغيب و کارکنان آن حضرت بوده باشد و کيف کان ذکر واقعه در اين مقال خالي از مناسبت نيست و عهده آن با راوي آنست و الله العالم هيجدهم از اين طايفه ثقه عادل حاج ملا علي محمد کتاب فروش بهبهاني الاصل نجفي مسکن است که داماد حاج ملا باقر سابق الذکر بود و سال گذشته در راه مکه وفات کرد و شرح آن واقعه اين است که فاضل عادل امجد زبده السادات آقا سيد محمد بن سيد احمد بن سيد نصر الله بروجردي اين ايام از زيارت امام هشتم عليه السلام مراجعت کرده روانه نجف بود و در ايام وقوف دارالخلاف در منزل حقير بود اتفاقا در اثناي صحبت ذکر صاحب غيبت عليه السلام در ميان آمد او هم اين واقعه را ذکر نمود حقير از او خواستم که آن را نوشته تا آنکه اصل عبارت او نقل شود و اصل عبارت اينست که روزي از روزها در حجره از حجرات صحن مقدس حضرت اميرالمومنين عليه السلام نقل کرد حاج ملا علي محمد بزرگ که مرتبه تقوي و تقدس او بر اهل نجف اشرف مخفي نيست و احتياج به تذکيه و توثيق ندارد از براي حقير سيد محمد که در وقتي از اوقات مبتلا شدم بمرض تب لازم بعد بطول انجاميد آخر کار بجائي رسيد که قواي من ضعيف شد و طبيب من که سيد الفقهاء و المجتهدين آقاي حاج سيد علي شوشتري که شغل و عمل ايشان طبابت نبود و غير از
[ صفحه 330]
شيخ مرحوم ديگري را معالجه نمي نمود از من مايوس شد لکن به جهت تسلي خاطر من بعض دواهاي جزئي بمن مي داد تا کي از من تمام شود اتفاقا روزي يکي از رفقا نزد من آمد و گفت برخيز برويم بوادي السلام او را گفتم که خود مي بيني که من قدرت بر حرکت ندارم چگونه مي توانم بواديالسلام بيايم اصرار کرد تا آنکه مرا روانه نموده رفتيم تا آنکه بواديالسلام رسيديم ناگاه در طرف مقابل خود مردي را با لباس عرب با مهابت و جلالت مشاهده کردم که ظاهر گرديد و رو بمن آورد و چون به من رسيد دستهاي خود را دراز نموده فرمود بگير من با ادب تمام دست بر آورده گرفتم ديدم بقدر پشت ناخن قدري ورق روي نان بود که از حرارت آتش از پشت خود جدا شده آن را بمن داد و از نظر من برفت پس من قدري راه رفته آن را بوسيده بر دهان خود گذارده بخوردم چون آن نان بدرون من رسيد دل مرده من زنده گرديد و خفگي و دل تنگي و شکستگي از من زايل شد و زندگي تازه به من بخشيد و حزن و اندوه از من زايل گرديد و فرح بياندازه به من عارض شد و هيچ شک نکردم در اينکه آن شخص قبله مقصود و ولي معبود بود پس مسرور و شادمان بمنزل خود برگرديدم و آن روز و آن شب ديگر در خود اثري از آن مرض نديدم چون صبح آن
شب برآمد به عادت نزد سيد جليل جناب سيد علي رفته و دست خود را به او دادم چون دستم را بگرفت و نبضم را ديد تبسم کرد و بر رويم خنديد و فرمود چه کار کردي عرض کردم که کاري نکردم فرمود راست بگو و از من پنهان نکن چو واقعه را عرض کردم فرمود دانستم که نفس عيساي آل محمد عليه السلام بتو رسيده جانم را خلاص کن برخيز ديگر حاجت به طبيب نداري زيرا که مرض از تن تو برفت و سالم شدي الحمد لله. راوي گويد که ديگر آن شخص را که در دارالسلام ديدم و آن نان را به من داد نديدم مگر يک روز در حرم مطهر اميرالمومنين عليه السلام که چشمم بجمال نوراني او منور شد بيتابانه بنزد او رفتم که شرفياب خدمت حضرتش شوم از نظرم غايب شد و او را نديدم. مولف گويد که سيد جليل القدر حاج سيد علي مذکور در فصل کراهات بعض مقامات او خواهد آمد ان شاء الله و ديگر آنکه ذکر اين شخص درعداد طايفه اولي هم نظر باين واقعه ثانيه ضرري ندارد. نوزدهم از اين طايفه محور دائره علوم و تحقيق و مرکز کره آداب و رسوم و تدقيق عالم کامل رباني شيخ زين الدين عاملي معروف بشهيد ثاني است و بيان اين واقعه از قراري که فاضل معاصر تنکابني نقل کرده از محمد بن حسن عوري از آن بزرگوار اين است که گفت در شب چهارشنبه دهم ربيع الاول از نهصد و شصت در بلده رمله بمسجد معروف آنجا رفتم که معروف بجامع ابيض است براي زيارت انبيائي که در غار مدفونند پس در را مقفل ديدم و کسي در مسجد نبود پس دست خود
[ صفحه 331]
را بر قفل زدم قفل خود بخود گشوده گرديد و بغار رفتم و نماز و دعا بجا آوردم و باين سبب از قافله غافل شدم و قافله رفت چون بيرون آمدم و از قافله اثري نديدم حيران شدم و بحکم ضرورت به تنهائي روانه گرديدم و آن قدر رفتم که خسته شدم و اثري از قافله نديدم در کار خود درماندم ناگاه استر سواري را ديده که به من ملحق شد و بمن اشاره کرد که رديف او شوم و بر ترک او برآيم پس رديف او شدم و مانند برق لامع روانه گرديد و بزودي بقافله رسيد و مرا فرود آورد و گفت بر رفيقان خود ملحق شو و خود او داخل قافله گرديد پس من برفيقان خود رسيدم و هر قدر فحص و بحث کردم که آن شخص را در ميان آن قافله بيابم و بار ديگر به بينم او را نيافتم و ديگر بارهم نديدم. بيستم از اين طايفه سيد ثقه جليل و فاضل عادل نبيل آقا سيد باقر اصفهاني رحمه الله مي باشد که ازافاضل حوزه درس شيخ استاد طاب ثراه بود در نجف اشرف روزي در مجلسي از حالات حضرت حجت عجل الله فرجه و ذکر اشخاصي که فايز حضور شده اند سخن رفت در اثناء کلام سيد مذکور ذکر نمود که در وقتي شب چهار شنبه را چنان که عادت مجاورين است بمسجد سهله رفته بيتوته بجا آوردم و روز را هم در مسجد ماندم به اراده اينکه عصر را به مسجد کوفه بروم و شب پنجشنبه را در آنجا بيتوته کرده و روز آن را به نجف برگردم اقفافا ذخيره که برداشته بودم تمام شده بود و بسيار گرسنه شده بودم و در آن اوقات مسجد سهله هم مخروبه بود و مجاور و خانواري در آن ساکن نبود و چون مردم بدون ذخيره در آنجا نمي رفتند و توقف ايام در آنجا نمي کردند نان فروش هم در آنجا نمي امد باري با وجود گرسنگي توقف کردم و در صفه وسط مسجد مشغول نماز شدم و در اثناي نماز مردي را ديدم در لباس اهل سياحت که بر آن صفحه برآمد و در نزديک من بنشست و سفره ناني در دست داشت پهن نمود چون چشم من بر آن نان افتاد با خود گفتم که کاش اين مرد پولي از من قبول مي کرد و مرا هم بر اين سفره مي خواند ناگاه ديدم که آن مرد بسوي من نگريست و تکليف خوردن کرد من هم حيا کرده ابا نمودم پس از اصرار او و انکار من اجابت کرده بنزد او رفتم و بقدر اشتها خوردم پس سفره را برداشت و بسوي حجره از حجرات مسجد که در برابر روي من بود متوجه شده داخل آن حجره گرديد و من چشم بعقب او دوختم و آن حجره را از نظر نينداختم تا آنکه زماني گذشت و بيرون نيامد و من از مشاهده آن واقعه متفکر بودم که آيا آن از باب حسن اتفاق بود يا آنکه آن مرد
بر ضمير من اطلاع يافت بالاخره با خود گفتم که مي روم و تحقيق حال از او مي نمايم چون برخاسته داخل آن حجره شدم اثري از آن مرد نديدم يا آنکه آن حجره را زياده بر آن مدخل و مخرج ديگر نبود پس ملتفت شدم که آن شخص بر ضمير من اطلاع بود که آن کار نمود و گمان آن کردم آن بزرگوار بود و کسي ديگر نبود و الله العالم
[ صفحه 332]