بازگشت

نرجس خاتون والده ماجده حضرت مهدي


ترجمه از بحارالانوار ج 51 ص 6: بشر بن سليمان که از نسل ابوايوب انصاري و يکي از دوستان حضرت امام علي النقي و حضرت امام حسن عسکري عليهما السلام و همسايه ايشان در سامراء بود گفت کافور خادم نزدم آمد و گفت مولاي ما ابوالحسن علي بن محمد عسکري ترا نزدش مي خواند من خدمت ايشان رسيدم پس وقتي مقابل آن بزرگوار نشستم به من فرمود اي بشر تو از اولاد انصار هستي و اين موالاه ائمه (عليهم السلام) پيوسته ميان شما بوده و فرزندانتان آن را به ارث مي برند و شما مورد اعتماد ما اهل بيت هستيد و من مي خواهم ترا مزکي و مشرف بفضيلتي گردانم که بدان سبقت گيري بر شيعه در ولايت ما، ترا بسري مطلع مي گردانم و ترا بخريدن کنيزي مي فرستم فکتب کتابا لطيفا بخط رومي و لغه روميه و طبع عليه خاتمه: پس نامه پاکيزه اي بخط و لغت فرنگي نوشت و مهر (شريف) خود بر آن زد و کيسه زردي بيرون آورد که در آن دويست و بيست اشرفي بود و فرمود اين را بگير و به بغداد برو و بر چاشت فلان روز بر سر



[ صفحه 9]



پل حاضر شو، چون کشتيهاي حامل اسراء نزديک تو شوند جمعي از کنيزان در آن کشتيها خواهي ديد و جمعي از مشتريان از وکيلان امراء بني عباس و قليلي از جوانان عرب خواهي ديد (که دور آنها را مي گيرند) پس از دور نظر کن ببرده فروشي که عمر بن يزيد نام دارد عامه نهارک: در تمام روز زير نظر بگير تا اينکه از براي مشتريان ظاهر سازد کنيزکي را که فلان و فلان صفت را دارد و جامه حرير آکنده پوشيده است و روي خود را از مشتريان مستور مي سازد و خود را حفظ مي دارد از دست گذاشتن مشتريان باو، و خواهي شنيد از پس پرده نازکي صدايي رومي از او ظاهر مي شود فاعلم انها تقول: وا هتک ستراه پس بدان که او بزبان رومي مي گويد واي پرده عفتم دريده شد، يکي از مشتريان گويد من او را به سيصد دينار مي خرم زيرا که عفتش رغبت مرا باو زياد کرد پس آن کنيز بلغت عربي خواهد گفت اگر در لباس سليمان بن داود و کرسي سلطنت او جلوه کني من بتو رغبت نخواهم کرد مال خود را ضايع مکن پس برده فروش گويد چاره چيست من مجبورم ترا بفروشم آن کنيز گويد شتاب مکن بايد در انتظار خريداري باشي که قلب من به وفا و امانت وي آرام گيرد در اين هنگام تو برو بنزد عمر بن يزيد (برده فروش) و باو بگو من همراهم نامه سربسته اي



[ صفحه 10]



است که يکي از اشراف و بزرگواران آن را به لغت رومي و خط رومي نوشته و کرم و وفا و شرافت و سخاوت خود را در آن وصف نموده است نامه را باو نشان ده تا در آن نظر افکند و در اخلاق نويسنده آن انديشه نمايد اگر باو مايل شد و وي را پسنديد و تو نيز راضي شدي من وکيلم که او را بخرم، بشر بن سليمان گويد تمام دستورات آقايم ابوالحسن عليه السلام را انجام دادم چون کنيز در نامه نگاه کرد بشدت گريست آن گاه بعمر بن يزيد گفت مرا بصاحب اين نامه بفروش و سوگندهاي غليظ ياد کرد که اگر مرا باو نفروشي خود را هلاک مي کنم پس با او در باب قيمت گفتگوي بسيار کردم تا آن که بهمان قيمت راضي شد که حضرت امام علي النقي عليه السلام بمن داده بودند پس زر را دادم و تسلمت الجاريه ضاحکه مستبشره: و کنيز را گرفتم در حالي که خندان و شاد شد و با من آمد بحجره کوچکي که در بغداد گرفته بودم و تا بحجره رسيد نامه امام را بيرون آورد و آن را مي بوسيد و بر ديده ها مي چسبانيد و بر روي مي گذاشت و ببدن مي ماليد پس باو از روي تعجب گفتم مي بوسي نامه اي را که صاحبش را نمي شناسي. پس کنيزک گفت اي عاجز کم معرفت ببزرگي فرزندان (و اوصياي) پيغمبران، گوش خود بمن بسپار و دل براي



[ صفحه 11]



شنيدم سخن من فارغ بدار، من مليکه دختر يشوعاي فرزند قيصر رومم و مادرم از فرزندان حواريون است که نسبتش به شمعون وصي حضرت مسيح عليه السلام مي رسد ترا خبر دهم بامر عجيب من سيزده ساله بودم جدم قيصر خواست مرا بعقد فرزند برادر خود در آورد پس جمع کرد در قصر خود از نسل حواريون عيسي عليه السلام و از علماي نصاري و عباد ايشان سيصد نفر و از صاحبان قدر و منزلت هفتصد نفر و از امراي لشگر و سرداران عسکر و بزرگان سپاه و سرکرده هاي قبائل چهار هزال نفر و فرمود تختي حاضر ساختند که در ايام سلطنت خود بانواع جواهر مرصع گردانيده بود و آن تخت را بر روي چهل پايه مستقر نمود، چون برادر زاده اش بر بالاي تخت قرار گرفت صليبها را برافراشتند و اسقف ها به دعا برخاستند و انجيلها را گشودند به يکباره صليبها از بلندي به زمين فروريختند و ستونهاي تخت از جا در رفتند. و آن که بر بالاي تخت نشسته بود سرنگون شد و بيهوش گرديد رنگ و رخسار اسقف ها دگرگون شد و اندامشان به لرزه در آمد اسقف اعظم بجدم گفت پادشاها ما را از ملاقات اين امور منحوس که نشانه زوال اين دين مسيحي است معاف بدار. جدم نيز به شدت اين را به فال بد گرفت و به کشيشها گفت: پايه ها را بر پا



[ صفحه 12]



کنيد و صليب ها را بالا کنيد و حاضر کنيد برادر اين برگشته روزگار بدبخت را تا اين دختر را به وي تزويج نمايم تا نحوست وي را به سعادت اين دفع کنم چون چنين کردند پيش آمد قبلي تکرار شد پس مردم متفرق شدند و جدم غمناک بحرمسراي بازگشت و پرده هاي خجالت در آويخت. اما من در همان شب خواب ديدم که حضرت مسيح و شمعون و جمعي از حواريون در قصر جدم جمع شدند و منبري از نور نصب کردند که از رفعت بر آسمان سر بلند مي کرد در محلي که جدم تخت و بارگاه را برافراشته بود و حضرت محمد صلي الله عليه و آله با وصي و دامادش علي بن ابي طالب عليه السلام و تعدادي از فرزندانش (ائمه عليهم السلام) داخل شدند پس حضرت مسيح عليه السلام به پيشباز آمد و دست در گردن مبارک آن حضرت انداخت حضرت محمد صلي الله عليه و آله فرمود: اي روح الله من آمده ام تا از جانشين تو شمعون دخترش مليکه را براي اين فرزندم خواستگاري نمايم و با دستش به حضرت امام حسن عسکري عليه السلام فرزند صاحب همين نامه اشاره نمود فنظر المسيح الي شمعون و قال له: قد اتاک الشرف فصل رحمک برحم آل محمد عليهم السلام قال: قد فعلت: حضرت مسيح نظري به شمعون افکند و گفت: شرافت بتو روي آورده،



[ صفحه 13]



پيوند کن رحم خود را برحم آل محمد صلي الله عليه و آله. شمعون گفت: بتحقيق که کردم. پس حضرت محمد صلي الله عليه و آله برفراز منبر رفت خطبه عقد را خواند و مرا به ازدواج فرزندش در آورد پس فرزندان حضرت محمد صلي الله عليه و آله (ائمه عليهم السلام) و حضرت مسيح با حواريون گواه شدند چون از خواب برخاستم، از بيم جان خود، اين رويا را براي پدر و جدم نقل نکردم و آن را در سينه ام پنهان مي داشتم و آشکار نمي کردم و سينه ام پر از محبت ابي محمد عليه السلام شد تا آنجا که از خوردن و آشاميدن افتادم و به بيماري شديدي دچار شدم در شهرهاي روم پزشکي نماند مگر اينکه جدم او را بر بالينم حاضر ساخت، وقتي که مايوس گرديد به من گفت اي نور چشمم آيا در خاطرت آرزوئي در دنيا هست که براي تو بعمل آورم گفتم اي جدم درهاي فرج بر روي خود بسته مي بينم، اگر شکنجه را از اسراي مسلمانان که در زندان تو بسر مي برند برداري و بندها و زنجيرها را از ايشان بگشائي و بر آنها تصدق فرمائي و ايشان را آزاد کني رجوت ان يهب المسيح و امه عافيه اميدوارم در اين صورت حضرت مسيح و مادرش به من عافيت و سلامت بخشند. پس او اين کار را انجام داد و من در اظهار سلامت خود جديت کردم و اندکي طعام خوردم. او



[ صفحه 14]



خوشنود گرديد و اسيران را عزيز و گرامي داشت. بعد از چهارده شب سرور زنان حضرت فاطمه سلام الله عليها را در خواب ديدم که بديدن من آمد و حضرت مريم با هزار کنيز از حوريان بهشتي در خدمت آن حضرت بودند. مريم بمن گفت اين سيده النساء مادر شوهر تو حضرت امام حسن عسکري عليه السلام است. دامنش را بگير و از امتناع ابي محمد به ديدارت شکوه نما. پس بدامنش آويختم و گريستم و شکايت کردم که امام حسن عسکري از ديدن من ابا و امتناع مي نمايد آن حضرت فرمود چگونه فرزندم بديدن تو بيايد و حال آن که بخدا شرک مي آوري و بر مذهب ترسائي و اينک خواهرم مريم دختر عمرام از تو بيزاري مي جويد بسوي خدا از دين تو، فان ملت الي رضي الله تعالي و رضي المسيح و مريم عليهما السلام و زياره ابي محمد اياک فقولي اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول اله اگر ميل داري که حق تعالي و مسيح و مريم عليهما السلام از تو خوشنود گردند و امام حسن عسکري (عليه السلام) بديدن تو بيايد پس بگو اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله (قبول کردم) چون باين دو کلمه طيبه تلفظ کردم حضرت سيده النساء مرا بسينه خود چسبانيد و جانم معطر گشت و فرمود اکنون منتظر آمدن فرزندم



[ صفحه 15]



باش که من او را بسوي تو مي فرستم. پس بيدار شدم و انتظار ملاقات گرامي آن حضرت را مي بردم چون شب آينده فرا رسيد ابي محمد عليه السلام را مشاهده نمودم به وي گفتم اي محبوب جانم از من روي برتافتي پس از آن که متوجه شدم معالجه جانم به دوستي و محبت تو است فقال: ما کان تاخري عنک الا بشرکک: پس فرمود دير آمدنم نزد تو نبود مگر براي آن که مشرک بودي، اکنون که مسلمان شدي هر شب نزد تو خواهم بود تا آنکه خداوند ما را در ظاهر بيک ديگر برساند و اين هجران را بوصال مبدل گرداند. پس از آن شب تا حال يک شب نگذشته که ديدار وي از من قطع شود. بشر بن سليمان گويد بدو گفتم چگونه در ميان اسيران افتادي؟ گفت: شبي ابومحمد عليه السلام به من فرمود جدت در فلان روز لشگري به پيکار مسلمين مي فرستد پس از عقب ايشان خواهد رفت تو نيز خود را در حالي که لباس خادمان در برداري و بهيئتي که ترا نشناسند در ميان کنيزان و خدمتکاران بينداز و از فلان راه برو، من نيز چنان کردم: مسلمانان بر ما فائق آمدند و امر من چنان شد که ديدي و شاهد هستي و در آن ميان کسي ندانست که من دختر قيصر روم مي باشم بغير از تو و ذلک باطلاعي اياک عليه و دانستن تو آن مطلب را به جهت



[ صفحه 16]



اطلاع دادن من بود ترا بر آن و پيرمردي که من در سهم غنيمت به او تعلق يافتم از اسمم پرسيد خود را معرفي نکردم و گفتم نرجس گفت اين نام کنيزان است. بشر گويد به وي گفتم العجب انک روميه و لسانک عربي عجبا تو رومي هستي و زبان تو عربي است گفت بلي از بسياري محبتي که جدم نسبت بمن داشت وسايل يادگيري و آداب و معارف را برايم فراهم ساخت و زن مترجمي که زبان عرب و فرنگ را خوب بلد بود برگزيد تا عربي را به من بياموزد تا اينکه زبانم باين لغت جاري شد. بشر گويد هنگامي که بر مولايم ابي الحسن عليه السلام وارد شديم امام به وي فرمود: کيف اراک الله عز الاسلام و ذل النصرانيه و شرف محمد و اهل بيته عليهم السلام؟ خداوند چگونه عزت اسلام و مذلت نصرانيت و شرف و بزرگواري محمد و اهل بيت او را بتو ظاهر ساخت؟ او گفت چگونه وصف کنم براي تو چيزي را که تو بهتر از من مي داني يابن رسول الله. امام عليه السلام فرمود مي خواهم ترا گرامي دارم. کدام يک نزد تو بهتر است ده هزار اشرفي بتو بدهم يا ترا بشارت دهم بشرف ابدي؟ عرض کرد بشارت بشرف ابدي را مي خواهم. حضرت فرمود بشارت باد ترا به فرزندي که سيطره حکومتش شرق و غرب عالم را فراگيرد و زمين را پر از عدل و



[ صفحه 17]



داد نمايد همان گونه که پر از ظلم و ستم شده باشد. پرسيد از کيست؟ فرمود از آن کسي است که حضرت رسول خدا ترا براي وي خواستگاري نمود در فلان شب و در فلان ماه و در فلان سال با زبان رومي. پس از او پرسيد که حضرت مسيح و وصي او ترا بعقد کي در آورد گفت بعقد فرزند تو امام حسن عسکري (عليه السلام). حضرت فرمود آيا او را مي شناسي؟ گفت از آن شبي که بدست بهترين زنان (عليها السلام) مسلمان شده ام شبي نگذشته که او بديدن من نيامده باشد. پس حضرت کافور خادم را طلبيد و فرمود برو خواهرم حکيمه خاتون را طلب کن. چون حکيمه داخل شد حضرت فرمود اين آن کنيز است که مي گفتيم. حکيمه او را مدتي طولاني در آغوش گرفت و از ديدارش مسرور گشت پس حضرت فرمود يا بنت رسول الله خذيها الي منزلک و علميها الفرائض و السنن فانها زوجه ابي محمد و ام القائم عليه السلام: اي دختر رسول خدا او را به خانه خود ببر و واجبات و سنتها را به وي بياموز که او همسر ابي محمد و مادر قائم عليه السلام است.



[ صفحه 18]