بازگشت

مرد ايراني


علي بن محمد، از حسين و محمد بن علي بن ابراهيم، از محمد بن علي بن عبد الرحمن عبدي، ازعبد قيس، از ضوء بن علي عجلي، از مردي از اهالي فارس که اسمش را برد نقل کرده است: به سامرا رفتم و پشت در خانه حضرت عسکري - عليه السلام - ايستادم و در زدم. مرا به درون خانه طلبيد، وارد شده و سلام کردم. فرمود: چه کار داري؟ گفتم: ميل دارم خدمتگزار شما باشم. حضرت فرمود: بر در خانه بايست، و همين جا باش. من در خانه حضرت با بقيه خدمتکاران بسر مي بردم و نيازمنديهاي منزل را از بازار مي خريدم و هر وقت مي خواستم بدون اينکه اجازه بگيرم، هنگامي که در خانه مرداني ديگر بودند، وارد خانه مي شدم. روزي در حاليکه حضرت در اطاق مردها بود وارد شدم و حرکتي را شنيدم و مرا صدا زده و فرمود: سر جايت بايست و حرکت نکن. من به خود اجازه ندادم که داخل و يا خارج شوم. کنيزي از اطاق بيرون شد وچيزي سر بسته همراه او بود، بعد به من فرمود: وارد شو. من داخل شدم و کنيز را صدا زد، او برگشت، به او فرمودند که: آن چه را که داري سر پوش از رويش بردار. وي پارچه را به يکسو زد کودکي سپيد و خوش چهره ديدم. پيراهنش به يکسو رفت موئي بين ناف و سينه ايشان ديدم که سياه نبود و تمايل به سبزي داشت.



[ صفحه 68]



حضرت فرمود: اين صاحب شما است. بعدبه آن کنيز دستور داد تا او را ببرد، ديگر اورا نديدم تا هنگامي که حضرت عسکري - عليه السلام - رحلت فرمود.



[ صفحه 69]