بازگشت

مسجد حضرت امام حسن مجتبي در قم


از حکايات عجيب و صدق که در زمان ما واقع شده و در هنگام چاپ اين کتاب برايم نقل شد و حاوي نکات و پندهائي است جهت مزيد بصيرت خوانندگاني که به خواندن اين گونه حکايات علاقه دارند در اينجا يادداشت و ضميمه کتاب نمودم. چنانکه اکثر مسافريني که از قم به تهران و از تهران به قم مي آيند، و اهالي قم اطلاع دارند اخيرا در محلي که سابقا بيابان خارج از شهر قم بود در کنار راه قم - تهران سمت راست کسي که از قم به تهران مي رود جناب حاج يد الله رجبيان از اخيار قم مسجد مجلل و با شکوهي بنام مسجد امام حسن مجتبي (ع) بنا کرده است که هم اکنون دائر شده و نماز جماعت در آن منعقد مي گردد.



[ صفحه 55]



در شب چهار شنبه بيست و دوم ماه مبارک رجب 1398 مطابق هفتم تير ماه 1357 حکايت ذيل را راجع به اين مسجد شخصا از صاحب حکايت جناب آقاي احمد عسکري کرمانشاهي که از اخيار و سالها است در تهران متوطن است در منزل جناب آقاي رجبيان با حضور ايشان و بعض ديگر از محترمين شنيدم. آقاي عسکري نقل کرد حدود هفده سال پيش روز پنج شنبه اي بود، مشغول تعيب نماز صبح بودم در زدند رفتم بيرون ديدم سه نفر جوان که هر سه مکانيک بودند با ماشين آمده اند گفتند تقاضا داريم امروز روز پنج شنبه است با ما همراهي نمائيد تا بمسجد جمکران مشرف شويم دعا کنيم حاجتي شرعي داريم. اين جانب جلسه اي داشتم که جوانها را در آن جمع مي کردم و نماز و قرآن مي آموختم اين سه جوان از همان جوانها بودند من از اين پيشنهاد خجالت کشيدم سرم را پائين انداختم و گفتم من چکاره ام بيايم دعا کنم بالاخره اصرار کردند و من هم ديدم نبايد آنها را رد کنم موافقت کردم سوار شدم و به سوي قم حرکت کرديم. در جاده تهران (نزديک قم) ساختمانهاي فعلي نبود فقط دست



[ صفحه 56]



چپ يک کاروانسراي خرابه بنام قهوه خانه علي سياه بود چند قدم بالاتر از همين جا که فعلا (حاج آقا رجبيان) مسجدي بنام مسجد امام حسن مجتبي عليه السلام بنا کرده است ماشين خاموش شد. رفقا که هر سه مکانيک بودند پياده شدند سه نفري کاپوت ماشين را بالا زدند و بان مشغول شدند من از يک نفر آنها بنام علي آقا يک ليوان آب گرفتم و براي قضاء حاجت و تطهير رفتم بروم توي زمينهاي مسجد فعلي ديدم سيدي بسيار زيبا و سفيد ابروهايش کشيده دندانهايش سفيد و خالي بر صورت مبارکش بود با لباس سفيد، و عباي نازک و نعلين زرد و عمامه سبز مثل عمامه خراسانيها ايستاده و با نيزه اي که بقدر هشت نه متر بلند است زمين را خطي کشي مي نمايد. گفتم اول صبح آمده است اينجا جلو جاده دوست و دشمن مي آيند رد مي شوند نيزه دستش گرفته است. (آقاي عسکري در حالي که از اين سخنان خود پشيمان عذر خواهي مي کرد گفت) گفتم عمو زمان تانک و توپ و اتم است نيز را آورده اي چکني برو درست را بخوان براي قضاء حاجت نشستم صدا زد آقاي عسکري آنجا ننشين اينجا را من خط کشيده ام مسجد است.



[ صفحه 57]



من متوجه نشدم که از کجا مرا مي شناسد مانند بچه اي که از بزرگتر اطاعت کند گفتم چشم پا شدم فرمود برو پشت آن بلندي رفتم آنجا پيش خود گفتم سر سئوال با او را باز کنم بگويم آقا جان سيد فرزند پيغمبر برو درست را بخوان و سه سئوال پيش خود طرح کردم: 1 - اين مسجد را براي جن مي سازي يا ملئکه که دو فرسخ از قم آمده اي بيرون زير آفتاب نقشه مي کشي درس نخوانده معمار شده اي. 2 - هنوز مسجد نشده چرا در آن قضاء حاجت نکنم. 3 - در اين مسجد که مي سازي جن نماز مي خواند يا ملئکه؟ اين پرسش ها را پيش خود طرح کردم آمدم جلو سلام کنم بار اول او ابتداء به من سلام کرد نيز را بر زمين فرو برد و مرا بسينه گرفت دست هايش سفيد و نرم بود چون اين فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم چنان که در تهران هر وقت سيدي شلوغ مي کرد و مي گفتم مگر روز چهارشنبه است. خواستم عرض کنم روز چهارشنبه نيست پنجشنبه است آمده اي ميان آفتاب بدون اينکه عرض کنم. تبسم کرد فرمود پنج شنبه است چهارشنبه نيست و فرمود سه



[ صفحه 58]



سئوالي را که داري بگو به بينم من متوجه نشدم که قبل از اينکه سئوال کنم از ما في الضمير من اطلاع داد گفتم سيد فرزند پيغمبر درس را ول کرده ام اول صبح آمده اي کنار جاده نمي گوئي اين زمان تانک و توپ نيزه بدرد نمي خورد و دوست و دشمن مي آيند رد مي شوند برو درست را بخوان. خنديد چشمش را انداخت بزمين فرمود دارم نقشه مسجد مي کشم گفتم براي جن يا ملئکه؟ فرمود براي آدمي زاد اينجا آبادي مي شود. گفتم بفرمائيد به بينم اينجا که مي خواستم قضاء حاجت کنم هنوز مسجد نشده است؟ فرمود يکي از عزيزان فاطمه زهراء عليها السلام در اينجا بر زمين افتاده و شهيد شده است من مربع مستطيل خط کشيده ام اينجا مي شود محراب اين جا که مي بيني قطرات خون است که مومنين مي ايستند اينجا که مي بيني مستراح مي شود، و اينجا دشمنان خدا و رسول به خاک افتاده اند همين طور که ايستاده بود برگشت و مرا هم برگرداند فرمود اينجا مي شود حسينيه و اشک از چشمانش جاري شد من هم بي اختيار گريه کردم. فرمود پشت اينجا مي شود کتابخانه. تو کتابهايش را مي دهي؟ گفتم پسر پيغمبر به سه شرط اول اينکه من زنده باشم فرمود



[ صفحه 59]



انشاء الله شرط دوم اينست که اينجا مسجد شود فرمود بارک الله شرط سوم اينست که بقدر استطاعت و لو يک کتاب شده براي اجراء امر تو پسر پيغمبر بياورم ولي خواهش مي کنم برو درست را بخوان آقا جان اين هوا را از سرت دور کن. خنديد دو مرتبه مرا بسينه خود گرفت گفتم آخر نفرموديد اينجا را کي مي سازد؟ فرمود: يد الله فوق ايديهم گفتم: آقا جان من اين قدر درس خوانده ام يعني دست خدا بالاي همه دستهاست فرمود آخر کار مي بيني وقتي ساخته شد بسازنده اش از قول من سلام برسان دو مرتبه ديگر هم مرا بسينه گرفت فرمود خدا خيرت بدهد. من آمدم رسيدم سر جاده ديدم ماشين راه افتاده بود گفتم چطور شد گفتند يک چوب کبريت گذاشتيم زيرا اين سيم وقتي آمدي درست شد گفتند با کي زير آفتاب حرف مي زدي گفتم مگر سيد باين بزرگي را با نيزه ده متري که دستش بود نديديد. من با او حرف مي زدم گفتند کدام سيد خودم برگشتم ديدم سيد نيست زمين مثل کف دست پستي و بلندي نبود و هيچ کس هم نبود. من يک تکاني خوردم آمدم توي ماشين نشستم ديگر با آنها حرف نزدم حرم مشرف شديم نمي دانم چطوري نماز ظهر و عصر



[ صفحه 60]



را خواندم بالاخره آمديم جمکران ناهار خورديم نماز خواندم گيج بودم رفقا با من حرف مي زدند من نمي توانستم جوابشان را بدهم. در مسجد جمکران يک پير مرد يک طرف من نشسته و يک جوان طرف ديگر، منهم وسط ناله مي کردم و گريه مي کردم. نماز مسجد جمکران را خواندم، مي خواستم بعد از نماز به سجده بروم صلوات را بخوانم ديدم آقائي سيد که بوي عطر مي داد فرمود آقاي عسکري سلام عليکم نشست پهلوي من. تن صدايش همان تن صداي سيد صبحي بود به من نصيحتي فرمود رفتم به سجده ذکر صلوات را گفتم دلم پيش آن آقا بود سرم به سجده، گفتم سر بلند کنم بپرسم شما اهل کجا هستيد مرا از کجا مي شناسيد؟ وقتي سر بلند کردم ديدم آقا نيست. به پير مرد گفتم اين آقا که با من حرف مي زد کجا رفت او را نديدي؟ گفت نه. از جوان پرسيدم او هم گفت نديدم. يکدفعه مثل اين که زمين لرزه شد تکان خوردم فهميدم که حضرت مهدي عليه السلام بوده است حالم بهم خورد رفقا مرا بردند آب به سر و رويم ريختند گفتند چه شده؟ خلاصه نماز را خوانديم به سرعت بسوي تهران برگشتيم.



[ صفحه 61]



مرحوم حاج شيخ جواد خراساني را لدي الورود به تهران ملاقات کردم و ماجرا را براي ايشان تعريف کردم و خصوصيات را از من پرسيد گفت خود حضرت بوده اند حالا صبر کن اگر آنجا مسجد شد درست است. مدتي قبل روزي يکي از دوستان پدرش فوت کرده بود باتفاق رفقاء مسجدي او را آورديم قم به همان محل که رسيديم ديديم دو پايه بالا رفته است خيلي بلند پرسيدم. گفتند اين مسجدي است بنام امام حسن مجتبي عليه السلام پسرهاي حاج حسين سوهاني مي سازند ولي اشتباه گفتند. وارد قم شديم جنازه را برديم باغ بهشت دفن کرديم من ناراحت بودم سر از پا نمي شناختم برفقا گفتم تا شما مي رويد ناهار مي خوريد من الان مي آيم تا کسي سوار شدم رفتم سوهان فروشي پسرهاي حاج حسين آقا پياده شدم بپسر حاج حسين آقا گفتم اينجا شما مسجد مي سازيد؟ گفت نه گفتم اين مسجد را کي مي سازد؟ گفت حاج يد الله رجبيان تا گفت يدالله قلبم بزدن افتاد گفت آقا چه شد، صندلي گذاشت نشستم خيس عرق شدم با خود گفتم يدالله فوق ايديهم فهميدم حاج يدالله است ايشان را تا آن موقع



[ صفحه 62]



نديده و نمي شناختم برگشتم به تهران به مرحوم حاج شيخ جواد گفتم. فرمود برو سراغش درست است. من بعد از آن که چهارصد جلد کتاب خريداري کردم رفتم قم آدرس محل کار (پشمبافي) حاج يدالله را معلوم کردم رفتم کارخانه از نگهبان پرسيدم گفت حاجي رفت منزل گفتم استدعا مي کنم تلفن کنيد بگوئيد يک نفر از تهران آمده با شما کار دارد تلفن کرد حاجي گوشي را برداشت من سلام عرض کردم گفتم از تهران آمده ام چهارصد جلد کتاب وقف اين مسجد کرده ام کجا بياورم؟ فرمود شما از کجا اين کار را کرديد و چه آشنائي با ما داريد گفتم حاج آقا چهارصد جلد کتا وقف کرده ام گفت بايد بگوئيد مال چيست؟ گفتم پشت تلفن نمي شود، گفت شب جمعه آينده منتظر هستم کتابها را بياوريد منزل چهر راه شاه [1] کوچه سرگرد [2] شکراللهي دست چپ درب سوم. رفتم تهران کتابها را سته بندي کردم روز پنج شنبه با ماشين



[ صفحه 63]



يکي از دوستان آوردم قم منزل حاج آقا ايشان گفت من اين طور قبول نمي کن جريان را بگو بالاخره جريان را گفتم و کتابها را تقديم کردم رفتم در مسجد هم دو رکعت نماز حضرت خواندم و گريه کردم. مسجد و حسينيه را طبق نقشه اي که حضرت کشيده بودند حاج يدالله بمن نشان داده گفت خدا خيرت بدهد تو بعهدت وفا کردي. اين بود حکايت مسجد امام حسن مجتبي که تقريبا بطور اختصار و خلاصه گيري نقل شد و علاوه بر اين حکايت جالبي نيز خود آقاي رجبيان نقل کردند که آن را نيز مختصرا نقل مي نمائيم. آقاي رجبيان گفتند شبهاي جمعه حسب المعمول حساب و مزد کارگرهاي مسجد را مرتب کرده و وجوهي که بايد پرداخت شود پرداخت مي شد شب جمعه اي استاد اکبر بناي مسجد براي حساب و گرفتن مزد کارگرها آمده بود گفت امروز يک نفر آقا (سيد) تشريف آوردند در ساختمان مسجد، و اين پنجاه تومان را براي مسجد دادند. من عرض کردم باني مسجد از کسي پول نمي گيرد با تندي بمن فرمود مي گويم بگير اين را مي گيرد من پنجاه تومان را گرفتم روي آن نوشته بود براي مسجد امام حسن مجتبي عليه السلام.



[ صفحه 64]



دو سه روز بعد صبح زود زني مراجعه کرد، و وضع تنگدستي و حاجت خودش و دو طفل يتيمش را شرح داد من دست کردم در جيب هايم پول موجود نداشتم غفلت کردم که از اهل منزل بگيرم آن پنجاه تومان مسجد را باو دادم و گفتم بعد خودم خرج مي کنم و بان زن آدرس دادم که بيايد تا باو کمک کنم. زن پول را گرفت و رفت، و ديگر هم با اينکه باو آدرس داده بودم مراجعه نکرد ولي من متوجه شدم که نمي بايست پول را داده باشم و پشيمان شدم. تا جمعه ديگر استاد اکبر براي حساب آمد گفت اين هفته من از شما تقاضائي دارم اگر قول مي دهيد که قبول کنيد تقاضا کنم گفتم بگوئيد گفت در صورتي که قول بدهيد قبول مي کنيد مي گويم گفتم آقاي استاد اکبر اگر بتوانم از عهده اش بر آيم گفت مي تواني گفتم بگو گفت تا نگوئي نمي گويم از من اصرار که بگو از او اصرار که قول بده تا من بگويم. آخر گفتم بگو مي کنم وقتي قول گرفت گفت آن پنجاه تومان که آقا دادند براي مسجد بده به خودم گفتم آقاي استاد اکبر داغ مرا تازه کردي چون بعدا از دادن پنجاه تومان به آن زن پشيمان شده بودم. و تا دو سال بعد هم هر اسکناس پنجاه توماني بدستم



[ صفحه 65]



مي رسيد نگاه مي کردم شايد آن اسکناس باشد. گفتم آن شب مختصر گفتي حال خوب تعريف کن بدانم گفت بلي حدود سه و نيم بعد از ظهر هوا خيلي گرم بود در آن بحران گرما مشغول کار بودم دو سه نفر کارگر هم داشته ناگاه ديدم يک آقائي از يکي از درهاي مسجد وارد شد با قيافه نوراني جذاب با صلابت آثار بزرگي و بزرگواري از او نمايان است وارد شدند دست و دل من ديگر دنبال کار نمي رفت هي مي خواستم آقا را تماشا کنم. آقا آمدند اطراف شبستان قدم زدند تشريف آوردند جلو تخته اي که من بالايش کار مي کردم دست کردند زير عبا پولي در آوردند فرمودند: استاد اين را بگير بده به باني مسجد. من عرض کردم آقا باني مسجد پول از کسي نمي گيرد شايد اين پول را از شما بگيرم، و او نگيرد و ناراحت شود اما تقريبا تغيير کردند فرمودند بتو مي گويم بگير اين را مي گيرد من فورا با دستهاي گچ آلود پول را از آقا گرفتم آقا تشريف بردند بيرون. من گفتم اين آقا کجا بود در اين هواي گرم يکي از کارگرها را بنام مشهدي علي صدا زدم گفتم برو دنبال اين آقا ببين کجا مي روند با کي و با چه وسيله اي آمده بودند مشهدي علي رفت



[ صفحه 66]



چهار دقيقه شد، پنج دقيقه شد مشهدي علي نيامد، خيلي حواسم پرت شده بود مشهدي علي را صدا زدم پشت ديوار ستون مسجد بود گفتم چرا نمي آئي؟ گفت ايستاده ام آقا را تماشا مي کنم گفتم بيا وقتي آمد گفت آقا سرشان را زير نداختند و رفتند گفتم با چه وسيله اي؟ ماشين بود؟ گفت نه آقا هيچ وسيله اي نداشتند سر بزير انداختند و تشريف بردند گفتم تو چرا ايستاده بودي؟ گفت ايستاده بودم و آقا را تماشا مي کردم. آقاي رجبيان گفت اين جريان پنجاه تومان بود ولي باور کنيد که اين پنجاه تومان يک اثري روي کار مسجد گذارد خود من اميد اين که اين مسجد به اين گونه بنا شود، خودم به تنهائي به اينجا برسانم نداشتم از موقعي که اين پنجاه تومان بدستم رسيد روي کار مسجد، و روي کار خود من اثر گذاشت. (پايان حکايت از کتاب پاسخ ده پرسش ص 31 تاليف حضرت آيه الله صافي)


پاورقي

[1] اين اسامي همه اش عوض شده است.

[2] اين اسامي همه اش عوض شده است.