بازگشت

تشرف حاج علي بغدادي


محدث نوري قدس سره در کتاب نجم الثاقب در حکايت سي و يکم تشرف حاج علي بغدادي را به خدمت حضرت صاحب الزمان عليه السلام با مقدمه مفصلي بيان مي کند و در آغاز مطلب



[ صفحه 41]



مي فرمايد اگر نبود در اين کتاب شريف مگر اين حکايت متقنه صحيحه که در آن فوائد بسيار است و در اين نزديکي ها واقع شده هر آينه کافي بود در شرافت و نفاست آن... و بعد مي فرمايد حاجي مذکور ايده الله (حاج علي بغدادي) نقل کرد که در ذمه من هشتاد تومان مال امام عليه السلام جمع شد پس رفتم بنجف اشرف بيست تومان از آن را دادم بجناب علم الهدي و التقي شيخ مرتضي اعلي الله مقامه و بيست تومان بجناب شيخ محمد حسين مجتهد کاظميني و بيست تومان بجناب شيخ محمد حسن شروقي و باقي ماند در ذمه من بيست تومان که قصد داشتم در مراجعت بدهم بجناب شيخ محمد حسن کاظميني آل ياسين ايده الله پس چون مراجعت کردم ببغداد خوش داشتم که تعجيل کنم در اداي آنچه باقي بود در ذمه من پس در روز پنج شنبه بود که مشرف شدم بزيارت امامين همامين کاظمين عليهما السلام و پس از آن رفتم خدمت جناب شيخ سلمه الله و قدري از آن بسيت تومان را دادم و باقي را وعده کردم که بعد از فروش بعضي از اجناس بتدريج بر من حواله کنند که باهلش برسانم و عزم کردم بر مراجعت ببغداد در عصر آن روز و جناب شيخ خواهش کرد بمانم متعذر شدم که بايد مزد عمله شعر بافي را که دارم بدهم چون



[ صفحه 42]



رسم چنين بود که مزد هفته را در عصر پنجشنبه مي دادم پس برگشتم چون ثلث از راه را تقريبا طي کردم سيد جليلي را ديدم که از طرف بغداد رو بمن مي آيد چون نزديک شد سلام کرد و دستها خود را گشود براي مصافحه و معانقه و فرمود اهلا و سهلا و مرا در بغل گرفت و معانقه کرديم و هر دو يک ديگر را بوسيديم و بر سر عمامه سبز روشني داشت و بر رخسار مبارکش خال سياه بزرگي بود پس ايستاد و فرمود حاجي علي خير است بکجا مي روي گفتم کاظمين عليهما السلام را زيارت کردم و بر مي گردم ببغداد فرمود امشب شب جمعه است برگرد گفتم يا سيدي متمکن نيستم فرمود هستي برگرد تا شهادت دهم براي تو که از مواليان جد من اميرالمومنين (ع) و از مواليان مائي و شيخ شهادت دهد زيرا که خداي تعالي امر فرموده که دو شاهد بگيريد و اين اشاره بود بمطلبي که در خاطر داشتم که از جناب شيخ خواهش کنم نوشته اي بمن دهد که من از مواليان اهل بيت عليهم السلام هستم و آن را در کفن خود بگذارم پس گفتم تو چه مي داني و چگونه شهادت مي دهي فرمود کسي که حق او را باو مي رسانند چگونه آن رساننده را نمي شناسد گفتم چه حق فرمود آن که رساندي بوکيل من گفتم وکيل تو کيست فرمود شيخ محمد حسن گفتم



[ صفحه 43]



وکيل تست فرمود وکيل منست آقا سيد محمد عالم بزرگ کاظمين فرموده حاج علي بغدادي مي گفت: در خاطرم خطور کرد که اين سيد جليل مرا باسم خواند با آن که او را نمي شناسم پس بخود گفتم شايد او مرا مي شناسد و من او را فراموش کرده ام باز در نفس خود گفتم که اين سيد از حق سادات از من چيزي مي خواهد و خوش دارم که از مال امام (ع) چيزي باو برسانم پس گفتم که اي سيد من در نزد من از حق شما چيزي مانده بود رجوع کردم در امر آن بجناب شيخ محمد حسن براي آن که ادا کنم حق شما يعني سادات را باذن او پس در روي من تبسمي کرد و فرمود آري رساندي بعضي از حق ما را بسوي وکلاي ما در نجف اشرف پس گفتم آنچه ادا کردم قبول شد فرمود آري پس در خاطرم گذشت که اين سيد مي گويد بالنسبه بعلماي اعلام وکلاي ما و اين در نظرم بزرگ آمد پس گفتم علماء وکلايند در قبض حقوق سادات و مرا غفلت گرفت انتهي آن گاه فرمود برگرد جدم را زيارت کن پس برگشتم و دست راست او در دست چپ من بود چون براه افتديم ديدم در طرف راست ما نهر آب سفيد صاف جاريست و درختان ليمو و نارنج و انار و انگور و غير آن همه با ثمر در يک وقت با آن که موسم آنها نبود بر بالاي سر ما سايه



[ صفحه 44]



انداخته اند گفتم اين نهر و اين درختها چيست فرمود هر کس از مواليان ما که زيارت کند ما را و زيارت کند جد ما را اينها با او هست پس گفتم مي خواهي سوالي کنم فرمود سوال کن گفتم شيخ عبدالرزاق مرحوم مردي بود مدرس روزي نزد او رفتم شنيدم که مي گفت کسي که در طول عمر خود روزها روزه باشد و شبها را بعبادت بسر برد و چهل حج و چهل عمره بجاي آورد و در ميان صفا و مروه بميرد و از مواليان اميرالمومنين (ع) نباشد براي او چيزي نيست فرمود آري و الله براي او چيزي نيست پس از حال يکي از خويشان خود پرسيدم که از مواليان اميرالمومنين (ع) است فرمود آري او و هر که متعلق است بتو پس گفتم سيدنا براي من مسئله ايست فرمود بپرس گفتم قراء تعزيه حسين (ع) مي خوانند که سليمان اعمش آمد نزد شخصي و از زيارت سيدالشهدا (ع) پرسيد گفت بدعت است پس در خواب ديد هودجي را ميان زمين و آسمان پس سوال کرد که کيست در آن هودج گفتند باو فاطمه زهرا و خديجه کبري عليهما السلام پس گفت بکجا مي روند گفت بزيارت حسين (ع) در امشب که شب جمعه است و ديد رقعه هائي را که از هودج مي ريزد و در آن مکتوبست (امان من النار لزوار الحسين (ع) في ليله الجمعه امان



[ صفحه 45]



من النار يوم القيمه) اين حديث صحيح است فرمود آري راست و تمام است گفتم سيدنا صحيح است که مي گويند هر کس زيارت کند حسين (ع) را در شب جمعه پس براي او امان است فرمود آري و الله و اشک از چشمان مبارکش جاري شد و گريست گفتم سيدنا مسئله فرمود بپرس گفتم سه هزار و دويست و شصت و نه حضرت رضا (ع) را زيارت کرديم و در دروت يکي از عربهاي شروقيه را که از باديه نشينان طرف شرقي نجف اشرفند ملاقات کرديم و او را ضيافت کرديم و از او پرسيدم که چگونه است ولايت رضا (ع) گفت بهشت است امروز پانزده روز است که من از مال مولاي خود حضرت رضا (ع) خورده ام چه حق دارند منکر و نکير که در قبر نزد من بيايند گوشت و خونم از طعام آن حضرت روئيده در مهمان خانه آن جناب، اين صحيح است علي ابن موسي الرضا (ع) مي آيد و او را از منکر و نکير خلاص مي کند فرمود آري و الله جد من ضامن است گفتم سيدن مسئله کوچکي است مي خواهم بپرسم فرمود بپرس گفتم زيارت من حضرت رضا (ع) را مقبول است؟ فرمود قبول است انشاء الله گفتم سيدنا مسئله فرمود بسم الله گفتم حاجي محمد حسين بزاز باشي زيارتش قبول است يا نه و او با من رفيق و شريک در مخارج بود



[ صفحه 46]



در راه مشهد رضا (ع) فرمود عبد صالح زيارتش قبول است گفتم سيدنا مسئله فرمود بسم الله گفتم فلان که از اهل بغداد و همسفر ما بود زيارتش قبول است پس ساکت شد گفتم سيدنا مسئله فرمود بسم الله گفتم اين کلمه را شنيدي ي نه زيارت او قبول است يا نه جوابي نداد حاجي مذکور نقل کرد که ايشان چند نفر بودند از اهل مترفين بغداد که در بين سفر پيوسته بلهو و لعب مشغول بودند و آن شخص مادر خود را کشته بود، پس رسيديم در راه به موضعي از جاده وسيعه که دو طرف آن بساتين و مواجه بلده شريفه کاظمين است و موضعي از آن جاده که متصل است ببساتين از طرف راست آن که از بغداد مي آيد و آن مال بعضي از ايتام سادات بود که حکومت بجور آن را داخل در جاده کرد و اهل تقوي و ورع سکنه اين دو بلد هميشه کناره مي کردند از راه رفتن در آن قطعه از زمين پس ديدم آن جناب را که در آن قطعه از راه مي رود پس گفتم اي سيد من اين موضع مال بعضي از ايتام سادات است تصرف در آن روا نيست فرمود اين موضع مال جد ما اميرالمومنين (ع) و ذريه او و اولاد ماست حلالست براي مواليان ما تصرف در آن و در قرب آن مکان در طرف راست باغي است مال شخصي که او را حاجي ميرزا هادي مي گفتند و از متمولين



[ صفحه 47]



معروفين عجم بود که در بغداد ساکن بود گفتم سيدنا راست است که مي گويند زمين باغ حاجي ميرزا هادي مال حضرت موسي بن جعفر (ع) است فرمود چکار داري باين و از جواب اعراض نمود پس رسيديم بساقيه آب که از شط دجله مي کشند براي مزارع و بساتين آن حدود و از جاده مي گذرد و آنجا دو راه مي شود بسمت بلد يکي راه سلطانيست و ديگري راه سادات و آن جناب ميل کرد براه سادات پس گفتم بيا از اين راه يعني راه سلطاني برويم فرمود نه از همين راه خود مي رويم پس آمديم و چند قدمي نرفتيم که خود را در صحن مقدس در نزد کفش داري ديديم و هيچ کوچه و بازاري را نديديم پس داخل ايوان شديم از طرف باب المراد که از سمت شرقي و طرف پائين پاست و در رواق مطهر مکث نفرمود و اذن دخول نخواند و داخل شد و در در حرم ايستاد پس فرمود زيارت بکن گفتم من قاري نيستم فرمود براي تو بخوانم گفتم آري پس فرمود (ءادخل يا الله السلام عليک يا رسول الله السلام عليک يا امير المومنين) و همچنين سلام کردند بر هر يک از ائمه عليهم السلام تا رسيدند در سلام بحضرت عسکري (ع) و فرمود السلام عليک يا ابا محمد الحسن العسکري آن گاه فرمود امام زمان خود را مي شناسي



[ صفحه 48]



گفتم چرا نمي شناسم فرمود سلام کن بر امام زمان خود پس گفتم (السلام عليک يا حجه الله يا صاحب الزمان يا ابن الحسن) پس تبسم نمود و فرمود عليک السلام و رحمه الله و برکاته پس داخل شديم در حرم مطهر و ضريح مقدس را چسبيديم و بوسيديم پس فرمود بمن زيارت کن گفتم من قاري نيستم فرمود زيارت بخوانم براي تو گفتم آري فرمود کدام زيارت را مي خواهي گفتم هر زيارت را که افضل است مرا بان زيارت ده فرمود زيارت امين الله افضل است آن گاه مشغول شدند بخواندن و فرمود (السلام عليکما يا اميني الله في ارضه و حجيته علي عباده الخ) و چراغهاي حرم ر در اين حال روشن کردند پس شمعها را ديدم روشن است و لکن حرم روشن و منور است بنوري ديگر مانند نور آفتاب و شمعها مانند چراغي بودند که روز در آفتاب روشن کنند و مرا چنان غفلت گرفته بود که هيچ ملتفت اين آيات نمي شدم چون از زيارت فارغ شد از سمت پائين پا آمدند بپشت سر و در طرف شرقي ايستادند و فرمودند آيا زيارت مي کني جدم حسين (ع) را گفتم آري زيارت مي کنم شب جمعه است پس زيارت وارث را خواندند و موذنها از اذان مغرب فارغ شدند بمن فرمود نماز کن و ملحق شو به جماعت پس تشريف



[ صفحه 49]



آورد در مسجد پشت سر حرم مطهر و جماعت در آنجا منعقد بود و خود بانفراد ايستادند در طرف راست امام جماعت محاذي او و من داخل شدم در صف اول و برايم مکاني پيدا شد چون فارغ شدم او را نديدم پس از مسجد بيرون آمدم و در حرم تفحص کردم او را نديدم و قصد داشتم او را ملاقات کنم و چند قراني باو بدهم و شب او را نگاه دارم که مهمان باشد آن گاه بخاطرم آمد که اين سيد کي بود و آيات و معجزات گذشته را ملتفت شدم از انقياد من امر او را در مراجعت با آن شغل مهم که در بغداد داشتم و خواندن مرا باسم با آن که او را نديده بودم و گفتن او مواليان ما و اينکه من شهادت مي دهم و ديدن نهر جاري و درختان ميوه دار در غير موسم و غير از اينها از آنچه که گذشت که سبب شد براي يقين من باينکه او حضرت مهدي (ع) است خصوص در فقره اذن دخول و پرسيدن از من بعد از سلام بر حضرت عسکري (ع) که امام زمان خود را مي شناسي چون گفتم مي شناسم فرمود سلام کن چون سلام کردم تبسم کرد و جواب داد پس آمدم در نزد کفشدار و از حال جنابش سوال کردم گفت بيرون رفت و پرسيد که اين سيد رفيق تو بود گفتم بلي پس آمدم بخانه مهماندار خود و شب را بسر بردم چون صبح شد رفتم بنزد



[ صفحه 50]



جناب شيخ محمد حسن و آنچه ديده بودم نقل کردم پس دست خود را بر دهان گذاشت و نهي نمود از اظهار اين قصه و افشاي اين سر فرمود خداوند ترا موفق کند پس آن را مخفي مي داشتم و باحدي اظهار ننمودم تا آنکه يک ماه از اين قصه گذشت روزي در حرم مطهر بودم سيد جليلي را ديدم که آمد نزديک من و پرسيد که چه ديدي اشاره کرد بقصه آن روز گفتم چيزي نديدم باز اعاده کرد آن کلام را بشدت انکار کردم پس از نظرم ناپديد شد ديگر او را نديدم.