ابوعبدالله حسين حاکم قم
قطب الدين راوندي در کتاب خرايج از ابوالحسن مسترق ضرير نابينا روايت کرده که گفت: روزي در مجلس حسن بن عبد الله بن حمدان ناصر الدوله بودم و درباره امام زمان مذاکره مينموديم. من آنرا بي اهميت تلقي ميکردم تا اينکه روزي عمويم حسين وارد مجلس گشت. باز من شروع کردم که در آن باره
[ صفحه 794]
صحبت کنم. عمويم گفت: فزرند من هم سابقا عقيده تو را داشتم تا اينکه بحکومت شهر قم رسيدم، و اين موقعي بود که اهل آنجا سر بنافرماني خليفه برداشته بودند. زيرا هر وقت حاکمي از طرف خلقا بانجا اعزام ميشد اهل قم سر بنافرماني بر ميداشتند و با وي بجنگ و جدال بر مي خواستند، پس لشکري به من دادند و بدين گونه رهسپار قم شدم. وقتي بناحيه طرز رسيدم، بعزم شکار بيرون رفتم، شکاري را دنبال کردم ولي از نظرم ناپديد شد. ناچار به تعقيب آن پرداختم تا بنهر آبي رسيدم و از کنار آن اسب ميدوانيدم تا جائيکه نهر بنظرم بزرگ و بي انتها آمد. ناگاه سواري را ديدم که سوار اسب سفيدي است و بطرف من ميامد و عمامه خز سبزي بسر نهاده و رويش را گرفته بود، بطوريکه فقط چشمش پيدا بود، و دو کفش سرخ هم پوشيده بود. سوار بمن گفت: اي حسين و مرا امير نگفت و باسم کنيه ام نخواند و فقط نامم را برد. گفتم: چه ميخواهي؟ گفت: چرا از ناحيه مقدسه امام زمان انتقاد ميکني و براي چه خمس اموالت را باصحاب من نمي پردازي؟ من مردي دلير و شجاع بودم مع الوصف اين هنگام، بر خويشتن لرزيدم و مهابت او مرا گرفت. گفتم: آقا آنچه امر ميفرمائي اطاعت ميکنم. گفت: وقتي بمحلي که قصد آنجا را داري قم رسيدي و بدون جنگ و ستيز وارد شهر شهدي و بمرور اموالي بچنگ آوردي، خمس آنرا بافراد مستحق بده. گفتم: اطاعت ميکنم سپس گفت: برو بسلامت. اينرا گفت و عنان اسب بگردانيد و رفت. نفهميدم از کدام راه رفت. هر چه از سمت راست و چپ او را جستجو نمودم پيدا نکردم و اين خود موجب ترس بيشتر من شد. آنگاه بجانب لشکر خود مراجعت نمودم و جريان را فراموش کردم. وقتي بقم رسيدم و قصد داشتم که با مردم آنجا جنگ کنم. اهل قم از شهر خارج شده نزد من
[ صفحه 795]
آمدند و گفتند: پيش از اين هر حاکمي که براي ما فرستاده ميشد، چون با ما بعدالت سلوک نميکرد، بجنگ و ناسازگاري با وي بر مي خواستيم ولي اکنون که تو آمده اي حرفي نداريم، وارد شهد شو و چنانکه ميخواهي به تدبير امور آن بپرداز من هم مدتي در قم ماندم و اموال بسياري بيش از آنچه انتظار داشتم، اندوختم بعضي از سران لشکر از من نزد خليفه سعايت نمودند و از طول توقف من در قم بعکس حکام سابق و مال بسياري که جمع نموده بودم، حسد بردند، و در نتيجه من معزول شدم و به بغداد برگشتم و يکراست نزد خليفه رفتم و سلام نمودم و سپس بخانه خود رفتم. از جمله کسانيکه از من ديدن کردند محمد بن عثمان عمري نائب دوم امام زمان در زمان غيبت صغري بود او از ميان جمعيت آمد و تکيه ببالش من داد و نشست بطوريکه کار او موجب خشم من گرديد او زياد نشست و بر نخاست که برود. مردم دسته دسته ميامدند و ميرفتند و او همچنان نشسته بود و موجب ازدياد خشم من ميگشت. وقتي مجلس بکلي خلوت شد محمد بن عثمان نزديکتر آمد و گفت: ميان من و تو رازي است که ميخواهم گوش دهي. گفتم: بگو گفت: صاحب آن اسب سفيد که جنب آن نهر آب تو را ديد، ميگويد: ما بوعده خود وفا نموديم يعني وعده کرديم که اهل قم بدون جنگ و ستيز تو را مي پذيرند و اموال زيادي بچنگ خواهي آورد من يکباره ماجرا را بياد آوردم و تکان سختي خوردم. سپس گفتم: چشم، اطاعت ميکنم. آنگاه برخاستم و دست محمد بن عثمان را گرفته و اموالم را حساب نموده خمس آنرا بيرون کرديم حتي قسمتي را که من فراموش کرده بودم، خمس آنرا نيز معين کرد و رفت. بعد از اين ماجرا ديگر درباره وجود امام زمان عليه السلام و اينکه نواب او از ناحيه مقدسه اش ماموريتهائي دارند ترديد نکردم، و حقيقت امر بر من روشن شد. ابوالحسن مسترق راوي اين خبر ميگويد: من هم از وقتي اين واقعه را از عمويم ابو عبد الله حسين شنيدم شکي که در اين باره داشتم بکلي برطرف گرديد.
[ صفحه 796]