بازگشت

در ذکر کساني که در غيبت کبري آن حضرت را در بيداري ديده اند و


اول ايشان اسماعيل بن حسن هرقلي ميباشد که علي بن عيسي در کتاب کشف الغمه نقل کرده که در بلاد حله مردي بود که او را اسماعيل بن حسن هرقلي ميگفتند زيرا از قريه بود از توابع حله که آنرا هرقل گويند و آن مرد در زمان ما وفات کرد لکن من خود او را نديدم بلکه جماعتي از برادران ديني من آن واقعه را بمن خبر دادند و نيز پسر او شمس الدين از براي من نقل کرد که والد من ذکر نمود که در ايام جواني در ران چپ من قرحه بمقدار يک قبضه نمايان گرديد و در فصل بهار منفجر ميشد و از آن چرک و خون بيرون ميامد و درد و الم آن مرا از بسياري کارها مانع



[ صفحه 271]



ميگرديد و آلودگي آن زحمت ميداد روزي از هرقل که محل اقامت من بود بحله آمده بخانه سيد سعيد رضي الدين علي بن طاوس رفته درد خود را باو شکايت کردم و اظهار اراده معالجه نمودم سيد مذکور اطباي حله را احضار فرمود و آن موضع را بايشان نمودم چون ديدند متفق القول گفتند که اين جراحت بر بالاي رگ اکحل واقع گشته و در معالجه آن خطر باشد زيرا که بدون قطع علاج نشود و در معالجه آن خوف قطع اکحل باشد و ترس هلاکت چون سيد مذکور اين بشنيد فرمود من اين اوقات اراده بغداد دارم و در آنجا اطباء حاذق بسيار است و شايد از اين اطباء اعرف و اصدق باشند صلاح آنست که با من ببغداد آئي شايد از اين بليه رهائي يابي پس بحکم ضرورت با ايشان ببغداد رفتم و بعد از ورود جميع اطباء را احضار فرمود و ايشان هم متفق القول چنان گفتند که از اطباء حله شنيديم و باين جهت مايوس و دل تنگ گشتم و در خصوص نماز و تطهير و جراحت و خون در عسرت بودم سيد مذکور فرمود که خداوند در امر نماز بتو وسعت داده با همين لباس آلوده نماز تو صحيح است خود را بزحمت مدار و نفس خود را هم رعايت کن خدا و رسول از اضرار بنفس منع فرموده‌اند چون حال را باين منوال ديدم و از معالجه هم مايوس گرديدم

با خود گفتم که من از حله تا بغداد آمده و امر هم باينجا کشيده خوبست که بسامره هم مشرف شوم و دريافت زيارت آنجا را هم بکنم در اين باب با سيد هم مشورت کرده او هم تصديق و تحسين نمود پس آلات و اسباب و خرجيه خود را باو سپرده با مختصر ضرورت اسباب و مخارج روانه سر من راي شدم و پس از ورود بزيارت قبر عسکريين عليه السلام فايز شده و بسرداب مطهر پائين رفتم و استغاثه بسيار بخدا و امام عليه السلام کردم و بعض شب را در سرداب ماندم بعد از آن بمنزل برگرديدم و تا روز پنجشنبه در آنجا بودم چون روز پنجشنبه شد بسوي دجله رفتم جامه و بدن خود را شستم و غسل کردم و لباس پاک و طاهر پوشيدم و ابريقي را که با خود داشتم آب کردم و از شط بالا آمده بسوي شهر متوجه شدم ناگاه ديدم از باب قلعه چهار سوار بيرون آمدند اتفاق در آن وقت گروهي از شرفاي عرب در حوالي شهر بودند که گله و گوسفند داشتند گمان کردم اين سوارها از ايشانند چون بنزديک ايشان رسيدم دو نفر جوان در ميان ايشان ديدم که يکي از آنها غلامي بود نوخط و رعنا و از جمله آن سوارها شيخي بود نقاب دار و نيزه در دست داشت و ديگري از ايشان سواري بود فرجي رنگيني بالا شمشير خود پوشيده بود و تحت الحنک

داشت پس ديدم که آن شيخ صاحب نيزه در طرف راست راه ايستاد و کعب نيزه خود را بزمين گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ راه ايستادند و باقي ماند صاحب فرجي در ميان راه روبروي من پس بر من سلام کردند جواب ايشان را دادم پس فرجي بسوي من نگريست و فرمود که تو فردا اراده داري که بسوي اهل خود روي گفتم آري گفت نزديک بيا تا ببينم آن چيزي را که تو را بدرد مياورد من ناخوش داشتم که او دست ببدنم زند بگمان اينکه از



[ صفحه 272]



اعراب بيابانند و از نجاسات اجتنابي ندارند و منهم تازه از آب بيرون آمده ام و بدنم رطوبت دارد لکن با اين حال نزديک رفتم و از دستم گرفت و مرا بسوي خود کشيد بعد از آن دست خود را از طرف راستم تا بخود جراحت کشيد چون بجراحت رسيد بنوعي آن را فشرد که بدرد آمد بعد از آن بر روي زين اسب مانند اول نشست پس آن پيرمرد بمن گفت يا اسماعيل رستگار شدي من از آنکه نام مرا دانست تعجب کردم و در جواب گفتم ما و شما هر دو رستگار شديم ان شاء الله پس گفت اين شخص امام عليه السلام است چون اين شنيدم بي تابانه بسوي او دويدم و پايش را در رکاب بوسيدم پس اسب خود را براند و من در رکابش دويدم فرمود برگرد گفتم هرگز از تو جدا نشوم فرمود مصلحت در اينست که برگردي گفتم از تو جدا نمي شوم پس آن شيخ پير فرمود يا اسماعيل حيا نميکني امام دو بار ميفرمايد برگرد مخالفت ميکني لاعلاج من توقف کردم و او چند گام برفت بعد از آن بسوي من نگريست و فرمود چون ببغداد رسيدي ابوجعفر يعني خليفه مستنصر تو را خواهد طلبيد چون بتو چيزي دهد آن را قبول نکن و بفرزند ما علي بن طاوس بگو که مکتوبي بعلي بن عوض بنويسد و من هم باو مي گويم که هر چه ميخواهي بتو بدهد پس با ياران خود

برفت و من هم ايستاده بايشان نظر ميکردم تا آنکه دور شدند و بر مفارقت آن حضرت تاسف خورده و بر زمين نشستم بعد از آن بمشهد عسکريين رفتم خدام بر سرم جمع شدند و گفتند که در روي تو تغييري ديده ميشود چه روي داده کسي تو را آزرده گفتم نه گفتند چيزي تو را آزرده کرده گفتم نه لکن بگوئيد که آن سوارها که در نزد شما بودند آنها را شناختيد گفتند از شرفاي عرب و صاحبان گوسفند بودند گفتم نه چنين است بلکه امام عليه السلام بود گفتند کدام يک آن شيخ يا آنکه صاحب فرجيه بود گفتم بلکه صاحب فرجيه گفتند آن جراحت را باو نمودي گفتم او خود آن را بدست گرفت و بفشرد بطوري که بدرد آورد پس پاي خود را از زير لباس بيرون کردم که آن را ببينم چگونه است اثري از آن نديدم از غايت دهشت و تعجب شک کرد که آن جراحت در کدام پايم بود پاي ديگر را نيز بيرون آورده در آن اثري نديدم چون اين بديدند آواز برآوردند و از اطراف بر سر من دويدند و پيراهن مرا پاره پاره گرديد و از براي تبرک ربودند خدام مرا از دست ايشان کشيده داخل خزانه نمودند و از آسيب ازدحام حفظ گردند پس ناظري که بر امورات مشهد شريف موکل بود اطلاع يافت و داخل خانه گرديد و از نامم پرسيد و از روز خروج از

بغداد پرسيد گفتم در اول اين هفته پس شب را بسر برده صبح بسوي بغداد بيرون شدم مردم از براي مشايعت با من از مشهد بيرون آمدند تا آنکه از مشهد دور شده برگرديدند من هم روانه شدم تا آنکه پل قديم بغداد رسيدم مردم را ديدم که اجتماع دارند و از نام و نسب واردين ميپرسند چون مرا ديدند از نام و نسبم پرسيدند و جواب شنيدند بر سرم ريختند و لباسهايم را پاره پاره کردند بي حال و خسته ام کردند پس ناظري که مباشر امر در نهر بود در اين



[ صفحه 273]



باب ببغداد نوشت و مرا ببغداد بردند ديگر بار مردم بغداد بر سرم ريخته لباس مرا بردند و نزديک بود که از ازدحام مردم هلاک کردم وزير خليفه که از اهل قم بود علي بن طاوس را احضار نموده که شرح اين واقعه را استعلام نمايد چون توبي رسيديم علي بن طاوس برخورد و اصحاب او مردم را از سر من متفرق کردند پس از من واقعه را پرسيد چون مطلع گرديد پياده شد و موضع جراحت را مشاهده کرد و اثري از آن نديد بر روي در افتاده مدهوش گرديد بعد از آن بخود آمده گريه کنان دستم را بگرفت و بنزد وزير برد و گفت اين برادر منست و دوست ترين خلايق است نزد من پس وزير از قصه ام پرسيد و بر آن مطلع گرديد و اطباء را که آن جراحت را ديده بودند احضار فرمود و گفت اين جراحت را که ديده ايد معالجه کنيد گفتند بغير از بريدن باهن معالجه ندارد و اگر بريده شود ميميرد وزير گفت اگر بريده شود و نميرد تا چه مدت خوب ميشود گفتند تا دو ماه لکن گودي و سفيدي در محل بريده باقي ميماند و موي در آن موضع نرويد گفت چند وقت است که آن جراحت را ديده ايد گفتند ده روز قبل از اين پس وزير ران او را که موضع جراحت بود بايشان نمود چون ديدند که آن مانند ران ديگر شده و در آن اصلا اثري نمانده

متعجب گرديدند يکي از ايشان گفت که اين کار کار مسيح است وزير گفت بعد از آنکه اين کار کار شما نشد ما خود ميدانيم که کار کيست پس از آن وزير او را بنزد خليفه مستنصر برد خليفه قصه را از او پرسيد قصه را نقل نمود خليفه امر کرد هزار دينار براي او آوردند گفت اينها را بگير و صرف نفقه خود کن گفت جرات آن ندارم که حبه از آن بردارم خليفه گفت از که مي ترسي گفت از آنکه اين کار با من نمود زيرا که فرمود از ابوجعفر چيزي قبول مکن خليفه چون اين بشنيد بگريست و ملول گرديد پس از آن مال چيزي قبول ننمود و بيرون آمد. علي بن عيسي راوي حديث گويد که روزي اين قصه را براي جماعتي که نزد من بودند نقل ميکردم اتفاقا شمس الدين پسر او در ميان آن جماعت بود و من او را نشناختم چون نقل را باخر رسانيدم اظهار نمود که من پسر اويم از حسن اتفاق تعجب کردم باو گفتم آيا تو خود آن جراحت را ملاحظه کردي گفت ديدم زيرا که آن اوقات طفل بودم و در قيد اين امور نبودم لکن بعد از چاق شدن ديدم اثري در جاي آن نبود و مو هم روئيده بود. و از سيد صفي الدين محمد بن محمد بن بشير علوي موسوي و نجم الدين حيدر ايسر رحمهما الله که از جمله اعيان و اشراف بودند و با من صداقت داشتند و در نزد من عزيز بودند و اين قصه را بمن نقل کردند پرسيدم گفتند که ما خود آن جراحت را پيش از چاق شدن و بعد از آن ديديم پسرش شمس الدين نقل کرد که بعد از اين واقعه پدرم از مفارقت آن حضرت غمگين بود ببغداد رفت و زمستان را در آنجا ماند و در هر چند روز بطمع دريافت ملاقات آن حضرت بسامره مي



[ صفحه 274]



رفت و ببغداد بر ميگشت تا آنکه بان حسرت و غصه و آرزو بجوار رحمت خدا واصل گرديد. دوم از اين طايفه عطوه حسني ميباشد که نيزعلي بن عيسي رحمه الله روايت کرده از سيد باقي پسر عطوه حسني که او گفت که بيضتان پدر او عطو ورم کرده بود و بر مذهب طايفه زيديه بود و اولاد او بر مذهب اماميه بودند و ايشان را از آن منع مينمود و ميگفت من شما را بر اين مذهب تصديق نکنم و قائل بان نشوم تا آن وقت که صاحب شما يعني مهدي عليه السلام مرا از اين مرض عافيت دهد و بيايد و مرا شفا دهد اين کلام مکرر از او صادر شد اتفاقا در شبي از شبها در وقت نماز عشا در يک جا اجتماع نموده بوديم ناگاه ديديم که پدر صيحه ميزند و فرياد مي کند و بما استغاثه مينمايد پس ما بسرعت بنزد وي رفتيم چون ما را ديد گفت برويد و بصاحب خود برسيد که الان نزد من بود و برفت چون اين بشنيديم بيرون دويديم و اطراف خانه و خارج را گرديديم کسي را نديديم برگرديديم و شرح واقعه را از او پرسيديم گفت که من در اينجا تنها بودم ناگاه شخصي بنزد من آمد و گفت يا عطوه گفتم لبيک تو کيستي گفت من صاحب و امام پسران تو هستم آمده ام از براي آنکه تو را از اين درد و بيماري عافيت دهم و صحت بخشم پس دست دراز کرد و پوست خصيه مرا که ورم کرده بود بگرفت و بفشرد و پس از آن دست دراز نموده اثري از آن ورم نديدم راوي گويد که پسرش نقل کرد که بعد از آن پدرم مانند آهو مي دويد و اصلا مرض نداشت و اين قصه مشهور گرديد و از غير پسرش هم آن را شنيدم. علي بن عيسي گويد - که در اين باب از آن حضرت اخبار بسيار است چنانکه جماعتي که در راههاي حجاز و غير آنها وامانده بودند در اثنا آن حضرت را ديده و نجات يافته اند و بجائي که ميخواستند رسانيده و اگر ذکر آنها باعث طول نمي شد پاره از آنها را ذکر مي کرديم و همين قدر که وقوع آن بزمان نزديک بود کافي است. سوم از اين طايفه ابوراجح حمامي است که علامه مجلسي رحمه الله در کتاب بحار روايت کرده از سيد علي بن عبد الحميد که در کتاب خود که آن را بسلطان مفرج عن اهل الايمان موسوم کرده در عداد کساني که آن حضرت را ديده اند که از جمله اين حکايات قصه اي است که اشتهار يافته و شهرها از گفت و شنود آن پر شده و آنرا ابناء زمان بديده عيان مشاهده کرده اند. و آن قصه ابوراجح حمامي است که در شهر حله اتفاق افتاد و آن را جماعتي از اکابر و اعيان و اهل صدق از فضلا که يکي از ايشان زاهد عابد محقق شمس الدين محمدبن قارونست

نقل نمودند و او گفت که حاکم حله مردي بود که عرجان صغير او را ميگفتند روزي او را خبر دادند که ابوراجح حمامي خلفا را سب مي کند چون اين بشنيد متغير شد و ابوراجح را احضار کرده بعد از حضور غلامان خود را بزدن او مامور نمود و ايشان ضرب شديد مهلکي بر او وارد آوردند آن قدر که بر



[ صفحه 275]



روي زمين افتاد و دندانهاي ثنايايش شکست و زبان او را بيرون آورده جوال دوز آهن بر آن گذرانيدند و بينيش را سوراخ کرده ريسماني که از موي زير تابيده شده بود از آن گذرانيدند و حلقه کردند و ريسمان ديگر بر آن حلقه بسته بدست جمعي از اصحاب خود داد و ايشان را مامور نمود که او را در کوچه‌ها و بازارهاي حله گردانيدند پس او را باطراف محلات و بازارها گردانيده و از هر طرف و گذر او را چندان زدند که بر زمين افتاد و هلاکت را در او مشاهده کرده واقعه را بحاکم رسانيدند امر بکشتن او نمود حضار زبان شفاعت گشودند که او مردي است پير ديگر خون او را بگردن خود مگير همين قدر کفايت در مردن او مينمايد پس از مبالغه از او گذشت لکن سر و روي و زبانش ورم کرده بود عشيره او را بخانه او بردند و هيچ شک نبود که او تا صبح زنده نمي ماند چون صبع درآمد مردم بگمان مردن در خانه او جمع شدند او را با صحت و کمال بهبودي مشغول نماز ديدند ايستاده صحيح الاندام دندانهاي ساقط او در موضع خود استوار و برقرار و مواضع جراحات او مندمل و ناپيدا و جراحت روي و بيني نانمودار از مشاهده اين حالت همگي در حيرت فرورفتند چون از نماز فارغ شد او را تهنيت گفته از حقيقت امر پرسيدند

جواب گفت که چون مرگ را معاينه ديدم زبان هم نداشتم که از خداوند سوال کنم لهذا از روي دل بخداوند ناليدم و بامام عليه السلام متوسل گرديدم ناگاه مولاي خود صاحب الامر عليه السلام را معاينه ديدم که دست مبارک خود بر روي من کشيد و فرمود برخيز و بيرون رو و از براي عيال خود کسب معاش کن زيرا که خداي تعالي او را عافيت عطا کرد اين بفرمود و برفت و من خود را چنان ديدم که مي بينيد. شيخ شمس الدين محمد بن قارون گفت قسم بخدا که من همه وقت بحمام ابوراجح ميرفتم و قبل از اين او را مردي ضعيف بدن و زرد رنگ و زشت روي و کوته ريش ميديدم و بعد از آن روز او را با قوه و راست قامت و ريش دراز و روي سرخ و تر و تازه مانند جوان بيست ساله ديدم و با همين حالت بود تا آن زمان که وفات نمود و چون اين خبر شايع گرديد و حاکم آن را شنيد ابوراجح را نزد خود طلبيد و از آن جراحات که ديروز بر او وارد آورده بود اثري نديد و روي و موضع مهار و زبان او را سالم ديد و دندانهاي ثناياي او را که ساقط شده بود در محل خود برقرار ديد رعب عظيمي در او نمودار شد و قبل از آن از براي حکومت در جاي امام عليه السلام که در حله ميباشد پشت بقبله مينشست و بعد از آن واقعه در آنجا روبقبله مينشست و ادب ميکرد و با مردم ملاطفت و مهرباني مينمود و از مسي ء ايشان عفو ميکرد و با محسن ايشان انعام و احسان مينمود لکن اين رفتار بان بدکردار سودي نکرد و باندک زماني بدار البوار شتافت و بيار غار ملحق گرديد و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون چهارم از اين طايفه مادر عثمان است که علامه مجلسي نيز از سيدعلي بن عبدالحميد



[ صفحه 276]



مذکور نقل کرده که او در کتاب مذکور از شيخ شمس الدين مزبور روايت کرده که او گفته از جمله اصحاب سلاطين محمد بن شمس بود که بمدور اشتهار داشت و او را قريه بود مشهور ببرس که آنرا بطايفه علويين وقف کرده بود و او را نايبي بود مشهور بابن خطيب از اهل صلاح و ايمان بود و غلامي بود عثمان نام که بامورات نفقات و خورد و خوراک او قيام داشت بعکس اين خطيب در مذهب و اهل سنت تعصبي تمام داشت لهذا فيمابين نايب و غلام هميشه در باب مذهب مخاصمه و مجادله واقع ميگرديد روزي اين خطيب و غلام با جمعي از عوام در مقام ابراهيم خليل عليه السلام که در نواحي حله معروفست مجتمع بودند اين خطيب بعثمان گفت يا عثمان امروز حق از باطل جدا ميشود زيرا که من اسامي شريفه آقايان خود علي و حسن و حسين عليه السلام را بر کف دست خود مينويسم توهم نامهاي دوستان خود ابابکر و عمر و عثمان را در کف دست خود بنويس بعد از آن هر دو دست را بيک ديگر ميبنديم و در آتش فرو ميبريم دست هر کس سوخت بر باطل و آنکه نسوخت بر حق باشد عثمان قيام ننمود عوام او را ملامت کردند و آوازها برآورده بر عثمان استهزاء و سخريه نمودند اتفاقا مادر عثمان در مکان بلندي بود و اين واقعه را ديد و اين

ملامت و سرزنش را شنيد مردم را دشنام داد و زبان طعن و لعن و ملامت گشود و مبالغه نمود چون بي حيائي و بدگوئي را بنهايت رسانيد کوري دلش بچشمش سرايت کرده هر دو چشم او نابينا گرديد با آنکه در ظاهر چشم از کوري اثري پيدا نگرديد چون اين حال بديد کسان خود را طلبيد ظاهر چشم و حدقه را درست ديدند لکن کور و نابينا دست او را گرفته فرودش آورده بحجله برگردانيدند و اطباي حله و بغداد را بر سر او جمع کرده در معالجه ايشان اثر و ثمري نديدند لهذا مايوس گشته از معالجه دست کشيدند اتفاقا بعضي از زنان اهل ايمان که با مادر عثمان صداقت داشتند بعيادت او آمده در اثناي کلام باو گفتند آن کس که تو را کور کرده او قائم عليه السلام است و اگر مذهب شيعه را اختيار نمائي و در مقام تولي و تبري برآئي ما ضامن ميشويم که خداوند تو را صحت و عافيت عطا فرمايد و بدون اين استخلاص ممکن نباشد چون مادر عثمان اين بشنيد نورهدايت دل او را روشن کرده راضي گرديد پس چون شب جمعه در رسيد آن زنان دست او را گرفته بردند و داخل قبه شريفه که در حله معروف بمقام صاحب الامر عليه السلام است کردند و خود ايشان در قبه بيتوته نمودند چون ربعي از شب رفت مادر عثمان مسرور و خندان با

چشم بينا از قبه بيرون آمد و با هر يک از زنان مطايبه و مکالمه کرد و لباس و زينت هر يک را وصف نمود پس چون او را سالم و بينا ديدند از شرح واقعه و کيفيت ماجراي پرسيدند گفت چون مرا داخل قبه کرده خود بيرون آمديد احساس آن کردم که دستي بالاي دستم گذارده شد و گوينده گفت بيرون رو که خداوند تو را عافيت بخشيد چون چشم گشودم کوري را در خود نديدم و قبه را پرنور ديده مردي را بنظر آوردم از او پرسيدم اي آقا و مولاي من تو کيستي فرمود منم محمد بن الحسن اين بگفت و از نظر من غايب گرديد بعد از استماع اين قصه زنان بخانه هاي خود برفتند و عثمان مادر خود را ببرد و اختيار مذهب اماميه کرد و اين واقعه اشتهار يافت و باعث بينائي جمعي بسيار و اعتقاد ايشان بوجود آن بزرگوار گرديد و وقوع اين واقعه در سال هفتصد و چهل و چهار هجري اتفاق افتاد. پنجم - از اين طائفه جمال الدين نجم الدين است که علامه مجلسي نيز از همان جناب نقل کرده او گفته که از جمله آنها حکايتي است که آنرا جمال المله و الدين عبدالرحمن بن ابراهيم عماني بتاريخ ماه صفر سال هفتصد و پنجاه و نهم هجري بمن نقل نمود و آن را بخط خود در نزد من بدين نهج نوشت که بنده فقير عبدالرحمن بن

ابراهيم چنين گويد که من در شهر حله ميشنيدم که جمال الدين ابن نجم الدين جعفر بن زهدري بمرض فالج مبتلا شده و بعد از وفات پدرش جده پدري او انواع معالجات فالج را در حق او بکار برده و فايده نديده و پاره از حذاق اطباي بغداد را احضار نموده زماني طويل معالجه کرده اند و سودي نبرده تا آنکه بجده اش گفته اند که او را يک شب در زير قبه شريفه که در حله معروف بمقام صاحب الزمان است بگذار شايد خداوند او را از اين ورطه نجات دهد و آن زن صالحه اين محسن را پذيرفته او را در زير قبه گذاشته صاحب الزمان بدن او را استوار کرده بيماري فالج را از او زائل نموده پس از آن ميان من و او ارتباطي حاصل شده که مهما امکن از يک ديگر جدا نميشديم و او را خانه بود معروف بدارالمعشره که اکابر و اولاد اکابر و اشراف و جوانان حله در آنجا جمع ميشدند اتفاقا روزي اين حکايت را از او پرسيدم گفت به بيماري فالج مبتلا بودم بطوري که اطباء از معالجه ام عاجز شدند قضيه را چنانکه بطريق استفاده در حله شنيده بودم حکايت نمود تا باينجا رسيد که جده ام يک شب مرا در زير قبه گذاشت ناگاه قائم ع آمد و فرمود برخيز عرض کردم اي آقاي من يک سالست که قوه برخواستن ندارم باز فرمود که برخيز باذن خداي تعالي و در برخواستن بمن اعانت نمود پس برخواستم و فلج را از خود زائل ديدم چون مردم مطلع شدند بر سرم ريختند و لباسهاي مرا پاره پاره کردند و از براي تبرک بردند و نزديک بود که هلاکم نمايند پس لباس خود را بمن پوشانيدند و من بدون آنکه اثري از فلج داشته باشم بسوي خانه خود روانه گرديدم و در خانه لباس خود را پوشيده لباسهاي مردم را باهلش برگردانيدم من بارها اين حکايت را از او شنيدم که از براي مردم و کساني که خواهش نقل او مينمودند ذکر ميکرد تا آن زمان که وفات نمود. ششم - از اين طايفه حسين بن مدلل است که نيز علامه مجلسي از آن جناب و کتاب نقل کرده گفته از جمله اينها حکايتي است که آن را نقل کرد بمن کسي که باو اعتقاد داشتم و آن در نزد اکثر اهل نجف مشهور است و صورتش چنانست که خانه که الان سال هفتصد و هشتاد و نهم هجري



[ صفحه 278]



است من در آن سکني دارم پيشتر از اين مال مردي بود از اهل خير و صلاح که او را حسين مدلل ميگفتند و اين خانه بسبب او بساباط مدلل اشتهار داشت و آن در مکاني واقع است که بديوارهاي روضه مقدسه اتصال دارد و در نجف اشرف معروف است و آن مرد صاحب عيال و اطفال بود در وقتي از اوقات او را بيماري فلج عارض گرديد و مدتي بر او گذشت و قادر نبود بر اينکه از جاي خود برخيزد حتي آنکه در وقت قضاي حاجت عيالش او را برميداشت و ميگذاشت و مدتي مديد بر اين حالت بود تا آنکه اندوخته خود را بخورد و اولاد و عيال معطل و محتاج شدند و تنگي معاش بر ايشان شديد گرديد چون سال هفتصد و بيستم هجري رسيد در شبي از شبها يک ربع از شب گذشته عيال خود را بيدار نمود چون برخواستند سطح و فضاي خانه را روشن و نوراني ديدند بطوريکه چشم از مشاهده آن خيره ميگرديد سبب را پرسيدند که اين چه نور است که مشاهده ميشود گفت امام و مولاي من حضرت قائم(ع) بنزد من آمد و فرمود يا حسين برخيز عرض کردم که اي آقاي من مرا چنين ميبيني که قادر بر حرکت نيستم پس آن بزرگوار دست مرا گرفته مرا برخيزانيد آن مرضي که داشتم زايل گرديد و الحال که ميبينيد مرضي ندارم و سالم هستم بعد از آن حسين از من خواست که مرا بزيارت جدم ببر و من همه شب درهاي حرم را ميبستم درخواست او را اجابت نمودم پس خود برخواست و با من مشرف بحرم مطهر اميرالمومنين عليه السلام گرديد پس از زيارت بشکرانه نعمت صحت و عافيت حمد و ثناي خداوند را بجا آورد و آن سابطي که ذکر شد بطوري از برکات اين اعجاز با برکت و ميمنت گرديد که الي الحال از براي قضاي حاجات نذورات و خيرات بانجا مي آورند و مقضي المرام برمي گردند و حاجات برمي آيد بتوجه آن حضرت هفتم از اين طايفه غازي صفيني که علامه مجلسي طاب ثراه ميگويد که اين قصه ايست که از روي خط بعض اصحاب ما نقل شده که گفت روزي بنزد پدرم حاضر گرديدم مردي را در نزد وي ديدم که با او مکالمه و محادثه مينمود ناگاه در اثناء کلام بر او خواب غالب گرديده سنه و پنيه گي بر او عارض گشته بلغزيد و عمامه از سرش بيفتاد واثر زخم منکري بر سرش ظاهر گرديد چون اين بديدم از آن جراحت منکر از او پرسيدم گفت اين اثر از ضربت غزوه صفين است حاضرين تعجب کرده باو گفتند که وقوع غزوه صقين قديم است و تو را عمر اقتضاي ادراک آن نکند پس چگونه ميشود گفت آري لکن روزي بسوي مصر سفر کردم و در اثناء سفر مردي از غزه با من رفيق راه گرديد و در اثناي راه در انحاي مکالمات ذکر غزوه صفين در ميان آمد آن مرد بگفت اگر در غزوه صفين من ميبودم هر آينه شمشير خود را از خون علي و اصحاب او سيراب مينمودم من هم گفتم که اگر من حاضر بودم هر آينه شمشير خود را از خون معاويه و ياران او رنگين مينمودم آن



[ صفحه 279]



مرد گفت علي و معاويه و آن ياران ايشان نيستند من و تو که از ياران ايشان هستيم بيا تا آنکه داد خود از يک ديگر بستانيم و روح ايشان را از خود راضي نمائيم اين بگفت و شمشير از نيام برآورد و منهم شمشير از غلاف کشيدم و بسوي او دويده با يک ديگر در آويختيم مقاتله شديد گرديد ناگاه آن مرد رد بدتر از يهود ضربتي بر فرقم نواخت که دويد و از خود برفتم و ديگر ندانستم که چه واقع گرديد تا آنکه ديدم مردي با کعب نيزه مرا حرکت ميدهد و بيدار مينمايد چون چشم گشودم مرد سواري را در بالين خود ديدم که از اسب خود فرود آمد و دست بر جراحت و زخم من کشيد که گويا داروئي برء الساعه بود که فورا بهبودي بخشيد و آن جراحت مندمل گرديد پس فرمود اندک تامل و مکث کن تا آنکه من بيايم پس بر اسب خود سوار شده از نظرم غايب گرديد زماني نکشيد که مراجعت نمود و سر آن مرد را که بر من ضربت زد بريده بدست خود دارد و اسب او و مرا و آلات و اسباب من و او را هر دو بدک و جنيه کرده با خود بياورد و فرمود اين سر سر دشمن تو ميباشد چون ياري ما کردي ما هم تو را ياري نموديم و لينصرن الله من ينصره يعني هر آينه ياري کند خدا کسي را که او را ياري ميکند چون اين بديدم مسرور گرديدم

عرض کردم اي مولاي من تو کيستي فرمود منم محمد بن الحسن يعني صاحب الزمان عليه السلام پس فرمود که هر که اين زخم را از تو بپرسند بگو آن را در جنگ صفين برداشتم اين بفرمود و از نظر من غايب گرديد. هشتم - از اين طايفه محمد بن عيسي البحريني است که علامه مجلسي طاب ثراه ميگويد که بعضي از فضلاي گرام و ثقات اعلام بمن خبر داد از شخصي که باو وثوق داشت که او روايت کرد از شخص ديگر که باو وثوق داشته و او را بسيار مدح ميکرده که او گفت در آن وقت که بلاد بحرين در تصرف سلطان فرنگ بود حاکم و والي آن ولايت را مردي از مسلمانان کرده بود که اهل ملت باشد و بان جهت تاليف قلوب رعيت شده باشد و باعث معموري مملکت گردد اتفاقا والي ناصبي بود و او را وزيري بود از نواصب و در بعض شيعه و ائمه ايشان و اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام کم عديل و چون اهل بحرين را شيعه دانسته بود در عداوت و اذيت ايشان تقصير نمينمود و در اضرار بر ايشان اصراري داشت و هر روز تدبير تازه مينمود تا آنکه روزي بنزد والي آمده اناري در دست داشت بوالي نمود که در آن لا اله الا الله محمد رسول الله ابوبکر و عثمان و علي خلفاء رسول الله بخط مخلوقي نه مصنوعي مکتوب بود چون والي

ديد که آن کتاب در اصل انار است بطوريکه احتمال آنکه بصنعت مخلوق باشد در آن راه ندارد تعجب نمود و گفت اين انار از براي ابطال مذهب رافضيان دليلي وافي و برهانيست کافي بنابراين راي تو در خصوص اهل بحرين چيست وزير گفت اصلح الله الامير مصلحت در اينست که اکابر اهل بحرين را احضار فرمائي و مامور داري باينکه يا در خصوص اين انار جوابي کافي گويند و يا آنکه ترک مذهب رفضه داده در مذهب



[ صفحه 280]



سنت و جماعت در آيند و يا آنکه مانند اهل ذمه قبول جزيه نمايند و چون از عهده جواب برنيايند لاعلاج در مذهب والي درآيند و در آن والي را اجري عظيم باشد و اگر هم قبول جزيه نمودند ايشان را خواري و ذلت باشد و دولت را قوت و شوکت و اگر از آن هم امتناع نمايند مردان ايشان را بايد کشت و زنان ايشان را اسير و اموال ايشان را تصرف نمود والي را از اين راي خوش آمده امر باحضار علما و اکابراهل بحرين نمود و پس از احضار نمودن انارايشان را مخير کرد ميان امور مذکوره اهل بحرين چون اين شنيدند حيران و ترسان گرديد لاعلاج سه روز مهلت خواستند و والي ايشان را مرخص کرده از مجلس برخواستند و از براي تدبير کار مجلسي آراسته گرد يک ديگر بر آمدند و در باب جواب مشورت کرده اشهب فکرت را در حل اين مشکل بجولان در آوردند آخر الامر نتيجه افکار آن شد که در تدبير اين کار دست توسل بدامن ولي پروردگار زنند و جواب را از امام عصر و والي حقيقي ملک در اين اعصار خواهند باينکه سه نفر از اخيار ملک خود را انتخاب کردند و مقرر داشتند که هر يک از ايشان در شبي از اين سه شب بصحرا بيرون رود و خدا را عبادت و مناجات کند و بان بزرگوار استغاثه نمايد شايد آن بزرگوار جواب اين سوال را بيان فرمايد پس نامزد شب اول بيرون رفته پس از عبادت و مناجات بسيار در مقام استغاثه با آن بزرگوار برآمده تمام آن شب را تا آن زمان که شاهد صبح نقاب ظلمت را برداشته صرف اين کار نمود و شاهد مقصود ديده نگشود مايوسانه بسوي اهل خود مراجعت نمود پس در شب دوم شخص دوم را روانه نمودند او هم پس از اهتمام و کوش تمام نااميد برگرديد و خوف و اضطراب خلق افزون گرديد پس شخص سوم را در شب سوم فرستادند و او مردي بود صاحب فضل و تقوي موسوم بمحمد بن عيسي آن مرد صالح سر و پاي خود را برهنه نمود و با خضوع و خشوع تمام رو بسوي آسمان آورد اتفاقا آن شب هم از غايت تاريکي مانند روي زنگيان و دل ناصبيان تيره و تار بود و وحشت بر وحشت ميافزود و آن شب را بدعا و عبادت و گريه و زاري بسر برد و در باب خلاصي مومنان و رفع اين بليه هايله از ايشان بخدا و رسول و ارواح آل اطهار عليهم السلام توجه نمود و بامام عصر عجل الله فرجه استغاثه کرد و آن بان بر گريه و زاريش افزود تا آنکه وقت قريب باخر و شب بسحر رسيد و کسي را نديده آه از نهادش بر آمد و از ملاحظه حال قوم و محرومي خود محزون و دل تنگ گرديد و بر حالت خود و ايشان گريستن آغاز نمود و ناگاه شخصي را در نزد خود حاضر ديد که باو خطاب فرمود که يا محمد بن عيسي تو را چه ميشود و از براي چه باينجا آمده و باين طور گريان و هراساني گفت اي مرد مرا بحال خود واگذار که دردم گفتني نباشد گفت آخر من آن را بدانم گفت بغير امام خود نگويم و کسي که قادر بر علاج آن نباشد از او نصرت و ياري نجويم گفت يا محمد بن عيسي من همانم که گوئي و آن کنم که جوئي گفت اگر تو هماني خود درد و علاج



[ صفحه 281]



را بهتر داني گفت آري راستگوئي چنين است غم مخور که منم مولاي تو صاحب الزمان و آقاي درماندگان همانا از براي کتابت انار که امر آن بر شما دشوار شده و جواب والي که شما را ترسانيده بيرون آمده راوي گويد که چون اين بشنيدم بسوي او دويدم و عرض کردم اي مولاي آوارگان و فرياد رس بيچارگان توئي مولاي ما و دانستي درد و مصيبت ما را علاج او را بيان فرما زيرا که توئي ملاذ ما و غير از تو کسي را نداريم که رو بسوي او آوريم و تو قدرت بر آن داري فرمود چنين است که گوئي يابن عيسي دلتنگ مباش بدان که در خانه آن وزير لعنه الله درخت اناري باشد چون آن درخت بار آورد و وزير قالبي از گل بصورت انار ساخته و آن را دو نيمه کرده و در ميان هر يک از آن دو نيمه بعض اين کلمات را حک کرده و انار را در وقت کوچکي در ميان آن دو نيمه ميگذارد و آن دو نيمه را بيک ديگر وصل مينمايد و مي بندد چون آن انار آن قالب را پر ميکند آن موضع حک در آن اثر ميکند و آن کلمات در پوست آن انار منطبع ميگردد و چنان مينمايد که بدون تدبير در آن حادث گشته پس چون فردا بنزد والي رويد بگو جواب تو را آورده ام و نگويم مگر در خانه وزير و چون بخانه وزير رويد نظر کن بجانب دست راست در آن

غرفه باشد پس بوالي بگو جواب را نگويم مگر در اين غرفه وزير از آن امتناع کند تو مبالغه کن و راضي مشو مگر آنکه بغرفه بالا روي چون بغرفه روزنه بيني و در آن روزنه کيسه سفيدي باشد آن کيسه را بردار آن قالب که از براي آن حيله ساخته در آن کيسه باشد پس در آن کيسه را گشوده آن قالب را بيرون آور و آن انار را در آن قالب گذار که باندازه آن انار خواهد بود پس هر دو را بنزد والي گذار تا آنکه جواب واضح و باطن کار آشکار گردد. يابن عيسي بوالي بگو که اين جواب تو از دليل و مکر وزير و ما را بعلاوه اين معجزه باشد بر حقيقت مذهب خود و موکد صدق اين جواب و آن اينست که در ميان اين انار بغير از دود و خاکستر چيز ديگر نباشد اگر خواسته باشي که صدق اين خبر داني وزير را امر کن که اين انار را بشکند چون وزير آن را بشکند دود و خاکستر بر ريش و رويش پرد اين بفرمود و از نظر غايب گرديد چون محمد بن عيسي اين بديد از حصول مقصود شاد و مسرور گرديد و بر مفارقت آن قدوه ابرار مانند ابر بهاري آغاز گريستن نمود و در بعض حکايات اين قصه چنين است که از تاخير جواب پرسيد آن حضرت معلل بوسعت زمان استمهال نمودند و فرمودند که اگر يک شب مهلت ميخواستيد همان شب را

بمقصود ميرسيديد



[ صفحه 282]



و بالجمله محمد بن عيسي با بشارت و نويد بسوي قوم برگرديد و چون آفتاب برآمد والي ايشان را از براي جواب طلبيد همگي بنزد والي رفتند و حسب الامر امام عليه السلام معمول داشتند و صدق جميع وقايع بر رجال دولت و اهل مملکت واضح و لايح گرديد و روي وزير از شدت انفعال و شرمساري قيرگون و زن و مرد آن بلاد مسرور و شادان گرديدند پس والي چون اين بديد بسوي محمد بن عيسي متوجه گرديد و بپرسيد که تو را بر اين امور که اخبار نمود و اين وقايع از کجا بتو معلوم گرديد گفت از حجت پروردگار و وصي رسول مختار امام عصر و صاحب امر و مهدي غايب از انظار گفت امامان شما کيانند يک يک از ائمه طاهرين عليه السلام را ذکر نمود و بر امام عصر عليه السلام ختم کرد والي گفت دست خود را دراز کن پس دست او را بگرفت و گفت اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريک له و ان محمد عبده و رسوله و ان علي بن ابي طالب اميرالمومنين و خليفته بلا فصل و ان الائمه من ولده و ائمته و سادتي و فادتي بهم اتولي و من اعدائهم اتبري ء پس امر باکرام محمد بن عيسي و اهل بحرين نمود و از ايشان عذر بخواست و امر بکشتن وزير کرد و او را باشد عقوبات بديار غار رسانيدند. راوي گويد که اين قصه تا

کنون در ميان اهل بحرين مشهور و قبر محمد بن عيسي در ميان قبور ايشان معروف و باين کرامت موصوف و خلايق آن ديار و نواحي بزيارت آن مزار طالب و راغب بطوري که صبيان و نسوان بان اعتقاد و اذعان دارند و الحمد لله رب العالمين نهم از اين طايفه سلمان عصر و مقداد دهر خود مولانا المقدس احمد اردبيلي قدس سره ميباشد که علامه مجلسي طاب ثراه ميگويد از جمله حکايتي که نزديک بعصر ما بعرصه وقوع رسيده حکايتي است که جماعتي از مير سيد علام تفرشي نقل نموده اند او گفته در بعضي از شبها در نجف اشرف در صحن روضه مطهره در وقتي که بسياري از شب گذشته بود ميگشتم ناگاه شخصي را ديدم که بسمت روضه مقدسه ميرود پس بسوي او رفتم چون باو نزديک شدم ديدم که شيخ و استادم ملا احمد اردبيلي قدس سره ميباشد خود را از او پنهان کردم تا آنکه ببينم چه اراده دارد ديدم بنزديک روضه مقدسه رسيد و در هم بسته بود ناگاه ديدم در گشوده شد و داخل روضه گرديد گوش دادم ديدم با کسي آهسته تکلم ميکند بعد از آن بيرون آمد و در بسته گرديد من خود را بکناري کشيدم ديدم که از نجف بيرون رفت و بسمت کوفه متوجه گرديد منهم در عقب او روانه شدم بطوري که مرا نميديد تا آنکه داخل مسجد کوفه

گرديد و در نزد محرابي که اميرالمومنين عليه السلام را در آن ضربت زده اند قرار گرفت و زماني طويل در آنجا درنگ کرد بعد از آن برگشت و از مسجد بيرون رفت و بسمت نجف متوجه گرديد منهم در عقب او بودم تا آنکه بمسجد حنانه رسيد اتفاقا مرا بدون اختيار سرفه عارض شد چون آواز سرفه شنيد بسمت من نگريست مرا بديد و بشناخت



[ صفحه 283]



و فرمود ميرعلام هستي گفتم آري گفت کجا بوده و چه کار داري گفتم از آن زمان که داخل روضه شدي تا حال با تو هستم تو را بحق اين قبر قسم ميدهم که سر اين واقعه را که امشب از تو مشاهده کردم بمن خبر ده فرمود بشرط آنکه تا من زنده هستم آن را بکسي نگوئي او را عهد و پيمان در کتمان دادم چون وثوق و اطمينان حاصل نمود فرمود گاه گاه که بعض مسائل بر من مشکل ميشود در حل آن باميرالمومنين عليه السلام متوسل ميشوم امشب مسئله بر من مشکل شد و درآن فکر ميکردم ناگاه بدلم افتاد که باز بخدمت آن حضرت روم و سوال کنم چون بدر روضه رسيدم چنانکه ديدي بي کليد بر روي من گشوده گرديد پس داخل شده بخدا ناليدم که جواب آن را از آن حضرت دريابم ناگاه از قبر مطهر آوازي شنيده که برو بمسجد کوفه و از قائم ع سوال کن زيرا که اوست امام عصر پس بنزد محراب آمدم و از آن بزرگوار سوال کرده جواب شنيدم و الحال بمنزل خود ميروم. مولف گويد که مقدس مذکور اردبيلي اصل و نجفي مسکن از اجله علماي اماميه بوده صاحب علم و فضل و تصنيف و تاليف و زهد و ورع و کرامات و معاصر با شيخ بهائي و مقدم بر عصر علامه مجلسي بوده در کتاب انوار ذکر کرده که از جمله ورع او اين بوده که در نجف اشرف از براي زيارت کاظمين عليه السلام و عسکريين عليه السلام حيوان کرايه ميکرد و ميرفت و در مراجعت که شيعيان بغداد نوشتجات باهل نجف مينوشتند و بمقدس ميدادند که برساند بجهه اجابت ايشان ميگرفت لکن پياده ميرفت و سوار آن حيوان نميگرديد و ميگفت که صاحب حيوان اذن نداده که اين نوشتجات را بر آن بار کنم. و ديگر آنکه از منزل خود بيرون ميرفت عمامه بزرگي بر سر خود ميبست از براي آنکه هرگاه مردي از او عمامه خواهد يا آنکه زني از او توقع مقنعه کند پاره کند و بدهد و بسيار اتفاق مي افتاد در مراجعت عمامه بر سر نداشت يا آنکه قليلي باقي مانده بود. و ديگر آنکه در سال گراني طعامي که در خانه داشت با فقراء قسمت ميکرد و زياده بر قسمت يکي از ايشان از براي عيال خود نميگذاشت اتفاقا در بعضي از سالهاي گراني همين کار کرد زوجه اش با او در اين خصوص معارضه کرد و گفت در همچو سالي اولاد خودمان را محتاج بگدائي نمودي چون اين بديد از خانه بيرون آمد روانه بسوي مسجد کوفه گرديد باراده اعتکاف و رفع دل تنگي پس چون روز دوم شد مردي بدر خانه آمد که چند حيوان با خود داشت که بر بعضي گندم پاک کرده و بر بعضي آرد نرم بار کرده بود و گفت اينها را صاحب خانه از براي

شما فرستاده و خود در مسجد کوفه اعتکاف نموده پس آنها را تسليم کرده برفت چون مقدس برگرديد زوجه اش باو گفت که آنکه با اعرابي فرستاده بودي رسيد خوب بود مقدس دانست که از جانب خدا بوده شکر نعمت بجا آورد



[ صفحه 284]



و ديگر کرامات و مقامات آن عالي مقدار بسيار است شايد در خاتمه کتاب ببعض آنها اشاره شود انشاء الله. دهم از اين طايفه علامه طباطبائي بحرالعلوم و محيي الرسوم سيد جليل و الحبر النبيل عالم رباني مهدي بن مرتضي النجفي الطباطبائي مي باشد و آثار مستنده باين بزرگوار يا قطع نظر از حکايات و اخبار دليلي است کافي و آشکار بر ثبوت اين مقام از براي او مثل آنکه در مسجد سهله مقام مهدي عليه السلام بنا نمود در موضعي که در ظاهر شاهدي بر آن نبود و مکان مقبره هود و صالح را در وادي السلام تغيير داد و از آن بقعه عتيقه اعراض کرد و بناي زيارت آنها را در مکان ديگر که الحال معروف است نهاد زيرا که امثال اين امور بغير از استکشاف از امام عليه السلام طريق نزديکي ديگر ندارد و مثل آنکه مشهود است که تا مدت دوازده سال نماز عشائين را در مسجد سهله يا آنکه در مسجد سهله و کوفه و نماز صبح را در نجف اشرف بجا آورده و بعلاوه وقايع بسيار در اين خصوص ناقلين آثار از آن عالي مقدار نقل کرده اند و بعض از آنها را افاضل معاصر نوري زيد توفيق در کتاب منامات خود نقل کرده: اول آنها واقعه اي است که از يک نفر از تلامذه سيد نقل کرده که او گفت که در جنب سيد بلافاصله

نشسته بودم اتفاقا قليان نعلجيري سيد در دست داشت و مي کشيد و در آن اثناء مردي از حاضرين عرض کرد که آيا در زمان غيبت کبري ديدن حضرت قائم عليه السلام مي شود سيد چون اين بشنيد سر برداشت و در جواب فرمود که ظاهر بعض اخبار که عدم آنست بعد از آن سر بريز انداخته آهسته بطوري که من شنيدم فرمود کيف و قد ضمني الي صدره يعني چگونه مي توان او را ديد و حال آنکه او مرا بسينه خود چسبانيد. دوم از آنها واقعه اي است که از زبده الاخبار و عمده المجاورين ثقه جليل حاج ميرزا خليل طبيب رحمه الله نقل کرده که در زماني که عالم رباني ميرزا ابوالقاسم قمي جيلاني صاحب کتاب قوانين به نجف اشرف آمده بود روزي در منزل او بودم اظهار نمود که بيا برويم بديدن سيد يعني بحرالعلوم حسب الامر بهمراهي ايشان رفتيم پس از صرف رسوم و آداب ورود ميرزاي مذکور اظهار نمود که سوال و عرض خلوتي داشتم سيد مذکور بر صفحه مجلس نظر کرد و فرمود ماذون و هولاء سر يعني از اين جماعت حاضرين پوشيده نيست و ايشان اصحاب سر من هستند ميرزاي مذکور چون اين بشنيد پرسيد که شنيده ام که از براي آقا يعني سيد مذکور شرفيابي ملاقات حضرت قائم حاصل شده آيا اين خبر صدق است سيد گفت آري مدتي

به اروزي دريافت اين نعمت بسهله ميرفتم تا آنکه در يک شب از شبها در وسط مسجد روشنائي ديدم چون نظر کردم مردي را در وسط مسجد ديدم که نماز مي کند و اين روشني از آثار و انوار او است دانستم که آن بزرگوار است



[ صفحه 285]



و شرفياب خدمت او شدم. مولف گويد که فاضل معاصر ميرزا محمد تنکابني اين واقعه را در کتاب قصص العلماء از ثقه عالم ورع آخوند ملا زين العابدين سلماسي نقل مي کند که او گفت من در آن مجلس که سيد ذکر کرد يک شب در مسجد سهله عبادت مي کردم ناگاه آوازي شنيدم که دلم را از جا درآورد بي خود باثر آن صدا رفتم نوري بلند مشاهده کردم که آن عرصه را روشن کرده بود پس شخصي را ديدم که نشسته بود پس فرمود سيد مهدي بنشين و نشستم آخوند مذکور گويد پس از اين کلام سيد دست بگردن ميرزا در آورد و گفت من مي گويم که قائم عليه السلام را ديده ام تو مرا تکذيب کن زيرا که تکليف تو اينست و سکوت کرد. سوم واقعه اي است که از سيد مرتضي که از مجاورين نجف اشرف بود و درک خدمت اکثر علمائي که در طبقه سيد مذکور و من تاخر عنه بودند نموده و در سال گذشته هزار دويست و نود و هشت بطاعون عام گذشت نقل کرده و آن اينست که او گفت در سالي از سالها با سيد مذکور باراده زيارت عسکريين ع بسر من راي مي رفتيم و مدتي در آنجا توقف نموديم و در اوقات توقف نماز را با جماعت و امامت سيد در حرم عسکريين ع اقامه مي کرديم اتفاقا يک شب از شبها در اثناي نماز جماعت عشا بعد از تشهد اول سيد

اخذ به قيام و اراده نهوض ننمود و بر همان حالت زماني درنگ کرده پس از آن برخواست و نماز را تمام کرد و بان نمود که شک کرد و ترددي فرمود و مهابت او مانع گرديد از آنکه سبب اين درنگ را از او سوال کنيم تا آنکه بمنزل عود نمود پس از يک نفر از خواص خواهش استکشاف آن کرديم پس از سوال جواب فرمودند که چون اخذ بقيام کردم ناگاه حضرت قائم عليه السلام از براي زيارت والدين و جد وارد حرم گرديد بمشاهده اين امر بي خود گشتم تا آنکه پس از سلام مختصر بزودي بيرون رفت و من بحال خود آمده برخواستم مولف گويد که فاضل معاصر ميرزا محمد تنکابني زيد توفيقه اين واقعه را نيزاز ثقه عالم جليل آخوند ملا زين العابدين سلماسي که از اعاظم شاگردان بحرالعلوم بود نقل مي کند که او گفت که در خدمت سيد بودم در آن سفر سامره و در همين نماز و آن جناب را بعد از تشهد دوم و اخذ به سلام اين سکته عارض شد و چون بمنزل آمديم من دست بغذاي شام نکشيدم تا آنکه جناب سيد سر آن سکته را بطريق مذکور بيان نمود پس نزديک سفره رفتم و غذا تناول کردم. چهارم واقعه ايست که از ناظر سيد نقل کرده که در اوقاتي که سيد در سامره بودند منزل در اطاق متصل به اطاقي که سيد در آن منزل داشت بود و من مي ديدم که پس از صرف غذاي شب و تفرقه اصحاب و بستان باب در اواخر شب سيد بيرون مي رود لکن نمي دانستم که بکجا ميرود تا آنکه يک شب پس از خروج من هم به فاصله خارج شدم او را در حرم عسکريين عليه السلام نديدم زيرا که در



[ صفحه 286]



ها بسته بود و از شبکه نظر کردم اثري نيافتم پس بسوي سرداب رفته همهمه اي شنيدم از پله سرداب آهسته پائين رفته در پله آخر توقف کردم آواز سيد را شنيدم که با کسي تکلم مي کند ناگاه بمن آواز داد که فلان چرا اين جا آمده برگرد من برگشتم. پنجم واقعه اي است که نيز از ناظر سيد نقل کرده و آن اينست که در اوقاتي که سيد در مکه معظمه بود چون محل آمد و رفت عامه خلق بود از عامه و خاصه مخارج ايشان زياد بود زيرا که از کسي از واردين احتجاب نمي نمود و با هر طايفه به طوري که او را از خود مي دانستند رفتار مي نمود و اکثر اهل سنت او را هم مذهب خود مي دانستند لهذا جميع طوايف و فرق با او معاشرت داشتند اتفاقا خرجي تمام شد و زياده بر خرج روزي باقي نماند با خود گفتم که قبل از اتمام بايد سيد را اطلاع داد پس بنزد سيد رفته واقعه را عرض کردم سيد قدري تامل کردند و قلياني طلبيدند من به قهوه خانه رفته قلياني پر کرده بنزد او بردم گرفته و مشغول کشيدن شد ناگاه آواز حلقه در حياط بلند شد ديدم سيد مضطرب گرديده قليان را به من داد و فرمود ببر ديگر اينجا نيائي تا خود بخواهم من بيرون آمدم ديدم که سيد بتعجيل تمام پا برهنه به جانب در حياط دويد و در را

گشود مردي با جلالت و مهابت تمام داخل خانه گرديد او در جلو و سيد در عقب وارد اطاق سيد گرديدند من ايشان را نمي ديدم لکن چنان احساس کردم که آن شخص نشست و سيد در برابر او ايستاد ومن همهمه مکالمه ايشان را مي شنيدم و لکن صوت حروف را تميز نمي دادم تا آنکه طولي نکشيد باز آن شخص در پيش وسيد پا برهنه در دنبال بيرون آمدند و تا باب خانه مشايعت کرد پس آن شخص رفت و سيد عود کرده در محل خود قرار گرفت قليان را طلبيد من بدون آنکه محتاج بتجديد شده باشد آن را بر گردانيده باو دادم گرفته قدري کشيد پس دست بزير مسند برد و کاغذي بخط رومي نوشته بيرون آورد بمن داد و فرمود ميروي گذر عرفات بصرافي فلان صفت که در فلان دکان نشسته مي دهي و هر قدري پول داد گرفته مي اوري. ناظر گويد که آن کاغذ را برده بان صرف دادم و برخواست و گرفت و بوسيد و بر چشم خود گذاشت پس گفت برو و چهار نفر حمال بياور من رفتم و چهار نفر حمال حاضر کرده آن مرد در پس دکان رفت چهار حمال را از جنس ريال فرانسه بارگيري کرده با من روانه نمود بمنزل رسانيده ضبط کردم و تفصيل را به عرض سيد رسانيدم پس فرداي آن روز با خود گفتم که بايد بروم و استکشاف اين امر را از صراف بکنم که آن نوشته از چه کس بود چون به گذر عرفات رفتم او را در آن دکان نديدم پرسيدم که فلان صراف که ديروز در اين دکان بود به کجا رفت گفتند چنين صراف که تو گوئي در اين دکان هيچ وقت نبوده و ديده نشده چون اين ديدم و شنيدم متحير و مبهوت برگرديدم



[ صفحه 287]



يازدهم و دوازدهم و سيزدهم اين طايفه راشد همداني است که جد اعلاي شيعيان اهل همدان بود و از دبست که در طواف شرفياب لقاي آن حضرت گرديد. و هشام است که عريضه ابن قولويه را بمکه برد که برساند بان کسي که حجرالاسود را در محل خود نصب مي نمايد زيرا که اين سه نفر را اگر چه در سابق در عداد اشخاصي که در غيبت صغري به شرف ملاقات آن حضرت فايز شده اند ذکر کرديم به ملاحظه آن که اين وقايع را مجهول التاريخ در کتب بعض اصحاب يافتيم لکن مقدس اردبيلي قدس سره هر سه واقعه را در عداد وقايع غيبت کبري ذکر کرده زيرا که سال ولادت آن بزرگوار بنابر آن که سال دويست و پنجاه و شش هجري که مطابق لفظ نور است بوده باشد و از آن زمان هم تا زمان غيبت کبرا که سال وفات علي بن محمد سمري باشد هفتاد و چهار سال باشد چنانکه جمعي گفته اند پس ابتداي غيبت کبري سال سي صد و سي هجري مي شود و اين قايع بعد از آن وقوع يافته چرا که واقعه هشام را در سال سي صد و سي و هفت هجري ذکر کرده و آن هفت سال بعد از غيبت کبري مي شود و همچنين آن دو واقعه ديگر را و الله العالم. چهاردهم اين طايفه خواهرزاده ابوبکر نخالي عطار است که جمعي از ارباب تصانيف نقل کرده اند از ابوبکر تمامي

که گفت چند سال قبل از اين خواهرزاده ابوبکر نخالي عطار که از صوفيه بود نزد من آمد از او پرسيدم که کجا بودي و کجا ميروي گفت هفده سال است که سياحت مي کنم گفتم از عجايب روزگار چه ديده اي گفت مدتي در اسکندريه بودم و در آنجا کاروانسرائي بود که غريبان در آنجا منزل مي کردند و در آن کاروان سرا مسجدي بود که مردي در آن مسجد امامت و نماز جماعت مي‌کرد و در قرب آن مسجد بالاخانه بود که در آن جواني منزل داشت و هرگاه که نماز جماعت برپا مي شد آن جوان به زير مي آمد و با آن جماعت نماز مي کرد و بعد از فراغ بدون توقف بالا مي رفت و با کسي تکلم نمي کرد مرا از حالت و نظافت آن جوان خوش آمد پس بنزد او رفتم و از او خواستم که با او باشم و او را خدمت کنم قبول کرد و اجابت نمود و من چند گاه در نزد او بودم و او را خدمت مي کردم و از اطوار و اعمال او استفاضه مي کردم و از گفتار او استفاده مي نمودم تا آنکه روزي از نام و نسب او پرسيدم گفت منم صاحب حق و صاحب امر گفتم چرا خروج نمي کني گفت وقت آن نشده پس مدتي در خدمت آن بزرگوار بودم تا آنکه روزي فرمود که مرا سفري در پيش آمده عرض کردم مرا هم ماذون فرموده در خدمت تو باشم اجابت فرمود پس با او بيرون رفتم روزي در اثناي راه عرض کردم که اي مولاي من زمان خروج و ظهور چه وقت است فرمود آن را علاماتي باشد که از آن علامات کثرت هرج و مرج باشد در ميان مردم و وقوع فتنه شديد بر خلق پس در مسجدالحرام در آيم و منادي ندا کند که اين است مهدي موعود پس مردم در ميان رکن و



[ صفحه 288]



مقام با من بيعت کنند بعد از آنکه مايوس شده باشند پس در خدمت آن حضرت رفتيم تا آنکه بساحل دريا رسيديم و آن حضرت اراده آن نمود که بر آب برآيد گفتم اي مولاي من من از آب مي ترسم فرمود واي بر تو با آن که من با تو هستم چه ترس داري عرض کردم که چنين است لکن واهمه بر من غالب گشته چون اين بشنيد خود آن حضرت بر آب برآمد و از نظر غايب و ناپديد گرديد پانزدهم اين طايفه آيه الله في العالمين قدوه العلماء الراسخين جمال الدين حسن بن يوسف بن علي بن المطهر الحلي مي باشد که در جميع آفاق معروف به علامه علي الاطلاق است. و شرح اين واقعه آن است که فاضل معاصر ميرزا محمد تنکابني زيد توفيقه روايت کرده در کتاب قصص العلماء از فاضل لاهيجي المولي صفر علي از استاد خود السيد السند الاقاسيد محمد صاحب المفاتيح و المناهل ابن الاقاسيد علي صاحب الرياض که او نقل کرده از خط علامه در حاشيه بعض کتب که علامه در شبي از شبهاي جمعه تنها بزيارت قبر مولاي خود جناب ابي عبدالله الحسين عليه السلام مي رفت و بر دراز گوشي سوار بود و تازيانه از براي راندن دراز گوش بدست خود داشت اتفاق در اثناي راه شخصي پياده بزي اعراب بر او در راه رفتن رفاقت و همراهي نمود و در اثناي راه رفتن فتح باب مسئله و مکالمه نمود و از مکالمات او به مقتضاي المرء مخبو تحت لسانه:



زبان در دهان خردمند چيست

کليد در گنج صاحب هنر



چو در بسته باشد چه داند کسي

که جوهر فروش است يا پيله ور



علامه قدس سره دانست که مردي است عالم و خيبر بلکه کم مانند و نظير پس در مقام اختيار او بسوال بعض مشکلات برآمد ديد که او حلال مشکلات و معضلات و مفتاح مغلقاتست پس مسائلي را که بر خود مشکل ديده بود سوال نمود و جواب فرمود و دانست که او وحيد عصر و فريد دهر است زيرا که کسي چون خود نديده بود و خود هم در آن مسائل متحير بود تا آنکه در اثناي سوال مسئله‌اي در ميان آمد که آن شخص به خلاف علامه در آن مسله فتوي داد علامه انکار کرده گفت که اين فتواي برخلاف اصل و قاعده است و دليل و خبري که مستند آن شود وارد بر اصل و مخصص قاعده گردد نداريم آن مرد گفت دليل بر اين حکم حديثي است که شيخ طوسي عليه الرحمه در کتاب تهذيب خود نوشته است علامه گفت که همچو حديث در تهذيب در خاطر خود ندارم که ديده باشم که شيخ مذکور يا غير او آن را ذکر کرده باشد آن شخص گفت که آن نسخه کتاب تهذيب را که خود داري از اول آن فلان مقدار ورق بشمار پس در فلان صفحه و فلان سطر آن را خواهي ديد چون علامه اين گونه جواب شنيد و اين اخبار غيبي را بديد متحير گرديد که اين کيست که از کتاب نديده خبر مي‌دهد و چه دانست که من کتاب تهذيب را از ملک خود دارم و فلان اندازه

دارد و فلان قسم خط آنست که اين حديث در فلان ورق و فلان صفحه و فلان



[ صفحه 289]



سطر آن باشد پس با خود گفت شايد اين شخص که در رکاب من مي آيد آن کسي باشد که فلک دوار در دوران بر دوره او افتخار مي نمايد و ملک او را رکاب داراست پس از براي استظهار از او استفسار نمود در حالتي که از غايب تفکر و تحير تازيانه را از دست خود داد و آن بر زمين افتاد که آيا در مثل اين زمان که غيبت کبري در آن واقع گرديد درک شرف ملاقات صاحب الزمان امکان دارد آن شخص چون اين بشنيد بسوي زمين خم گرديد و آن تازيانه را برداشت و با دست خود در کف با کفايت علامه گذاشت و در جواب فرمود که چگونه نمي توان ديد و حال آنکه الحال دست او در ميان دست تو مي باشد چون علامه اين بشنيد بي خود خود را از بالاي دراز گوش بر پاهاي مبارک آن قدوه احباب باراده پا بوسيدن آن جناب انداخت و از غايت شوق از خود برفت و بيهوش گرديد و چون بهوش آمد کسي را نديد لهذا افسرده و ملول گرديد و بعد از آنکه بخانه خود رجوع فرمود کتاب تهذيب خود را ملاحظه نمود و آن حديث را در همان موضع که آن بزرگوار فرموده بود مشاهده نمود پس در حاشيه کتاب تهذيب خود در همان مقام بخط خود نوشت که اين حديثي است که مولاي من صاحب الامر عليه السلام مرا به آن خبر داد که در فلان ورق و فلان صفحه و فلان سطر اين کتاب است فاضل معاصر مذکور از ملا صفر علي مزبور نقل مي کند که او گفت که استاد من سيد مسطور فرمود که من همان کتاب را ديدم و در حاشيه همان کتاب بخط علامه مضمون مذکور را مشاهده کردم. شانزدهم از اين طايفه شخص عطار بصراوي است که شخص فاضل و ثقه عادل مولي محمد امين عراقي آن را نقل نمود اگر چه نسيان کردم که مستند از چه بود و شايد بخط بعض اصحاب استناد کرد و آن اينست که شخصي صالح که در بصره عطاري مي نمود نقل کرده که روزي در دکه عطاري نشسته بودم ناگاه دو نفر مرد از براي خريدن سدر و کافور بر در دکان من وارد شدند که چون در مکالمه و رفتار ايشان تامل کردم و صورت و سيرت ايشان را ديدم آنها را در زي اهل بصره بلکه اين نوع خلق معروف نديدم لهذا از يار و ديار ايشان پرسيدم و هر قدر که ايشان بر تستر و انکار افزودند من بر التماس اظهار اصرار نمودم تا آنکه ايشان را برسول مختار و آل اطهار آن قدوه ابرار سوگند دادم چون اين ديدند اظهار نمودند که ما از جمله ملازمان درگاه عرش اشتباه حضرت حجه عجل الله فرجه هستيم و شخصي از ملازمان عتبه عاليه را اجل موعود رسيده وفات کرده بود و ما را صاحب آن ناحيه مامور بان فرمود که سدر و

کافور را از تو خريداري کنيم چون اين بشنيدم بر دامن ايشان چسبيدم و تضرع و الحاح کردم که مرا هم با خود به ان درگاه بريد جواب گفتند که اين کار بسته باذن آن بزرگوار است و چون ماذون نفرموده ما را جرات اين جسارت نباشد گفتم را بان مقام برسانيد پس از آن استيذان نمائيد اگر ماذون فرمودند شرفياب مي شوم و الا عود



[ صفحه 290]



مي نمايم و در اين قدر بغير از اجر اجابت بر شما چيزي نباشد باز هم امتناع کردند بالاخره چون تضرع و الحاح را از حد گذرانيدم ترحم کرده و منت گذاشته اجابت نمودند پس با تعجيل تمام سدر وکافور به ايشان تسليم کرده و دکان را بسته با ايشان روانه شدم تا آنکه بساحل درياي عمان رسيدم و ايشان بدون منت کشتي بر روي آب حباب وار روانه شدند و من ايستادم پس ملتفت من شدند و گفتند که مترس خدا را به حق حضرت حجه عليه السلام قسم ده که حفظ نمايد پس بسم الله گفته روانه شود چون اين شنيدم خدا را در حفظ خود بحق حضرت حجه عليه السلام قسم داده بر روي آب مانند زمين خشک در عقب ايشان روانه گرديدم تا آنکه بقيه دريا رسيديم ناگاه ابرها بهم پيوسته آغاز باريدن نمود اتفاقا من در روز خروج از بصره صابوني پخته بودم و آن را در بالاي بام از براي خشک شدن بر آفتاب گذاشته بودم چون مشاهده باران کردم بخيال صابون افتاده خاطرم پريشان گرديد پس پاهايم در آب فروشد و بقوه شناوري خود را از غرق حفظ کرده لکن از همراهان بريدم چون ايشان ملتفت من شدند و مرا بان حالت ديدند رو بعقب برگرديدند و دست مرا گرفته از آب بيرون کشيدند و گفتند در خصوص آن خطره بر خاطرت عارض شد توبه

کن و تجديد قسم نما پس توبه کرده ديگر بار خدا را در حفظ بحق حضرت حجت قسم داده باز روانه گرديدم تا آنکه از دريا بساحل رسيديم و از ساحل راه مقصود را بريديم لکن در دامنه بيابان چادري مشاهده کرديم که مانند شجره طور نور که عرصه آن فضا را نوراني کرده همراهان گفتند که تمام مقصود در اين سراپرده مي باشد پس با ايشان بنزد آن چادر رفتيم و نزديک به ان درنگ نموديم و يک نفر از ايشان از براي استيذان داخل آن چادر شد و در باب آوردن من با آن بزرگوار بطوري که کلام آن حضرت را شنيدم و شخص او را بجهه حايل بودن چادر نمي ديدم سخن در ميان آورد پس کلام آن امام عليه السلام را از وراء حجاب و پشت پرده شنيدم که در جواب فرمود که روده فانه رجل صابوني يني صابون دوست و اين کلام اشاره به ان خطره صابون است هنوز دل را از تعلقات دنيويه خالي نکرده تا آن که محبت محبوب در آن جا کند و شايسته مجاورت با دوستان خدا شود آن مرد گويد که چون اين سخن شنيدم و آن را بر طبق برهان عقلي و شرعي ديدم دندان اين طمع را کندم و چشم از اين آرزو پوشيدم و دانستم که مادام که آيينه دل آلوده به ان کدورات باشد عکس محبوب در آن منطبع نشود و روي مطلوب ديده نگردد چه جاي آنکه

درک خدمت و ملازمت صحبت آن حاصل آيد. هفدهم از اين طايفه شيخنا الاعظم و استادنا الافخم و سنادنا الاکرم الشيخ مرتضي التستري الانصاري قدس سره مي باشد



[ صفحه 291]



و اجمال اين واقعه آن است که نقل کرد برادر اعز ايماني و معاصر فاضل کامل رباني آقا ميرزا حسن آشتياني زيد توفيقه که از جمله افاضل تلامذه شيخ استاد است که وقتي از اوقات با جماعتي از طلاب در خدمت شيخ استاد مشرف بحرم محترم اميرالمومنين عليه السلام مي گرديديم اتفاقا در اثناي عبور بعد از دخول صحن مطهر شخصي برخورد و بر شيخ استاد سلام کرد و از براي مصافحه و بوسيدن دست شيخ پيش آمد بعض از همراهان از براي تعريف آن شخص به شيخ عرض کرد اين شخص فلان نام دارد و در جفر يا رمل ماهر است و ضمير هم مي گويد شيخ استاد چون اين بشنيد متبسم گرديد و بجهه امتحان به ان شخص وارد فرمود من ضميري اخذ کردم اگر ضمير مي داني مرا خبر بده که در خاطر چه چيز گرفتم آن شخص بعد از تامل عرض کردم که تو در ضمير خود گرفته‌اي که آيا حضرت صاحب الامر عليه السلام را ديده ام يا آنکه نديده ام شيخ چون اين شنيد حالت متعجب در او ظاهر گرديد اگر چه تصديق صريح نفرمودآن شخص عرض کرد نه ضمير شيخ اين بود که گفتم شيخ ساکت گشته جواب نفرمود آن شخص در استعلام و استهظار ابرام و اصراري نمود شيخ در مقام اقرار فرمود که خوب بگو ببينم ديده ام يا آنکه نديده ام آن شخص عرض کرد آري دو دفعه بخدمت آن حضرت شرفياب شده‌اي يک دفعه در سرداب مطهر و دفعه ديگر در جاي ديگر شيخ چون اين بديد بزودي مانند کسي که نخواهد امر زياده از آن ظاهر گردد روانه گرديد مولف گويد که مقامات و کراماتي که در حق اين بزرگوار يعني شيخ استاد قدس سره ديده و شنيده شده چنان که در خاتمه کتاب در فصل منامات و کرامات اشاره ببعض آن خواهد شد انشاء الله باعث قطع بر اينکه آن بزرگوار واجد اين مقام و فايز اين اکرام گرديده مي شود اگر نگوئيم که در بسياري از امور مهمه صادر از راي مينر و اذن خاص آن حضرت بوده هيجدهم از اين طايفه فاضل جليل و ثقه نبيل زبده الاحباب آخوند ملا ابوالقاسم قندهاري الاصل طهراني مسکن معروف بجناب مي باشد و تفصيل اين واقعه اين است که روزي شخصي از فضلا سخن در ذکر اشخاصي که در غيبت کبري باين کرامت عظمي فايز شده اند در ميان آمد و آن فاضل مذکور داشت که در اين باب جناب قندهاري را هم حکايتي هست حقير چون طالب درج اين مطالب بودم فرستاده صورت اين واقعه را به خط خود جناب درخواست کردم و جواب را به اين طور دريافت نمودم که فرمايش جنابش اطاعت کرده جواب مي گويم که در تاريخ هزار و دويست و شصت و شش هجري در شهر قندهاري خدمت ملا

عبدالرحيم پسر مرحوم ملا حبيب الله افغان کتاب فارسي هيئت و تجريد مي خواندم عصر جمعه ديدن او رفتم در پشت بام شبستان بيروني او جمعيتي از علماء و قضاه و خوانين افغان نشسته بودند صدر مجلس پشت به قبله و رو بمشرق جناب ملا غلام محمد قاضي القضاه و سردار محمد علمخان پسر سردار رحمدلخان و يک نفر عالم عرب مصري و جمع ديگر از علماء نشسته بودند اين بنده و يک نفر شيعه ديگر عطار باشي سردار مذکور و پسرهاي ملا حبيب مرحوم پشت به شمال و پسر قاضي القضاه و مفتيها عکس اين نشسته بوديم رو بقبله و پشت به مشرق که پائين مجلس بود جمعي از خوانين نشسته بودند سخن در ذم و نکوهش مذهب شيعه بود تا به اينجا کشيد که قاضي القضاه گفت که يکي از خرافات شيعه آن است که مي گويند حضرت محمد مهدي پسر حضرت حسن عسکري در سامرا بتاريخ دويست و پنجاه و پنج هجري تولد شده و در شصت در سرداب خانه خودش غايب شده و تا اين هنگام زنده است و نظام عالم بسته بوجود اوست همه اهل مجلس در سرزنش و ناسزا گفتن بعقايد شيعه همزبان گشتند الا عالم مصري که بيشتري از پيشتر از همه کسي نکوهش شيعه مي کرد در اين وقت خاموش بود تا آنکه سخن قاضي القضاه به پايان رسيد گفت در فلان سنه در جامع طولون در درس حديث حاضر مي شدم فلان فقيه حديث مي گفت سخن بشمايل حضرت مهدي (ع) رسيد قال و قيل برخواست آشوب برپا شد به يک دفعه مردم ساکت شدند زيرا که جواني را به همان شمايل ايستاده ديدند و قدرت نگاه کردن او کسي نداشت چون سخن عالم مصري باين جا رسيد خاموشي شد اين بنده ديدم اهل مجلس هم همه ساکت شدند و نظرها بزمين افتاد عرق از جبينها جاري شد از مشاهده اين حالت حيرت کردم ناگاه ديدم جواني را که رو بقبله در ميان مجلس نشسته بمجرد ديدن حالتم دگرگونه شد توانائي ديدار رخسار فرخش نماند گويا نداشتم و اين بنده هم مانند آنها شدم تخمينا ربع ساعت همه به اين حال بوديم پس آهسته آهسته بخود آمديم هر کس زودتر بهوش آمد پيشتر برخواست تا آنکه همه آن مردم بتدريج و تفريق بي تحيت و درود بلفظ سلام عليکم که رسم اهل آنجاست رفتند و بنده آن شب را تا صبح جفت شادي و اندوه بودم شادي از براي آنکه ديدارش ديدم و اندوه بجهه آنکه نتوانستم بار ديگر بر آن جمال مبارک نظر کنم و شمايل ميمونش را درست فرا گيرم فرداي آن روز براي درس رفتم جناب ملا عبدالرحيم مرا در کتاب خانه خواست دوبدو نشستيم پس گفت ديروز ديدي چه شد حضرت قائم آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم تشريف آوردند و چنان تصرفي باهل مجلس نمودند که ديدن و سخن گفتن نتوانستند عرق ريختند بي تحيت سلام عليک درهم پريشان شدند اين بنده اين واقعه را انکار کردم به دو جهه يکي از ترس تقيه کردم ديگر آنکه يقين کنم که آنچه ديدم محض خيال نبود گفتم من کسي را نديدم و از اهل مجلس هم چنين حالتي که گفتي ندانستم و نفهميدم گفت امر از آن روشن تراست که تو انکار کني بسياري از مردم ديشب و امروز به من نوشتند و برخي آمدند مشافهه گفتند باري روز ديگر عطار باشي را ديدم گفت چشم ما از اين کرامت روشن باد سردار محمد عليخان هم از دين خود سست شده نزديک است که او را شيعه کنم بعد از چند روز ديگر از رهگذري



[ صفحه 293]



پسر قاضي القضاه برخورد گفت پدرم تو را مي خواهد هر قدر عذر آوردم که نروم نپذيرفت ناچار با او خدمت قاضي القضاه رسيدم در وقتي که جمعي از مفتيها و آن عالم مصري و غيره در محضر او حاضر بودند و بعد از تحيت و درود قاضي القضاه چگونگي آن مجلس را از من پرسيد گفتم که من چيزي نديدم وندانستم مگر خموشي اهل مجلس و بدون تحيت متفرق شدن آنها را اهل مجلس خدمت قاضي القضاه عرض کردند که اين مرد دروغ مي گويد زيرا چگونه مي شود که در يک مجلس و روز روشن همه حاضرين ببيند و اين نبيند قاضي القضاه گفت چون طالب علم است دروغ نمي گويد شايد آن حضرت بنظر منکرين خود را جلوه گر ساخته باشد تا آنکه سبب رفع انکار شود و چون مردم فارسي زبان اين بلد پدرانشان شيعه بوده اند و از عقايد شيعه همين اعتقاد بوجود امام عصر عليه السلام براي آنها باقي مانده لهذا نديده اهل مجلس طوعا يا کرها سخن قاضي القضاه را تصديق کرده و برخي تحسين نمودند اين بود تمام حکايت و من الله التوفيق و الهدايه تمام شد صورت خط جناب و اين مضمون را هم فاضل الذکر بلاواسطه از او روايت نمود و جناب ميرزا محمد حسين ساوجي هم که از فضلاي تلامذه مولف است و او را بطلب اين خط فرستاده بودم تصديق اين

مکتوب را از او نقل کرد. نوزدهم از اين طايفه شخص عارف جليل و ثقه عادل نبيل جناب سيد محمد علي بن الحاج سيد عبدالرحيم عراقي کرهودي مي باشد که الحق در حسن حالت و علو همت و سلوک راه معرفت و بسياري از کمالات سرآمد اهل اين عصر و زمان و الحال ساکن دارالخلافه طهران است در اول روز جمعه پانزدهم ربيع الثاني سنه هزار و سي صد بر مولف کتاب وارد شده در وقتي که مشغول نوشتن قصه سابق بودم چون خط جناب قندهاري را ملاحظه کرد و مضمون آن را مطلع گرديد گفت مرا هم در اين خصوص قصه‌اي است و آن اين است که در سالي که بزيارت ائمه عراق فايز شدم و تو را هم در نجف اشرف ملاقات نمودم در همان سفر بعد از ورود به بعقويه که در يک منزلي بغداد واقع است همراهان را عزم بر آن شد که قبل از ورود به بغداد از راه علي آباد به سامره رفته که پس از زيارت قبر عسکريين (ع) ببغداد و مشهد کاظمين ع رجوع شود لهذا از اهل قريه مزبوره مردي را بلد گرفته روانه سامرا شديم چون از علي آباد و جزانيه گذشتيم عبور زوار بر نهري پر از آب و عريض و عميق افتاد که عبور از معبر متعارف آن نهر بسا بود که مودي به غرق مي شد چه جا آن که شخصي معبر را نداند و از غير معبر عبور نمايد يا

آن که در اثناي عبور بلغزد و در غير معبر واقع شود پس زوار وارد بر آن نهر شده عبور مي کردند اتفاقا در جمله زوار زني بر يابوئي سوار بود و در اثناي عبور يابوي او از معبر لغزيد يا آنکه از غير معبر رفت و در گودالي که در آب بود واقع گرديد و راکب و مرکوب در آب فرو رفتند



[ صفحه 294]



و آن حيوان بقوت شناوري اگر چه خود را حفظ کرده از زير آب بيرون آمد لکن چون بار آن از تنبلي سر نشين بعلاوه آبهائي که در تنبلي و جل آن و لباس راکب بود سنگين بود و آب نهر تند و روان بود و پاهاي آن حيوان را بر زمين قرار نداشت نتوانست خود را به شناوري نگهداري لهذا مضطرب بود و آن ضعيفه بيچاره صداي خود را به استغاثه يا صاحب الزمان يا صاحب الزمان چنان که رسم زوار است که استغاثه و استعانه از مزور خود مي نمايند و به او دخيل مي شوند در شدايد و حاجات بلند نمود و من چون آن واقعه را ديدم سواره به شتاب داخل آب شدم که شايد تدبيري در اين باب کنم و ساير زوار در تدبير کار خود بودند و التفات يا آنکه اعتنائي به اين امر نمي نمودند ناگاه شخصي را مشاهده کردم که در جلو من و عقب يابوي آن زن پياده بر روي آب روان است و گويا بر اراضي صلبه راه مي رود که پاهاي او در آب فرو نمي شود بلکه گويا اثر رطوبتي هم از آب در پا و لباس و ساير اعضاي آن جناب نبود و دست انداخته راکب و مرکوب را گرفته بشتاب از آن به کنار گذاشت بطوري که کويا آن زن زياده بر آنکه خود و مرکوب را بکنار ديد احساس امر ديگر ننمود و منهم زياده بر اينکه آن شخص را در روي آب ديدم

که به ان زن رسيد و بشتاب راکب و مرکوب را به دراز کردن دست در ربود و بساحل گذاشت ندانستم و بعد از اين واقعه هم ديگر او را نديدم مگر آنکه در ملاحظه اول او را به اقامت معتدل و روي نوراني و دماغ کشيده و ساير شمايل مهدويه عليه آلاف سلام و تحيه ديدم به طوري که در آن حال اگر خود را قاطع به اينکه او همان جناب بود نگويم و ندانم ظان بظن متاخم بعلم مي دانم و مي گويم و پس از مشاهده اين واقعه آن شمايل و صورت را در خاطر خود سپرده بودم و به مخاطره آن خود را مسرور و تسلي خاطر مي نمودم تا آنکه وارد نجف اشرف گرديديم اتفاقا در روزي از روزها مشرف بزيارت قبر مطهر اميرالمومنين عليه السلام و دخول حرم شريف آن حضرت بودم در اثناي عمل زيارت چشم گشودم و چشمم بسمت بالاي سر افتاد ناگهان شخص را بعينه در بالاي سر مطهر ديدم ايستاده و مشغول سلام يا آن که دعا بود به جانب او شتافتم اجتماع زوار مانع گرديد از آن که خود را به زودي باو برسانم و گويا در اعضاي خود هم فتوري از حرکت و سرعت مشاهده نمودم بالاخره بعد از حرکت و وصول ببالاي سر او را نديدم و بعد از سير حرم و ساير اماکن و مواضع حرم شريف و ملحقات آن از براي يافتن مايوس برگرديدم. بيستم. از اين طايفه مومنه‌اي است از اهل آمل که از محالات هر زن دران است و شرح اين حکايت اينست که در روز پنج شنبه چهاردهم ربيع الثاني از سال هزار و سي صد هجري شخصي از افاضل احباب که موصوف و مزين به اداب فلاح بود مولف را بشرف قدوم خود فايز نمود و در اثناي مکالمات



[ صفحه 295]



سخن باين مقامات کشيد و قصه بعض از اشخاص مذکورين مذکور گرديد آن شخص مذکور نمود که اگر چه اهل عصر را از راه قصور مقام بنابر مسارعت بر تکذيب اين نوع کلام است لکن وقوع اين نوع امور گاه گاه از براي مشاهد الظهور است به موجب حکمت هر چند محض آن باشد که ذکر آن بزرگوار از ميان نرود و از آن جمله مرا مادري بود کامله از غايب صلاح و تقوي در ميان اهالي آن و لا معروفه بود و اهل آن ولايت از زن و مرد نظر بحسن ظن ايشان در مهمات و امور خود رجوع به او مي نمودند و طلب دعا و حاجات و شفاي مرضي و ساير مهمات از او مي کردند و فايده مي بردند و نظير بعض اين وقايع از او در السنه مردم معروف بود و منهم مکرر از او پرسيدم و تفصيل را شنيدم و خود هم به صدق و وقوع آن واقعه قاطع هستم زيرا که صدق و صلاح او نه بطوري بود که هر کس آن را بداند احتمال خلاف در اقوال او بدهد و او مذکور داشت که وقوع آن واقعه پس از آن بود که بسيار شوق شرف يابي خدمت آن بزرگوار مرا عارض شد و مطالبي در ضمير خود داشتم که دلم مي خواست از حضرت بخواهم پس آن شخص آن واقعه را تا به اخر از والده خود نقل نمود حقير از ايشان خواستم که اين واقعه را به خط خود بنويسد و بفرستد که در اين کتاب درج شود قبول نمود لکن بشرط آنکه افصاح از نام او نشود پس رفته و صورت اين خط را روانه نمود و آن بعينها اين است که زني صالحه معروفه بتقوي و طهارت ذيل از اهل آمل مازندران گفت که هنگام عصر پنج شنبه بزيارت اهل قبور در مصلي که مکانيست در آمل معروف رفتم و بر بالاي قبر بردارم نشستم بسيار گريستم که ضعف بر من مستولي گرديد و عالم به نظرم تاريک شد پس برخواستم و متوجه زيارت امام زاده جليل القدر امام زاده ابراهيم شدم ناگاه در اثناي راه در پهلوي رودخانه که در آن جاهست از طرف آسمان و اطراف هوا انواري را به الوان مختلفه چون زرد و کبود و زنجاري و ساير الوان ديگر مشاهده کرده که در مکاني متموج و صعود و نزول مي نمايد قدري پيش رفتم ديگر آن انوار را نديدم و لکن مردي را ديدم که در آن مکان نماز مي کند و در سجده مي باشد با خود گفتم بايد اين مرد يکي از بزرگان دين باشد و بايد من حکما او را بشناسم پيش از آنکه مفارقت کنم پس پيش رفتم و ايستادم تا آنکه از نماز فارغ گرديد بر او سلام کردم جواب داد پس عرض کردم شما کيستيد متوجه من نشد الحاح و اصرار نمودم فرمود تو را چه کار به تو که دخلي ندارد من غريبم او را قسم دادم بعد از آنکه قسم بسيار

شد و بعترت اطهار رسيد فرمود که من عبدالحميدم عرض کردم اينجا به چه کار تشريف آورده ايد فرمود بزيارت خضر عرض کردم که خضر کجا هستند فرمود قبرش آنجا است و اشاره بسمت بقعه کرد که نزديک بانجا بود و معروفست بقدم گاه خضر نبي عليه السلام و در شب هاي چهارشنبه در آنجا شمع بسيار روشن مي نمايند عرض کردم مي گويند که خضر عليه السلام هنوز زنده



[ صفحه 296]



است فرمود که اين خضر نه آن خضر است بلکه اين خضر پسر عموي ما است و امامزاده است با خود خيال کردم که اين مرد بزرگي است و غريب خوب است او را راضي کرده به خانه برده مهمان باشد ديدم از جاي خود برخواست که تشريف ببرد و لبهاي او بدعائي متحرک بود گويا بر من الهام شد که اين حضرت حجت عليه السلام است و چون مي دانستم که آن حضرت بر گونه مبارک خالي دارد و دندان پيش او گشاده است از براي امتحان و خطور و گمان بصورت انورش نظر کردم ديدم دست راست را حايل صورت کرده عرض کردم نشانه‌اي از شما مي خواهم في الحال دست مبارک را به کنار برده تبسم فرمودند هر دو علامت را مشاهده کرده خال و دندان را چنان ديدم که شنيده بودم يقينم حاصل شد به انکه همان بزرگوار است مضطرب شدم و گمان کردم که آن حضرت ظهور فرموده عرض کردم قربانت گردم کسي از ظهور شما مطلع شد فرمود هنوز وقت نرسيده و روانه گرديد از غايت دهشت و اضطراب دست و پا و ساير اعضايم گويا از کار ماند ندانستم چه بگويم و چه حاجت بخواهم اين قدر شد که عرض کردم فدايت شوم اذن بدهيد که پاي مبارکتان را ببوسم پاي مبارک را از کفش بيرون آورده بوسيدم گويا کف پاي مبارکش هموار بود و مانند پاهاي متعارف پست و بلند نبود پس براه افتادند هر قدر تامل کردم از دهشت خود و تنگي وقت از حوايج خود که داشتم چيزي بخاطرم نيامد مگر آن که عرض کردم آقا آرزوي آن دارم که خدا به من پنج نفر اولاد بدهد که به اسامي پنج تن آل عبا آنها را نام گذارم در بين راه دستهاي مبارک خود را بالا کرد به دعا و فرمود ان شاء الله ديگر هر چه سخن گفتم و التماس نمودم اعتنائي نفرمودند تا آنکه داخل آن بقعه مذکوره شدند و مرا مهابت او و دهشت مانع گرديد از آنکه داخل آن بقعه شوم گويا راه مرا بستند و خوف مستولي گرديد و ميلرزيدم و ميترسيدم تنها بر در بقعه که زياده از يک در نداشت ايستادم که شايد بيرون آيند طولي کشيد و بيرون نيامدند اتفاقا در آن اثنا زني را ديدم که ميخواهد بان قبرستان برود او را... نزد خود خوانده خواستم که با من همراه شود در دخول بقعه اجابت نموده داخل شديم کسي را نديديم و از بيرون و درون هر قدر نظرکرديم اثري نديديم با آنکه آن بقعه مدخل و مخروجي ديگر غير از بابي که من ايستاده بودم بر آن نداشت از مشاهده اين غرايب حالم ديگر گون گرديد و نزديک به ان شد که حالت غشي عارض شود لهذا مرا بخانه رسانيدند پس در همان ماه به برکت دعاي آن حضرت بمحمد حامله شدم بعد بعلي بعد بفاطمه بعد بحسن و پس از چندي حسن فوت شد بسيار دلتنگ شده الحاح و استغاثه کردم تا آنکه حسن را ديگر بار بعلاوه حسين توام و بيک حمل حامله شدم بعد از آن عباس نام هم علاوه شد اين بود بيان آن واقعه از قراري که از آن زن صالحه مکرر شنيدم و چون مقرون بقراين صدق بود از صلاح و تقوي و استجابت دعا در باب اولاد با اخبار باين واقعه قبل از ولادت آنها بديگران



[ صفحه 297]



و موافقت آن اخبار با ولادت آنها جازم و قاطع بان گرديدم و العلم عند الله و وقوع اين واقعه در سال هزار و دويست و پنجاه و يک هجري بود و وفات آن زن صالحه در هزار و دويست و هشتاد و چهار يا هشتاد و پنج هجري واقع گرديد و الله العالم.