بازگشت

ابوالعباس محمد بن جعفر حميري و گروهي از قم


شيخ صدوق،از ابو العباس احمد بن حسين بن عبد الله بن محمد بن مهران ابي الازدي عروضي در مرو، از ابو حسين بن زيد بن عبد الله بغدادي، از ابو الحسن علي بن سنان موصلي روايت کرده است که: پدرم به من گفت: بعد از رحلت حضرت امام حسن عسکري - عليه السلام - کارواني از قم و جبال به سامرا آمده و اموالي را طبق معمول با خود آورده بودند و از شهادت حضرت خبر نداشتند. بعد از آمدن به سامرا و خبر دار شدن از شهادت آن حضرت، از جانشين آن بزرگوار جويا شدند. به آنها گفته شدبرادرش جعفر بن علي است. از او پرسيدند، به آنها گفته شد: براي تفريح از شهر بيرون شده و در دجله مشغول قايق راني و شراب خواري است وعده اي از آوازه خوان ها با او مي باشند. آنان با يک ديگر به مشورت پرداخته و گفتند: اين ها صفات و ويژگي هاي امام نيست. بعضي از آنها گفتند: برگرديم و اين اموال را به صاحبانشان برگردانيم. ابو العباس محمد بن جعفر حميري قمي گفت: بايستيم تا اين مرد برگردد و درباره او تحقيقي بيشتر کنيم. بعد از آنکه جعفر برگشت نزد او رفته سلام داده و گفتند: اي آقاي ما ما عده اي از اهالي قم مي باشيم. چند تن از شيعيان و غير شيعه با ما هستند. اموالي را براي حضرت عسکري - عليه السلام - آورده ايم. جعفر پرسيد: آن اموال کجا است؟ گفتند: با ما است. گفت: بياوريد نزد من. گفتند: اين اموال داستاني شنيدني و مخصوص دارد.



[ صفحه 145]



گفت: چه داستاني و خبري؟ گفتند: اين اموال مربوط به همه شيعيان است که از هر نفر يک يا دو دينار گرفته شده و در کيسه اي نهاده و بر آن مهر زده اند و ما هر وقت اين اموال را نزد حضرت عسکري - عليه السلام - مي آورديم، حضرت اسم صاحبان اينها را يکي يکي با تمام خصوصيات آنها مي گفت. حتي نقش مهر هر يک از آنها از مشخص مي فرمود. جعفر گفت: شما به برادرم دروغ مي بنديد و کاري را که او انجام نداده است به او نسبت مي دهيد. اين علم غيب است. آنان به يک ديگر نگاه کرده و جعفر مي گفت: اين اموال را نزد من بياوريد. ولي آنان گفتند ما اجير و نماينده ديگران مي باشيم و جزبا همان نشانه هائي که از مولاي خود حضرت عسکري - عليه السلام - مي شناخته ايم به کسي ديگر نخواهيم داد. اگر تو امام هستي دليلي روشن براي ما بياور و الا ما اين اموال را به صاحبانش بر مي گردانيم که هر کار خواستند بکنند. جعفر نزد خليفه که در آن ايام در سامرا بود رفته، از آنان شکايت کرد. خليفه آنها را احضار کرده و به آنان گفت: اين اموال را به جعفر تحويل دهيد. گفتند: خداوند امير المومنين را شايسته بدارد، ما مردمي کارگزار و نماينده و وکيل ديگران هستيم. صاحبان اين اموال به ما گفته اند که اينها را جزبا نشانه و علامت مخصوصي که در گذشته از حضرت عسکري - عليه السلام - مي ديده اند به کسي ندهيم. خليفه گفت:آن نشانه اي که با حضرت عسکري بود چه بود؟ گفتند: آن حضرت خصوصيات دينارها و صاحبان و اندازه و مقدار پول ها را مي گفت، و بعد از گفتن، ما اموال را به حضرت تسليم مي کرديم، و اين سنت هميشگي حضرت بود که بارها بهمين کيفيت خدمتش مي رسيديم وامانات را داديم. اگر اين مرد، جانشين او و صاحب اين امر است، همان دليل و برهاني که برادرش براي ما اقامه مي کرد، اقامه کند، و الا به صاحبانش بر مي گردانيم.



[ صفحه 146]



جعفر گفت: اي امير المومنين اينها مردمي دروغ گو هستند که بر برادرم دروغ بسته اند، و اين کار علم غيب است. خليفه گفت: اينها فرستاده ديگران مي باشند و بر فرستاده چيزي جز ابلاغ آشکار ماموريت خود نيست. جعفر محکوم و مبهوت شده و جوابي نتوانست بدهد. آنان گفتند: امير المومنين لطف فرموده دستور دهد که مارا بدرقه کنند تا از اين شهر بيرون رويم و کسي متعرض ما نشود. خليفه دستور داد که آنها را راهنمائي کرده و از شهر بدرقه کنند. همينکه از شهرخارج شدند، جواني خوش چهره که ظاهراخدمتکار بود، خود را به آنها رسانده و گفت: اي فلان کس اي فلاني مولاي خود را اجابت کنيد. گفتند: تو مولاي ما هستي؟ گفت: پناه مي برم به خداوند، من نوکر مولاي شما هستم. نزد او برويد. گويند: ما بهمراه او حرکت کرده تا به خانه حضرت عسکري - عليه السلام - رسيديم. فرزندش حضرت قائم - عليه السلام - بر روي تختي نشسته بود و چهره اش هم چون ماه مي درخشيد. لباسي سبز رنگ به تن داشت. بر آن حضرت سلام کرده و جواب سلام ما را داده و سپس فرمود: همه اموال اين قدر است، فلان کس اين اندازه و فلاني اين قدر آورده است و شروع کرد به توصيف همه اموال تا اينکه خصوصيات همه پول ها را فرمود وسپس به توصيف جامه ها و کفش ها و شتران ما پرداخت. ما به نشان سپاسگزاري از خداوند سر به سجده شکر گذارده، زمين پيش پاي او را بوسه زده و سوالات خود را از آن حضرت کرده و پاسخ خود را گرفتيم و اموال را به حضرت تسليم نموديم. حضرت دستور داد که از اين به بعد مالي را به سامرا نبريم بلکه در بغداد نماينده اي تعيين خواهد کرد تا اموال را نزد او ببريم و توقيعات و رسيد نامه ها را از او بگيريم. راوي گويد: از حضور آن حضرت مرخص شديم. آن بزرگوار به



[ صفحه 147]



ابو العباس محمد بن جعفر قمي حميري مقداري حنوط و کفن داده و فرمود: خداوند پاداش تو را در باره خودت زياد گرداند. ابو العباس به گردنه همدان که رسيد از دنيا رفت (خداي رحمتش کند). و بعد از آن، اموال به بغداد نزد نواب خاص آن حضرت مي رفت و توقيعات به دست آنان صادر مي شد. ابن بابويه بعد از نقل اين حديث گويد: اين خبر دلالت بر آن دارد که خليفه به حقانيت اين امر آشنا بود و مي دانست که حق امامت با کيست. و لذا کاري به آن مردم و اموالي که با آنها بود، نداشت. و جعفر کذاب را از آنها دور ساخت و به آنها دستور نداد که اموال را به جعفر بدهند. ولي در عين حال دوست مي داشت که اين کار مخفي باشد و آشکار نشود تا مردم نشناسند و ندانند و به سوي آن حضرت نروند. بعد از رحلت حضرت عسکري - عليه السلام - جعفر کذاب بيست هزار دينار نزد خليفه برده و گفت: اي امير المومنين مقام و منزلت برادرم را براي من قرار ده. خليفه گفت: مقام برادر تو در دست ما نيست، بلکه به دست خداوند متعال است. ما براي پائين آوردن شان و مقام او خيلي مي کوشيديم. ولي خداوند روز به روز بر مقام او بخاطر خويشتن داري، خوش رفتاري، وقار، دانشمندي و پارسائي او افزود. اگر تو در نزد پيروان برادرت هم چون او هستي، نيازي به مانداري و اگر بمانند او نيستي و آن چه که در برادرت وجود داشت در تو نيست،کاري از ما براي تو ساخته نيست و نمي توانيم فايده اي براي تو داشته باشيم.



[ صفحه 148]