بازگشت

ابومحمد حسن بن وجناء نصيبي


شيخ صدوق، از محمد بن ابراهيم بن اسحق طالقاني، از علي بن احمد کوفي، از سليمان بن ابراهيم رقي، از حسن بن وجناء نصيبي روايت کرده است که: در پنجاه و چهارمين سفر حج، بعد از نماز عشاء سر به سجده گذاشته بودم کسي مرا تکان داده و گفت: اي حسن بن وجناء حرکت کن و بايست. من از جا حرکت کرده و ايستادم. کنيزکي را ديدم زرد رنگ و لاغراندم در حدود چهل ساله يا بيشتر، وي پيش روي من به راه افتاده و من چيزي از او نپرسيدم تا اينکه به خانه حضرت خديجه - صلوات الله عليها - رسيديم. در آن خانه اطاقي بود که درش در وسط ديوار بود وپلکاني داشت که از آن بالا مي رفتند. آن کنيز از پله ها بالا رفته و صدائي آمد که: اي حسن بالا بيا. من بالا رفتم و جلو در ايستادم. حضرت بقيه الله - ارواحنا فداه - به من فرمود: اي حسن تو چنين مي پنداري که از ديدگاه من پنهاني؟ به خدا سوگند زماني بر تو در اين سفر حج نگذشت مگراينکه من با تو بودم. بعد حضرت شروع کرد و لحظه به لحظه مرا برشمرد، من از هوش رفته و به رو به زمين افتادم و احساس کردم که دست حضرت مرا تکان مي دهد، از جا بلند شدم. آن گاه به من فرمود: اي حسن در مدينه ملازم خانه جعفر بن محمد - عليهما السلام -باش و فکر خوردني و آشاميدني و لباست را نکن. بعد دفتري



[ صفحه 99]



به من دادند که دعاء فرج و صلوات بر آن حضرت در آن نوشته بود. به من فرمود: به اين کلمات دعا کن و بدين گونه بر من درود و صلوات بفرست و آن را جز به دوستان راستين من، به ديگران مده، همانا خداوند توفيق دهنده تو است. عرض کردم: آقاي من آيا من ديگر شما را زيارت نخواهم کرد؟ فرمود: اي حسن هر گاه خدا بخواهد. وي مي گويد: من از آنجا برگشتم و به خانه حضرت جعفر بن محمد - عليهما السلام - رفته و در آنجا ماندم و جز بخاطر سه چيز از آنجا بيرون نمي شدم يا تجديد وضو، يا خوابيدن، يا براي افطار. به هنگام افطار که به منزل خود مي رفتم، کوزه آب را پر آب، و گرده ناني را در کنار آن مي ديدم که بر روي آن هر آن چه که در آن روز ميل داشتم گذاشته شده بود. آن را مي خورديم و همان مرا کفايت مي کرده و در هر فصلي از ايام سال لباسي مناسب آن برايم آماده بود. من در روز آب کوزه را در خانه مي پاشيدم و کوزه راخالي مي گذاشتم، غذائي که برايم آورده مي شد و نيازي به آن نداشتم همان شبانه آن را صدقه مي دادم تا همراهانم متوجه قضيه نشوند.



[ صفحه 100]