بازگشت

حکيمه خاتون دختر امام جواد


در مورد داستان او چندين روايت نقل شده است:

1- محمد بن علي بن حسين بن بابويه در کتاب «الغيبه»، از محمد بن حسن بن احمد بن وليد، از محمدبن يحيي عطار، از ابو عبد الله حسين بن رزق الله، از موسي بن محمد بن قاسم بن حمزه بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب - عليه السلام -، از حکيمه دختر حضرت جواد الائمه - عليه السلام - نقل مي کند که: حضرت امام عسکري - عليه السالم - به دنبال من فرستاده و فرمود: عمه جان امشب نزد ما افطار کن، زيرا شب نيمه شعبان است و خداوند تبارک و تعالي امشب حجت خود را در روي زمين آشکار مي سازد. به آن حضرت عرض کردم: مادرش کيست؟ فرمود: نرجس. گفتم: قربانت گردم من در نرجس آثاري از حمل نمي بينم. فرمود: همين است که بتو مي گويم. من بخانه حضرت رفته سلام کردم و نشستم. نرجس نزد من آمده و خواست کفشهايم را از پايم در بياورد و گفت: اي بانوي من و بانوي خانواده ام، چگونه روز را تا شب سپري کردي؟ به او گفتم: تو بانو و خاتون من و خاندان ما ومن باشي. او از اين تعبير من خوشش نيامد، و گفت: اين چه فرمايش است که مي فرمائيد اي عمه؟ گفتم: دخترم خداوند متعال به زودي در همين شب به تو کودکي خواهد داد که آقاي دنيا و آخرت مي باشد. از اين گفتارم خجالت کشيد و



[ صفحه 32]



نشست. هنگامي که نماز عشاء را خواندم افطار کردم و به بستر رفته، خوابيدم. نيمه شب براي خواندن نماز شب از جا حرکت کرده، نماز خواندم و بعد از نماز ديدم که نرجس کاملا استراحت مي کند و هيچ اثري از اينکه خواسته باشد وضع حمل کند در او نمي بينم. مدتي نشستم و تعقيبات نماز خواندم و بعد دراز کشيدم و بعد از خواندن نماز خوابيدم. من با خود به شک و ترديد افتادم و در همين لحظه صداي حضرت عسکري - عليه السلام - را شنيدم که فرمود: عمه جان شتاب نکن،به همين زودي آن کار انجام مي شود. من سر جاي خود نشسته وشروع کردم به خواندن سورهاي الم سجده و يس، داشتم قرآن مي خواندم که به ناگاه ديدم نرجس با اضطراب از خواب بيدار شد. من فورا خودم را به او رسانيده و نام خدا بر او خوانده و گفتم: آيا دردي احساس مي کني؟ گفت: آري عمه جان. گفتم: کاملا مطمئن باش، دلت محکم وقوي باشد، اين همان است که من به توگفتم. حکيمه گويد: در آن لحظه من واو را سستي فرا گرفت و در اين لحظه کودک را در حال تولد ديدم. جامه را از روي او برداشتم. ديدم حضرتش سر به سجده گذارده است. او را در آغوش گرفتم در حالي که پاک و پاکيزه بود وحضرت عسکري - عليه السلام - را ديدم که داشت قدم مي زد و صدا زد: عمه جان پسرم را نزد من بياور. کودک را نزد او بردم. دستهايش را زير ران و پشت او قرار داد و پاهاي کودک را روي سينه اش گذارده، سپس زبان مبارکش رادر دهان او گذارده، دستش را بر چشم و گوش و مفاصل او کشيده و سپس فرمود: سخن بگو فرزندم حضرت فرمود: اشهد ان لا اله الا الله و حده لا شريک له و ان محمدا رسول الله - صلي الله عليه و آله - و بعد بر امير المومنين و ديگر امامان درود فرستاد



[ صفحه 33]



تا به پدرش حضرت عسکري - عليه السلام- رسيد و توقف کرد. حضرت عسکري - عليه السلام - فرمود: عمه جان او رانزد مادرش ببر تا بر او سلام کند و بعد نزد من بياور. او را نزد مادرش برده، به او سلام کرد و برگردانم و در حضور حضرت گذاردم. حضرت فرمود: روز هفتم نزد ما بيا. حکميه گويد: فرداي آن روز براي عرض سلام نزد حضرت عسکري - عليه السلام - رفتم. پرده را به يک سوم زدم تا از حالات آقايم با خبر شوم، حضرتش را نديدم. عرض کردم: قربانت گردم آقاي من چه شد؟ فرمود: او را به همان کسي سپرديم که مادر موسي کودکش را به او سپرد. حکيمه گويد: روز هفتم خدمت حضرت رفته و سلام کردم و نشستم. فرمود: کودکم را نزد من بياوريد. او را در پارچه اي پيچيده نزد حضرت بردم. همان کارهاي روز اول را با او انجام داد و بعد زبانش را در دهان او گذارد، گويا دارد به او شير يا عسل مي دهدو سپس فرمود: فرزندم سخن بگو حضرت فرمود: اشهد ان لا اله الا الله. و به دنبال آن بر حضرت رسول - صلي الله عليه و آله - و بر امير المومنين - عليه السلام - و ائمه طاهرين - صلوات الله عليهم اجمعين - درود فرستاد تا به پدرش حضرت عسکري -عليه السلام - رسيد و توقف کرد و اين آيه را تلاوت فرمود: بسم الله الرحمن الرحيم و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين و نمکن لهم في الارض و نري فرعون و هامان و جنودهما منهم ما کانوا يحذرون.



[ صفحه 34]



موسي بن محمد گويد: اين داستان را از عقبه خادم پرسيدم؟ گفت: حکيمه راست مي گويد.

2 - وي (ابن بابويه محمد بن اسماعيل، از محمد بن ابراهيم کوفي، از محمد بن عبد الله مطهري نقل مي کند که گويد: بعد از رحلت حضرت امام حسن عسکري - عليه السلام - نزد حکيمه خاتون دختر حضرت جواد الائمه - عليه السلام - رفتم تادر باره حضرت حجت - عليه السلام - و سر گرداني و اختلافي که در بين مردم در اين باره پديد آمده از او سوال کنم. به من گفت: بنشين. نشستم. گفت: اي محمد، همانا خداوند تبارک و تعالي زمين را از حجت ناطق يا ساکت خالي نمي گذارد. و بعد از حضرت امام حسن و امام حسين - عليهما السلام - آن را در دو برادر قرار نداده است، زيرا اين فقط ويژه آن بزرگوار است و امتيازي براي آن دو بود که از ديگر مردم روي زمين ممتاز و مشخص باشند و فرزندان حسين - عليه السلام - را بر فرزندان حسن - عليه السلام - همان گونه که فرزندان هارون را بر فرزندان موسي اختصاص داد، مخصوص به امر امامت گردانيد، هر چند موسي بر هارون حجت بود و فضيلت از آن فرزندان حسين - عليه السلام - تا روز قيامت خواهد بود. درباره امامان حيرت و سرگرداني مخصوصي است که بيهوده گرايان به شک و ترديد مي افتند و مومنين راستين، خالص و ناب مي شوند تا اينکه ديگر بعد از فرستادگان، مردم بر خداوند حجتي نداشته باشند، و اين حيرت به ناچار بعد از رحلت حضرت عسکري - عليه السلام - واقع شد. گفتم: اي بانوي من آيا حسن بن علي- عليهما السلام - فرزندي دارد؟



[ صفحه 35]



حکيمه تبسمي فرمود و آن گاه گفت: اگر حسن بن علي - عليهما السلام - فرزندي نداشته باشد پس حجت بعد از او، چه کسي مي تواند باشد؟ و من به توگفتم که بعد از حضرت امام حسن و امام حسين - عليهما السلام - امامت در دو برادر قرار نمي گيرد. گفتم: اي بانوي من داستان تولد و غيبت مولايم را برايم بفرمائيد. فرمود: بسيار خوب. من کنيزي داشتم به نام نرجس، روزي برادر زاده ام به ديدار من آمد و چشمش که به او افتاد به صورتش خيره شد. گفتم: آقاي من، آيا به او تمايل پيدا کرديد؟ من او را نزد شمامي فرستم. فرمود: نه، لکن از او تعجب کردم. گفتم: چه چيز باعث شگفتي شما شد؟ فرمود: بزودي از او فرزندي متولد مي شود که در نزد خداوند ارجمند است، و او همان کسي است که زمين را از عدل و داد پر مي کند همان گونه که از ظلم و ستم پر شده است. گفتم: آيا او را نزد تو بفرستم؟ فرمود: در اين مورد از پدرم اجازه بگير. حکيمه گويد: لباسم را پوشيده و به منزل حضرت هادي- عليه السلام - رفتم، سلام کردم و نشستم. پيش از آنکه چيزي بگويم، حضرت فرمود: اي حکيمه نرجس را نزد پسرم ابو محمد بفرست. عرض کردم: اي آقاي من، من براي همين کار نزد شما آمده بودم که در اين مورد از شما اجازه بگيرم. فرمود: اي مبارکه همانا خداوند متعال دوست دارد که تو را در پاداش اين کار شريک کند و در اين خبر سهمي براي تو قرار دهد. من بلا فاصله به منزلم رفتم و او آراسته و به حضرت عسکري - عليه السلام - بخشيدم و آن حضرت با او در منزل من با هم بودند و چند روزي نزد من مانده و سپس به منزل حضرت هادي - عليه السلام - تشريف بردند و نرگس را نيز با آن حضرت فرستادم.



[ صفحه 36]



حکيمه گويد: بعد از چندي حضرت هادي - عليه السلام - از دنيا رحلت فرمود و حضرت عسکري - عليه السلام - جانشين پدر شد و من همان گونه که به ديدار پدرش مي رفتم، گه گاهي هم به ديدار حضرت عسکري - عليه السلام - مي رفتم. يکي از روزها که به ديدار حضرت عسگري -عليه السلام - رفته بودم، نرگس جلو آمد که کفشهاي مرا از پاي من بيرون کند و گفت: اي بانو ي من کفشهايتان را به من دهيد. من به او گفتم: تو بانوي من مي باشي. به خداسوگند نمي گذارم تو کفشهاي مرا از پايم در بياروي و خدمتکار من باشي بلکه من به ديدگانم تو را خدمت من کنم. حضرت عسکري - عليه السلام - اين گفتگوي ما را شنيد و فرمود: اي عمه جان خداوند به تو پاداش خير دهد من تاهنگام غروب در منزل حضرت ماندم وبعدنرگس را صدا زدم که لباس مرا بياوريد تا به منزلم بروم. حضرت عسکري - عليه السلام - فرمود: اي عمه جان امشب را نزد ما بمانيد زيرا به زودي آن مولود شريف و ارجمند، که خداوند زمين را به وسيله او بعد از مردنش زنده مي کند، متو لدمي شود. گفتم: اي آقاي من از چه کسي؟ و من در نرگس هيچ آثار حملي نمي ديدم. حضرت فرمود: از نرگس، نه از غير او. من به طرف او دويده و او را از پشت سر در آغوش گرفته و بوسيدم و اثر حمل در او نديدم، و بعد نزد حضرت عسکري - عليه السلام - برگشته و کاري را که انجام داده بودم به حضرت گفتم. حضرت تبسم کرده و فرمود: به هنگام دميدن سپيده صبح براي تو آشکار مي شود. زيرا مثال او مثال مادر موسي است که آثار حمل او آشکار نبود و هيچ کس تا هنگام تولد اطلاع نداشت، زيرافرعون در جستجوي حضرت موسي شکم زنان حامله را مي شکافت. و فرزندم مانند حضرت موسي است.



[ صفحه 37]



حکيمه گويد: من بار ديگر نزد نرجس آمده، او را باز ديد کرده و از حالش پرسيدم. گفت: اي بانوي من هيچ اثري از فرزند احساس نمي کنم. حکيمه گويد: من تا هنگام طلوع فجر مواظب نرگس بودم و او پيش روي من خوابيده بود، و حتي از پهلو به پهلو هم تکان نمي خورد. تا اينکه آخر شب به هنگام طلوع فجر، نه ناگاه از جا پريده و با اضطراب از جا بلند شد. من او را در آغوش گرفته و به سينه چسباندم و نام خدا را بر او خواندم. حضرت عسکري - عليه السلام - صدا زد که: سوره انا انزلناه في ليله القدر را بر او بخوان. من طبق دستور حضرت شروع کردم به خواندن سوره قدر و جنين در رحم با من همراهي مي کرد و آن سوره را مي خواند و بعد بر من سلام کرد. من از شنيدن صداي او مضطرب شدم. حضرت عسکري - عليه السلام - صدا زد: از امر خدا تعجب نکن، همانا خداوند تبارک و تعالي ما را در کودکي به حکمت گويا مي کند و در بزرگي در روي زمينش حجت قرار مي دهد. هنوز فرمايشات حضرت تمام نشده بود که نرگس از ديدگان من نا پديد شد و او را نديدم، گويا بين من و او پرده اي حائل شد. من به سوي حضرت عسکري - عليه السلام - دويده و فرياد مي زدم. حضرت فرمود: عمه جان برگرد به جاي خود، او را خواهي يافت. برگشتم چيزي نگذشته که پرده به يکسوي رفت و نوري خيره کننده در جبين نرجس ديدم ودر کنارش کودکي سر به سجده گذاشته و زانوها را به زمين نهاده که سبابه رابلند کرده و مي گويد: اشهد ان لا اله الا الله و ان جدي رسول الله و ان ابي امير المومنين. بعد يکا يک ائمه را شمرد تا به خودش رسيد و سپس فرمود: خداوندا وعده اي را که به من داده اي بر آورده ساز و کار مراپايان ده و گامم را استوار ساز و زمين را به وسيله من از عدل و



[ صفحه 38]



داد پر کن. حضرت عسکري - عليه السلام - مرا صدا زده و فرمود: عمه جان کودکم را بياور. کودک را که نزدآن حضرت بردم، پرنده هائي بر بالاي سرش به پرواز در امدند. حضرت يکي از آنها را صدا زده و به او فرمودند ک ه او را بردارو محافظت کن و در هر چهل روز به ما برگردان. پرنده او را برداشته و به سوي آسمان برد و ديگر پرندگان به دنبال او رفتند، و شنيدم کاه حضرت عسکري - عليه السلام - مي فرمود: من تو را به همان کسي سپردم که مادر موسي وي را به او سپرد. نرگس گريه اش گرفت و حضرت به او فرمود: ساکت باش، زيرا شير خوردن جز از پستان تو بر او حرام است و بزود بسوي تو بر مي گردد، چنانکه موسي به مادرش برگشت و اينست فرمايش خداوند متعال که فرمود: فرددناه الي امه کي تقر عينها و لا تحزن. حکيمه گويد: پرسيدم اين پرنده چه بود؟ فرمود: اين روح القدس است که بر امامان موکل و آنان را نگهباني و همراهي و به علم و دانش پرورش مي دهدحکيمه گويد: بعد از چهل روز کودک برگردانيده شد و برادر زاده ام کسي را دنبال من فرستاد و من به خدمت حضرت رفتم. ديدم کودکي در حرکت است و راه مي رود، گفتم: اي آقاي من اين کودکي دو ساله است حضرت تبسم فرموده و گفت: فرزندان پيامبران و جانشينان آنها در صورتي که پيشوا و امام باشند بر خلاف ديگران رشد و نمومي کنند. کودکان ما در يک ماهگي مانند کودکان يک ساله هستند و در شکم مادر صحبت مي کنند و قرآن مي خوانند و پروردگارشان را مي پرستند و به هنگام شير خوارگي، ملائکه از آنها اطاعت کرده، صبح و شب بر آنها نازل مي شوند. حکيمه گويد: من در هر چهل روز يک مرتبه او را مي ديدم تا



[ صفحه 39]



اينکه چند روزي پيش از در گذشت حضرت عسکري - عليه السلام - او را به صورت مردي ديدم و نشناختم، به برادر زاده ام گفتم: (و در نسخه اي: به ابو محمد گفتم:) اين کيست که شما به من دستور مي دهيد پيش روي او بنشينم؟ فرمود: او پسر نرگس است و خليفه بعد از من و به همين زودي شما مرا از دست خواهيد داد، به حرف او گوش بده و از او اطاعت کن. حکيمه گويد: چند روزي نگذشت که حضرت عسکري- عليه السلام - رحلت فرمود و مردم همان گونه که ديده مي شود اختلاف کردند. بخدا سوگند من او را شب و روز مي بينم و مرا از سوالاتي که مي کنيد آگاه مي کند و من به شما خبر مي دهم. بخدا سوگند گاهي مي شود که من مي خواهم چيزي از آن حضرت بپرسم پيش از آنکه سوالم را طرح کنم او هم سوال و هم جواب را مي گويد. ديشب آمدن تورا به من خبر داد و دستور داد که حقيقت را به تو بگويم. محمد بن عبد الله من گويد: به خدا سوگند حکيمه اخباري را به من گفت که هيچ کسي بجز خداوند متعال از آنها خبر نداشت و من يقين کردم که راست و حقيقت است و از سوي خداوند متعال مي باشد و خداوند عز و جل او را بر چيزي که هيچ يک از مخلوقاتش از آن خبر نداشت آگاه ساخته است.

3 - ابو جعفر محمد بن جرير طبري در مسند فاطمه - عليهما السلام -، از ابو الفضل محمد بن عبد الله،از اسماعيل حسني، از حکيمه دختر حضرت امام محمد بن علي - عليهما السلام - روايت کرده است که: حضرت عسکري - عليه السلام - روزي به من فرمود که: دوست دارم افطار پهلوي ماباشي زيرا امشب واقعه اي اتفاق مي افتد. گفتم: چه کاري؟ فرمود: قائم آل محمد - عليهم السلام - امشب متولد مي شود.



[ صفحه 40]



گفتم: از کدام يک از زنان؟ فرمود:از نرگس. من به خانه حضرت رفته و درجمع زنان و کنيزان حاضر شدم. اولين کسي که به او برخورده کرده و او را ديدم نرگس بود. گفت: اي عمه فداي تو شوم حالتان چطور است؟ گفتم: من فداي تو شوام اي بانوي زنان جهان گفشم را در آوردم. نرگس جلو آمد تا آب روي پايم بريزد و بشويد. او را قسم دادم که اين کار را نکند و به اوگفتم: خداوند تورا به فرزندي گرامي داشته است که همين امشب از تومتولد مي شود. او را ديدم که از شنيدن اين مطلب درخششي از وقار و هيبت سرا پايش را فراگرفت، ولي هيچ آثار حمل در اونمي ديدم. گفت: چه وقت خواهد بود؟من ميل نداشتم که وقت مشخصي به او بگويم و بعد دروغ از کار در آيد، حضرت عسکري - عليه السلام - به من فرمود: در نيمه اول شب بعد از آنکه افطار کرده و نماز خواندم و در انتظار وقت بسر مي بردم و کنيزان خوابيدند و نرجس به خواب رفت، همينکه گمان کردم که وقت فرا رسيده از اطاق بيرون شده، به آسمان نگاه کردم. ديدم ستارگان نا پيدا شده، نزديک است که فجر کاذب طلوع کند، به اطاق برگشتم و شيطان در قلبم وسوسه مي کرد. حضرت عسکري - عليه السلام -فرمود: شتاب مکن، وقتش فرا رسيده است. من به سجده افتادم و شنيدم که در دعايش جمله اي را مي گفت که نمي فهميدم چه مي فرمايد. در آن هنگام مرا خواب گرفت و بعد از لحظه اي با حرکت کنيز از خواب بيدار شدم و اسم خدا را بر او خواندم بر روي سنيه ام قرار گرفته و کودک را به دامن من انداخت و او سر بر زمين گذارده و مي گفت: لا اله الا الله محمد رسول الله و علي حجه الله و امامان را،يکي بعد از ديگري اسم برد تا پدرش رسيد.



[ صفحه 41]



حضرت عسکري - عليه السلام - فرمود: پسرم را نزد من بياور. رفتم تا او را تميز و اصلاح کنم ديدم از تمام جهات تميز و کامل است و نيازي به هيچ کاري ندارد، او را نزد حضرت عسکري -عليه السلام - بردم. حضرت صورت و دست ها و پاهايش را بوسيده و زبان دردهان او گذاشته و از آب دهان به او چشانيد همان گونه که مرغ در دهان جوجه اش غذا مي گذارد و بعد فرمود: بخوان. وي شروع کرد به خواندن قرآن از بسم الله الرحمن الرحيم تا آخرش،بعد حضرت بعضي از کنيزان را که مي دانست که اخبار را کتمان مي کنند و مي توانند اسرار راحفظ کنند طلبيد تا او را زيات کنند، حضرت فرمود: بر او سلام کنيد و او را ببوسيد و بگوئيد تورا به خدا مي سپاريم و بر گرديد، بعد فرمود: اي عمه نرجس رانزد من فرا خوان. من او را خوانده وبه او گفتم ک حضرت تو را مي خواند که با کودک وداع کني. او نيز آمد و باوي وداع نمود. آن گاه کودک را نزدآن حضرت بجا گذاشته، بازگشتيم. فرداي ان روز به خدمت حضرت رفته کودک را در نزد حضرتش نديدم تهنيت و تبرک عرض کردم. حضرت فرمود: اي عمه او در پناه خدا و در وديعه او است تا اينکه اجازه خروجش را صادر فرمايد.

4 - و از او (ابو جعفر محمد بن جريرطبري)، از ابو حسين محمد بن هارون، از پدرش، از ابو علي محمد بن همام، از جعفر بن محمد بن جعفر، از ابو نعيم، از محمد بن قاسم علوي نقل کرده است که: دسته جمعي با عده اي از علويين بر حکيمه دختر حضرت جواد الائمه - عليه السلام - وارد شديم، فرمود ک شما آمده ايد تا از من در باره ميلاد ولي الله سوال کنيد؟ گفتيم: آري به خدا سوگند. فرمود: حضرت ديشب نزد من بود و مرا از آمدن شما و سوالتان آگاه ساخت.



[ صفحه 42]



من کنيزي داشتم به نام نرگس و او را در بين کنيزان خود تربيت مي کردم و غير از من کسي ديگر مسئول تربيت او نبود. روزي حضرت عسکري - عليه السلام - به منزل من آمد و در مقابل او ايستاد و نظري عميق به نرگس انداخت. گفتم: اي آقاي من آيا شما به او نيازي داريد؟ فرمود: ما گروه جانشينان پيامبر به کسي به نظر ريبه نگاه نمي کنيم، بلکه از روي تعجب نگاه مي کنيم. آن مولود گرامي در نزد خداوند، از اين کنيز مي باشد. گفتم: فردا او را خدمت شما مي فرستم. فرمود: در اين مورد از پدرم اجازه بگير. من نزد برادرم رفتم، هنگامي که به حضورش رسيدم تبسمي کرده و خنديد و فرمود: آمده اي تا از من درمورد آن دخترک اجازه بگيري، او را نزد ابو محمد بفرست. خداوند دوست دارد که تو را در اين کار شريک کند.من او را بياراسته و نزد حضرت عسکري - عليه السلام - فرستادم. و بعد از آن هر وقت من به ديدار او مي رفتم اوحرکت مي کرد و پيشاني مرا مي بوسيد ومن هم سر او را مي بوسيدم، او دست مرا و من پاي او را مي بوسيدم و دستش را دراز مي کرد که کفشهاي مرا از پايم بيرون آورد و من نمي گذاشتم او اين کار را بکند و دست او را بخاطر بزرگداشتش مي بوسيدم تا بخاطر مقام ومنزلتي که خداوند متعال به او داده است از او احترام و تجليل کرده باشم. و به همين منوال، ايام گذشت و بعداز مدتي حضرت هادي - عليه السلام - به شهادت رسيد. روزي به خدمت حضرت عسکري - عليه السلام - رسيدم، فرمود: عمه جان آن فرزند گرامي در پيش گاه خداوند، امشب ديده به جهان مي گشايد. گفتم: آقاي من، همين امشب؟ گفت: آري. من حرکت کرده و نزد آن کنيز رفتم. از پشت سر، او را در آغوش گرفته، بوسيدم ولي آثاري از حامله بودن در او نديدم. به حضرت عسکري



[ صفحه 43]



- عليه السلام - عرض کردم: آثاري ازحمل در او ديده نمي شود. تبسمي کرده و فرمود: اي عمه جان ما جانشينان پيامبر در شکم نگهداري نمي شويم بلکه در پهلو قرار مي گيريم. هنگامي که تاريکي شب همه جا را فراگرفت و حضرت عسکري - عليه السلام - و نرجس خاتون هر يک براي پرستش و راز و نياز با پرودگار به محراب خود رفتند، من هم مشغول خواندن نماز و دعا شدم و آنان به شب زنده داري پرداختند ولي من خسته شدم قدري مي خوابيدم و قدري بلند شده و نماز مي خواندم. در اواخر شب شنيدم که فرياد مي زند: طشتي بياوريد. طشت آماده شد و جلو او گذاشتم، کودکي متولد شد هم چون قرص ماه، بر ساعد دست راستش نوشته بود: جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا. لحظه اي با خداوند راز و نياز کرده و بعد عطسه اي کرده و نام اوصياء پيش از خود را يکا يک برد تا به خودش رسيد و براي دوستانش فرج و گشايش را به دست خود از خدا خواست. بعد بين من و او تاريکي پيش آمد و او را نديدم. به حضرت عسکري - عليه السلام - عرض کردم: اقاي من اين نوزاد گرامي در پيش گاه خداوند کجا تشريف بردند و چه شد؟ فرمود: او را آن کسي که از توبه به او شايسته تر است گرفت. من از جاحرکت کرده و به منزلم رفتم و تا چهل روز او را نديدم. بعد که به منزل حضرت عسکري - عليه السلام - رفتم کودکي ديدم که در وسط اطاق حرکت مي کند، صورتي نوراني و زيباتر از صورت او نديده بودم و گفتاري فصيح تر از سخنان، آهنگي دلنشين تر از آواي او به گوشم نخورده بود. حضرت فرمود: اين همان نوزاد گرامي در پيش گاه خداوند است. گفتم: اي آقاي من اين هنوز چهل روزه است و من او را به اين وضع مي بينم؟ حضرت تبسمي کرد، و فرمود: اي عمه جان مگر نمي داني که ما جانشينان و اوصياء در يک روز به اندازه اي که ديگران در يک هفته رشد مي کنند و در يک هفته به اندازه اي که ديگران در يک ماه رشد مي کنند و در يک هفته به اندازه يک ماه ديگران و در يک ماه به اندازه يک



[ صفحه 44]



سال ديگران رشد مي کنيم. من از جا حرکت کرده و سرش را بوسيده و به منزل خود رفتم. بعد که برگشتم او را نديدم. پرسيدم: من آن نوزاد گرامي را نمي بينم؟ فرمود: او را به کسي سپردم که مادر موسي فرزندش را به او سپرد. و بعد به خانه خود رفتم و بعدهر چهل روز، يک مرتبه او را مي ديدم. آن شب، شب هشتم شعبان سال 257 هجري بود.

5 - شيخ ابو جعفرطوسي درکتاب الغيبه، از ابن ابي جيد، از محمد بن حسن بن وليد، از صفار محمد بن حسن قمي، از ابو عبد الله مطهري، از حکيمه دختر حضرت امام محمد تقي - عليه السلام - نقل مي کندکه گويد: در شب نيمه شعبان سال دويست و پنجاه و پنج حضرت عسکري - عليه السلام - به دنبال من فرستاده وفرمود: عمه جان امشب نزد ما افطار کن، زيرا خداوند متعال تو را به ولي و حجت خود بر خلقش و خليفه بعد از من، خشنود خواهد ساخت. حکيمه گويد: من از اين خبرخيلي شاد شدم. فورا لباس هايم را پوشيده و به منزل حضرت عسکري - عليه السلام - رفتم. حضرت در وسط اطاق نشسته و کنيزانش اطراف او بودند. عرض کردم: اي آقاي من آن جانشين شما از کدام يک از اين کنيزان مي باشند؟ فرمود: از سوسن. من به سوي انان نظر انداخته و کنيزي که نشاني از حمل در او ديده شود غير از سوسن نديدم. شب فرا رسيد. نماز مغرب و عشاء را خوانده و غذا حاضر شدو افطار کرده، به همراه سوسن به اطاقي رفتم و چرتي زدم و بيدار شدم ومرتب در فکر آن وعده اي بودم که حضرت عسکري - عليه السلام - فرموده



[ صفحه 45]



بود. آن شب پيش از وقت هميشگي هر شب که براي نماز بلند مي شدم از جا حرکت کرده و نماز شب را خواندم و به نماز وتر رسيدم. به ناگاه سوسن از خواب پريد و با اضطراب از جا بلند شد و وضوء گرفته و نماز شب را خواند و به نماز وتر رسيد. من از وعده حضرت عسکري - عليه السلام - به شک افتادم. حضرت صدا زد: شک نکن، در همين ساعت آن چه را که گفتم ان شاء الله خواهي ديد. من از آن حضرت خجالت کشيدم که چرا چنين شک و ترديدي به دل راه دادم و با همان حالت شرمندگي به اطاق برگشتم. سوسن نمازش را قطع کرده و با اضطراب و ناراحتي از اطاق بيرون شده بود و بر در اطاق او را ديدم و به او گفتم: قربانت گردم، آيا دردي احساس مي کني؟ گفت: آري،عمه جان درد سختي احساس مي کنم. گفتم: نترس. بستر او را در وسط اطاق گسترده و او را بر آن نشاندم و خود در جائي نشستم که نوعا در کنار زنان در حال زايمان مي نشينند. او دست مرا در چنگ گرفته و به شدت فشار داد. بعد ناله اي سر داد و شهادتين گفت. به دامان او نگاه کردم، در اين هنگام ولي خدا را ديدم که روي برزمين به سجده افتاده. دستهاي او را گرفته و روي زانو نشاندم، کودکي تميز و شسته و پاک بود. حضرت عسکري - عليه السلام - صدا زد: عمه جان فرزندم را بياور. او را به حضرت دادم، زبانش را در آورده و بر ديدگانش کشيد و او چشمان خود را گشود، و بعد در دهان او گذاشته و به سقف دهان او کشيد، آن گاه در گوش او اذان گفته و بر کف دست چپ خود او را نشانده، ولي خدا - عليه السلام - به حالت نشسته قرار گرفت. آن گاه حضرت دست مبارک را بر سر او کشيده و فرمود: فرزندم به قدرت خداوند سخن بگو. ولي خدا - عليه السلام - فرمود: اعوذ بالله من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم، و نريد ان نمت علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين و نمکن لهم في الارض و نري فرعون



[ صفحه 46]



و هامان و جنودهما منهم ما کانوا يحذرون. بعد درود خدا را بر پيامبر و امير المومنين و بر يکايک امامان فرستاد تا به پدرش رسيد. حضرت عسکري - عليه السلام - او را به من داده و فرمود: اي عمه او را به مادرش برگردان تا ديدگانش روشن شود وغمگين نباشد و بداند که وعده خداوند حق است لکن بيشتر مردم نمي دانند. من او را به مادرش برگرداندم در حالي که تازه فجر صادق دميده بود. نماز صبح را خواندم و تا طلوع خورشيد به تعقيبات مشغول بودم، آن گاه خدا حافظي کرده و به منزلم رفتم. بعد ازسه روز، شوق ديدار ولي خدا مرا به منزل آنان برد و ابتداء به همان اطاقي رفتم که سوسن در آنجا بود. هيج نشاني نديدم و هيچ صحبتي نشنيدم. نخواستم از کسي بپرسم. نزد حضرت عسکري - عليه السلام - رفتم و خجالت کشيدم که ابتداء چيزي بپرسم، حضرت خودش ابتداء بسخن کرده و فرمود: اي عمه در کنف حيات و حفظ و پرده و غيب الهي خواهد بود تا اينکه خداوند اجازه دهد، و آن هنگام که من از دنيا رفتم، و شيعيان مرا در حال اختلاف ديدي، به افراد ثقه و مطمئن آنان بگو و خبر بده، لکن اين راز درنزد و آنان پوشيده باشد، زيرا خداوند، ولي خود را از مردم پنهان داشته و او را هيچ کسي نخواهد ديد، تا اينکه جبرئيل جلو اسب او بايستد وخداوند به کاري که انجام شدني است فرماني دهد.

6 - حين بن حمران خصيبي در کتابش از هارون بن مسلم و سعدان



[ صفحه 47]



بصري و محمد بن احمد بغدادي و احمد بن اسحق و سهل بن زياد آدمي و عبد الله بن جعفر از عده اي از اساتيد و مشايخ مورد اطمينان حديث که در همسايگي حضرت هادي و حضرت عسکري - عليهما السلام - زندگي مي کردند از قول آن دو بزرگوار نقل کردند که فرمودند: هنگامي که خداوند متعال مي خواهد امامي را خلق کند باراني از آبهاي بهشت در آب مزن مي بارد و به داخل ميوهاي روي زمين مي رود و حجت خدا در آن زمان، از آن مي خورد، هرگاه در آن جائي که بايد جايگزين و مستقر شود، استقرار يافت، چهل روز از آن مي گذرد و صدائي مي شنود.چهار ماه که گذشت بر بازوي او نوشته مي شود: و تمت کلمه ربک صدقا و عدلا لا مبدل لکلماته و هو السميع العليم. بعد از آنکه متولد شد ستوني از نور براي او در هر روز بر پا مي شود که در آن ستون مردم و اعمال آنها را مي نگرد و فرمان خداوند در آن ستون نازل مي شود و به هر جا رود آن ستون در جلو چشم آن حضرت است و به آن مي نگرد. حضرت عسکري - عليه السلام - فرمود: روزي از منزل خود نزد عمه هاييم رفتم. کنيزي از کنيزان آنها را که زينت داده شده و آراسته بود ديدم. نام اونرجس بود. مدتي طولاني به از نگاه کردم. عمه ام پرسيد: آقاي من، تو خيلي نگاه تند به اين کنيز کردي؟ حضرت فرمود: نگاه من، به او از روي تعجب بود که خداوند در او چه اراده کرده و چه خيري در او نهاده است. گفت: اي آقاي من فکر مي کنم که او را مي خواهيد؟ به او دستور دادم که از پدرم اجازه بگيرد که او را به من بدهد و او هم رفته و اجازه گرفت و حضرت هادي - عليه السلام - به او دستور داد که او را در اختيار من بگذارد و او هم نرگس را نزد من آورد. حسين بن حمدان گويد: يکي از مشايخ و اساتيد مورد اعتماد من از قول حکيمه به گفت که: وي به خدمت حضرت عسکري - عليه السلام - مي رسيد و مرتب از خداوند مي خواست و دعا مي کرد که خداوند فرزندي به او



[ صفحه 48]



عطا فرمايد. حکيمه مي گويد: روزي خدمت حضرت رفته و همان دعاي هميشه راتکرار کردم. حضرت فرمود: آيا دعا نمي کني که خداوند همين امشب آن فرزند را به من بدهد - آن شب هشتمين شب ماه شعبان سال دويست و پنجاه و هفت بود -. حضرت فرمود: امشب افطارنزد ما باش. گفتم: آقاي من اين فرزند از کدام يک از زن ها است؟ فرمود: از نرجس. گفتم: در بين کنيزان شما هيچ کدام را به اندازه اودوست نداشتم و از همه نزد من محبوب تر است. از جا حرکت کرده و نزد او رفتم و من هر گاه که نزد او مي رفتم او خيلي به من احترام مي گذاشت. من خود را روي پاي او انداخته و بوسيدم و نگذاشتم مثل هميشه احترام بگذارد (کفشهايم را از پايم در بياورد)، اومرا بانوي خود خواند و من نيز با همين عنوان با او صحبت کردم. گفت: فدايت شوم. منهم به او گفتم: فدايت شوم من و تمام جهانيان. از اين تعبير من ناراحت شد. گفتم: ناراحت نشو، خداوند به زودي همين امشب به تو فرزندي خواهد داد که در دنيا و آخرت آقا خواهد بود و او موجب شادي مومنين است. از اين کلمات خجالت کشيد. او را کاملا بررسي کردم نشاني از حامله بودن در او نديدم. به حضرت عسکري - عليه السلام - عرض کردم: من نشاني او حمل در او نمي بينم. حضرت تبسمي کرده و فرمود: ما جانشينان پيامبر به هنگام حمل در وسط شکم قرارنمي گيريم بلکه در قسمت پهلو هستيم واز سمت رحم بيرون نمي آئيم بلکه از قسمت ران راست مادرانمان خارج مي شويم، زيرا ما آن نور درخشان الهي هستيم که آلودگي به ما نمي چشبد.



[ صفحه 49]



عرض کردم: شما به من فرموديد که: امشب متولد مي شود، چه وقت خواهد بود؟ فرمود: به هنگام طلوع فجر، آن کودک گرامي در نزد خداوند، ان شاء الله متولد خواهد شد. حکيمه گويد: از جا برخاسته و افطار کردم ونزديک نرجس خوابيدم و حضرت عسکري - عليه السلام - به اطاقي ديگر از همان منزلي که ما در آنجا بوديم تشريف بردند. به هنگام نماز شب که بيدار شدم نرگس خوابيده بود و هيچ نشاني ازوضع حمل در او ديده نمي شد. مشغول نماز شدم و در بين نماز و تر بودم که در دلم خطور کرد که هم آکنون سپيده صبح مي دمد و خبري از تولد نوزاد نشد. حضرت عسکري - عليه السلام - از آن آطاق مجاور صدا زد: عمه جان هنوز فجر طالع نشده است. من نماز را با سرعت خواندم، نرگس حرکتي به خود داد، نزديک او رفتم و او را درآغوش گرفته و نام خدا را بر او خواندم و گفتم: دردي احساس مي کني؟ گفت: آري. در اين حالت بر من و او حالتي شبيه خواب دست داد که نمي توانستيم خودمان را نگه داريم، وقتي به خود آمدم، ديدم آقايم حضرت مهدي - عليه السلام - متولد شده و صداي حضرت عسکري - عليه السلام - را شنيدم که مي فرمود: عمه جان فرزندم را نزد من بياور. من جامه را از روي آن حضرت به يکسو زدم ديدم رو به سجده افتاده و سجده گاه خود را به زمين رسانيده وبر ساعد دست راستش نوشته است: جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا او را به سينه خود چسباندم،ديدم از هر جهت تميز و پاک و پاکيزه است، در پارچه پيچيده و نزد حضرت عسکري - عليه السلام - بردم. او را از من گرفت و بر روي ک ف دست چپ خود نشانيده و کف دست راست خويش را به پشت او گذاشت و آن گاه زبانش را در دهان او نهاده و دست مبارک را بر پشت و گوش و مفاصل او کشيده و فرمود:



[ صفحه 50]



فرزندم سخن بگو حضرت فرمود: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله - صلي الله عليه و آله - وان عليا امير المومنين ولي الله. و بعد اسامي ائمه را يکا يک برده تا به خودش رسيد و براي دوستانش دعا کردکه خداوند به دست او براي آنان فرجي برساند و بعد ساکت شد. حضرت عسکري -عليه السلام - فرمود: اي عمه جان اورا نزد مادرش ببر تا به او سلام کند و بعد نزد من بياور. او را نزد مادرش بردم بر مادر سلام کرد و بعد به حضور حضرت عسکري - عليه السلام پرده اي حائل شد و آقايم را نديدم. به حضرت گفتم: مولاي ما کجا رفت؟ فرمود: کسي که از تو به او سزاوارتربود، او را از من گرفت. در روز هفتم نزد حضرت عسکري - عليه السلام -رفته سلام کردم و نشستم. حضرت فرمود کودکم رابياور. من ان حضرت را که در لباسي زرد رنگ پيچانده شده بود نزد حضرت بردم و حضرت همان کارهاي روز اول را با او انجام داد وزبانش را در دهان او گذارده و فرمود: فرزندم صحبت کن حضرت مهدي - عليه السلام - فرمود: اشهد ان لا اله الا الله... و بعد بر حضرت محمد وامير المومنين و ائمه درود فرستاد تابه پدرش رسيد و آن گاه اين چنين خواند: بسم الله الرحمن الرحيم و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين و نري فرعون و هامان و جنودهما منهم ما کانوا يحذرون. بعد فرمود: فرزندم بخوان آن چه را که خداوند بر پيامبران و رسولان نازل فرموده است.



[ صفحه 51]



وي شروع کرد به خواندن صحف آدم و آن را به زبان سرياني خواند و بعد کتاب ادريس و نوح و هود و صالح و صحف ابراهيم و توراه موسي و زبور داود و انجيل عيسي و قرآن حضرت محمد جدم رسول خدا - صلي الله عليه و آله - راخواند و آن گاه به داستان پيامبران از آغاز تا زمان خودش پرداخت. روز چهلم که فرا رسيد به خانه حضرت عسکري- عليه السلام - رفتم و ديدم مولاي ما حضرت بقيه الله - عليه السلام - در وسط اطاق و منزل راه مي رود، صورتي از چهره او زيباتر و آهنگي از آواي او دلنشين تر و لغتي فصيح تر ازگفتار او نديده و نشنيده بودم. حضرت عسکري - عليه السلام - فرمود: اين همان مولودي است که در نزد خداوند کريم و بزرگوار است. به آن حضرت عرض کردم که: اينک چهل روز است که از تولد او مي گذرد و در اين مدت از او چيزهائي ديده ام. فرمود: اي عمه مگر نمي داني که ما گروه جانشينان دريک روز به اندازه اي که ديگران در يک هفته و در يک هفته به اندازه اي که ديگران در يک سال رشد مي کنند پيشرفت مي کنيم. من از جا برخاسته و سر آن حضرت را بوسيده و برگشتم. بعد از چندي، بار ديگر به منزل آن حضرت رفته و از آن حضرت جستجو کردم و او را نديدم. به مولايم حضرت عسکري - عليه السلام - عرض کردم که: مولاي من حضرت مهدي - عليه السلام - چه شد و کجا است؟ فرمود: او را به کسي سپرديم که حضرت موسي به او سپرده شده بود. آن گاه فرمود: هنگامي که خداوند مهدي اين امت را به من بخشيد دو فرشته فرستاد تا او را به سرا پرده عرش ببرند و در پيشگاه خداوند متعال قرار گرفته و خداوند به او فرمود: خوش آمدي اي بنده من که براي ياري دينم و آشکار ساختن و فرمانم و راهنمائي آفريدگانم برگزيده شده اي،سوگند خورده ام که به تو مواخذه کنم و به وسيله تو ببخشايم و کيفر نمايم. خوش آمدي اي بنده من که براي ياري دينم و آشکار ساختن فرمانم و راهنمائي آفريد گانم برگزيده شده اي، سوگند خورده ام که به تو مواخذه کنم و به وسيله تو ببخشايم و کيفر نمايم. بعد به آن دو فرشته دستور داد که: او را به آرامي به سوي پدرش



[ صفحه 52]



برگردانيد و به او بگوئيد که: وي درحمايت وزير نظر من خواهد بود تا اينکه حق را به وسيله او استوار، و باطل را سرکوب، و دين را خالص براي خود قرار دهم. او هنگامي که از شکم مادرش خارج شد، رو به زمين نهاده سربه سجده و زانو بر زمين گذارده و سبابه اش را به آسمان بلند کرده و عطسه اي نموده و فرمود: الحمد لله رب العالمين صلي الله علي محمد و آله عبدا داخرا غير مستنکف و لا مستکبر. و بعد فرمود: ستمگران پنداشته اندکه حجت خدا از بيت رفتني است اگر اجازه سخن گفتن بدهد شک و ترديد از بين مي رود.

7 - راوندي در’’ الخرائج و الجرائح، حکيمه گويد: روزي به خدمت حضرت عسکري - عليه السلام - رسيدم، فرمود: عمه جان امشب نزد ما بمان، چون امشب جانشين ما آشکار مي شود. عرض کردم: از چه کسي؟ فرمود: از نرجس. گفتم: من در او نشاني از حامله بودن نمي بينم. فرمود: عمه جان مثال او مثال مادرموسي است که حامله بودنش تا به هنگام زايمان مشخص نبود. من و نرگس در اطاقي خوابيديم. نيمه شب مشغول خواندن نماز شب شدم با خود گفتم طلوع فجر نزديک شده و آن چه را که حضرت عسکري - عليه السلام - فرمود انجام نشده. به نا گاه حضرت از آن اطاق ديگر مرا صدا زد که: عجله نکن. من از خجالت به جاي خود برگشتم. نرگس در حال لرزه و!



[ صفحه 53]



اضطراب به استقبال من آمد، او را به سينه چسبانيدم و سوره قل هو الله احد و انا انزلناه، و آيه الکرسي را بر او خواندم. کودک از داخل رحم در خواندن آيات با من همراهي مي کرد، در اين لحظه نوري دراطاق درخشيد و تا نگاه کردم چشمم به ولي خدا حضرت مهدي - ارواحنا و ارواح العالمين له الفداء - روشن شد که رو به قبله سر به سجده گذارده. او را برداشتم و حضرت عسکري - عليه السلام - از اطاق مجاور صدا زد که: فرزندم را نزد من بياور. او را به خدمت حضرت بردم، زبانش را در دهان او گذارد و بر روي ران خود نشانيد و فرمود: فرزندم به اجازه خداوند متعال سخن بگو آن حضرت چنين فرمود: اعوذ بالله السميع العليم من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم، و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين و نمکن لهم في الارض و نري فرعون و هامان و جنودهما منهم ما کانوا يحذرون و صلي الله علي محمدالمصطفي و علي المرتضي و فاطمه الزهراء و الحسن و الحسين و علي بن الحسين و محمد بن علي و جعفر بن محمدو موسي بن جعفر و علي بن موسي و محمدبن علي و علي بن محمد و الحسن بن علي ابي. حکيمه گويد: پرندگاني سبز رنگ اطراف ما را گرفتند، حضرت عسکري- عليه السلام - به يکي از آن پرندگان نگاه کرد و او را صدا زد، وفرمود: از او مواظبت کن تا اينکه خداوند به او اجازه دهد، خداوند امرخود را مي رساند. به حضرت عسکري - عليه السلام - عرض کردم: اين پرنده چيست و اين پرندگان چيستند؟ فرمود:اين جبرئيل است و اينها فرشتگان رحمت مي باشند. سپس فرمود: عمه جان او را به مادرش برگردان تا ديدگانش روشن شود و غمگين نباشد و بداند که وعده خداوند راست است و لکن بيشتر مردم نمي دانند. من او را به مادرش برگرداندم. وي بسيار تميز و پاکيزه و مرتب بود بر



[ صفحه 54]



ساعد راستش نوشته بود: جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا. نويسنده گويد: روايت حکيمه را ما به همين اندازه بسنده مي کنيم و اگر گفته شود که اين روايت به صور گوناگون نقل شده چه علتي مي تواند داشته باشد؟ مي گويم: از آنجا که انگيزه زيادي براي نقل اين روايات دراشخاص بود، از سوي راويان قدري در آن کم و زياد شده چون نوعا نقل به معني کرده اند و هنگامي که يک حديث نقل به معني مي شود الفاظش تغيير پيدا مي کند، گر چه کليت معني محفوظاست و گاهي زيادتي معني از راوي اوليه است که گاهي به زيادي و گاهي به نقصان نقل مي کند، به علاوه که در بسياري از عبارات مشترک مي باشند و اين خود دليل صحت روايت است.



[ صفحه 55]