در ذکر بلاد و اولاد آن بزرگوار
روايت اولي علامه مجلسي عليه الرحمه در کتاب بحار ذکر نموده که رساله يافتم مشهور بقصه جزيره خضراء در بحر ابيض و دوست داشتم که مطالب آنرا در اين کتاب ذکر کنم زيرا مشتمل بود بر ذکر کساني که بخدمت آن حضرت رسيده اند بعلاوه اشتمال آن بر امور ديگر و ترجمه عبارات آن رساله بعد از خطبه اينست بعد از حمد اله و درود حضرت رسالت پناه صلي الله عليه و آله و سلم اين بنده محتاج بعفو پروردگار فضل بن يحيي بن علي طيبي کوفي چنين گويد که شنيدم از شيخ شمس الدين بن نجيح حلي و شيخ جلال الدين عبدالله بن حوام حلي در نيمه شعبان سال ششصد و نود و نهم هجري در مشهد سيدالشهداء خامس آل عبا عليه التحيه و الثناء حکايت عجيبي را که علي بن فاضل مازندراني در بحر ابيض و جزيره خضراء مشاهده کرده و ايشان در سر من راي از خود علي بن فاضل استماع نموده اند چون اين شنيدم مشتاق ملاقات علي بن فاضل گرديدم که آن را از خود او بلاواسطه بشنوم لهذا عازم سر من راي شدم در اين اثناء مذکور شد که او در اوايل ماه شوال همين سال از سر من راي بسمت حله متوجه شده که آنجا بنجف رفته بعادت سابق خود در آنجا بماند چون اين شنيدم در حله منتظر ورود او شدم تا آنکه خبر ورود او را شنيده بطلب او رفته سواري ديدم که وارد خانه سيد حسن بن علي موسوي مازندراني که در حله ساکن بود وارد گرديده چون او را سابق نديده بودم نشناختم لکن از قراين گمان او نمودم پس در عقب او بخانه سيد مذکور روانه شده سيد را در باب خانه مسرور ملاقات کرده از ورود علي بن فاضل اخبارم نمود زياده از اندازه شاد شدم بطوري که نتوانستم ملاقات او را تاخير نمايم لهذا با سيد داخل خانه شده بر او سلام کرده دست او را بوسيدم پس متوجه من شده از سيد مذکور پرسش حالم کردند سيد گفت اين فضل بن يحياي طيبي است از اصدقاء تو چون اين بشنيد تواضع کرده از جاي خود برخواست و مرا در جاي خود نشانيد و در نشستن احترام کرده از برايم حريم قرار داد بعد از آن از حال پدرم و برادرم شيخ صلاح الدين مکرر پرسيد زيرا ايشان را سابقا ميشناخت و با ايشان آشنائي داشت و من در آن اوقات در شهر واسط در خدمت شيخ ابواسحاق ابراهيم بن محمد واسطي تحصيل علوم مينمودم و در نزد پدر و برادر نبودم بعد از آن
[ صفحه 253]
مشغول سخن گفتن شدم او را در بسياري از علوم مانند فقه و حديث و علوم عربيت ماهر ديدم و در آن اثنا شرح آن حکايت را که از شيخ شمس الدين و شيخ جلال الدين شنيده بودم از او پرسيدم آن واقعه را از اول تا آخر در محضر سيد حسن بن علي موسوي صاحب آن خانه و جمعي ديگر از علماي حله و اطراف و غيرهم که بديدن او آمده بودند نقل کرد و آن روز پانزدهم شوال سال ششصد و نود و نه هجري بود و صورت آن حکايت که از زبان او شنيدم بدون تغيير مگر در ذکر بعض الفاظ در مقام تعبير من غير تفاوت للمعني اينست که گفت چند سالي در شهر دمشق در نزد شيخ عبدالرحيم حنفي مذهب هداه الله علم اصول و عربيت ميخواندم و در نزد شيخ زين الدين علي مغربي اندلسي مالکي که در هر يک از قرائت سبعه دانا و در بسياري از علوم مانند صرف و نحو و منطق و معاني و بيان و فقه و اصول فقه و اصول کلام بصير و بينا بود علم قرائت ميخواندم و اين شيخ بسبب حسن فطرت طبع نرمي داشت که در باب مذهب عناد و لجاجت نمينمود و هر گاه ذکر علماي شيعه ميشد بطريق ادب تکلم ميکرد و از ايشان بعلماي اماميه تعبير مينمود بخلاف ديگران که بعلماء رافضيه تعبير ميکردند از اين جهت از ديگران بريده با او پيوستم و با او
بودم و تحصيلات علوم مينمودم تا آنکه او را عزم اقامت بدمشق مبدل بمسافرت بسوي مصر گرديد حسن حالت و زيادتي الفت باعث رفاقت و همراهي در مسافرت گرديده با او روانه بسوي مصر شدم تا آنکه وارد شهر قاهره که اعظم بلاد مصر بود شديم و شيخ ما در مسجد از هر منزل کرده بتدريس علوم مشغول گرديد و فضلاي مصر از ورودش مطلع شده از اطراف و اکناف بعزم زيارت و ديدن ازو و اقتباس از فوايد علومش اجتماع کردند نه ماه در قاهره مصر متوقف بود و منهم با کمال خوشحالي با ايشان بودم اتفاقا قافله از شهر اندلس وارد شده با يک نفر از اهل قافله مکتوبي از پدر شيخ رسيد که مرا مرضي عارض شده ميخواهم بزودي خود را بمن برساني که ديدار بقيامت نيفتد چون شيخ آن نامه نگريست بسيار گريست و بحکم ضرورت حسب الامر پدر عازم جزيره اندلس گرديد و بعض شاگردها که از جمله ايشان من بودم با ايشان عزم موافقت نمودند و با تدارک لوازم سفر روانه گرديديم تا آنکه وارد اول قريه از قراي اندلس شديم مراتب عارض گرديد که از حرکت و مسافرت مانع شد چون شيخ بدين واقعه اطلاع يافت نظر بشدت انس و الفت از مفارقت من مهموم شده لکن لاعلاج خطيب ده را خواسته ده درم باو داده که بمخارج من برساند و بمن
توجه نمايد و از من عهد آن گرفت که بعد از صحت از براي ملاقات ايشان کماکان باندلس بروم پس روانه شد و از آن مکان تا بلد ايشان از کنار دريا پنج روز مسافت بود و من بعد از ايشان تا سه روز از شدت تب قادر بحرکت نبودم تا آنکه در اواخر روز سيم تب از من زايل
[ صفحه 254]
گرديده مرض بصحت مبدل شد بعزم تنزه بيرون رفته در کوچههاي آن قريه ميگشتم ناگاه جماعتي را ديدم که از کوههائي که بکنار درياي مغرب زمين نزديک است بانجا وارد شده پشم و روغن و متاعهاي ديگر خريده با خود برند چون از احوال ايشان پرسيدم گفته شد که اين جماعت از سمتي ميايند که بسرزمين بربر نزديک است و آن هم در نزديکي جزيره رافضيان است چون اين شنيدم مسرور گرديدم و جاذبه و شوق مسافرت بان صوب دامن گيرم گرديد گفتند که از اينجا تا آن سرزمين بيست و پنج روز مسافت ميباشد که از آن جمله مسافت دو روز راه آب و آباداني ندارد پس از آن دهات بيک ديگر اتصال دارد پس از آن جماعت حماري از براي آن دو منزل بي آب و آباداني بسه درم کرايه کرده اند و منزل را برفاقت ايشان طي نمودم و بسرزمين ايشان که آباداني بود رسيدم بعد از آن پياده شده باختيار خود از آن ده بده ديگر رفتم تا آنکه بابتداء آن سرزمين رسيدم اهل آن مکان گفتند که از اينجا تا جزيره رافضيان سه روز مسافت باقي مانده پس درنگ نکرده از آنجا گذشتم بجزيره رسيدم که چهار قلعه توي هم داشت و برجهاي بلند و محکم در آنها بود و آن جزيره و حصارها در کنار دريا واقع بودند و آن قلعه را در بزرگي بود که آن
را باب برابر ميگفتند از آن در داخل شدم کوچهها را سير مي کردم و مسجد آن را ميپرسيدم تا آنکه مسجد را يافته داخل آن گرديدم آن را جامعي بزرگ ديدم که در لب دريا در سمت غربي آن شهر واقع گرديده بود در جائي از آن مسجد بجهه استراحت نشستم ناگاه موذن باذان ظهر صدا بلند کرد و حي علي خير العمل در اذان گفت بعد از فراغ از اذان بتعجيل فرج حضرت صاحب الزمان عليه السلام دعا نمود چون اين ديدم از غايت شوق گريه در گلويم گره کرده آغاز گريستن نمودم بعد از آن مردم شهر دسته دسته وارد مسجد گرديدند و در چشمه آبي که در جانب شرقي مسجد بود وضو ميکردند و من شادان و خندان ايشان را مشاهده مينمودم زيرا که وضوي ايشان را بطريقه اهل البيت عليه السلام و موافق شيعه ميديدم پس از وضوء در ميان ايشان مردي خوش رو با وقار و آرام ظاهر گرديده در ميان محراب مسجد قرار گرفت صفوف جماعت در پشت سر او منعقد گشته اقامه جماعت با او نمودند بطوريکه در طريقه اهل بيت عليه السلام از آداب و واجبات و مستحبات وارد بود و تعقيب و تسبيح را هم بطريق شيعه بجا آوردند و من بجهه خستگي راه و مشقت سفر درک جماعت با ايشان ننمودم چون از نماز فارغ شدند و ترک جماعت مرا ديدند متوجه من شدند و از حالم پرسيدند و گفتند نماز را در کجا آوردي و مذهب چه داري گفتم اصلم از عراق و مذهب اسلام دارم و اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريک له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله ارسله بالهدي و دين الحق ليظهره علي الدين کله و لو کره المشرکون ميگويم گفتند اين دو شهادت براي تو فايده ندارد مگر آنکه جانت را در دار دنيا حفظ نمايد که کشته نشوي چرا شهادت ديگر نگوئي تا آنکه بيحساب داخل بهشت گردي گفتم آن شهادت
[ صفحه 255]
کدام است خدا شما را رحمت کند آنرا بمن ياد دهيد پيش نماز ايشان گفت شهادت سوم اقرار است بانکه اميرالمومنين و يعسوب الدين و قائد الغر المحجلين علي بن ابي طالب عليه السلام با يازده نفر از اولاد او اوصياي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و خلفاي بلافصل اويند و بعد از رسول خدا پروردگار عالم اطاعت ايشان را بر بندگان واجب فرموده و ايشان را اولياي خود کرده و امر و نهي خود را بزبان ايشان بر بندگان رسانيده و ايشان را در روي زمين بر خلايق حجت نموده و از براي مخلوق اسباب امان گردانيده زيرا که خداوند عالم براي پيغمبر خود در شب معراج در مقام قاب قوسين او ادني نامهاي اين دوازده نفر را مشافهه ذکر فرموده و امامت و خلافتشان را باو اظهار کرده آن صادق امين و رسول رب العالمين هم بما خبر داده چون اين شنيدم خداوند را بشکرانه اين نعمت حمد نمودم و شاد و مسرور گرديدم بحدي که مشقت سفر از من برفت و موافقت خود را در اين اعتقادات با ايشان اظهار نمودم ايشان هم مسرور شدند و با من مهربان گرديدند و در زاويه از زواياي مسجد از براي من منزل معين نمودند و با اعزاز و اکرام با من سلوک ميکردند و تردد مينمودند و پيش نماز ايشان شب و روز با من
بود و مهما امکان جدائي نمينمود روزي از او پرسيدم که اين بلد را زراعتي که نباشد ذخيره ايشان از کجا مي آيد گفت ذخيره ايشان از جزيره خضراء که در بحر ابيض است و از بلاد اولاد صاحب الزمان عليه السلام است ميرسد گفتم سالي چند دفعه گفت دو دفعه و امسال يک دفعه آمده و دفعه ديگر مانده گفتم تا آمدن چه مدت مانده گفت چهار ماه من بسبب طول آن مدت مهموم شدم و چهل روز در نزد ايشان بودم و از براي رسيدن کشتيهاي ذخيره دعا مينمودم تا آنکه روز چهلم بکنار دريا از براي رفع اندوه رفته ايستاده بودم و بسمت غربي دريا که مکان آمدن کشتي ها بود نظر ميکردم ناگاه چيزي سفيد از دور بنظرم رسيد از اهل بلد پرسيدم که در اين دريا مرغ سفيد ميشود گفتند نه مگر در روي دريا چيزي ديدي گفتم آري چون اين بشنيدند شاد گرديدند گفتند همانا اين کشتيهائي باشد که از بلاد اولاد امام عليه السلام از براي ما ذخيره مياورند پس نگذشت مگر اندکي که کشتيهاي وارد شده در غير وقت معتاد آنها در جلو آنها کشتي بزرگي وارد شد بعد از آن ديگر تا هفت کشتي وارد گرديد و از کشتي بزرگ (مردي شيخي خ ل) مستوي القامه و خوب رو خوش لباس بيرون آمده داخل مسجد شده وضوي کامل بطريقه شيعه گرفته
فريضه ظهرين ادا نمود بعد از آن بسوي من توجه کرده سلام کرده جواب او را رد کردم پس پرسيد که نامت چيست شايد علي نام داري گفتم آري پس بزبان آشنا با من سخن گفت و در اثناي کلام نام پدر من پرسيد و خود گفت که شايد فاضل باشد گفتم آري و شک نکردم که او در سفر دمشق بمصر با ما بوده گفتم يا شيخ چگونه مرا و پدر مرا شناختي آيا در سفر از دمشق بمصر با ما بودي گفت بحق مولاي خود صاحب الامر عليه السلام که هرگز با تو نبودم گفتم پس نام مرا و پدر مرا از کجا دانستي گفت بدانکه نام
[ صفحه 256]
و نسب و صورت و سيرت تو پيش از اين بمن رسيده بايد ترا با خود بجزيره خضراء برم چون اين سخن شنيدم بغايت مسرور گرديدم زيرا که دانستم مرا در نزد ايشان نامي هست و از عادت آن شيخ اين بوده که در اين شهر زياده بر سه روز نميمانده لکن اين دفعه يک هفته توقف کرد و آن ذخيره را به اربابش تقسيم نموده قبض وصول گرفته مرا هم با خود برداشته مراجعت نمود چون روز شانزدهم مسافرت رسيد آبي سفيد پديد گرديد و من از روي تعجب بان مينگريدم آن شيخ نامش محمد بود بسوي من توجه نمود و سبب تعجب پرسيد گفتم رنگ آب را بغير رنگ معارف آب دريا مي بينيم گفت آري اين بحر ابيض و آن جزيره خضراء باشد و اين آب از اطراف آن جزيره مانند حصار مدور گرديده از هر سمت که بان جزيره آئي آنرا از حکمت حکيم علي الاطلاق و برکت مولاي ما صاحب الزمان صلي الله عليه و آله و سلم هرگاه که کشتي دشمنان باين آب داخل شود غرق گردد هرچند که مستحکم باشد چون اين شنيدم از آن آب قدري آشاميدم و استعمال نمودم آنرا مانند آب فرات يافتم پس قدري از آن آب را طي کرده بساحل جزيره خضراء رسيديم از کشتي بزرگ بجزيره فرود آمده داخل شهر گرديديم شهري واقع در کنار دريا در هفت قلعه تو بتو رودخانهها چند در آن جاري اشجار ميوه دار در آن... و انواع ميوه ها موجود بازارهاي رنگين حمامهاي وسيع اکثر بناهاي آن از مرمر شفاف اهلش در زي خوب و حسن منظر چون آن اوضاع ديدم از غايت سرور دلم طپيدن گرفت پس در خانه شيخ محمد قدري آسوديم و از زحمت و آلودگي کشتي خارج شده بهمراه بود شيخ محمد بجامع بزرگ شهر رفتيم در آن جامع جمع کثيري مشاهده کرديم در وسط ايشان شخصي بزرگ نشسته ديدم که هيئت و وقار و عظمت و جلالت او بوصف و گفتار نيايد و مردم باو سيد شمس - الدين محمد عالم خطاب ميکردند و قرآن و علم فقه و علوم عربيت و اصول دين و فقهي که از صاحب الامر عليه السلام اخذ کرده بودند مسئله مسئله و قضيه بقضيه و حکم بحکم بر او ميخواندند تا آنکه بر مواقع ضبط و خطاي آن اگر ايشان را باشد مطلع سازد چون بر او وارد شدم جاي وسيعي بمن نمود و در نزديکي خود نشانيد و اظهار ملاطفت نمود و از زحمت راه و دريا مکرر جويا گرديد و فرمود که حالات تو جميعا بمن رسيده بود و شيخ محمد ترا بامر من آورد پس امر فرمود که از زاويه هاي مسجد زاويه تخليه نموده از براي منزل خلوت من مقرر داشتند و فرمود هر وقت ميل بخلوت و استراحت کني اينجا منزل تو باشد برخواستم و تا عصر در آنجا
بياسودم نا گاه کسي وارد شده اعلام داد که جناب سيد با جمعي از اصحاب تشريف مياورند از براي ديدن و صرف غذا کردن پس آماده شدم ناگاه جناب سيد با اصحاب تشريف آورده نشستند بعد از آن طعامي حاضر کرده ميل کردند پس از صرف غذا از براي نماز مغرب و عشا بمسجد رفتيم و بعد از فراغ از نماز جناب سيد بمنزل خود و من و ديگران هر يک
[ صفحه 257]
بمکان خود برگرديديم هيجده روز در خدمت ايشان مکث کرده و بهمين طور بصحبت ايشان مشغول بودم و از اقوال و افعال ايشان استفاده مينمودم چنانکه در جمعه اول با سيد نماز کردم نماز جمعه را دو رکعت بنيت وجوب اقامت نمود بعد از فراغ از ايشان پرسيدم که نماز جمعه را دو رکعت بقصد وجوب ادا نموديد فرمود آري زيرا شرط وجوب آن موجود بود با خود گفتم شايد امام عليه السلام در آنجا حاضر بود پس در وقت ديگر در مکان خلوت پرسيدم که مقصود از آن کلام آن بود که امام عليه السلام در آنجا حاضر بود فرمود نه و لکن من بامر آن حضرت از جانب او نايب خاص هستم عرض کردم که اي آقاي من آيا امام عليه السلام را ديده فرمود نه و لکن پدرم گفت که من صداي آن حضرت را در وقت سخن گفتن شنيدم لکن خود را نديدم و جدم صدايش را شنيد و خود آن جناب را هم ديده گفتم اي آقاي من چرا يکي او را مي بيند و ديگر نمي بيند گفت اي برادر ذلک فضل الله يوتيه من يشاء اين از فضل و کرم خدا باشد بهر که خواهد دهد چنانکه در ميان بندگان خدا بعضي را از انبياء و اوصياء کرده و ايشان را نشانهاي راه دين و حجتهاي خود قرار داده بر خلايق و ايشان را ميان خود و مخلوق وسيله و واسطه نموده تا اينکه هلاکت هالکان و نجات ناجيان بعد از اقامه برهان و حجت باشد بر ايشان و خداوند عالم روي زمين را از براي اينکه لطف خود را ببندگان برساند از حجت خالي نگذاشته و براي هر حجت ناچار است از واسطه و سفيري از براي آنکه احکام او را بخلايق برساند بعد از آن سيد دستم را گرفته بخارج شهر برد و با هم بسمت باغات رفتيم و نهرهاي جاري و باغات بسيار مشاهده نموديم که انواع ميوه مانند انگور و انار و امرود و غير اينها داشتند که در عراق و شام مانند آنها را نديده بودم در اثناء تفرج و سير باغات مردي خوش رو که در جامه از دو طاقه پارچه پشم سفيد پوشيده بود بنزد ما آمد و سلام کرد و برگرديد از هيئت و صورت او تعجب نمودم و حال او را از سيد پرسيدم فرمود اين کوه بلند که مشاهده ميکني در وسط آن مقامي باشد خوب و چشمه جاري که در زير درختي واقع گرديده که در آن درخت شاخهاي بسيار دارد و در نزد آن چشمه قبه از آجر بنا شده و اين مرد با رفيق خود در آن قبه خادم هستند من در هر روزي از روزهاي جمعه وقت صبح بانجا ميروم و امام عليه السلام را از آنجا زيارت ميکنم و دو رکعت نماز ميکنم و در آنجا ورقي مييابم که در آن احکام اموري که تا جمعه آينده بان محتاج ميشوم مرقوم گشته و آنچه در آن باشد معمول دارم و توهم شايسته باشد که آنجا روي و امام عليه السلام را زيارت کني پس من بر آن کوه بر آمدم و قبه و درخت و چشمه و خادمها را مشاهده کردم و آن خادم که او را ديده بودم مرحبا گفت و آن خادم ديگر رفتن مرا مکروه داشت تا آنکه آن خادم آن ديگري را هم خبر داد که مرا در خدمت سيد شمس الدين ديده بود پس آن هم مرحبا گفت و مهرباني
[ صفحه 258]
نمود و از براي من نام و انگور آوردند خورديم پس از آب آن چشمه آشاميدم و وضو کردم و دو رکعت نماز بجا آوردم پس از ايشان پرسيدم که آيا امام عليه السلام را توان ديد و بخدمت او توان رسيد گفتند ديدنش ممکن نيست و ما را اذن نباشد که در اين باب با کسي سخن گوئيم پس از ايشان التماس دعا کرده و در حقم دعا نمودند پس از کوه بزير آمده بسوي شهر روانه شده بدر خانه سيد شمس الدين رفته در خانه نبود از آنجا بخانه شيخ محمد ملاح رفتم و بالا رفتن بکوه و بي اعتنائي آن خادم دوم را در اول امر باو گفتم گفت چون کسي ماذون نيست که بر آن مکان در آيد مگر سيد شمس الدين و مانند او از آن جهت بوده که آن خادم دوم در اول امر که ترا نشناخته مکروه داشته پس اصل و نسب سيد شمس الدين را پرسيدم گفت او از اولاد امام عليه السلام است و ميان او و امام عليه السلام پنج پشت واسطه باشد و او بامر امام نايب خاص باشد بعد از آن روزي بسيد گفتم مرا ماذون کن در اينکه بعضي از مسائل که حاجت شود از تو نقل کنم و قرآن را در نزد تو بخوانم تا صحت و فساد قرائت را بمن بگوئي و مشکلات علوم دينيه را بتو عرض کنم تا آنکه حل نمائي، خواهش مرا قبول کرده گفت اگر ناچاري از اين امور اول شروع بقرائت کن من شروع بقرائت قرآن کردم و در موضع اختلاف قراء گفتم حمزه چنين خوانده و کسائي چنين و عاصم چنين و ابوعمرو بن کثير چنين چون سيد اين بشنيد فرمود اينها را نمي شناسم بلکه قرآن پيش از هجرت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از مکه بمدينه نازل نشده مگر با هفت حرف و بعد از هجرت در وقتي که رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از حجه الوداع فارغ شد جبرئيل بر او نازل گرديد و گفت يا رسول الله قرآن را در نزد من تلاوت کن تا آنکه اوايل و اواخر سورهها و شان نزول آنها را از براي تو بيان کنم پس در آن وقت علي بن ابي طالب و حسنين عليه السلام و ابي بن کعب و عبدالله بن مسعود و حذيفه بن اليمان و جابر بن عبدالله انصاري و ابوسعيد خدري و حسان بن ثابت و جماعتي از صحابه رضي الله عن اخيارهم نزد آن حضرت جمع شدند پس آن حضرت قرآن را از اول تا آخر تلاوت نمود و بموضع اختلاف که ميرسيد جبرئيل بيان ميکرد و اميرالمومنين عليه السلام آنرا در ورقي از پوست مينوشت پس بنابراين همه آيات قرائت اميرالمومنين ع باشد نه غير او گفتم اي آقاي من بعضي از آيات را ميبينم که به ماقبل و مابعد مربوط نيست و فهم قاصرم بان نميرسد سبب آن چيست فرمود آري چنين است که ميگوئي و سبب آن نيست که وقتي که سيد بشر محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله و سلم از دار فنا بدار بقا رحلت فرمود و آن دو صنم قريش اول و دوم غصب حق او کردند اميرالمومنين عليه السلام قرآن را جمع کرده در ساروقي گذاشت و بمسجد برد و بايشان فرمود که اين کتاب خداست پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم مرا امر فرمود که بشما بنمايم تا آنکه در نزد خدا روز قيامت حجت بر شما تمام شود فرعون و نمرود اين امت گفتند که ما را بان حاجت نباشد آن حضرت فرمود غرض از اين اتمام حجت بود و الا رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مرا از رد شما باين سخن اخبار نمود اين بگفت و آنرا
[ صفحه 259]
بمنزل خود برگردانيد در حالتي که ميگفت لا اله الا انت وحدک لا شريک لک لا راد لما سبق في علمک ولا مانع لما اقتضته حکمتک لکن انت الشاهد لي عليهم يوم العرض عليک پس در آن وقت ابوبکر بن ابي قحافه مسلمان را خواست و گفت که هر کس که نزد او از قرآن آيه يا سوره باشد بياورد پس ابوعبيده بن جراح و عثمان و سعد بن ابي وقاص و معاويه بن ابي سفيان و عبدالرحمن بن عوف و طلحه بن عبدالله و ابوسعيد خدري و حسان بن ثابت و ساير مسلمانان هر يک آيه يا سوره آوردند و اين قرآن را جمع کردند و آياتي را که دلالت بر افعال قبيحه ايشان داشت که بعد از وفات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از ايشان صادر ميگرديد انداختند از اين جهه باشد که اين آيات مربوط بيک ديگر نيست و آن قرآن که اميرالمومنين عليه السلام جمع نمود و در نزد صاحب الامر عليه السلام است و همه احکام حتي ارش خدش در آن باشد و اما اين قرآن که در ميان هست در صحت آن و آنکه کلام خداست شک و شبهه نيست اين حديث که نقل کردم بر اين نهج از صاحب الامر عليه السلام صادر گرديده است پس علي بن فاضل گفت از سيد شمس الدين نزديک نبود مسئله نقل کرده ام و آنها در نزد من است و در يک مجلد همه را نوشته ام و آن کتاب را فوايد الشمسيه نام کرده ام و بر آن مطلع نگردانم مگر شيعيان خالص را انشاء الله آنرا خواهي ديد بعد از آن آفت چون جمعه دوم رسيد و آن روز هم نيمه ماه بود از نماز فارغ شديم و سيد در مجلس افاده قرار گرفت ناگاه صدا و شورشي از خارج مسجد بلند گرديد در آن باب از سيد سوال نمودم فرمود هر جمعه که به نيمه ماه افتد امراء لشگر ما باميد فرج سوار شوند و انتظار کشند چون اين شنيدم بخارج مسجد دويدم بعد از آنکه از سيد اذن طلبيدم و ماذون فرمودند جمع کثيري را ديدم که تسبيح و تهليل و تمجيد ميکردند و از خداي تبارک و تعالي فرج امام قائم م ح م د ابن الحسن مهدي خلف صاحب الزمان عليه السلام را مسئلت مينمودند پس بمسجد برگرديدم سيد فرمود لشگر را ديدي گفتم آري گفت امراي ايشان را شمردي گفتم نه گفت عدد ايشان سي صد و سيزده نفر باقي مانده خداوند فرج ولي خود را زود گرداند زيرا که او است جواد و کريم گفتم اي آقاي من فرج چه وقت خواهد رسيد گفت اي برادر اين امر را کسي غير از خدا نميداند و موقوفست بر مشيت او و شايد خود امام عليه السلام هم نداند و از براي آن امر بعض علامات باشد که بر آن دلالت کند از جمله آنها سخن گفتن ذوالفقار است که از
غلاف خود خارج گردد و بزبان عربي فصيح گويد يا ولي الله برخيز با نام خدا و دشمنان او را بکش و از جمله آنها سه صدا باشد که همه خلق بشوند
[ صفحه 260]
صداي اول اين است که اي مومنان قيامت نزديک شد صداي دوم آنکه آگاه باشيد لعنت خدا بر کساني که در حق آل محمد ظلم کردند صداي سوم آنکه بدني در روي جرم آفتاب ظاهر شود و گويد که خداي تعالي مهدي صاحب الزمان م ح م د ابن حسن عليه السلام را مبعوث کرد امر و نهي او را بشنويد و اطاعت کنيد گفتم اي آقاي من مشايخ ما احاديث چند از صاحب الامر عليه السلام بما روايت کرده اند که آن حضرت در وقتي که بغيبت کبري خبر داد فرمود که هر کسي بعد از اين ادعاي ديدن من نمايد دروغ گفته پس بنابراين در ميان شما چگونه کساني باشد که آن حضرت را ديده باشد فرمود راستست لکن آن حضرت اين کلام را نفرموده مگر بسبب بسياري دشمنان در آن زمان از اهل بيت و از طايفه عباسيان و شدت تقيه بطوري که شيعيان يک ديگر را از دور آن حضرت منع مينمودند و در اين زمان چون مدت غيبت طول کشيده و دشمنان از ظفر يافتن بر او نوميد گشته اند و بلاد ما از خود ايشان دور و از ظلم ايشان مامونست و از برکات آن حضرت احدي را قدرت وصول باين بلاد نباشد گفتم اي آقاي من علماي ما روايت کرده اند که آن حضرت خمس را از براي شيعيان مباح کرده آيا اين حديث از آن حضرت بشما رسيده گفت آري شيعيان را که از اولاد علي باشد اذن داده که خمس را از براي خودشان صرف نمايند گفتم آيا شيعه را در خريدن کنيز و غلامي که عامه ايشان را اسير کنند اذن داده گفت آري در خريد کنيزان و غلامان که غير اهل سنت هم اسير کرده باشند نيز اذن داده زيرا که آن حضرت فرموده که معامله کنيد با اهل سنت بان طوري که خود ايشان با يک ديگر معامله مينمايند. علي بن فاضل گفت که اين دو مسئله غير از آن مسائلي است که در فوايد الشمسيه درج شده بعد از آن گفت که سيد فرمود آه آن حضرت در مکه معظمه در ميان رکن و مقام در سال طاق مثل يکم و سوم و پنجم مثلا خروج مينمايد پس بايد مومنان در مثل آن منتظر باشند گفتم اي آقاي من خوش دارم که در جوار تو باشم تا آنکه فرج در رسد گفت اي برادر در باب مراجعت تو بوطن خود پيش از اين بمن حکم رسيده و نميتوانم مخالفت آن حذر کن زيرا که تو مدتيست از عيال خود جدا شده و زياده از اين جايز نباشد که ايشانرا نگران گذاري از شنيدن اين کلام متاثر شدم و از ملاحظه مفارقت آن بهشت واقعي و اهل کن گريستم گفتم اي آقاي من چه شود که در باب ماندن من شفاعت کني و اذن حاصل نمائي گفت ممکن نيست چون مايوس شدم گفتم مرا اذن ميدهي که آنچه ديده و شنيده ام نقل کنم گفت آري ماذون هستي که از براي مومنين نقل کني تا باعث اطمينان خاطر ايشان گردد مگر فلان و فلانرا و آن دو چيز را تعيين نمود گفتم آيا ممکن است ديدنم آن حضرت گفت نه و لکن اي برادر بدانکه هر مومن مخلص را ممکن است ديدن
[ صفحه 261]
آن حضرت بطوري که او را نشناسد گفتم اي آقاي من پس چرا با آنکه من خود را از اهل اخلاص ميدانم شرفياب خدمت آن سرور نگرديده ام گفت نه چنين است بلکه تو هم دو دفعه او را ديده يک دفعه در آن وقت که بسر من راي آمدي و آن اول آمدن تو بود بان جا رفقاي تو پيش افتادند و تو در عقب ماندي تا آنکه بکنار جويباري رسيدي که آب نداشت در آن وقت سواره بر اسب سفيد سوار بود در رسيد و نيزه بلندي در دست داشت چون او را ديدي ترسيدي از اينکه ترا برهنه کند پس بتو گفت مترس و برفيقان خود ملحق شو که ايشان در زير آن درخت انتظار تو را دارند چون اين واقعه از سيد شنيدم ملتفت آن گرديدم و ديدم همين طور بوده گفت دفعه دوم آن بود که چون از دمشق با آن شيخ اندلسي که استاد تو بود بعزم مصر بيرون آمدي و از قافله در عقب ماندي بطوري که دستت از قافله بريد و مايوس گرديدي و بسيار ترسيدي پس سواره که پيشاني و پاهاي اسبش سفيد بود و در دست خود نيزه داشت بتو برخورد و گفت مترس برو بان دهي که در سمت دست راست تو است امشب را در آنجا بخواب و مذهب خود را بايشان بگو و از ايشان تقيه مکن زيرا اهل آن ده، با اهالي دهاتي که در سمت دمشق واقع شده مومن ملخصند و در دين و طريقه
علي بن ابي طالب و ساير ائمه عليه السلام که از ذريه او هستند ميباشند يابن فاضل آن سواره بانچه گفتم تو را دلالت نکرد عرض کردم چرا اي آقاي من در آن ده رفتم و در نزد ايشان خوابيدم و مرا اکرام و اعزاز کردند و بدون تقيه گفتند ما در طريقه علي بن ابي طالب عليه السلام و اولاد او هستيم گفتم که اين مذهب را از کجا يافتيد گفتند ابوذر غفاري را وقتي که عثمان از مدينه اخراج بلد کرده روانه بسوي شام کرد و معاويه او را از شام باين دهات فرستاد آبا و اجداد ما را باين مذهب هدايت نمود و از برکات قدوم او اين مذهب در ميان ما باقي ماند و چون آن شب بصبح رسيد مرا بقافله رسانيدند بهمراهي دو نفر از ايشان بعد از آن گفتم اي آقاي من آيا امام عليه السلام در هر سال حج ميکند فرمود يابن فاضل همه دنيا در زير پاي مومن يک گام است پس چگونه مي شود که سير دنيا بر کسي که دنيا و مافيها از براي وجود او خلق شده مشکل باشد آري هر سال حج ميکند و پدران خود را در مدينه و عراق و طوس زيارت ميکند و باين سرزمين ما برميگردد بعد از آن سيد مرا تحريص بمراجعت بسوي عراق نمود و از اقامت در بلاد مغرب زياده از آن منع فرمود و مذکور نمود که سکه ايشان لا اله الا الله محمد رسول الله علي ولي الله محمد بن الحسن قائم بامر الله ميباشد لهذا ببلاد خارج نميرود پنج درم از آنها از براي تبرک بمن عطا فرمود بعد از آن مرا با آن کشتيها که رفقه بودم روانه نمود تا آنکه وارد آن شهر شدم که اول شهر از بلاد بربر بود که در آمدن از دمشق بمصر اول آنجا وارد شده بوديم و قدري گندم و جو از براي مخارج من سيد با کشتيها روانه نموده بود آن را در آنجا بصد و چهل دينار طلاي رايج بلاد مغرب فروختم
[ صفحه 262]
و از آنجا بطرابلس که از بلاد مغربست رفتم و حسب الامر جناب سيد سلمه الله از سمت اندلس نرفتم و از طرابلس با حجاح مغرب زمين بمکه معظمه مشرف شده حج بيت الله کردم و بعراق آمده اراده آن دارم که تا روز وفات مجاور نجف اشرف باشم. بعد از آن گفت که نام احدي ازعلماي اماميه را نديدم که در نزد اهل شهر صاحب الامر عليه السلام مذکور گردد مگر پنج نفر از ايشان را که سيد مرتضي و شيخ طوسي و محمد بن يعقوب کليني و ابن بابويه و محقق حلي شيخ ابوالقاسم جعفر بن اسمعيل بوده باشند رحمهم الله. مولف گويد که اين آخر چيزي بود که از شيخ صالح متقي علي بن فاضل مازندراني کثر الله امثاله شنيدم و الحمدلله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين سيما خاتمهم و قائمهم عجل الله فرجه و رزقنا لقائه و جعلنا تحت لوائه في الدنيا و الاخره انشاء الله آمين ثم آمين روايت دوم - محدث جزايري سيد نعمه الله طاب ثراه روايت کرده در کتاب الانوار از مولاي فاضل ملقب برضا علي ابن فتح اله کاشاني او از شريف زاهد ابوعبدالله محمد بن علي بن حسين بن عبدالرحمن حسيني در کتاب خود او باسناد خود از اجل عالم حافظ حجه الاسلام سعيد بن احمد بن رضي او از شيخ اجل مقري
خطير الدين حمزه بن مسيب بن حارث اين که او حکايت کرد از براي من در خانه من که در ظفريه ميباشد در دارالسلام بغداد در هيجدهم ماه شعبان از سال پانصد و چهل و چهار هجري گفت حديث کرد از براي من شيخنا العالم ابوالقاسم عثمان بن عبد الباقي بن احمد دمشقي در هيجدهم جمادي الاخري سال پانصد و چهل و سه هجري گفت حديث کرد اجل عالم حجه کمال الدين احمد بن محمد بن يحيي الانباي در خانه خود که در دارالسلام ميباشد در شب پنج شنبه دهم ماه رمضان سال پانصد و چهل و سه گفت بوديم نزد عزيز عون الدين يحيي بن هبيره در رمضان سال مذکور بر سر يک طبق در وقتي که نزد او بود جماعتي چون حاضرين مجلس افطار کردند و بيشتر ايشان رفتند ما هم اراده رفتن نموديم وزير ما را امر کرد که شام را نزد او صرف کنيم و بود در مجلس او در آن شب مردي که ما او را نميشناختيم و پيش از آن او را نديده بوديم و ديديم که وزير او را زياد اکرام مينمود و باو نزديکي ميکرد در نشستن و گوش بکلام او ميداد قول او را مي شنيد بخلاف ساير حضار پس ما مشغول سوال و جواب و مذاکره علم شديم تا آنکه غذا صرف گرديده اراده خروج کرديم بعض اصحاب وزير خبر دادند که باران ميبارد و از رفتن مانع است پس وزير اشاره نمود ما را بانکه شب را نزد او بمانيم حسب الامر او توقف کرده باز مشغول مکالمه شديم تا آنکه سخن باديان و مذاهب کشيد و رجوع در تکلم در دين اسلام و مذاهب مختلفه که در آن
[ صفحه 263]
ظاهر شده پس وزير گفت اقل طايفه در ميان مذاهب اسلام مذهب شيعه ميباشد زيرا با وجود اينکه بيشتر ايشان در اين وقت اقل اهل اين ولايت ميبشاد پس شروع کرد در مذمت ايشان و حمد کرد خدا را بر قلت ايشان در اطراف زمين چون آن شخص محترم که در مجلس بود و وزير از او اکرام و احترام مينمود اين کلام شنيد بر خود پيچيد پس رو بوزير گردانيد و گفت ادام الله ايامک آيا اذن ميدهي که در خصوص ايشان خبري حديث کنم که در نزد منست و از فضايل ايشانست يا آنکه سکوت کنم وزير سکوت کرد و گفت بگو آن چيز را که در نزد تو ميبشاد آن شخص گفت بدان که من با پدر خود بيرون رفتيم در سال پانصد و بيست و دو هجري از شهر خودمان که معروف بناهيه ميباشد و از براي اوست رستاقي که تجار آن را مي شناسند و در آن باشد هزار و دويست ضيعت و در هر ضيعت آن قدر خلق باشد که عدد آنها را کسي غير از خدا نداند و همه ايشان نصاري باشند و جميع جزيرههائي که در اطراف ايشانست بر دين ايشانند و مسافت بلاد ايشان بيست روز باشد و جميع کساني که در بيابان هستند از اعراب و غير ايشان نصاري باشد و متصل ميشود بحبشه و نوبه و کل ايشان نصاري هستند و متصل ببربر شود و اهل بربر هم بر دين ايشان باشند و اگر ايشان را شماره کني با جميع اهل زمين مساوي شوند با آنکه فرنگ و روم بانها اضافه نشوند و شما ميدانيد اهل شام و عراق را در اثناي بيرون رفتن و مسافرت بدريا نشستيم اتفاقا راه را گم کرده و از آن جائي که بايد عبور کردم گذشتيم و بي خود و سرگردان ميرفتيم تا آنکه بجزيره هائي بزرگ که در آنها درخت بسيار و ديوارها کثيره که در آنها شهر و قراي بيشمار بود برخورديم و باول شهر آنها که رسيديم کشتيها را در آنجا از مشروعه در بالا رفتند و از نام جزيره پرسيدند گفتند مبارکه نام دارد پس از سلطان نام او پرسيدند گفتند نام او طاهر است و پاي تخت او در زاهره است و ميان مبارکه و زاهره از دريا ده شب و از بيابان بيست و پنج شب مسافت باشد و اهل اين جزاير جميع مسلمانند گفتيم زکوه متاع کشتي ها را بکه بايد داد تا آنکه مشغول بيع و شري شويم گفتند بايد خودتان بنزد نايب سلطان برويد گفتيم اعوان و ملازمان او کجايند گفتند نزد خود او باشند و هر کسي را که چيزي دادني باشد بايد خود برود و بدهد ما از اين امر متعجب گرديديم پس گفتيم کسي ما را با دولت مينمايد گفتند آري پس با ما کسي آمد که ما را داخل خانه او نمود پس او را ديديم مردي صالح که عبائي پوشيده و عباي ديگر فرش نموده و دواتي نزد خود گذاشته و از کتابي چيزي نظر ميکند و مي نويسد پس بر او سلام کرديم و جواب تحيت شنيديم پس پرسيد که از کجا مي آئيد
[ صفحه 264]
جواب داديم پس گفت همگي مسلمانند گفتيم نه بلکه در ما مسلمان و يهودي و نصراني هم باشد پس گفت يهودي و نصراني جزيه خود را بدهد تا آنکه مذهب مسلم معلوم گردد پس پدر من از پنج نفر نصاري که خود او و من سه نفر ديگر بود جزيه داد و همچنين از نه نفر يهود که با او بودند جزيه رد نمود پس بمسلمين گفت که مذهب خود را بگوئيد پس چون آن گروه مذهب خود را گفتند گفت شما مسلمان نيستيد بلکه خارج هستيد و اموال شما بر مسلم مومن حلال است و کسي که ايمان بخدا و رسول و بوصي و باوصياي از ذريه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم حتي بمولاي ما صاحب الزمان عليه السلام ندارد مسلمان نيست چون اين شنيدند مبهوت گرديدند پس بما گفت که بر شما که اهل کتاب هستيد کاري نيست چون جزيه خود را داديد چون آن جماعت اموال خود را در معرض غارت ديدند خواهش نمودند که ايشان را روانه بسوي محضر سلطان کند تا آنکه هر چه خواهد حکم نمايد او هم اجابت نمود و فرمود ليهلک من هلک عن بينه با ما رفيق راه بوده اند و از انصاف دور باشد که ايشان را تنها گذاريم و ندانيم که کار ايشان بکجا کشد پس از ناخدا خواستيم که ما را بان ديار برکند که خدا ميداند که من در اين کاري نکرده ام و نميدانم که بکجا ميرود پس چند بلد و همراه گرفته بر کشتي ها سوار گرديده سيزده شب و روز مسافت پيموديم تا آنکه پيش از طلوع آفتاب بلد گفت که جزيره زاهره نمايان گرديد چون ملاحظه کرديم علامات و مناره و ديوارهاي جزيره را ديدم پس مسرور شده سير نموديم تا آنکه آفتاب بالا آمده وارد ساحل جزيره شديم پس شهري ديديم که مثل آن نديده بوديم و ديده نديده و هواي بلدي مانند هواي آن نشده در خنکي و سبکي و خوش بوئي آبي گوارا و شيرين و آن شهر مسلط بر دريا واقع گرديده بر کوهي سفيد که گويا بک پاره سنگيست بزرگ از سيم سفيد ريخته شده و بر اطراف آن حصاري از جانب دريا و بيابان کشيده شده و نهرهاي جاري در ميان آن روان گشته که بر بازارها و خانها و حمامها گردش مينمود و زائد آنها بدريا ميريخت و درازي نهرها يک فرسخ و زياده و باغات آن شهر در زير آن کوه واقع شده و درختها و زراعتها در کنار چشمه ها و نهرها افتاده و ميوه هاي گوناگون که در طعم و بو مانند آنها ديده نشده کرک و ميش در مراتع کن هم عنان و هرگاه کسي اسب خود را در زراعت غير رها مي نمود يک برگ از آن نمي خورد و نمير بود مشاهده کرديم و ديديم که درندههاي صحرا و انواع سباع در اطراف آن شهر گردش مي نمودند و مردم بر آنها ميگذاشتند و از آنها خوفي و اذيتي نبود چون آن اوضاع ديده شد حيرت بر حيرت افزود پس از کشتي بالا شده داخل شهر گرديديم در غايت بزرگي با خلق بيشمار و کوچه هاي وسيع و بازار بسيار گروه مختلف از اطراف و اکناف بر بحر آن خلق بي اندازه داخل و خارج ميگرديدند و مردمان آن شهر همگي خوش رود در لباسهاي
[ صفحه 265]
فاخر و نيکو در دکان و بازار نشسته مردماني که در روي زمين مانند ايشان ديده نشده در جمله اهل ملل و اديان در امانت و ديانت و انصاف و مروت بطوري که چون بر اهل بازار وارد مي شدند و قيمت متاع را معلوم مينمودند وزن و ذرع را بمشتري و خريدار واگذار مينمودند و از ايشان لغوي و غيبتي و دشنام و اذيتي شنيده نمي شد و چون موذن اذان اعلام ميگفت احدي در مقام خود درنگ نمينمود از مرد يا زن بلکه بسوي نماز شتاب مي نمودند تا آنکه نماز را بجا آورده بمنزل خود از بازار يا خانه مراجعت مي نمودند تا آنکه وقت نماز ديگر داخل مي گرديد بهمين منوال رفتار مينمودند پس از آنکه داخل در شهر گرديدم و قدري در منزل آسوديم اراده محضر سلطان نموديم و داخل خانه او شديم وارد بستاني گرديدم که در وسط آن قبه بود از نقره و سلطان با جماعتي در آن قبه نشسته بود و در باب آن قبه حوض آبي بود جاري چون داخل قبه گرديدم موذن اذان نماز گفت زماني نگذشت که آن بستان پراز جمعيت گشته اقامه نماز کردند و سلطان بر ايشان امامت کرد قسم بخدا که چشمهاي من از او خاضعتر از براي خدا و ملايمتر از براي رعيت نديده پس جميع آن مرد را بجماعت ادا کردند و چون سلطان از نماز فارغ گرديد بسوي ما توجه نمود و فرمود ايشانند که آمده عرض کرديم آري يابن صاحب الامر چنانکه اهل ملک با او اين عبارت مخاطبه مينمودند پس فرمود خوش آمديد خير مقدم بتجارت آمده ايد يا آنکه بديدن و ضيافت گفتيم بلکه بتجارت فرمود کداميک از شما مسلمان و کدام يک اهل ذمه ميباشد پس شناسانيدم او را فرمود بمسلمانان که اين طايفه فرق و شعب مختلف هستند شما از کدام فرقه هستيد پس از ما مردي بود که او را معزي ميگفتند و نام او آذر بهان بن احمد اهوازي بود که خود را شافعي مذهب ميدانست عرض کرد من مردي هستم شافعي فرمود از اين جماعت در اين مذهب با تو که شريکست گفت همه اينها مگر اين يک نفر حسان بن عبت که او مالکي مذهبست فرمود که که قائل با جماع هستي و ميگوئي که مردم بر خلافت ابيبکر اجماع کردند و عمل بي قياس مينمائي پس فرمود تو را بخدا قسم ميدهم اي شافعي آيا آيه مباهله را خوانده که ميفرمايد: قل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائکم و نسائنا و نسائکم و انفسنا و انفسکم ثم نبتهل فنجعل لعنه الله علي الکاذبين يعني بگو اي محمد بنصاري که بيائيد بخوانيم پسران خود و پسران شما را و زنان خود و زنان شما را و مردان ما ومردان شما را پس مباهله کنيم و فرا بدهيم لعنت خدا را بر دروغگويان ترا بخدا سوگند ميدهم بگو ببينم پسران رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم که بود و زنان او که بود مردان او که بود که از براي مباهله با نصاري حاضرآذر بهان سکوت نمود سلطان گفت بالله عليک آيا شنيده يا آنکه دانسته که کسي غير از رسول و وصي و بتول و سبطين داخل در زير عبا شده باشد
[ صفحه 266]
گفت نه گفت والله نازل نشده اين آيه مگر در حق ايشان پس فرمود بالله عليک آيا خوانده قول خدا را انما يريد الله ليذهب عنکم الرجس اهل البيت و يطهرکم تطهيرا يعني اينست و جز اين نيست که اراده کرده خدا که ببرد بدي را از شما اهل بيت و پاک کند شما را از آلودگيها پاک کردني گفت آري پس گفت بالله عليک بگو مقصود و مراد بان کيست آذربهان سکوت کرد پس فرمود والله اراده نکرده خدا باين آيه مگر آل عبا و اهل مباهله را که اين پنج نفر باشند بعد از آن شروع کرد بذکر اخبار و احاديث را که بر خلافت و وصايت اميرالمومنين و اولاد طاهرين او عليه السلام بطوري که کلام او نيزه گذرندهتر و از شمشير برندهتر بود پس شافعي قطع کلام کرد و با او موافقت نمود و گفت عفوا عفوا يابن صاحب الامر نسب خود را از براي من بيان کن آن بزرگوار فرمود منم طاهر بن محمد بن حسن بن علي بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب عليه السلام آن کسي که خدا در حق او فرمود و کل شي ء احصيناه في امام مبين او است والله امام مبين کساني که خدا در حق ايشان فرموده که ذريه بعضها من بعض و الله سميع عليم يا شافعي مائيم ذريه رسول الله صلي الله عليه و
آله و سلم مائيم اولو الامر شافعي چون اين سخنان بشنيد بيهوش گرديد پس بخود آمده ايمان باو آورده گفت حمد مي کنم خداوند را که مرا اسلام و ايمان عطا فرمود و از تقليد بيقين نقل فرمود. بعد از آن امر فرمود بمهمان داري ما تا مدت هشت روز مهمان ايشان بوديم و کسي از اهل شهر نماند مگر اينکه ما را ديدن کرد و اکرام نمود و احوال پرسي کرد بعد از آن اهل شهر از ايشان خواهش نمودند که از براي ما اقامه ضيافت کنند و ايشان را مرخص و ماذون فرمود پس طعام و ميوه ما فراوان گرديد و از براي ما وليمه ها ساختند و مجلسها چيدند و سفره ها انداختند و نعمتهاي گوناگون و خوانهاي الوان چيدند که نتوان وصف کرد پس ما تا مدت يک سال در آن شهر بهشت مثال مانديم و دانسته و محقق شد که آن شهر مسافت دو ماه راه ميباشد و بعد از آن شهر ديگر مي باشد که نام آن رابقه و سلطان آن قاسم بن صاحب الامر عليه السلام مي باشد و مسافت ملک آن هم دو ماه ميباشد و آن هم بهمين منوال باشد در وضع و بنا و آب و هوا و آن را مداخل عظيم و خراج فراوان باشد و بعد از آن شهر ديگري است نام آن صافيه و سلطان آن ابراهيم بن صاحب الامر عليه السلام و بعد از آن شهر ديگريست نام آن ظلوم و سلطان آن عبدالرحمن بن صاحب الامر عليه السلام مسافت دهات و مضافات آن هم دو ماه بعد از آن شهر ديگر نام آن عناطيس سلطان آن هاشم بن صاحب الامر عليه السلام و مداخل آن از اينها بيشتر و مسافت ملک آن چهار ماه تمام پس مسافت اين شهرهاي پنج گونه و ممالک آنها مقدار يک سال کامل که يافته و ديده نميشود در اهالي اين خطها و ضياع و توابع و جزاير آنها مگر مومن شيعي موحد قائل ببرائت از منافقين
[ صفحه 267]
و دشمنان دين و غاصبان حق اميرالمومنين عليه السلام و ظالمين اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام و خاصان خانواده نبوت ميباشند سلاطين ايشان از اولاد امام ايشان که حکم و امر بعدل مينمايند و در روي زمين مانند ندارند و اگر اهل دنيا را جمع کني با وجود اختلافي مذاهبي که دارند از آنها عدد ايشان بيشتر باشد و ما تا مدت يک سال کامل در نزد ايشان مانديم باميد آنکه خدمت صاحب الامر عليه السلام برسيم چوي گمان بود که در آن سال بان حدود تشريف مياورند و موفق از براي خدمت آن بزرگوار نشديم و بشرف نظر بجمال عديم المثال او فايز نگشتيم آذربهان و حسان باميد درک اين سعادت در شهر زاهره توقف نمودند و ما از آن شهرها و دخل و کثرت اهل آنها و آنکه در سالف زمان از آنها ذکري نشده و از سلاطين آنها نامي نبوده تعجب داشتيم چون پرسيديم گفتند اين شهرها از بناهاي خود صاحب الامر عليه السلام ميباشد و اين ملک و زمينها را آن بزرگوار باعانت پروردگار احياء فرموده. راوي گويد چون عون الدين وزير اين قضيه بشنيد از جاي خود برخاسته داخل حجره از حجرات خانه خود گرديد پس در وقتي که شب منقضي گرديد ما را يک يک احضار نمود و گفت بپرهيز از آنکه اين واقعه را جائي ذکر
نمائيد و بزبان خود آريد پس از هر يک از ما عهد شديد و پيمان اکيد بر کتمان آن گرفت پس از نزد او بيرون آمديم و از ترس او از اين قضيه حرفي بزبان نياورديم تا آن وقت که خداوند او را هلاک نمود و بدوستان او ملحق فرمود و ما در زمان حياه او از اين واقعه با احدي اظهار نکرديم مگر وقتي که در مجالس و محافل يک ديگر را ملاقات ميکرديم ميگفتيم آيا ماه رمضان را در خاطر داري او ميگفت آري مگفتيم کتمان حلال شرط است پس اينست آن چيزي که آنرا شنيدم و روايت کردم و الحمد لله رب العالمين روايه سوم آنست که سيد جزايري سيد نعمه الله طاب ثراه بعد از ذکر اين روايت ميفرمايد که در بعضي توقيعات آن بزرگوار که از براي شيخ مفيد نور الله ضريحه بيرون آمده اينست که ما در يمن بوادي که آن را شمروخ يا شمريخ ميگويند ميباشيم بعد از آن سيد مذکوردر وجه جمع ميان اين دو روايت ميگويد که شايد اين شمروخ نام مکاني باشد که مختص بخود آن بزرگوار بوده باشد و اين بلاد مساکن او باشد مولف گويد شاهد بر اين جمع روايت علي بن ابراهيم بن مهزيار يا برادر او محمد بن ابراهيم بن مهزيار اهوازيست بنابر اختلاف روايات که در عداد کساني که درغيبت صغري بخدمت آن حضرت رسيده اند
مذکور گرديد که در آن راوي ذکر کرده از مکه رفتيم تا آنکه بعقبه طايف که از بلاد يمن است رسيديم پس خيمه آن حضرت را در آن وادي ديديم و شاهد ديگر ان که راوي در اين روايت ذکر کرد که يک سال بانتظار قدوم آن حضرت در جزيره زاهره مانديم پس بايد مکان 268 خاص آن حضرت در غير آن بلاد باشد لکن در توقيع مفيد که در فصل توقيعات گذشت ذکر يمن نبود بلکه عبارت آن اين بود که بمفيد ميفرمايد مناجات ترا شنيديم و الان از براي تو شفاعت کرديم در خيمه که از براي ما در شمراخي از بهماء زده اند که حالا بان داخل شديم تا آخر توقيع و شمراخ بالاي کوه را گويند و بهماء شي ء مجهول باشد بجهه تاريکي يا غير آن و شايد مراد از آن بيابان بي پايان باشد بهر حال بعلاوه آنکه ذکر يمن در آن نيست خيمه و چادر منزل خاص دائمي آن بزرگوار نبايد باشد بلکه دور نيست که آن منزل سفر باشد نه منزل حضر بهرحال ظاهر اينست که اين روايت که روايت پنج گونه باشد با روايت جزيره خضراء معارضه ندارد خواه آنکه آن يکي از اين جزاير باشد زيرا تاريخ اين جزاير سال پانصد و بيست و دو تاريخ آن جزيره ششصد و نود و نه ميباشد و اين قدر اختلاف وقت در ديدن راوي باشد نه در احياء و عمارت و خواه
آنکه جزيره خضراء شهري ديگر باشد که بعد از احياء اين جزاير احياء و عمارت شده چنانکه تاييد اين کند آنکه سلاطين اين جزاير را اولاد بلاواسطه و سلطان جزيره خضراء بپنج واسطه بامام عليه السلام ميرسد و بهر حال اين شهرها در يک جهه ميباشند اما اين پنج شهر که روايت بر آن دلالت کرد و اما جزيره خضراء پس بجهه آنکه علي بن فاضل آن را در اواخر بلاد مغرب و بربر ذکر نمود و در اين باب روايت هم ذکر بلاد بربر و حبشه و مغرب نمود اما شبهه پاره جهال و بي دينان مسلمان نما که از معاشرت کفار استفاده شده که فرنگي و غير آن دوره کره را گرديده اند و مثل ينگي دنيا را يافته اند و اين بلاد را نديده اند پس حل آن اينست که اولا اخبار فرنگي و مانند آن بر فرض ثوبت اخبار اعتباري ندارد زيرا که قول کافر و فاسق حجت نيست خصوص آنکه مدعي باشد و غرض از آن قول ابطال دين اسلام و اثبات دين نصاري باشد چگونه با آنکه باعتراف خودشان از درياي يخ عبور نکرده اند و نميتوانند زيرا در زمستان سرما مانع و در تابستان شکستن يخ مانع از عبور پياده و اصل يخ مانع از عبور کشتي و چه بعدي دارد که آنرا خداوند خندق آن جزيره قرار داده باشند. و ثانيا بر فرض اعتبار خبر کافر
معارض ميباشد با خبر عالم عادل علي بن فاضل و نحو آن و خبر اينها مقدم است بسبب ايمان و عدالت و آنکه مخبر بايشان اثبات است نه نفي زيرا که ايشان خبر از ديدن خود مي دهند و فرنگي ميگويد نديده ام و اثبات با نفي باين معني معارضه ندارد چرا که صدق هر دو ممکن است پس گوئيم که اين ديده و آن نديده و ثالثا آن کسيکه آن بزرگوار را با اولاد و عيال حفظ کرده بلاد را هم حفظ خواهد نمود يا بانکه او انظار ديگران مانند خود آن جناب و مانند فاغ ارم ذات العماد مستور نمايد و يا
[ صفحه 269]
بانکه مانع از عبور ديگران بان جانب شود چنانکه در روايت اول در حکمت بحر ابيض ذکر کرد که آن مانع از عبور اعداء و باعث غرق آنها ميباشد و شايد همان بحر ابيض همان درياي يخ باشد که از سمت عبور اهل بلد سفيد و از سمت دشمنان هميشه يا غالب اوقات يخ باشد بعلاوه آنکه علامه مجلسي رحمه الله در کتاب تذکره الائمه ميگويد که مکان آن حضرت يعني غيبت کبري بطريق مخالفين يعني سنيان در اکثر کتب ايشان اينست که نام قريه که حضرت صاحب الامر ساکن است کوعه ميباشد و بطريق ديگر دو شهر است در مشرق و مغرب که ماوراء اقاليم است و نام آن يکي جابلسا و يکي جابلقا است و در آنجا ساکنند و در کتاب نزهه الناظر مسطور است که امروز مکان صاحب الامر عليه السلام در جزيره از جزائر مغربست که آن را علميه خوانند و هر يک از اولاد ذکور آن حضرت طاهر و قاسم در جزيره از آن جزيره حاکمند و مويد اين قول آنکه در شام شهريست که آنرا جزيره مينامند و سيد صالح شيعه از مردم آن ولايتست اين فقير را خبر داد که ما در مکه بوديم شخصي را ديدم که در بازار ميگرديد و زري داشت ميخواست که چيزي بخرد و کسي از او آن زر را نميگرفت بدو گفتم تو را چه حال است گفت چند درهم دارم و کسي از من
نميگيرد نميدانم چون کنم گفتم بمن بنماي چون نگاه کردم سکه آن اين بود الله ربنا و محمد نبينا و المهدي امامنا پرسيدم تو از کجائي گفت از بلاد مغرب در ميان درياي اخضر و ما را پادشاهي است که نام او هدي است و اين سکه بنام مبارک او است و عمر بسيار دارد من گفتم کيست اين مهدي و از کدام طايفه است انگشت بلب گذاشت که حرف مزن اگر تو شيعه اي ميداني که کيست من از آن درهم الله اعلم نه بوده ياده از او بستدم و در عوض درهم شامي دادم و چون بولايت خود آوردم هريک از دوستان برسم تبرک از من بردند و ديگر فرنگي جديد الاسلام که طبيب بود ميگفت که من اکثر در جزاير درياي اخضر سياحت و تجارت ميکردم بحوالي اکثر جزاير که ميرسيدم در ميان ديده بان نظر شهري ميديدم عظيم و وسيع که همه آن شهر عرب بودند و در کنار دريا آمد و شد ميکردند و بهم بر ميامدند و گاه بود که بي دوربين هم ميديدم چون پيش ميرفتم کسي را نميديدم و علامت شهري نبود و گاه بود که تشخيص ميکردم مردي را از دور که ريش او سياه است يا سفيد يا سرخ مو است و چون نيک ملاحظه ميکردم اثري از او نميديدم. علي بن عزالدين استرابادي نقل ميکند که سيد علي بن دقاق که جد و پدر او در کمال علم و ورع و تشيع در ولايت عرب مشهوراند حکايت کرد که بيش از پنج سال با جماعتي در ديار شام بودم
[ صفحه 270]
ناگاه کشتي پيدا شد نه بطريق کشتي هاي معهود چون بنزديک رسيد با مردي که آنجا بودند رفتيم پيش و احوال پرسيديم چنان معلوم شد که قريب بيک ماه است که در دريا راه را گم کرده اند و به اباداني نرسيده اند پس احوال پرسيدند که شما درچه دين هستيد چون معلوم گرديد که بر دين اسلاميم خوش دل شدند اما در حذر بودند تا آنکه تحقيق کردند که بر طريق اثنا عشري هستيم بيک بار رام شدند و با ما بکنار خشگي آمدند و ايشان را ترغيب کرديم بنيکي اعتقاد مردم آن ولايت و ارزاني و فراواني نعمت گمان ايشان يقين شد که مخالف در اين ولايت نميباشد پس بيرون آمدند و نماز ظهر را بجماعت گذاردند و درهم بسيار بيرون آوردند که چيزي بخرند و سکه آن دراهم بنام مهدي عليه السلام بود ملعون مخالفي در ميان جماعت ما بود با مخالف ديگر گفتند که اين جماعت رافضي اند که درهم را در ولايت شام بدر مياورند ايشان را اذيت بسيار مينمايند آن مردمان چون اين سخن بشنيدند بشب نه ايستادند و فيالحال بر کشتي هاي خود سوار شدند و از همان راه که آمده بودند مراجعت نمودند و سيد مشاراليه فرمود که هنوز پيش پدر و اقرباي من از آن دراهم چهار سکه باقيست تمام شد کلام مجلسي عليه الرحمه بالجمله بعد از اعتقاد بزندگي و غيبت آن بزرگوار و استحباب تناکح و تناسل و منع از رهبانيت و عز و بت لابد آن حضرت را عيال و اولاد ميباشد و کثرت آن بسبب طول عمر چنانکه عادت اقتضا کند باعث اختيار بلدي خاص خالي از غير خواص گردد تا آنکه ذکر آن حضرت چنانکه مقتضاي حکمت غيبت است مستور ماند و اولاد هم با آسودگي خاطر زندگي نمايند پس گول اين شبهات مخور و اين سخنان را افسانه شمر و الله الهادي.