بازگشت

شخصي از همدان در سفر حج


ابن بابويه، در کتاب غيبت مي نويسد که: از يکي از اساتيد حديث به نام احمد بن فارس اديب شنيدم که مي گفت:در همدان حکايتي را شنيدم و آن را آن چنان که شنيده بودم براي بعضي از برادران ايماني خود بازگو کردم. و از من در خواست کرد که به خط خود، آن را بنويسم، و دليلي براي عدم پذيرش اين درخواست نداشتم و لذا آن را نوشتم و صحت آن بر عهده حکايت کننده اصلي مي باشد. آن قصه چنين است که: در همدان طايفه اي هستند به نام بني راشد که همگي شيعه اماميه مي باشند. از علت تشيع آنان پرسيدم که چرا از بين تمام اهالي همدان تنها آنها فقط شيعه مي باشند. پير مردي که آثار شايستگي و وقار در او هويدا بود به من گفت: علت تشيع ما آنست که: جد ما که به او منسوب هستيم به حج رفت و بعد از مراجعت مسافت زيادي در صحرا و دشت راه پيمود و چون در بالا و پائين آمدن خيلي با سرعت و نشاط حرکت مي آرد، بعد از مدتي مکه راه مي پيمايد خسته و کسل مي شود، مي گويد: با خود گفتم: کمي مي خوابم تا استراحتي کنم و هنگامي که قسمت آخر کاروان رسيد حرکت مي کنم. ولي همين که خوابم برد، ديگر متوجه چيزي نشدم تا اينکه بر اثر تابش خورشيد ازخواب بيدار شدم و هيچ يک از افراد قافله را نديدم. از تنهائي به وحشت و ترس افتاده، نه راهي را مي ديدم ونه نشاني از رد پا، بر خداوند توکل نموده و گفتم: به هر طرف شد، راه مي روم. چيزي نگذشت که خود را در سرزميني



[ صفحه 110]



سر سبز و با طراوت ديدم، گويا تازه باران باريده بود، خاک خوشبوئي داشت. در انتهاي بيابان کاخي را ديدم که به شکل شمشيري به نظر مي رسيد، با خود گفتم: اي کاش اين قصر را مي ديدم، و اين کاخي را که تا کنون آشنائي با آن نداشتم و چيزي درباره آن نشنيدم ام، مشاهده مي کردم. لذابه سوي آن راه افتنادم. هنگامي که به در قصر رسيدم، دو نفر خادم سفيد رو ديدم، بر آنان سلام کرده، آنها هم با خوش روئي جواب سلام مرا داده،گفتند بنشين خداوند خير براي تو خواسته است. يکي از آن دو از جا برخاسته، به درون قصر رفته و چيزي نگذشت و از قصر بيرون شد و گفت: بياتو. من داخل قصري شدم که تا آن وقت ساختماني بهتر و روشن تر از آن نديده بود. خادم جلو رفته و پرده اي که برجلو اطاق آويخته بود به يکسوي زد و به من گفت: داخل شو. من داخل خانه شدم، جواني را ديدم که در وسط نشسته، و از سقف اطاق بر بالاي سرش شمشيري آويزان شده بود، بطوري که لبه تيغ آن بر سر او تماس داشت آن جوان، هم چون ماه شب چهارده مي درخشيد. سلام کردم و پاسخ سلامم را با گفتاري لطيف و نيکو داده و سپس فرمود: آيا مرا مي شناسي؟ گفتم: نه، به خدا سوگند. فرمود: من قائم آل محمد مي باشم.من همان کسي هستم که در آخر الزمان با اين شمشير قيام مي کنم و زمين را پر از عدل و داد مي گردانم همان گونه که از ظلم و ستم پر شده است. من سر بخاک گذارده و صورت بر خاک ماليدم. فرمود: اين کار را نکن. سرت را بلند کن. تو فلان کس، از شهري در کناره کوه، به نام همدان مي باشي. عر ض کردم: صحيح مي فرمائيد، اي آقا و مولاي من فرمود: آيا دوست داري نزد خانوده و خويشانودانت بروي؟ گفتم: آري، اي سيد و آقاي من و بشارت اين نعمت الهي را که به



[ صفحه 111]



من ارزاني فرموده است به آنان خواهم داد. به آن غلام اشاره فرموده و دستم را گرفته، و کيسه اي به من دادو از قصر بيرون آمده و چندين قدم به عنوان بدرقه و خدا حافظي با من همراهي کرد. چشمم به سايه ها و درختان و مناره مسجدي افتاد. فرمود: آيا اين شهر را مي شناسي؟ گفتم: نزديک شهر ما شهري است معروف به استاباد و اين جا شبيه آنجا است. فرمود: اين استاباد است. برو، راه را پيدا مي کني. من برگشتم و تا به خود آمدم او را نديدم. وارد استاباد شدم کيسه را باز کردم، ديدم چهل يا پنجاه دينار در آنست. وارد هعدان شدم، خانوده و خويشان را جمع کرده و بشارت اين نعمت و موهبت الهي را به آنان دادن و تتمه آن پول ها تاکنون عامل خير و برکت در بين ما است.



[ صفحه 112]