بازگشت

سه مأمور خليفه


و نيز شيخ طوسي در کتاب غيبت از محمد بن يعقوب کليني از احمد بن نظر از قنبري که از فرزندان قنبر غلام حضرت رضا عليه السلام بود روايت نموده که گفت با کسي درباره جعفر کذاب صحبت ميکرديم و طرف من جعفر را دشنام داد. من گفتم: غير از جعفر فعلا امامي نيست. آيا تو غير از جعفر را ديده اي؟ گفت: من نديده ام، ولي کسي را ميشناسم که او را ديده است. گفتم: او کيست؟ گفت: کسي است که جعفر او را دوبار ديده است و او داستاني دارد. سپس گفت: رشيق دوست مادراني نقل کرد که ما سه نفر بوديم. روزي معتضد



[ صفحه 787]



خليفه عباسي ما را خواست و امر کرد که هر يک سوار اسبي شده و اسبي ديگر با خود ببريم، و جز توشه مختصري چيزي حمل نکنيم، و گفت: ميرويد بسامره سپس نشاني محله و خانه اي را داد و گفت: وقتي بان محله و خانه رسيديد غلام سياهي را مي بينيد که دم در نشسته است، في الوقت وارد خانه شويد و هر کس را در خانه ديديد بکشيد و سرش بريده براي من بياوريد. ما هم وارد سامره شده و همانطور که نشاني داده بود خانه اي را پيدا کرديم و ديديم که خادم سياهي در دهليز نشسته و بند شلواري را مي بافد. پرسيديم اين خانه کيست و چه کسي در آنست؟ گفت: صاحبش بخدا قسم خادم توجهي بما نکرد و از ما چندان نترسيد. ما هم يکباره وارد خانه شديم ديديم مثل اينکه خانه امير لشکري است. در جلو اطاق پرده اي ديديم که بهتر و بزرگتر از آن نديده بوديم، گوئي در آن موقع دست کسي بان نرسيده بود. کسي در خانه نبود. وقتي پرده را بالا زديم ديديم خانه بزرگي است که دريائي در آنست و در انتهاي خانه حصيري انداخته اند که فهميديم روي آبست و شخصي که از همه کس زيباتر بود بالاي آن ايستاده نماز ميخواند و توجهي بما ندارد و هم اعتنا بانچه با خود داشتيم نميکند. احمد بن عبد الله بر ما پيشي گرفت و رفت که وارد خانه شود ولي در آب فرو رفت و چندان مضطرب شد و دست و پا زد تا من توانستم دستش گرفته نجات دهم و او را از آب بيرون آورم. وقتي بيرون آمد، غش کرد و مدتي باين حال باقي ماند. بعد از او رفيق دوم من هم جلو رفت و دچار همان سرنوشت شد. من مبهوت ماندم. ناچار بصاحب خانه گفتم: از شما عذر تقصير به پيشگاه خدا ميبرم. بخدا قسم نميدانستم موضوع چيست؟ و نمي فهميدم براي جلب کي ميائيم؟ فعلا بسوي خدا توبه ميکنم. ولي او به آنچه من ميگفتم توجهي ننمود، و از حالتي که داشت بيرون نيامد. اين وضع او ما را بوحشت انداخت بناچار برگشتيم، خليفه معتضد منتظر ما بود.



[ صفحه 788]



و بدربان سپرده بود هر وقت ما آمديم نزد وي ببرد. دربان هنگام شب ما را نزد او برد. معتضد پرسيد: چه کرديد؟ ما هم آنچه ديده بوديم براي او نقل کرديم. گفت: اي واي آيا قبل از من کسي شما را ديده و اين ماجرا را بکسي گفته ايد؟ گفتيم: نه. گفت: من ديگر از سعي خود درباره او مايوسم. سپس قسم هاي محکم خورد که اگر اين مطلب بکسي برسد، گردن شما را ميزنم. ما هم تا او زنده بود جرات نکرديم، جريان را بکسي بگوئيم. [1] در خرايج راوندي نيز اين حديث را از رشيق نقل کرده و در جاي ديگر آن کتاب مينويسد: آنگاه لشکر بسياري فرستادند وقتي داخل خانه شدند، صداي قرائت قرآن را از سرداب خانه شنيدند. سربازان در سرداب را گرفتند تا از بالا رفتن و بيرون آمدن خواننده قرآن جلوگيري نمايند. امير لشکر هم ايستاد تا همه لشکر بخانه بريزند و او را بگيرند، ولي او از راهي که پهلوي در سرداب بود بيرون آمد و از جلو سربازان گذشت. وقتي ناپديد شد امير لشکر گفت: وارد سرداب شويد و او را دستگير کنيد سربازان گفتند: مگر او نبود که از پهلوي تو گذشت؟ امير لشکر گفت: من او را نديدم. چرا گذاشتيد برود؟ گفتند: وقتي ما ديديم تو او را مي بيني و چيزي نميگوئي ما هم چيزي نگفتيم.


پاورقي

[1] از اين خبر بخوبي استفاده مي شود که تمام خلفاي بني عباس مامورين وجاسوسهائي براي يافتن و کشتن امام زمان گماشته بودند، حتي خليفه اي مثل معتضد بالله که بهترين خلفاي بني عباس بوده هم از اين فکر بي نصيب نبوده است.