بازگشت

احمد بن اسحاق وکيل حضرت عسکري و سعد بن عبدالله قمي


شيخ صدوق-رضوان الله عليه -، از محمد بن علي بن محمد بن حاتم نوفلي معروف به کرماني، از ابو العباس احمد بن عيسي وشاء بغدادي، از احمد بن طاهر قمي، از محمد بن بحر بن سهل شيباني، از احمد بن مسرور، از سعد بن عبد الله قمي روايت کرده است که گويد: من در جمع آوري کتبي که مشتمل بر علوم مشکله و مسائل پيچيده و دقيق بود مي کوشيدم وسعي مي کردم که حقائق دقيقه و مطالب صحيحه آنها را بفهمم و نکات پيچيده ومغلق را باز شناسم و در مذهب خود که اماميه باشد تعصبي داشتم. و لذا از اين که در امنيت و آرامش بسر بروم و خود را به هيچ درد سري نياندازم خوشم نمي آمد، و هميشه دلم مي خواست با مخالفان در بحث و جدال و گفتگو و مباحثه باشم، اشکالات و ايرادات ديگر فرقه ها را باز گو مي کردم و اشتباهات و تبهکاري هاي پيشوايان و رهبران آنان را متذکر مي شدم، تا اينکه روزي به يکي از ناصبي هاي سر سخت و متعصب که از ديگر هميشکان خود با سواد تر و در مناظره و جدال ماهرتر، و نسبت به مذهب باطل خود پايدار تر بود دچار شدم. در يکي از مناظراتي که با او داشتم به من گفت:و اي بر تو و بر هم مسلکانت، شما رافضي ها، مهاجرين و انصار را مورد طعن قرار داده و محبت حضرت رسول را نسبت به آنان انکار مي کنيد با اينکه ابو بکر از تمام اصحاب حضرت رسول بر تر است. زيرا در اسلام آوردن بر ديگران سبقت جسته است. مگر نمي دانيد که انگيزه همراه بردن رسول خدااو را به غار، فقط آن بود که آن حضرت مي دانست که ابو بکر بعد از او خليفه مي شود و زمام امر مسلمين



[ صفحه 113]



به دست او مي افتد و او است که مي تواند از تفرقه و پراکندگي امت اسلامي جلو گيري کند، حدود را بر پاو لشکريان را براي فتح کشورها بسيج نمايد. رسول خدا همان گونه که نسبت به نبوت خود دلسوزي داشت و عشق مي ورزيد، نسبت به خلافت او نيز علاقه مند بود، لذا او را به همراه خود برد، زيرا استتار و پنهان شدن براي انساني که مي خواهد از شر دشمنان فرار کند همراهي و کمک لازم ندارد و براي مخفي شدن لزومي ندارد که کسي به انسان کمک کند، از اين جهت مي فهميم که حضرت رسول ابو بکر را براي کمک به خود نبرد بلکه نظرش حفظ و نگهداري اواز خطر بود و علي را که در جاي خود خوابانيد از آن جهت بود که اهميتي براي او قايل نبود و بر فرض که کشته مي شد، مي توانست فرد ديگري را به جاي او بگمارد که کارهاي او را انجام دهد. سعد مي گويد: من در جواب او به گونه هاي مختلف پاسخ دادم ولي او همه آنها را مورد نقص و ايراد قرار داد و سپس گفت: بگذارد تا ايرادي ديگر بر تو بگيرم که در مقابل آن بيني شعيان به خاک ماليده شود آيا شما نمي گوئيد که ابو بکر که پاک شده از پليدي شک و ترديد است، و عمر که نگهبان و حامي مرکزيت اسلام بود در باطن منافق بودند و به داستان شب عقبه استدلال مي کنيد. حال بگو ببينم که آيا اين دو نفر از روي ميل و رغبت مسلمان شده بودند يا با اکراه و زور؟ سعد گويد: من در مقابل اين سوال و ايراد، سخت به فکر چاره افتادم، از يک طرف يا مي بايست اقرار کنم که اين دو نفر از روي ميل و دل خواه خود مسلمان شده اند و در آن صورت جواب مي داد که آغاز پيدايش نفاق در قلب هنگامي است که بادهاي زور و قهر مي وزد و شرائط سختي پديد مي آيد که انسان را واداربه کاري مي کند که دل خواه او نيست، چنانکه خداوند متعال مي فرمايد: فلما راوا باسنا قالوا آمنا بالله وحده و کفرنا بما کنا به مشرکين، فلم يک ينفعهم ايمانهم لما راوا باسنا.



[ صفحه 114]



و اگر بگويم: از روي اکراه مسلمان شده اند، مرا مورد طعن و ملامت قرارمي دهد که در آن زمان شمشير آخته اي نبود که از ترس آن مسلمان شوند. سعدمي گويد ک در حالي که تمام اعضايم ازشدت خشم و ناراحتي آماس کرده و جگرم از غصه پاره شده بود به ناچاراز حضور او سر بر تافته و بدون پاسخ بيرون آمدم، کاغذي برداشته و چهل و چند مسئله دشواري که جوابي برايش نيافته بودم نوشته، تا از بهترين افراد اهل شهرم يعني احمد بن اسحاق که از ياران مخصوص حضرت عسکري - عليه السلام - بود سوال کنم و بعد به سوي او رفتم. در آن ايام وي براي ديدار حضرت عسکري - عليه السلام - به سامرارفته بود و من بر سر آبي به او پيوستم، بعد از مصافحه به من گفت: بسيار خوب شد که به من ملحق شدي. گفتم: شوق ديدار تو و طبق معمول سوالاتي که داشتم موجب شد در اينجا به ديدار تو نائل شوم. گفت: من و تو هر دو در يک مسير حرکت مي کنيم و با يک ديگر هم فکر و هم عقيده هستيم. من هم به شوق ديدار حضرت عسکري - عليه السلام - به سامرا مي روم و تصميم دارم از موضوعاتي مشکل درتاويل و تنزيل، از آن حضرت سوال کنم، تو هم بيا و فرصت را غنيمت بدان، که خود را بر ساحل دريائي بيکران خواهي ديد که شگفتيهايش بي پايان و غرائبش جاودان است و او امام و پيشواي ما است. وارد سامرا شده و به در خانه حضرت رفته، اجازه ورود خواستيم و اجازه صادر شد. احمد بن اسحاق، خورجيني را که با پارچه اي طبري آن را پوشانيده بود و يک صد و شصت کيسه دينار و درهم در آن بود و بر همه کيسه ها مهر زده شده بود، بردوش انداخته بود. سعد مي گويد: به هنگامي که چشمم به چهره مبارک حضرت عسکري - عليه السلام - افتاد، او رابه غير از ماه تمام شب چهارده به چيزديگر نتوانستم



[ صفحه 115]



تشبيه کنم. بر روي ران راست حضرت، کودکي که شبيه ستاره مشتري بود نشسته، و بر سرش فرقي بين دو زلف او بمانندالف، در بين دو واو ديده مي شد، و در پيش روي مولايمان حضرت عسکري - عليه السلام - اناري زرين که نقش هاي بديعش در ميان حلقه هاي رنگا رنگ آن مي درخشد که يکي از روساي بصره به آن حضرت تقديم کرده بود، جلب نظر مي کرد. در دست حضرت قلمي بود که هرگاه مي خواست بر روي کاغذ بنويسد آن کودک انگشتان حضرت را مي گرفت و حضرت براي اينکه او را مشغول دارد و بتواند بنويسد آن انار را مي غلطانيد و روي زمين مي انداخت تا مانع چيز نوشتن حضرت نشود. ما به آن بزرگوار سلام کرده و امام هم با ملاطفت پاسخ داد و اشاره کردند که بنشينم. هنگامي که از نوشتن نامه اي که در دست داشتند فارغ شدند، احمد بن اسحق خورجين خودرا از داخل آن پارچه بيرون آورده و رو بروي حضرت گذاشت. حضرت نگاهي به آن طفل نموده و فرمود: فرزندم هداياي دوستان و شعيانت را باز کن. آن طفل فرمود: آقاي من آيا روا است که دست پاکي را به هداياي ناپاک و اموال پليد، بکشم که حلال ترين آنهابا حرام ترينشان مخلوط گشته؟ حضرت فرمود: اي پسر اسحق آن چه را که در خورجين است بيرون آور تا حلال و حرام آن را از هم جدا سازد. اولين کيسه اي را که احمد از داخل خورجين بيرون آورد، آن کودک فرمود: اين کيسه از فلاني پسر فلاني در فلان محله قم است که شصت و دو دينار از پول اطاقکي که آن را فروخته است مي باشد و اين حجره ارث برادر او بوده که چهل و پنج دينار مي شده است و نيزاز پول نه پارچه، چهارده دينار، و از اجازه مغازه، سه دينار. حضرت عسکري فرمود: راست گفتي اي فرزندم اين مرد را به قسمت حرام آن ها راهنمائي کن. فرمود: يک ديناري که سکه ري دارد و در فلان تاريخ ضرب شده و نقش يک رويش پاک شده با قطعه طلايي که وزن آن ربع دينار است در آور



[ صفحه 116]



و ملاحظه کن علت حرام بودن آنها اينست که صاحب آن، در فلان سال يک من و ربع پنبه ريسيده، کشيد و به يک نفر بافنده که همسايه او بود داد، بعد از مدتي دزد آنها را از بافنده دزديد، بافنده هم جريان را به صاحب پنبه اطلاع داد ولي او گفت دروغ مي گوئي. سپس يک من و نيم پنبه ريسيده نازکتر از رشته خود که به او سپرده بود عوض آنها از بافنده گرفت.آن گاه آن رشته را پارچه کرد و فروخت و اين دينار با قطعه زر، پول آنست. وقتي احمد بن اسحاق در آن کيسه را گشود، نامه اي ميان دينارها بود که نام فرستنده و مقدار آن همان طور که طفل گفت در آن نوشته شده بود و آن قطعه زر را با هماننشاني بيرون آورد. بعدکيسه ديگر بيرون آورد. آن طفل - عليه السلام - فرمود: اين کيسه از فلان کس پسر فلاني، از فلان محله قم است و مشتمل بر پنجاه دينار است که دست گذاردن بر روي آن بر ما حلال نيست. پرسيد: چرا و به چه علت؟ فرمود: زيرا اين پول، بهاي گندمي است که صاحبش به هنگام تقسيم با کشاورزي که آن را کاشته و شريک او بود جفا کرده و به او خيانت نموده زيرا به هنگامي که مي خواست سهم خود را بردارد، پيمانه را پر مي کرد و به هنگام دادن سهم شريکش پيمانه او را کمتر مي داد. حضرت عسکري - عليه السلام - فرمود: راست گفتي فرزندم سپس فرمود: اي پسر اسحق همه را بردار و به صاحبانش برگردان و يا دستور بده به صاحبانش برگردانند. ماهيچ نيازي به آنها نداريم و فقط آن جامه و پارچه مربوط به آن پير زن را بياور. احمد مي يگويد: آن پارچه رادر دستمالي بسته بودم و فراموش کرده بودم بياورم. هنگامي که احمد براي آوردن پارچه از اطاق بيرون رفت حضرت عسکري - عليه السلام - به من نگاه کرده و فرمود: اي سعد تو چرا به اين جا آمده اي؟ عرض کرده: احمد بن اسحاق شوق ديدار مولايم را در من به وجود



[ صفحه 117]



آورد. فرمود: سوالاتي که من خواستي بپرسي چه شد؟ عرض کردم: آن سوالات سر جايش هست. فرمود: از نور چشمم -و اشاره به آن کودک فرمود - هر چه مي خواهي سوال کن. من روي به آن حضرت کرده و عرض کردم: اي آقاي ما و اي پسر آقاي ما به ما خبر رسيده است که حضرت رسول - صلي الله عليه و آله و سلم - طلاق همسران خود را به دست حضرت امير المومنين - عليه السلام - سپرده است تا آنجا که آن حضرت در روزجنگ جمل پيغام به عايشه فرستاد که: تو با اين فتنه و آشوب خود، بر اسلام و اهل آن تاختي و فرزندان خود را با نادانيت در معرض نابودي قرار دادي، اگر دست از اين کار برداشتي که بسيار خوب، و الا تو را طلاق مي دهم. با اينکه با وفات حضرت رسول همه همسران آن حضرت - صلي الله عليه و آله - طلاق داده شده بودند. حضرت فرمود: طلاق چيست؟ عرض کردم: باز کردن راه. فرمود: اگر رحلت حضرت رسول راه آنها را باز کرده بود پس چرا براي آنها ازدواج کردن بعد از رحلت هم حرام است؟ گفتم: براي اينکه خداوند تبارک و تعالي ازدواج را بر آنها حرام فرموده است. فرمود: چگونه خداوند حرام کرده است با اينکه مردن، راه آنها را باز کرده ومانع از سر راه آنها برداشته شده است؟ عرض کردم: اي مولاي من پس معناي طلاقي که حضرت رسول، حکم و اختيار آن را به حضرت علي - عليه السلام - تفويض فرموده بود چيست؟ فرمود: همانا خداوند تبارک و تعالي مقام و ارزش زنان حضرت رسول را بالا برده و با لقب مادر مومنين آنان را مفتخر فرموده و حضرت رسول - صلي الله عليه و آله و سلم - به حضرت علي - عليه السلام - فرمود: اين شرافت و افتخار براي آنان تا وقتي است که بر اطاعت خدا باقي بماند و هر يک از



[ صفحه 118]



آنها که بعد از من، با خروج بر تو نافرماني خداوند کنند، او را طلاق بده و افتخار و شرافت مادري را نسبت به مومنين از او بگير. عرض کردم: آن کار زشت آشکاري که، اگر زن آن راانجام دهد، مرد مي تواند او را از خانه بيرون کند چيست؟ فرمود: فاحشه مبينه و آشکار مساحقه (هم جنس بازي است) نه زنا، زيرا هنگامي که زني زنا کند و حد بر او جاري شود، زنا کار مي تواند با او ازدواج کند و حد، مانع از ازدواج نمي شود، ولي در صورت مساحقه، مي بايست سنگسار شود وسنگساري، خواري است. و آن کس را که خداوند دستور به سنگسار شدنش را داده است، او را خوار شمرده و هر کسي را که خداوند خوار شمارد دور ساخته، و هر کسي را که خداوند دور سازد هيچ کسي حق ندارد او را نزديک کند. عرض کردم: اي فرزند پيامبر اينکه خداوندبه حضرت موسي - عليه السلام - فرمود فاخلع نعليک انک بالواد المقدس طوي مقصود پروردگار از کندن نعلين در وادي مقدس چه بود؟ چون که دانشمندان وفقهاي شيعه و سني معتقدند که نعلين آن حضرت از پوست مردار بوده است. فرمود: هر کسي اين عقيده را داشته باشد به حضرت موسي - عليه السلام - افتراء بسته است و او را در نبوت خودنادان شمرده، زيرا مطلب از دو حال بيرون نيست، يا نماز خواندن حضرت موسي - عليه السلام - در آن جايز بوده و يا جايز نبوده است. اگر نمازخواندن در آن جايز مي بود پوشيدن آن در آن وادي مبارک نيز ارادي نداشت. زيرا هر چه هم که مقدس و پاک باشد، از نماز مقدس تر و پاک تر نيست. و اگر نماز خواندن در آن جايز نبود پس بر حضرت موسي اين مطلب را واجب کرده که آن بزرگوار حلال را از حرام نمي شناخته و نمي دانسته که نماز در چه چيز جايز است و در چه چيز جايز نيست و اين کفراست. عرض کردم: اي آقاي من پس تاويل آن چيست؟



[ صفحه 119]



فرمود: حضرت موسي در وادي مقدس با پرودگارش مناجات کرده و گفت: خداوندمن دوستي خود را براي تو خالص کرده ودلم را از ما سواي تو شسته ام. او خانواده خود را بسيار دوست مي داشت.خداوند متعال فرمود: اخلع نعليک يعني محبت اهل و عيالت را از دل بيرون کن. اگر محبت تو خالصانه براي من است، دلت را از تمايل به غير من شستشو بده. عرض کردم: آقاي من بفرمائيد تاويل کهيعص چيست؟ فرمود: اين حروف از اخبار غيبي است که خداوند بنده اش حضرت زکريا را از آن آگاه ساخت و بعد حکايت او را براي حضرت محمد - صلي الله عليه و آله و سلم - نقل کرد و قضيه از اين قرار بود که: حضرت زکريا از پروردگارش درخواست کرد که اسامي پنج تن را به او بياموزد. جبرئيل بر او نازل شده و به او آموخت. زکريا هر وقت که نام حضرت محمد و علي و فاطمه و حسن - صلوات الله عليهم - را مي برد شاد و خوش حال مي شد و غم و اندوهش از بين مي رفت. لکن هر گاه که اسم حضرت امام حسن عليه السلام - را مي برد تنگي نفس، به او دست مي داد و گريه در گلويش گير مي گرد. روزي به خداوند عرض کرد: خداوندا مرا چه مي شود که هر گاه اسم آن چهار نفر را مي برم تسلي خاطر مي شود و غم و اندوهم از بين مي رود و هرگاه نام حسين را مي برم اشکم جاري و آه وناله ام بلند مي شود؟ خداوند متعال او را از داستان حضرت امام حسين - عليه السلام- آگاه ساخته و فرمود: کهيعص. پس کاف کربلا، هاء هلاکت و شهادت حضرت امام حسين - عليه السلام - و خاندان او، ياء يزيد که به آن حضرت ستم روا داشت، عين عطش و تشنگي آن حضرت، و صاد اشاره به صبر آن بزرگوار است. زکرياکه اين را شنيد سه شبانه روز از مسجدبيرون نشد و به مردم اجازه نداد تا بر او وارد شوند و شروع کرد به گريه و زاري کردن و چنين مي گفت: خداوندا، بهترين مخلوقت را به فرزندش مصيبت زده کردي و اين بلاء و مصيبت را بر آستان او خواباندي، خداوندا آيا لباس اين غم و اندوه را بر



[ صفحه 120]



قامت علي و فاطمه مي پوشاني؟ بارالها اين فاجعه بزرگ را بر خانه آنان وارد ميسازي؟ آن گاه مي گفت خداوندا، فرزندي به من بده که در دوران پيري چشمم به او روشن شود و او را وارث و وصي قرار بده. او را هم چون حسين براي پيامبر اسلام نسبت به من قرار بده. هنگامي که او را به من روزي فرمودي مرا گرفتار عشق و محبت او بگردان و بعد مبتلاء به مصيبت او کن همان گونه که حضرت محمد، حبيب را به فرزندش سوگوار ساختي. خداوند يحيي را به او داده و او را گرفتار مصيبت او نمود. دوران حمل حضرت يحيي هم چون عيسي بن علي شش ماه بود و داستاني طولاني دارد. عرض کردم: آقاي من علت اين که مردم نمي توانند براي خود امام و پيشوا برگزينند چيست؟ فرمود: امام مصلح يا مفسد؟ عرض کردم: مصلح. فرمود:آيا ممکن است که فرد مفسدي. را انتخاب کنند بعد از آنکه هيچ يک از افراد مردم، آن چه را که بر خاطر و ذهن ديگري مي گذرد، نمي داند که آياصالح است يا فاسد؟ عرض کردم: آري.فرمود: علت همين است. ولي برهان و دليلي براي تو مي آورم که اطمينان عقلي نسبت به آن پيدا کني. پيامبراني بودند که خداوند آنان را برگزيده و بر آنان کتاب نازل کرده و با وحي و عصمت از آنان پشتيباني فرمود، زيرا برترين افراد امت هايندو در اختيار و گزينش فرد اصلح صاحب نظر مي باشند مانند حضرت موسي و عيسي- عليهما السلام - و حال آيا بر اين دو بزرگوار با عقل کاملي که دارند و از علم و دانش کامل بر خوردارند، آيا امکان دارد با تمام کمال عقل، فرد منافقي را انتخاب کنند با اينکه مي دانند که خودشان مومن مي باشند؟ گفتم: نه.



[ صفحه 121]



فرمود: اين حضرت موسي کليم الله است که با عقل فراوان و علم کاملي که داشت و بر او وحي نازل مي شد از بزرگان قوم و سران سپاهش، براي ميقات پروردگار هفتاد نفر از کساني که شک و ترديدي در ايمان و احلاص آنان نداشت انتخاب کرد و در عين حال از انتخاب او منافقين بيرون آمدند و معلوم شد که افراد منافق را برگزيده است. خداوند متعال در اين باره مي فرمايد: و اختار موسي قومه سبعين رجلا لميقاتنا. وقتي ما مي بينيم که انتخاب آن کسي که خداوند او را براي پيامبري برگزيده است بر فاسدترين اشخاص واقع مي شود و اصلح انتخاب نمي گردد و آن پيامبر، افسد را اصلح مي پندارد، مي فهميم که جز براي کسي که از راز سينه ها آگاه است حق انتخاب نخواهد بود و با توجه بر اينکه مي بينيم که حتي پيامبران نيز نمي توانند فرد اصلح را انتخاب کنند ديگر انتخاب مهاجرين و انصار ارزشي ندارد. آن گاه حضرت فرمود: اي سعد آن گاه که مخالف تو ادعا کرد حضرت رسول - صلي الله عليه و آله - منتخب اين امت را که با خود به غار برد براي اين بود که مي دانست که خلافت بعد از آن حضرت به او مي رسد. و او است که امور تاويل را مي داند و زمام امر امت را به دست مي گيرد و براي. حل اختلافات و جلو گيري از تفرقه و اقامه حدود و گسيل داشتن سپاه براي فتح کشورهاي کفر فردي شايسته است و رسول خدا - صلي الله عليه و آله - همان گونه که نسبت به نبوت خود، دلسوز بود، نسبت به خلافت او نيز دلسوزي داشت و اهميت مي داد. زيرا قانون استتار و پنهان شدن، مقتضي آن نيست که کسي را براي کمک کردن به خودبه آنجا ببرد و علي - عليه السلام - که در فراش خود خوابانيد بخاطر آن بود که اهميتي براي او قائل نبود و بردن او را با خود برايش دشوار و موجب زحمت بود. علاوه بر آن که مي دانست بر فرض که علي - عليه السلام -کشته شود مي تواند بجاي او ديگري را منصوب کند تا کارهاي



[ صفحه 122]



او را انجام دهد. تو در مقابل اين ادعاي دشمن چرا نگفتي: مگر حضرت رسول - صلي الله عليه و آله - نفرموده بود که مدت خلافت بعد از من سي سال است و اين سي سال را متوقف برعمر چهار نفري کرده بود که به عقيده شما خلفاء راشدين مي باشند؟ و او چاره اي نداشت جز اينکه تصديق کند و بعد تو در آن هنگام به او مي گفتي آيا حضرت رسول - صلي الله عليه و آله- همان گونه که مي دانست که خلافت بعد از او به ابو بکر مي رسد مگر نمي دانست که بعد از ابو بکر، عمر و بعداز عمر، عثمان و بعد از عثمان، علي- عليه السلام - خواهد بود و او چاره اي جز قبول و تصديق نداشت. بعد به او مي گفتي که بر حضرت رسول - صلي الله عليه و آله - لازم بود هر چهار نفر را با خود ببرد و همان گونه که نسبت به ابو بکر دلسوزي کرد نسبت به آنان نيز اين لطف را مي فرمود، و ارزش اين سه نفر را پائين نمي آورد که آنان را رها کند و فقط ابو بکر رابا خود ببرد. در آن هنگام که از تو پرسيد: آيا ايمان آوردن ابو بکر و عمر از روي ميل و رغبت بوده يا با اکراه و اجبار؟ چرا در جواب نگفتي که اسلام آوردن آنان از روي طمع بود؟ زيرا آنان با يهود نشست و برخاست داشتند و آنان پيش گوئيهاي تورات و انجيل و ديگر کتابهاي گذشتگان را به آنها مي گفتند و درباره حضرت محمد - صلي الله عليه و آله - و نتيجه کار او اطلاعاتي به آنها داده بودند که آن حضرت بر اعراب مسلط مي شود، همان گونه که بخت نصر بر بني اسرائيل پيروز شد و اين پيروزي حتمي است ولي وي در ادعاي نبوت دروغ گو است. آن دو بر اين اساس نزد حضرت رسول آمده وبر وحدانيت خدا و رسالت آن حضرت شهادت دادند. و به طمع رياست و حکومت بر يکي از ولايت با او بيعت کردند که هر گاه اوضاع بر وفق مراد شد و کارها روبراه گشت حضرت حکومت وولايتي به آنها بسپارد. وقتي از اين کار مايوس و نا اميد شدند با عده اي امثال خود، روپوشي بر صورت بسته و به قصد کشتن حضرت بر بالاي عقبه رفتند. ولي خداوند نيرنگ و حيله آنان را بر طرف و



[ صفحه 123]



آنان را که به هدف نرسيده بودند خشمناک از آنجا برگردانيد. همان گونه که طلحه و زبير به طمع رياست و ولايت بر منطقه اي از قلم رو حکومت نزد حضرت علي - عليه السلام - آمده وبا آن حضرت بيعت کردند. وقتي ديدند به خواسته هاي خود نمي رسند و از آن حضرت نا اميد شدند، بيعت خود را شکسته و بر آن حضرت خروج کردند و خداوند هر دوي آنان را به کشتارگاه همرديف هايشان از پيمان شکنان فرستاد. سعد مي گويد: آن گاه مولاي ما حضرت عسکري - عليه السلام - بهمراه آن کودک براي خواندن نماز از جا حرکت کرد و من هم از حضورشان مرخص شده، به دنبال احمد بن اسحاق رفتم. از اطاق که بيرون شدم او را با چشم گريان ديدم، گفتم: چرا دير آمدي و گريه مي کني؟ گفت: آن پارچه اي را که حضرت از من خواست گم کرده ام. گفتم: اشکالي ندارد، به حضرت بگو.نزد حضرت رفته و بعد از لحظه اي با تبسم برگشت در حاليکه بر محمد و خاندانش درود و صلوات مي فرستاد. گفتم: چه خبر؟ گفت: پارچه را زير پاي حضرت ديدم که افتاده و بر آن نماز مي خواند. سعد گويد: خدا را شکر کرده و بعد از آن، چند روزي به منزل حضرت رفت و آمد مي کرديم و آن کودک را نزد حضرت نمي ديديم. روز آخر براي خدا حافظي، من و احمد بن اسحاق به همراه دو پير مردي که از همشهريان ما بودند، به خدمت حضرت مشرف شده و احمد بن اسحاق در پيش روي مبارک حضرت ايستاده و گفت: اي فرزندرسول خدا هنگام رفتن فرا رسيده و اندوه ما شدت يافته، از خداوند متعال خواهانيم که بر حضرت محمد مصطفي



[ صفحه 124]



جد تو، و بر علي مرتضي پدرت، و بر بانوي بزرگ بانوان مادرت، و بر دو آقاي جوانان اهل بهشت عمو و پدرت، وبر پيشوايان پاک بعد از آن دو، که پدران تو باشند و بر تو و فرزندت، درود بفرستد. و از خداوند متعال مي خواهيم که مقام والاي تو را برتر گرداند و دشمنت را سرنگون سازد و اين ديدار را آخرين زيارت ما قرار ندهد.سعد مي گويد: هنگامي که احمد بن اسحاق اين جملات را گفت قطرات اشک ازديدگان حضرت عسکري - عليه السلام - به راه افتاد، سپس فرمود: اي پسر اسحاق چندان اصراري بر اين دعا نداشته باش زيرا در همين مسافرت به لقاء پروردگار نائل مي شوي. احمد باشنيدن اين خبر از هوش رفت و به زمين افتاد. بعد از آنکه به هوش گفت: تورا به خدا و به احترام جدت، قسم مي دهم که پارچه اي به من مرحمت فرمائيدو با اين عطيه سر افرازم کنيد، تا آن را کفن خود قرار دهم. حضرت دست خود را زير فرش کرده و سيزده درهم بيرون آورده و به او داده و فرمود: بگير و براي خود غير از اين پول خرج نکن، که تو آن چه را که خواستي از دست نخواهي داد و به آن مي رسي و خداوند پاداش نيکو کاران را ضايع نخواهد گذاشت. سعد مي گويد: بعد ازمرخص شدن از حضور حضرت، سه فرسخ به حلوان مانده بود که احمد بن اسحاق تب کرد و به بيماري سختي دچار شد که از زنده ماندنش نااميد شديم. بعد از آنکه به حلوان رسيديم به يکي از کاروان سراها رفتيم. احمد بن اسحق يکي از همشهريان خود را که در حلوان مقيم بود طلبيد. آن گاه گفت: مرا شب به حال خود گذاريد و از اطراف من برويد. ما از اطراف او رفته و هر يک به بستر خود برگشتيم. سعد گويد: به هنگام طلوع فجر فکري به خاطرم رسيد چشمم را باز کردم کافور، خادم حضرت عسکري - عليه السلام - را ديدم در حاليکه مي گفت: خداوند عزا و مصيبت شما را به خير گرداند و ضايعه فقدان عزيز شما را جبران فرمايد. ما هم اکنون از غسل و تکفين دوست شما فارغ شديم. براي دفن کردن او برخيزيد زيرا که او در نزد آقاي شما از همه شما گرامي تر بود. اين را گفت



[ صفحه 125]



و از نظر ما غايب شد. ما بر بستر، احمد بن اسحاق جمع شده، به گريه و ضجه مشغول شديم تا اينکه حق او را اداء، و از مراسم دفن او فارغ گشتيم. خداوند او را بيامرزد.



[ صفحه 126]