بازگشت

ابوسعيد غانم بن سعيد هندي


و نيز در کمال الدين از محمد بن علي بن محمد بن حاتم از عبد الله بن محمد بن جعفر از محمد بن جعفر فارسي و او از محمد بن اسماعيل بون بلال و او از ازهري مسرور ابن عاصم از مسلم بن فضل روايت نموده که گفت: در کوفه بملاقات ابوسعيد غانم بن سعيد هندي رفتم و مدتي نزد وي نشستم، سپس احوالش را که قبلا چيزي شنيده بودم جويا شدم. گفت: من از اهل هندوستان و شهري بنام کشمير داخلي هستم و ما چهل نفر مرد بوديم... و هم صدوق (ره) در کتاب مزبور مينويسد: پدرم از سعد بن عبد الله اشعري و او از علان کليني و او از علي بن قيس و او از غانم بن سعد هندي نقل نموده که بگفته علان جماعتي از محمد بن محمد اشعري از غانم نقل کردند که گفت: ما چهل نفر مرد بوديم که در حضور پادشاه هند بسر ميبرديم، ما در اطراف تخت او مي نشستيم همه ما تورات و انجيل مزبور خوانده بوديم هر وقت مسئله اي براي سلطان پيشامد ميکرد بما رجوع مينمود. روزي با ما درباره محمد (ص) گفتگو نمود. ما گفتيم: نام وي در کتب آسماني ما آمده است. آنگاه همه نظر دادند که من براي پيدا کردن او و تحقيق درباره وي



[ صفحه 755]



بمسافرت اقدام کند. پس بار سفر بسته و اموالي هم با خود برداشته از هند بيرون آمدم، در بين راه جمعي از ترکان راهزن راه را بر من گرفتند و آنچه داشتم بتاراج بردند سپس بکابل آمدم و از آنجا به بلخ رفتم. حکمران بلخ در آنموقع ابن ابي شور بود. علت مسافرت و مقصدي را که داشتم باطلاع وي رساندم و او هم فقهاء و علماي شهر را براي مناظره و گفتگوي با من احضار نمود. من از دانشمندان مجلس پرسيدم: محمد (ص) کيست؟ گفتند: او محمد بن عبد الله (ص) پيغمبر ما است که رحلت فرموده. گفتم: از کدام طايفه است؟ گفتند از طايفه قريش. پرسيدم: جانشين او کيست؟ گفتند: ابوبکر است. گفتم: آنچه ما در کتابهاي آسماني خود يافته ايم موضوع جانشيني و خلافت پسر عموي او و شوهر دختر او و پدر فرزندان او ميباشد دانشمندان مجلس که همه از اهل تسنن بودند بحاکم گفتند: اين مرد از شرک بيرون آمده و بکفر گرويده است، فرمان ده تا گردنش را بزنند گفتم: من بديني چنگ زده ام و بدون دليل از آن دست بر نميدارم. در اين موقع حاکم حسين بن شکيب را خواست و بوي گفت: اي حسين با اينمرد مناظره کن حسين گفت: علما و فقهاء در اطراف مجلس نشسته اند، بانها فرمان ده تا با وي مناظره نمايند حاکم گفت: چنانکه بتو ميگويم با وي مناظره کن و در جاي خلوت و با لطف و مهرباني گفتگو نما. غانم بن سعيد گفت: با حسين بجاي خلوتي رفتيم و من از وي پرسيدم: محمد کيست؟ گفت: همان است که علماء گفتند جز اينکه جانشين وي پسر عمش علي بن ابيطالب (ع) است که شوهر دخترش فاطمه و پدر فرزندانش حسن و حسن ميباشد. من هم گفتم: گواهي ميدهم که جز خداي يکتا خالقي نيست و محمد فرستاده اوست سپس رفتم نزد حاکم و اسلام آوردم و او هم مرا بحسين سپرد و او احکام ديني را بمن ياد داد.



[ صفحه 756]



من بحسين گفتم: ما در کتابهاي خود خوانده ايم که هيچ جانشين پيغمبري نميميرد، مگر اينکه قبلا جانشين او تعيين گردد بنابراين جانشين علي کيست؟ گفت: جانشين وي فرزندش حسن و جانشين او حسين و يک يک ائمه را نام برد تا بامام حسن عسکري عليه السلام رسيد، سپس گفت: براي شناسائي جانشين او لازم است بروي و فحص و تحقيق نمائي و اينک من در پي اين مطلب آمده ام. راوي خبر محمد بن محمد گفت: غانم بن سعيد با ما ببغداد آمد. او نقل کرد که قبلا باتفاق رفيقي بجستجوي اين مطلب پرداخته بود، ولي بعضي از اخلاق او را نپسنديده و بهمين جهت از وي جدا گشته بود. غانم بن سعيد ميگفت: روزي تنها از راهي ميگذشتيم و درباره مقصد خود ميانديشيدم، ناگاه ديدم کسي نزد من آمد و گفت: دعوت آقايت را اجابت کن سپس مرا از راههائي عبور داد تا بخانه و باغي رسيدم. ديدم آقايم نشسته است. چون نظر مبارکش بمن افتاد بزبان هندي با من سخن گفت و بمن سلام نمود. حضرت مرا باسم صدا کرد و از احوال چهل نفر رفقايم که در مجلس پادشاه هند بوديم جويا شد، و يک يک را نام برد. آنگاه فرمود: قصد داري امسال با اهل قم بحج بروي، ولي امسال به حج مرو و بخراسان برگرد و سال آينده حج کن. بعد کيسه پولي بمن داد و فرمود: اين را صرف مخارج راه خود کن، و در بغداد بخانه کسي مرو و آنچه ديدي بکسي مگو محمد راوي خبر گفت: آنسال نتوانستم بمکه برسم و از منزل عقبه واقع در سرزمين حجاز برگشتيم و غانم بن سعيد هم بجانب خراسان رفت و سال بعد بقصد مراجعت نمود، در آن سفر بالطاف حضرت ولي عصر عجل الله فرجه نائل گشت. او ديگر بقم نيامد و بعد از حج بخراسان رفت و سپس وفات کرد. رحمه الله عليه. محمد بن شاذان از کابلي نقل ميکرد که او گفت: من ابوسعيد غانم را ديدم که ميگفت: حقيقت اين دين اسلام را در انجيل يافته بودم، و از کابل بجستجوي



[ صفحه 757]



آن پرداختم تا بدان رسيدم. سپس صدوق (ره) ميگويد: محمد بن شاذان در نيشابور براي من نقل کرد که خبر تشرف غانم بخدمت امام زمان (ع) بمن رسيد، از اين جهت مترصد او بودم تا اينکه او را ديدم و جريان را از وي پرسيدم و او گفت: همواره در جستجوي حضرت بودم، و مدتي در مدينه اقامت نمودم و مطلب را بهر کس اظهار ميداشتم مرا منع ميکردند، تا اينکه پيرمردي از بني هاشم را بنام يحيي بن محمد عريضي ديدم و او گفت: آنچه تو ميخواهي در صرياء [1] است. من بصرياء رفتم و بدهليزي که جاروب کرده بودند آمدم و خود را بدکاني که در آنجا بود انداختم. در آنوقت غلام سياهي بيرون آمد و بمن گفت: برخيز و از اينجا برو گفتم: نميروم. غلام بدرون خانه رفت و سپس برگشت و گفت بيا تو، من وارد خانه شدم ديدم مولايم در وسط خانه نشسته است. چون نظرش بمن افتاد، مرا با اسمي که هيچ کس جز بستگانم در کابل نميدانستند، نام برد و چيزهائي بمن اطلاع داد. من عرضکردم: خرجي را هم تمام شده بفرما که خرجي بمن بدهند فرمود: بدانکه بواسطه اين دروغي که گفتي بزودي آنچه داري از دست ميدهي. سپس مقداري خرجي بمن عطا فرمود، چيزي نگذشت که آنچه با خود داشتم گم شد و فقط آنچه حضرت لطف فرموده بود برايم ماند سال بعد که بمدينه برگشتم کسي را در آن خانه نديدم.


پاورقي

[1] نام محلي است.