بازگشت

محمد بن احمد بن خلف


شيخ طوسي در کتاب الغيبه، از قول جماعتي، از ابو محمد هارون بن موسي تلعکبري، از احمد بن علي رازي، از محمد بن علي، از محمد بن احمد بن خلف روايت کرده است: در منزل معروف به عباسيه دو منزل مانده به فسطاط مصر به مسجدي وارد شديم. نوکران من به هنگام پياده شدن متفرق شدند و فقطيک غلام عجمي با من باقي ماند. در گوشه مسجد پير مردي را ديدم که در حال ذکر و تسبيح بود. ظهر که شد، نماز ظهرم را در اول وقت خواندم و غذا طلبيده و از پير مرد خواستم که با من غذا بخورد. وي دعوت مرا اجابت کرده و بعد از آنکه غذا خورديم، از اسم او و اسم پدرش و از شهر و ديار وشغل و مقصدش پرسيدم. گفت اسمش محمد بن عبد الله است. و از اهالي قم است. و سي سال است که در جستجوي حق از اين شهر به شهر ديگر مي رود. و حدودبيست سال است که در مکه و مدينه مجاور شده، در جستجوي اخبار و آثار است. سال دويست و نود و سه بعد از آنکه طواف را انجام داد، به مقام ابراهيم رفته و به رکوع رفت و خوابش برد. آهنگ دعائي که تا آن وقت چنان صدائي به گوشش نرسيده بود او را به خود آورد. وي مي گويد: به سوي دعا کننده توجه کرمد. جواني گندمگون که به زيبائي و خوش قامتي او تا آن وقت نديده بودم نظر مرا جلب کرد. سپس نماز خواند و بيرون شد و به سعي پرداخت. من به دنبال او رفتم و خداوند به دلم



[ صفحه 163]



انداخت که آن بزرگوار وجود مقدس حضرت بقيه الله - عليه السلام - است. بعداز آنکه از سعي فارغ شد به سمت يکي از دره هاي مکه بيرون رفت. و من به دنبال او حرکت کردم، نزديک او شدم.غلامي سياه رنگ هم چون شتر نر فريادي بر سر من زد که تا آن وقت صدائي هولناک تر از آن نشنيده بودم و به من گفت: چه مي خواهي، خداوند تورا بسلامت دارد؟ من ترسيده و سر جاي خود ايستادم. و آن شخص از نظرم دور شد و حيران و سرگردان ماندم. حيرت وسرگردانيم طول کشيد. از آنجا برگشته و خود را ملامت کردم که چرا با يک فرياد غلام ياه برگشتم و به راه ادامه ندادم. با خداي خود خلوت کرده، شروع کردم به راز و نياز با او و به حق رسول و خاندانش از او خواستم که کوشش و سعي مرا بي فايده نگذارد.و چيزي براي من آشکار کند که قلبم پايدار و ديدگانم فروغ يابد. چند سالي گذشت به زيارت قبر حضرت رسول - صلي الله عليه و آله و سلم - رفتم. در داخل حرم بين قبر و منبر ديده ام به خواب رفت. به ناگاه کسي مرا حرکت داد. از خواب بيدار شدم. همان غلام سياه را ديدم. گفت: چه خبر داري؟ و چگونه هستي؟ گفتم: الحمد لله، خدا را سپاس مي گويم و تو را نکوهش مي کنم. گفت: اين کار را نکن. من ماموريت داشتم که بدانسان با تو خطاب کنم. تو خير فراواني را يافته اي، خوشحال باش و نسبت به آن چه که ديده و مشاهده کرده اي، بر سپاس گزاري از خداوند بيفزاي. فلان کسي چه کرد؟ اسم يکي از براردان شيعه رابرد. گفتم: در برقه است. گفت: راست گفتي. فلان کسي چه مي کند؟ اسم يکي از دوستانم را که در عبادت وپرستش خداوند کوشا و بينش مذهبي او زياد بود برد.



[ صفحه 164]



گفتم: در اسکندريه است. و همين طور اسم عده اي از برادرانم را برد.بعد اسم ناشناسي را برده و گفت: نقفور چه مي کند؟ گفتم: او را نمي شناسم. گفت: چگونه او را بشناسي، او يک مرد رومي است که خداوند او را هدايت مي کند و از قسطنطنيه، براي ياري ما خروج مي کند. بعد از مرد ديگري پرسيد. گفتم: نمي شناسم. گفت ک اين مردي است ازاهل هيت و از ياران مولايم مي باشد. برو به نزد دوستانت و به آنان بگو. اميدواريم که خداوند براي ياري مستضعفين، و انتقام از ستمگران اجازه دهد. من به هنگام ديدار عده اي از دوستانم، اين پيام را به آنان رسانده، آن چه که بر من تکليف شده، به آنان گفتم. من (همان پير مرد به محمد بن احمد مي گويد) مي روم و به تو تذکر مي دهم که به آن چه که بارت را سنگين مي کند و جسمت را ناتوان مي سازد، خودت را به اشتباه نيانداز. و خود را بر اطاعت از پرودگار محصور و محدود کن. زيرا امران شاء الله نزديک است. من به صندوق دارم دستور دادم که پنجاه دينار بياورد و از او در خواست کردم که از من بپذيرد، ولي نپذيرفته و گفت: برادرم، خداوند بر من حرام کرده است که اين پول را از تو بگيرم. زيرا نيازي به آن ندارم. همان گونه که درصورت نياز مندي بر من حلال کرده است که بگيرم. به او گفتم: آيا اين سخن را غير از من، کسي ديگر از مامورين حکومتي شنيده است؟ گفت: آري، برادرت احمد بن حسين همداني که اموالش را در آذربايجان گرفته اند. و براي رفتن به حج اجازه خواسته که برود به اميد آنکه آن کسي که من ديده ام او هم ببيند. و احمد بن حسين همداني در همان سال



[ صفحه 165]



به حج رفت و رکزويه بن مهرويه او را کشت. ما از يک ديگر جدا شديم و من به مرز رفتم و بعد حج را انجام داده و در مدينه مردي را که اسمش طاهر و از فرزندان حسين اصغر بود، و گفته مي شد که چيزي از اين موضوع مي داند ديدم. و مواظب و مراقب او بودم تا اينکه کاملا با من مانوس شد و اطمينان پيدا کرد و بر صحت عقيده و گفتارم آگاه شد. به او گفتم: اي پسر رسول خدا به حق پدران پاکت از توخواهش مي کنم که آن چه در اين زمينه مي داني بهع من هم بگو. زيرا کسي که من به عدالت او مطمئن هستم شهادت داده است که قاسم بن عبيد الله بن سليمان بن وهب بخاطر مذهب و عقائدم تصميم به کشتن من گرفته، و چندين بار مي خواسته خونم را بريزد. ولي خداوند مرا از دست او نجات داده است. گفت: برادرم، آن چه که از من مي شنوي کتمان کن، خير و خوبي در ميان همين کوه ها است. و کساني که شبانه، زاد و توشه به اين کوه، به جاهاي مشخص مي برند امور شگفتي را مي بينند. و ما از جستجو و تفتيش نهي شده ايم. با او وداع کرده و برگشتم.



[ صفحه 166]