دادخواهي حضرت امام حسن
اي مفضل آنگاه حسن عليه السلام برخاسته و خطاب به پيغمبر مي گويد: اي جد بزرگوار من هنگام آمدن پدرم اميرالمومنين بکوفه با حضرتش بودم تا اينکه بضربت عبد الرحمن بن ملجم ملعون شهيد شد. همانطور که شما باو وصيت کرده بوديد پدرم نيز بمن وصيت فرمود. چون معاويه ملعون از شهادت پدرم مطلع شد، زياد زنازاده را با دويست و پنجاه هزار سرباز بکوفه فرستاد و بوي دستور داهد که من و برادرم حسين و ساير برادران و بستگان و شيعيان و دوستان مرا گرفتار سازد و از ما براي معاويه بيعت بگيرد. هر کدام از ما حاضر نشدند گردنش را زدند، و سر او را براي معاويه فرستادند چون من اين را ديدم از خانه بيرون آمده، بمسجد جامع کوفه رفتم تا نماز بگزارم، بعد از نماز بمنبر رفتم و بعد از حمد و ثناي الهي گفتم: اي مردم اوضاع دنيا عوش شده و آثار دين از بين رفته، و بردباري کم شده امروز ديگر از تحريکات شيطاني و حکم خائنين کسي آسايش ندارد. بخدا قسم دليلهاي محکمي براي آنها آورده شد، و علائم زيادي بر ايشان روشن گرديد، و مشکلاتشان آشکار گشت، و هر لحظه منتظر بوديم که تاويل اين آيه: و ما محمد الا رسول قد خلت... تحقق يابد. اي مردم بخدا قسم جدم رحلت کرد و پدرم شهيد شد و وسواس خناس در دلهاي مردم تخم وسوسه پاشيد و فتنه جويان براي ايجاد فتنه عربده ها کشيدند و بر خلاف سنت رفتار کرديد. اي واي بر آن فتنه کر و کور که صداي کسانيکه مردم را براه راست ميخوانند و براي پذيرش حق و حقيقت صلا ميزنند، شنيده نميشود. در آن فتنه است که سخن نفاق آميز آشکار مي گردد و باطن تفرقه اندازان معلوم ميشود و دو لشکر خارجي شام و
[ صفحه 1172]
عراق بجان هم ميافتند. خدا شما را رحمت کند بشتابيد بسوي گشايش و نور آشکار و پرچم بزرگ و چراغي که هيچگاه خاموش نميشود و حقي که مخفي نمي گردد. اي مردم از خواب غفلت بيدار شويد و از تاريکي گمراهي که شما را احاطه کرده بدرائيد. بخدائي که دانه را شکافت و انسان را آفريد و رداي عظمت پوشانيد، قسم ياد ميکنم جمعي از شما که داراي دلهائي صاف و نيتهائي خالص باشند، بدون اينکه آميخته بنفاق و قصد افتراق باشند برخاسته با من بيعت کنيد، تا من بتوانم با شمشير قيام کنم و اطراف کار را بر دشمن تنگ بگيرم و با نيزه ها و سمهاي اسب لشکر آنها را از ميان بردارم، اي مردم خدا شما رحمت کند سخن بگوئيد و بمن جواب بدهيد يا رسول الله مثل اينکه مهر سکوت بدهان آنها زده بودند. زيرا جز بيست نفر کسي ديگر بمن جواب نداد آنها برخاستند و گفتند: اي پسر پيغمبر ما با شمشيرهاي خود تا پاي جان براي نصرت تو ايستاده ايم. فرمانبردار توئيم و هر کاري بکني تصديق ميکنيم، هر امري داري بفرما. من بچپ و راست خود نگاه کردم ديدم جز آن بيست نفر کسي ديگر نمانده است. در آن هنگام پيش خود گفتم: من هم از جدم پيروي ميکنم. چه او وقتي سي و نه نفر معتقد داشت در پنهاني خدا را پرستش نمود. چون خداوند او را بسن چهل سالگي رسانيد با جماعت بيشتر امر خدا را آشکار کرد. اگر آن عده با من بودند ببهترين وجه در راه خدا جهاد ميکردم، آنگاه سر باسمان برداشتم و عرضکردم: خداوندا من مردم را به راه راست دعوت کردم و از عذاب تو ترساندم و امر و نهي کردم، ولي آنها پاسخ مثبت بمن ندادند و از ياري من سرباز زدند، آنها از اجابت دعوت داعي حق غافل بودند و از ياري وي خودداري کردند و در پيروي از او تقصير نمودند و بکمک دشمنان او رفتند. پروردگارا عذاب و بلاي خود را که بر ستمگران هميشه ميفرستي بر اينان نيز فرو فرست. اين را گفتم و از منبر بزير آمدم و از کوفه کوچ کرده رهسپار مدينه
[ صفحه 1173]
شدم در کوفه دسته دسته مردم خون مرده ميامدند و ميگفتند: معاويه دسته دسته سپاه خود را بشهر انبار و کوفه گسيل داشته و آنها هم دست بغارت و قتل مردم و زنان و اطفال آنها زدند، من هم بانها فهماندم که وفا ندارند، لشکري فراهم آوردم، و بانها گفتم که شما بطرف معاويه خواهيد رفت و پيمان و بيعت خود را با من ميشکنيد، و همانطور که گفته بودم، تحقق پذيرفت.