ازدي
شيخ صدوق، از محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقاني، از ابو القاسم علي بن احمد کوفي، از ازدي نقل کرده است که: در حال طواف و در شوط ششم بودم و تصميم داشتم شوط هفتم را شروع کنم. در سمت راست کعبه مردم را ديدم که اطراف جواني زيبا و خوش بووباابهت و وقار را گرفته، و او هم خود را به آنان نزديک نمود و براي انها سخن مي گويد. تا آن وقت کسي را در سخن گفتن بهتر از او نديده بودم و گفتاري بهتر و نشستي نيکوتر از گفتار و نسشت او مشاهده نکرده بودم. جلو رفتم تا با او صحبت کنم،مردم مرا به يکسوي زدند. پرسيدم: اين مرد کيست؟ گفتند: فرزند رسول خدا است که در هر سال يک روز براي دوستان خصوصي خود آشکار مي شود وبا آنان سخن مي گويد. من عرض کردم: آقاي من ره جوئي نزد تو آمده راهنمائي فرمائيد، خداوند تو را هدايت فرمايد. حضرت چند دانه ريگ به من داد و من صورتم برگرداندم. برخي از کساني که آنجا نشسته بودند پرسيدند که: پسر پيامبر به تو چه داد؟ گفتم: چند ريگ. دستم را باز کردم ديدم چند سکه طلا است. حرکت کردم و به راه افتادم به ناگاه ديدم که آن حضرت با من همراهي مي کند. فرمود: آيا حجت بر تو ثابت شد و حق آشکار و نابينائي تو از بين رفت، آيا مرا مي شناسي؟
[ صفحه 101]
عرض کردم: نه. فرمود: منم مهدي، منم قائم زمان، من آن کسي هستم که زمين را پر از عدل کنم همان گونه که پر از ظلم و جور شده است، همانا زمين خالي از حجت نخواهد ماند و مردم پيش از قوم بني اسرائيل در سر گرداني نخواهند ماند، ايام خروج و ظهور من آشکار شده است اين امانتي است در گردن تو، و به برادرانت از اهل حق بگو.
[ صفحه 102]