بازگشت

يعقوب بن منفوس


نيز صدوق در کمال الدين از مظفر علوي از ابن عياشي از پدرش از آدم بن محمد بلخي و او از علي بن الحسين بن هارون از جعفر بن محمد بن عبد الله بن قاسم از يعقوب بن منفوس روايت کرده که گفت: روزي بخدمت امام حسن عسکري عليه السلام رسيدم ديدم در دکاني که جلو خانه اش بود نشسته است در سمت راست حضرت خانه اي بود که پرده اي بر در آن آويخته بود. عرضکردم: آقا صاحب الامر کيست؟ فرمود: پرده را بالا بزن چون پرده را بالا زدم ديدم طفل پنجساله اي که تقريبا ده يا هشت وجب قد داشت و پيشانيش روشن، روي مبارکش سرخ و سفيد، ديدگانش درخشنده، کف دست ها و زانوهايش سخت و نيرومند بود، خالي در گونه راست داشت، و قسمتي از موي سرش باقي بود، از خانه بيرون آمد و روي زانوي امام حسن عسکري عليه السلام نشست. حضرت فرمود: اين صاحب شماست، سپس طفل برخاست امام فرمود: فرزند برو بخانه تا وقتي که معلوم است او ميرفت باندرون و من بوي مينگريستم آنگاه امام فرمود: اي يعقوب ببين کيست در خانه، وقتي وارد خانه شدم هيچکس را نديدم.