راشد همداني
همچنين در کتاب مزبور مينويسد: از يکي از بزرگان محدثين بنام احمد بن فارس اديب شنيدم که ميگفت: حکايتي در همدان شنيدم و سپس براي يکي از برادران ديني نقل کردم و او از من خواست که آنرا بخط خود بنويسم چون نمي توانستم خواهش او را رد کنم ناچار نوشتم و بنظر کسي که نخست براي من نقل
[ صفحه 772]
کرده بود رساندم تا اشتباهي در نقل آن روي نداده باشد. حکايت اينست: طايفه اي در همدان بنام بني راشد سکونت داشتند که همه شيعه و پيرو مذاهب اماميه بودند من از آنها جويا شدم که علت اينکه در ميان اهل همدان فقط آنها شيعه ميباشند چيست؟ يکي از پيرمردان آنها که او را مردي صالح و خير انديش ديدم، گفت: علت آنست که جد ما راشد که طايفه ما بدو منسوب است، سالي بزيارت بيت الله رفت. بعد از مراجعت نقل ميکرد که هنگام بازگشت از حج که چند منزل را در بيابان پيموده بوديم، ميل پيدا کردم که از شتر فرود آيم و قدري پياده راه بروم. آنگاه پائين آمدم و چندان پياده راه رفتم که خسته و کوفته شدم، ناچار گفتم اندکي مي خوابم و هنگاميکه دنباله کاروان رسيد برميخيزم، ولي آنقدر خوابيدم که حرارت آفتاب از خوابم ربود چون برخاستم کسي را نديدم و از اينرو بوحشت افتادم نه راهرا ميشناختم و نه اثري نمايان بود. ناچار توکل بخدا نمودم و گفتم: بهر جا که خدا بخواهد ميروم. هنوز چندان نرفته بودم که خود را در زمين سرسبز و خرمي ديدم مثل اينکه بتازگي باران در آن باريده است، و زمين آن خوش بوترين زمينها بود. در وسط آن سرزمين خرم قصري ديم که مانند برق شمشيره ميدرخشيد گفتم: اي کاش ميدانستم اين قصر که تاکنون نديده و وصف آنرا از کسي نشنيده ام چيست؟ پس بطرف قصر رفتم. وقتي بدر قصر رسيدم ديدم دو پيشخدمت سفيد پوست ايستاده اند سلام کردم و آنها به بهترين وجه جواب مرا دادند و گفتند: بنشين که خداوند خيري بتو روزي نموده است. سپس يکي از آنها برخاست و بدرون قصر رفت و اندکي ماند آنگاه بيرون آمد و بمن گفت. برخيز و بدرون قصر بيا وقتي وارد قصر شدم ديدم قصري است که بهتر و روشنتر از آن نديده ام. در آن وقت پيشخدمت رفت بطرف پرده اطاقي و آنرا بالا زد و بمن گفت بدرون بيا، من هم بدرون رفتم ديدم جواني در وسط اطاق نشسته و شمشير بلندي که نزديک سر وي
[ صفحه 773]
بود بالاي سرش آويخته اند. جوان مانند ماه شب چهارده بود که در تاريکي بدرخشد. من سلام کردم و او نيز با لطيف ترين کلام و بهترين بيان جواب داد، سپس گفت: ميداني من کيستم؟ گفتم: نه بخدا. فرمود: من قائم آل محمد هستم؟. من همان کسي هستم که در آخر الزمان با اين شمشمير قيام ميکنم اشاره بهمان شمشير آويخته نمود و زمين را پر از عدل و داد ميکنم همچنانکه پر از ظلم و ستم شده باشد. پس من افتادم و صورت بخاک ماليدم. فرمود: اينکار را مکن و سر بردار. سپس فرمود: تو فلاني از اهل محال همدان نيستي؟ گفتم: بلي اي آقاي من فرمود: ميل داري بسوي کسان خود برگردي؟ گفتم: آري آقا ميل دارم آنها را ببينم و آنچه خدا بمن موهبت فرموده بانها مژده دهم. در اين هنگام با دست مبارک اشاره بپيشخدمت نمود و او هم دست مرا گرفت و کيسه اي بمن داد و بيرون آمديم چند قدم که رفتيم ناگاه چشمم بسايه ها و درختها و مناره مسجدي افتاد. پيشخدمت گفت: آيا اين شهر را ميشناسي؟ گفتم: نزديک شهر ما شهري بنام استاباد است که اين شهر شبيه بانست. گفت: اين همان استاد باد است برو که بمنزل ميرسي. وقتي باطراف خود نگريستم او را نديدم. پس وارد استاباد شدم و در کيسه را باز کردم ديدم چهل يا پنجاه دينار در آنست سپس بهمدان آمدم و کسان خود را جمع کردم و آنچه ديده بودم براي آنها نقل کردم و تا موقعيکه دينارها را داشتيم هموار خير و برکت بما روي مياورد. مولف: شايد استاباد همان جاست که امروز معروف به اسد آباد ميباشد. بايد دانست که قطب الدين راوندي (ره) نيز نظير اين حکايت را از جماعتي که از اهل همدان شنيده بودند، روايت کرده است.