بازگشت

اسماعيل هرقلي


در کشف الغمه مينويسد: و من هم [1] در اين خصوص يعني کسانيکه حضرت را ديده اند دو حکايت نقل ميکنيم که قريب بزمان ما واقع شده است اين دو حکايت را جماعتي از موثقين برادران ديني براي من هم نقل کرده اند.



[ صفحه 802]



حکايت اين است: شخصي در نواحي حله سکونت داشت که او را اسمعيل بن حسن هرقلي مي گفتند و اهل قريه هرقل بود. وي در زمان من وفات يافت و من او را نديدم ولي پسر او شمس الدين ميگفت: پدرم نقل ميکرد که در ايام جواني، جراحتي به پهني کف دست آدمي در ران چپم پيدا شد. اين جراحت در فصل بهار ميشکافت و خون و چرک از آن بيرون ميامد و درد آن مرا از بسياري از کارهايم باز ميداشت در آنموقع در هرقل بودم [2] روزي آمدم بحله و رفتم بخانه سيد رضي الدين علي بن طاووس (ره) و از ناراحتي خود نزد وي درد دل کردم و گفتم: ميخواهم در شهر آنرا مداوا کنم. سيد اطباء حله را خواست و محل درد را بانها نشان داد اطباء گفتند: اين زخم در بالاي رک اکحل قرار گرفته و معالجه آن خطرناک است. اين جراحت را بايد بريد ولي اگر بريدند رگ هم قطع ميشود و شخص ميميرد. سيد رضي الدين بن طاووس، قدس الله روحه، بمن گفت: من ميخواهم به بغداد بروم، و بسا هست که اطباي آن حاذقتر باشند، بهتر اينست که تو هم بيائي. سيد عليه الرحمه مرا با خود برد و وارد بغداد شديم. در آنجا نيز اطباء را خواست و موضع درد را بانها نشان داد. آنها هم جوابي را دادند که اطباء حله گفته بودند، و از اين حيث دلتنگ شدم. در اين موقع سيد بن طاوس فرمود: شرع تو را از لحاظ نماز گزاردن در اين لباس در وسعت گذارده فقط بايد سعي کني حتي الامکان از خون و نجاست دوري جوئي و بي جهت خود را ناراحت مکن که خدا و رسولش تو را از اين عمل نهي فرموده اند يعني حالا که اطباء چنين ميگويند، بهمين حال باش و از حيث لباس براي نماز گزاردن در زحمت مباش. من گفتم: حالا که چنين است و به بغداد آمده ام از همين جا ميروم سامره براي زيارت و از آنجا بوطن باز ميگردم، سيد بن طاووس اين فکر را تحسين



[ صفحه 803]



کرد سپس اثاث خود را نزد سيد گذاردم و حرکت نمودم. چون وارد سامره شدم ائمه را زيارت کردم سپس از سرداب پائين رفتم پاسي از شب را در سرداب گذراندم و خدا و امام را بکمک طلبيدم و تا روز پنجشنبه در سامره ماندم آنگاه رفتم کنار شط دجله و غسل کردم و لباس تميزي پوشيدم و آبخوري که با خود داشتم پر کردم و بيرون آمدم که بشهر برگردم. در آن حال ديدم چهار نفر سوار از در حصار شهر بيرون مي آيند در اطراف شط عده اي از سادات هم گوسفندان خود را مي چرانيدند، لذا گمان کردم که سواران از آنها هستند. وقتي بهم رسيديم، ديدم يکي از آنها جواني است که تازه خط محاسن بر صورتش نقش بسته و هر چهار نفر شمشيري حمايل دارند. يکنفرشان پيرمردي بود که نيزه اي در دست داشت، و ديگري شمشيري حمايل نموده و نقاب بصورت و قبائل روي شمشير پوشيده و گوشه آنرا از زير بغل گذرانيده بود. پيرمرد نيزه دار در سمت راست جاده ايستاده و ته نيزه خود را بزمين زد آن دو جوان هم در سمت چپ ايستادند و شخص قباپوش هم در وسط راه مقابل من ايستاد. آنها بمن سلام کردند و من هم جواب آنها را دادم. مرد قباپوش بمن گفت: تو فردا ميخواهي نزد کسانت بروي؟ گفتم: آري. گفت بيا جلو تا جراحتي که تو را رنج ميدهد به بينم. من نمي خواستم که آنها با من تماس پيدا کنند و پيش خود گفتم مردم بيابان گرد، از نجاست پرهيزي ندارند، و من هم از آب بيرون آمده و لباسم تر است، با اين وصف نزد وي رفتم و او دست مرا گرفت و بطرف خود کشيد و با دست دوشم را تا پائين لمس نمود تا آنکه دستش بجراحت خورد و آنرا طوري فشار داد که دردم گرفت. سپس مانند اول سوار اسب شد اين هنگام پيرمرد نيزه بدست گفت: اسماعيل راحت شدي؟ من تعجب کردم که از کجا اسم مرا ميداند. گفتم: ما و شما انشاء الله راحت و رستگار هستيم.



[ صفحه 804]



بعد پيرمرد گفت: اين آقا امام زمان عليه السلام است. با شنيدن اين کلام پيش رفتم و همانطور که سوار بود پاي حضرتش را بوسيدم. سپس براه افتادند و من با آنها ميرفتم امام عليه السلام فرمود: برگرد گفتم. من ابدا از شما جدا نميشوم. فرمود صلاح در اينست که برگردي ولي من همان جواب دادم، پيرمرد گفت اي اسمعيل شرم نميکني دوباره امام بتو ميگويد برگرد و گوش نمي گيري؟ ناچار توقف نمودم. امام چند قدم رفت و سپس متوجه من شد و فرمود: وقتي به بغداد رسيدي حتما ابوجعفر يعني المستنصر بالله خليفه عباسي تو را ميطلبد وقتي نزد او رفتي و چيزي بتو داد قبول مکن و بفرزند ما رضي سيد بن طاووس بگو که توصيه اي براي توبه علي بن عوض بنويسد، من بوي سفارش ميکنم چيزي که ميخواهي بتو بدهد. آنگاه با همراهانش حرکت فرمود: من همچنان ايستاده آنها را مينگريستم تا از نظرم دور شدند، و من از جدائي آن حضرت متاسف بودم. پس لحظه اي روي زمين نشستم آنگاه برخاستم و وارد شهر شدم و به حرم مطهر رفتم خدام حرم دور مرا گرفتند و گفتند: روي تو را چنان مي بينيم که با اول تغيير کرده است. آيا هنوز احساس درد ميکني؟ گفتم: نه گفتند: کسي با تو نزاع کرده؟ گفتم نه. من از آنچه شما ميگوئيد خبري ندارم ولي از شما سوال ميکنم: آيا سواراني را که نزد شما بودند، ميشناسيد؟ گفتند: آنها از سادات و صاحبان گوسفندان هستند گفتم نه او امام زمان عليه السلام بود گفتند: امام آن پيرمرد بود يا مرد قباپوش؟ گفتم همان مرد قباپوش امام بود. گفتند جراحتي را که داشتي باو نشان دادي؟ گفتم: خود او با دست آنرا فشار داد و مرا بدرد آورد. سپس جلو آنها لباس را بالا زده پايم را بيرون آوردم و از آن بيماري اثري نديدم. من از کثرت اضطراب ترديد کردم که کدام پايم درد ميکرد. بهمين جهت پاي چپم را نزد بيرون آورده نگاه کردم و اثري نديدم.



[ صفحه 805]



وقتي مردم اين را مشاهده کردند شادي کنان بسوي من هجوم آوردند و لباسم را براي تبرک پاره پاره کردند، خدام مرا بخزانه بردند و جمعيت را از آمدن بطرف من منع کردند. ناظر بين النهرين آنروز در سامره بود، چون آن سر و صدا را شنيد، پرسيده بود: چه خبر است؟ گفته بودند مريضي به بکرت امام زمان شفا يافته است. ناظر آمد در خزانه و اسم مرا پرسيد و گفت چند روز است که از بغداد بيرون آمده اي؟ گفتم: اول هفته از بغداد خارج شدم. او رفت و من آنشب را در سامره ماندم و چون نماز صبح خواندم از شهر بيرون آمدم و مردم هم متوجه شدند و با من آمدند. ولي وقتي از شهر دور شدم مردم برگشتند. شب را در اوانا [3] خوابيدم و صبح آنروز از آنجا عازم بغداد شدم. ديدم جمعيت روي پل عتيق ازدحام نموده و از هر کس وارد ميشود نام و نسبش را ميپرسند و ميگويند کجا بودي؟ از من هم پرسيدند نامت چيست و از کجا ميائي؟ من هم خود را معرفي کردم. ناگهان بطرف من هجوم آوردند و لباسم را پاره پاره نمودند و هر تکه آنرا بعنوان تبرک بردند، بطوريکه ديگر حالي برايم نماند. علت اين بود که ناظر امور بين النهرين نامه اي به بغداد نوشته و ماجراي مرا گذارش داده بود. آنگاه مردم مرا به بغداد بردند، و چنان ازدحامي شد که نزديک بود از کثرت جمعيت تلف شوم. وزير قمي [4] سيد رضي الدين ابن طاووس را خواست تا در اين باره تحقيقاتي نموده و صحت خبر مزبور را باطلاع وي برساند. رضي الدين هم با اصحاب خود نزديک دروازه نويي بمن برخوردند همراهان وي مردم را از اطراف من پراکنده ساختند. وقتي مرا ديد گفت: اين خبر را از تو ميدهند؟ گفتم: آري. آنگاه از مرکوب خود پياده شد و پاي مرا گشود و اثري از زخم سابق نديد.



[ صفحه 806]



سيد همانجا لحظه اي بحالت بيهوشي افتاد، سپس دست مرا گرفت و نزد وزير آورد و در حالي که ميگريست گفت: مولانا اين برادر من و نزديکترين مردم بمن است. وزير شرح واقعه را جويا شد و من از اول تا آخر براي او حکايت نمودم. وزير اطبائي که قبلا آن زخم را ديده بودند احضار نمود و گفت: جراحت پاي اين مرد را که ديده ايد معالجه کنيد اطبا گفتند: تنها راه علاج اين زخم اينست که با آهن قطع بشود و اگر قطع شد ميميرد. وزير گفت: بفرض اينکه قطع کنيد و نميرد چقدر طول ميکشد که بهبود يابد؟ گفتند: دو ماه طول ميکشد و بعد از بهبودي در جاي آن گودي سفيدي ميماند که ديگر در جاي آن موي نمي رويد. وزير پرسيد: شما چه وقت آنرا ديده ايد؟ گفتند: ده روز پيش. وزير پاي مرا که قبلا مجروح بود نشان داد که مانند پاي ديگر هيچگونه علامتي که حاکي از سابقه درد باشد در وي ديده نميشد. يکي از اطباء فرياد کشيد و گفت: اين کار عيسي بن مريم است وزير گفت: وقتي معلوم شد که کار شما نيست، ما خود ميدانيم که کار کيست سپس خليفه وزير را احضار نمود و ماجرا را از وي پرسيد. وزير هم واقعه را براي خليفه نقل کرد. خليفه مرا احضار نمود و هزار دينار بمن داد و گفت اينرا بگير و بمصرف خود برسان. گفتم جرئت نمي کنم يک دينار آنرا بردارم. خليفه گفت: از کي ميترسي؟ گفتم: از همان کسي که مرا مورد عنايت قرار داد. زيرا گفت: چيزي از ابوجعفر قبول مکن. خليفه از شنيدن اينکلام گريست و مکدر شد آنگاه من بدون اينکه چيزي از وي بپذيرم بيرون آمدم. علي بن عيسي اربلي مولف کشف الغمه ميگويد: يکروز من اين حکايت را براي جمعي که نزد من بودند نقل ميکردم. شمس الدين پسر اسماعيل هرقلي [5] .



[ صفحه 807]



هم حاضر بود ولي من او را نمي شناختم. وقتي حکايت تمام شد، گفت: من فرزند او هشتم. من از اين حسن اتفاق تعجب کردم و از وي پرسيدم آيا ران پدرت را در وقتيکه مجروح بود، ديده بودي؟ گفت: نه. زيرا من در آن موقع طفل بودم، ولي وقتي بهبودي يافت ديدم که اثري از زخم نداشت. و در جاي آن جراحت مو روئيده بود. همچنين من اين حکايت را از سيد صفي الدين محمد بن محمد بن بشير علوي موسوي و نجم الدين حيدر بن ايسر رحمه الله عليهما که هر دو از مردم سرشناس بودند، و با من سابقه دوستي داشتند و نزد من بسيار عزيز بودند، پرسيدم و آنها نيز حکايت را تصديق کردند و گفتند: ما آن جراحت را در حال بيماري اسمعيل و جاي آنرا در موقع بهبوديش در ران وي ديديم. و نيز شمس الدين فرزند او نقل ميکرد که اسمعيل بعد از اينواقعه از فراق آن حضرت سخت محزون بود تا جائيکه در فصل زمستان در بغداد توقف نمود. و هر چند روز براي زيارت بسامره ميرفت و باز ببغداد برميگشت حتي در آن سال چهل بار بزيارت عسکريين عليهما السلام رفت، باين اميد که بار ديگر حضرت با به بيند و



[ صفحه 808]



بمقصود خود برسد و تقدير با وي مساعدت نمايد، ولي او در حسرت ديدار مجدد حضرت مرد و با غصه او بجهان باقي انتقال يافت. رحمه الله عليه رحمه واسعه.


پاورقي

[1] مقصود علي بن عيسي اربلي مولف کشف الغمه است که از ادبا و دانشمندان معروف قرن هشتم هجري است.

[2] هر قل دهکده اي نزديک حله بوده است.

[3] اوأنا - شهر کوچکي واقع در ده فرسخي بالاي بغداد و داراي باغ و درختان بسيار بوده است مراصد.

[4] مقصود مويد الدين ابن علقمي است که پيرو مذهب شيعه بوده است.

[5] علامه ي نوري در ذيل اين حکايت مي نويسد شيخ حر عاملي در کتاب امل الامال مي فرمايد: شيخ محمد بن اسمعيل بن حسن بن ابي الحسن بن علي هرقلي فاضل عالم از تلامذه علامه حلي بود و من کتاب مختلف را بخط او ديده ام و از آن پيداست که آنرا در زمان مولف علامه حلي نوشته و نزد وي يا فرزندش فخر المحققين خوانده است گ.

سپس علامه ي نوري مي گويد: حقير بر دو نسخه از شرايع واقف شدم که بخط شيخ محمد مذکور است يکي در يکجلد و خوانده شده در نزد محقق اول و محقق ثاني و اجازه بخط هر دو بزرگوار در آن موجود و حال در بلد کاظمين در نزد جناب عالم جليل و سيد نبيل سيد محمد آل سيد حيدر دام تاييده است و صورت آخر مجلد اول آن چنين است: فرغ من کتابته العبد الفقير الي رحمة‌الله تعالي: محمد بن اسماعيل بن حسن بن الي الحسن بن علي الهرقلي غفر الله له و لوالدي و للمومنين و المومنات آخر نهار الخميس خامس عشر شهر رمضان سنه سبغين و ستمأة 670 حامدا مصليا مستغفرا و الحمد لله رب العالمين و حسبنا الله و نعم الوکيل.