بازگشت

علي بن ابراهيم بن مهزيار


ابن بابويه، از ابو الحسن علي بن احمد بن موسي بن احمد بن ابراهيم بن محمد بن عبد الله بن موسي بن جعفر بن محمدبن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب- عليهم السلام - روايت کرده است که: در کتاب پدرم ديدم که از محمد بن احمد طوال، از پدرش از حسن بن علي طبري، از ابو جعفر بن محمد بن علي بن ابراهيم بن مهزيار نقل کرده که گويد: شنيدم از پدرم که مي گفت: شنيدم از جدم علي بن ابراهيم بن مهزيار که مي گفت: خواب بودم، در ضمن خواب ديدم که کسي به من گفت: امسال به حج برو که صاحب الزمان - عليه السلام - را خواهي ديد. علي بن مهزيار گويد: از خواب بيدار شدم در حاليکه شاد و خوشحال بودم. شروع کردم به نماز خواندن تا طلوع فجر و پيدايش سپيده صبح. از نماز که فارغ شدم از منزل به جستجوي کاروان هاي حج بيرون آمدم. همراهاني پيدا کرده و با اولين کاروان به سمت کوفه به راه افتادم. چون به کوفه رسيدم از مرکب پياده شده، اثاثيه خود را به برادران امين خود سپرده، به تحقيق وجستجو از فرزندان حضرت عسکري - عليه السلام - پرداختم. ولي هيچ نشانه و اثري از آنان نديدم. و لذا با اولين کاروان به سوي مدينه حرکت کردم. بعداز رسيدن به آن شهر نتوانستم خود را نگه دارم بلا فاصله اسباب و اثاثيه ام را به برادران امين خود سپرده، به جستجو و تحقيق پرداختم. ولي هيچ خبر و اثري نديده و نشنيدم، و پيوسته در همين حال بسر بردم تا اينکه مردم و مسافرين به سوي مکه براه افتادند و من هم به همراه آنان



[ صفحه 127]



به مکه رفتم. بعد از پياده شدن از کاروان و تهيه مسکن و جابجا کردن اثاثيه شروع کردم به ادامه جستجو و تحقيق از وجود مبارک حضرت بقيه الله - عجل الله تعالي فرجه الشريف -، ولي هيچ خبر و اثري نشنيده و نديدم.و پيوسته بين نا اميدي و اميدواري بسر برده و فکر مي کردم و خود را سر زنش مي کردم. شب فرا رسيد و تصميم داشتم اطراف کعبه که خالي شد، مشغول طواف شوم و از خداوند بخواهم که مرا به آرزويم برساند. در همين حال اطراف کعبه خلوت شد و براي طواف از جا حرکت کردم. به نا گاه جواني خوش چهره، نمکين، خوشبو، بردي را بر دوش و برد ديگر را پوشيده، و قسمتي از رداي خود را روي دوش انداخته، جلب نظر کرد. حرکتي به او دادم برگشت و گفت: اي مرد از کجائي؟ گفتم: از اهواز. گفت: پسر خضيب رادر آنجا مي شناسي؟ گفتم: خداوند اورا رحمت کند از دنيا رفته است. گفت: خدا بيامرزدش، وي روزها را روزه مي گرفت و شب ها شب زنده دار بود و قرآن تلاوت مي کرد و از دوستان ما بود. آيا در اهواز علي بن مهزيار رامي شناسي؟ گفتم: من علي بن مهزيارم. گفت: خوش آمدي، خير مقدم مي گويم به تو. اي ابو الحسن آيا ضريحين (آن دو نفري که از شهر و ديار خود دورند) را مي شناسي؟ گفتم: آري. گفت: آن دو نفر کيستند؟ گفتم: محمد و موسي. گفت: آن علامت و نشانه اي که بين تو و حضرت عسکري - عليه السلام - بود چه کرده اي؟ گفتم: با من است و همراه دارم. گفت: بده به من.



[ صفحه 128]



من انگشتري زيبا را که بر روي نگينش نوشته شده بود.: محمد و علي بيرون آورده و به او دادم. هنگامي که آن را ديد مدتي طولاني گريه کرد ومي گفت: خداوند تو را بيامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد اي ابا محمد، تو امامي عادل فرزند ائمه و پدر امام بودي که خداوند تو را با پدرانت در بهشت برين جاي داد. سپس فرمود: اي ابو الحسن برو نزد قوم و قبيله ات و آماده مسافرت باش، تا اينکه يک سوم شب برود و دو سوم باقي بماند تو خودت را به ما برسان تا به آرزو و خواسته ات برسي. ابن مهزيار گفت: من به قافله خود برگشتم و مدتها فکر مي کردم تا اينکه وقت فرا رسيد. مرکوبم را آماده ساخته سوار بر آن شده از وسط شهر مکه حرکت کرده تا اينکه به دره رسيدم، و آن جوان را در آنجا ديدم و به من خير مقدم گفت واظهار کرد که: خوشا بحال تو اي ابو الحسن حضرت به تو اجازه داد. او حرکت کرد و من هم به دنبال او رفتم تا اينکه از عرفات و مني گذشت تا به دامنه طائف رسيديم. گفت: اي ابو الحسن پياده شو و خود را آماده نماز کن. بعد خودش پياده شد و من هم فرودآمدم. بعد از آنکه از نماز فارغ شديم، فرمود: نماز فجر بخوان، ولي مختصر کن. من هم نماز فجر را با اختصار خواندم. سلام داد و صورتش رابه خاک ماليده و سوار شد و به من گفت: سوار بشو. و بعد به راه افتاد و من هم با او حرکت مي کردم تا اينکه از تپه بالا رفت و به بلندي طائف رسيديم. پرسيد: نگاه کن و ببين چه مي بيني؟ نظر افکندم دشتي دلگشا پر از گياه و علف ديدم. عرض کردم: آقاي من دشتي با طراوت پر از علف و گياه مي بينم. گفت: آيا در بالاي آن سر زمين سبز چيزي هست؟ نگاه کردم، ديدم تل ريگزاري است که چادري از موبر بالاي آن قرار دارد و نور از آن مي درخشد. گفت: آيا چيزي ديدي؟ گفتم: اين چنين و چنان مي بينم.



[ صفحه 129]



گفت: اي پسر مهزيار خوشا بحالت، ديدگانت روشن باد، آرزوي هر آرزومندي در همين جا است. سپس گفت:با من بيا. من هم با او رفتم تا بدامنه آن تل رسيديم. آن گاه گفت: پياده شو، که در اينجا هر دشواري آسان مي شود. او خود پياده شد و من هم پياده شدم. گفت: افسار شتر را رها کن. گفتم: به چه کسي او را بسپارم، در اينجا کسي نيست؟ گفت: اينجا حرمي است که جز ولي خدا از آن داخل و خارج نمي شود. من زمام ناقه را رها کرده، او حرکت مي کرد و من هم به دنبال او در حرکت بودم. نزديک خيمه که رسيد جلوتر از من به داخل خيمه رفت و به من گفت: همينجا بايست تا براي تو اذن دخول بگيرم. چيزي نگذشت بيرون آمده و مي گفت: خوشا بحالت خواسته ات بر آورده شد. هنگامي که به حضور حضرت مشرف شدم، ديدم روي تشک پوست سرخ، که روي نمدي پهن کرده اند نشسته و به بالشي از پوست تکيه داده است. من سلام کردم وحضرت جواب داد. نظري به سويش افکندم ديدم صورتش هم چون پاره ماه، نه چاق بود و نه لاغر، و نه زياد بلند و نه بسيار کوتاه، قامتي معتدل و رسا داشت، پيشانيش باز، ابرويش بلند، چشمانش سياه، بينيش کشيده، و ميان بر آمده، صورتش صاف، و بر گونه راستش خالي بود. وقتي او را ديدم عقلم در وصف و توصيف او سرگردان شد.فرمود: اي پسر مهزيار برادرانت را در عراق، در چه حالي گذاشتي؟ عرض کردم: در شرائط سخت زندگي، شمشيرهاي بني عباس پياپي بر سر آنها فرود مي آيد.



[ صفحه 130]



فرمود: خداوند آنان را بکشد، به کجا مي روند. من آنها را در حالي مي بينم که درون خانه هاي خود کشته شده و شب و روز به غضب الهي گرفتار شده اند. عرض کردم: مولاي من اين کار کي انجام مي شود؟ فرمود: هنگامي که مردمي بد سيرت که خدا و رسول از آنهابيزارند راه خانه خدا و سفر حج را بروي شما ببندند و سه روز در آسمان سرخي پديد آيد و ستون هائي از نور درآن بدرخشد. شخصي به نام شروسي از ارمنستان و آذربايجان به قصد تسخير کوه سياه، پشت شهر ري که متصل به کوه قرمز و چسبيده به جبال طالقان است قيام کند. و بين او و مروزي جنگ سختي در گيرد که کودکان، پير، و پيران، فرتوت شوند و از دو طرف کشتاري پديد آيد. در آن هنگام منتظرخروج او باشيد که به زوراء آيد و چيزي در آن جا نماند تا به ماهان رود. و از آنجا به واسط در عراق رودو يک سال يا کمتر در آنجا بماند. بعد به کوفه رود و بين آنان، ازنجف تا حيره و از حيره تا غري، جنگي سخت که عقل از سرها، مي پرد در مي گيرد و آن گاه هر دو طرف به هلاکت مي رسند و بر خداوند است که باقي را نيزدرو کند و هلاک نمايد. آن گاه حضرت اين آيه را تلاوت فرمود: بسم الله الرحمن الرحيم اتاها امرنا ليلا او نهارا فجعلناها حصيدا کان لم تغن بالامس. عرض کردم: آقاي من، امر چيست؟ فرمود: ما، امر خداوند متعال و لشکريان او مي باشيم.



[ صفحه 131]



عرض کردم: آقاي من اي پسر رسول خدا آيا وقت آن رسيده است؟ فرمود: اقتربت الساعه و انشق القمر.



[ صفحه 132]