بازگشت

تشرف ياقوت حلي


محدث نوري قدس سره در کتاب نجم الثاقب در حکايت هفتاد و يکم مي فرمايد: خبر داد مرا عالم جليل و حبرنبيل مجمع فضائل و فواضل شيخ علي رشتي و او عالم تقي زاهد بود که حاوي بود انواعي از علوم را با بصيرت و خبرت از تلامذه خاتم المحققين الشيخ مرتضي اعلي الله مقامه و سيد سند استاد اعظم دام ظله بود و چون اهل بلاد لار و نواحي آنجا شکايت کردند از نداشتن عالم جامع نافذ الحکمي آن مرحوم را بانجا فرستادند در



[ صفحه 51]



سفر و حضر سالها مصاحبت کردم با او در فضل و خلق و تقوي مانند او کمتر ديدم نقل کرد که وقتي از زيارت ابي عبدالله (ع) مراجعت کرده بودم و از راه آب فرات بسمت نجف اشرف مي رفتم پس در کشتي کوچکي که بين کربلا و طويرج بود نشستم و اهل آن کشتي همه از اهل حله بودند و از طويرج راه حله و نجف جدا مي شود پس آن جماعت را ديدم که مشغول لهو و لهب و مزاح شدند جز يک نفر که با ايشان بود و در عمل ايشان داخل نبود آثار سکينه و وقار از او ظاهر نه خنده مي کرد و نه مزاح و آن جماعت بر مذهب او قدح مي کردند و عيب مي گرفتند با اين حال در ماکل و مشرب شريک بودند بسير متعجب شدم و مجال سوال نبود تا رسيديم جائي که بجهت کمي آب ما را از کشتي بيرون کردند در کنار نهر راه مي رفتيم پس اتفاق افتاد که با آن شخص مجتمع شديم پس از او پرسيدم سبب مجانبت او را از طريقه رفقاي خود و قدح آنها در مذهب او گفت ايشان خويشان منند از اهل سنت و پدرم نيز از ايشان بود و مادرم از اهل ايمان و من نيز چون ايشان بودم و ببرکت حجت صاحب الزمان (ع) شيعه شدم پس از کيفيت آن سئوال کردم گفت اسم من ياقوت و شغلم فروختن روغن در کنار جسر حله مي باشد پس در سالي بجهت



[ صفحه 52]



خريدن روغن بيرون رفتم از حله باطراف و نواي در نزد باديه نشينان از اعراب پس چند منزلي دور شدم تا آن چه خواستم خريدم و با جماعتي از اهل حله برگشتم در بعضي از منازل چون فرود آمديم خوابيدم چون بيدار شدم کسي را نديدم همه رفته بودند و راهمان در صحراي بي آب و علفي بود که درندگان بسيار داشت و در نزديکي آن معموره اي نبود مگر بعد از فراسخ بسيار پس برخاستم و بار کردم و در عقب آنها رفتم پس راه را گم کردم و متحير ماندم و از سباع و عطش روز خائف بودم پس استغاثه کردم بخلفاء و مشايخ و ايشان را شفيع کردم در نزد خداوند و تضرع نمودم فرجي ظاهر نشد پس در نفس خود گفتم که من از مادر مي شنيدم که او مي گفت ما را امام زنده ايست که کنيه اش ابوصالح است گمشدگان را براه مي آورد و درماندگان را به فرياد مي رسد و ضعيفان را اعانت مي کند پس با خداوند معاهده کردم که من باو استغاثه مي کنم اگر مرا نجات داد بدين مادرم در آيم پس او را ندا کردم و استغاثه نمودم پس ناگاه کسي را ديدم که با من راه مي رود و بر سرش عمامه سبزيست که رنگش مانند اين بود و اشاره کرد بعلفهاي سبز که در کنار نه