ايراد يکي از متعصبين مخالف شيعه
يکروز ناصبي مزبور در اثناي مناظره بمن گفت: اي سعد واي بر تو و همفکرانت که شما جماعت رافضي ها [1] مهاجرين و انصار خلفا را سرزنش ميکنيد و خلافت آنها را انکار مي نمائيد اين صديق ابوبکر کسي است که بواسطه سابقه اسلامش بر تمام اصحاب پيغمبر فائق گرديد آيا نميدانيد که پيغمبر صلي الله عليه و آله او را باين منظور با خود بغار برد که ميدانست او خليفه بعد از وي است و اوست که از قرآن پيروي مي کند و زمام امور مسلمين را بدست ميگيرد و دفاع از ملت اسلام باو واگذار ميشود؟ پراکندگيها را سامان مي بخشد، و از درهم ريختن کارها جلوگيري بعمل مياورد، و حدود الهي را جاري ميسازد، و دسته دسته سپاه براي فتح بلاد شرک گسيل ميدارد، و همان طور که بنبوت خود اهميت ميداد، براي منصب جانشيني خود هم اهميت قائل بود. ميدانيم که هر گاه در جائي پنهان ميشود يا از کسي فرار ميکند قصدش اين نيست که جلب مساعدت و ياري کسي را نمايد يعني پيغمبر احتياج بمساعدت و ياري علي عليه السلام نداشت بنابراين وقتي ما ميبينيم پيغمبر پناه بغار برد و چشم بمساعدت و کمک کسي هم نداشت، براي ما روشن ميگردد که مقصود پيغمبر اين بود که ابوبکر را بعللي که شرح داديم با خود بغار ببرد. و از اين نظر علي را در بستر خود خوابانيد که از کشته شدن او باک نداشت بهمين جهت علي را با خود نبرد و بردن او برايش دشوار بود. مضافا باين که مي دانست که اگر علي کشته شود، براي پيغمبر مشکل نيست که ديگري را بجاي وي تعيين کند تا در کارهاي مشکل جاي علي را بگيرد
[ صفحه 828]
سعد بن عبد الله گفت: من در رد او پاسخهاي گوناگوني دادم ولي او هر يک از آنها را نق و رد مي کرد، بعد گفت: اي سعد بگذار ايراد ديگري از شما بگيرم تا بيني شما رافضي ها بخاک ماليده شود آيا شما عقيده نداريد که ابوبکر صديق که از پليدي اوهام پيراسته است و عمر فاروق که مدافع ملت اسلام بود، نفاق خود را پنهان ميداشتند و استدلال بشب عقبه [2] مي کنيد؟. اي سعد بگو بدانم ابوبکر و عمر از روي ميل اسلام آوردند يا بطور اجبار بود؟ سعد گفت: براي برطرف ساختن اين ايراد چاره اي انديشيدم که تسليم آن اشکال نشوم و بيم آن داشتم که اگر بگويم ابوبکر و عمر از روي ميل اسلام آوردند، او بگويد: با اينوصف ديگر پيدايش نفاق در دل آنها معني ندارد، چه که نفاق هنگامي بقلب آدمي راه مي يابد که هيبت و هجوم و غلبه و فشار سختي انسان را ناچار سازد که بر خلاف ميل قلبي خود تظاهر کند. چنانکه خداوند در اين آيه فرموده: فلما راوا باسنا قالوا آمنا بالله وحده و کفرنا بما کنا به مشرکين فلم يک ينفعهم ايمانهم. لما راوا باسنا يعني: وقتي آنها از طرف ما فشار ديدند گفتند: ايمان بخداي يگانه آورديم و از آنچه قبل ازين شرک ميورزيديم، دست برداشتيم. ولي ايمان آنها هنگاميکه فشار ما را مشاهده کردند، بحال آنها سودي ندارد. و اگر بگويم: آنها با بي ميلي و اجبار اسلام آوردند، مرا مورد سرزنش قرار ميداد و ميگفت موقع اسلام آوردن آنها شمشيري کشيده نشد که موجب وحشت آنها شود. ناچار عمدا از وي روي گردانيدم و سخن نگفتم در حاليکه تمام اعضايم از شدت خشم آماس کرده بود، و جگرم از غصه ميخواست پاره شود. پيش از اين واقعه من قريب چهل و چند مسئله از مسائل مشکله را که کسي نيافته بودم بمن پاسخ دهد، در طوماري يادداشت کرده بودم، تا از احمد بن اسحاق قمي که بهترين مردم شهر من قم و از خواص حضرت امام حسن عسکري عليه السلام بود، سوال کنم.
[ صفحه 829]
پاسخ امام زمان بايراد مزبور: در آنموقع احمد بن اسحاق قمي بسفر سامره رفته بود، من هم پشت سر او حرکت کردم تا در سرابي باو رسيدم. وقتي با او مصافحه کردم گفت: خير است گفتم: اولاد خواستم خدمت شما برسم، و ثانيا طبق معمول سوالاتي دارم که ميخواهم جواب مرحمت کنيد. احمد بن اسحاق گفت: تو با من باش زيرا من بشوق ملاقات امام حسن عسکري عليه السلام بسامره ميروم و سوالات مشکلي از تاويل و تنزيل قرآن دارم که ميخواهم از آن حضرت بپرسم تو هم بيا و فرصت را غنيمت دان و از محضر مبارک آقا استفاده کن. چه وقتي بخدمت آن حضرت رسيدي دريائي خواهي ديد که عجائب و غرائب آن باتمام نميرسد. پس وارد سامره شديم و بدر خانه آقا امام حسن عسکري (ع) رفتيم و اجازه ورود خواستيم، خادمي آمد و ما را بخانه برد. احمد بن اسحاق انباني را که در پارچه اي بسته و صد و شصت کيسه درهم و دينار در آن بود و سر هر کيسه اي با مهر صاحبش بسته بود، روي دوش گذاشته و بدينگونه وارد خانه حضرت شديم. من نميتوانم مولي امام حسن عسکري عليه السلام را در آن لحظه که ديدم و نور رويش ما را تحت الشعاع قرار داد بچيزي جز اينکه بگويم مثل ماه شب چهارده بود تشبيه کنم. طفلي که در خلقت و منظر بستاره مشتري ميماند و موي سرش از دو سوي تا بگوشش ميرسيد و ميان آن باز بود، همچون الفي که در بين دو و او قرار گيرد، روي زانوي راست امام نشسته بود و يک انار زريني که نقشهاي بديعش در ميان حلقه گوناگون و رنگارنگ آن ميدرخشيد، و يکي از روساي اهل بصره بانحضرت اهداء کرده بود، جلو امام نهاده بود. امام حسن عسکري عليه السلام قلمي در دست داشت و تا ميخواست سطري در بياضي که بدست گرفته بود بنويسد، آن طفل انگشتان حضرت
[ صفحه 830]
را ميگرفت، حضرت هم آن انار زرين را ميانداخت روي زمين و طفل را بگرفتن و آوردن آن مشغول مينمود، تا مانع چيز نوشتن حضرت نشود. ما بحضرت سلام کرديم، امام عليه السلام هم با ملاطفت جواب داد و اشاره کرد که بنشينيم. موقعيکه حضرت از نوشتن نامه فارغ شد، احمد بن اسحاق، انبان را از ميان پارچه بيرون آورد و جلو حضرت گذاشت. حضرت نگاهي به طفل [3] نمود و فرمود: فرزند مهر از هداياي دوستان و شيعيانت برگير طفل گفت: آقا آيا سزاوار است که دستي باين پاکي بطرف اين هداياي آلوده و اموال پليد که حلال و حرام آنها با هم مخلوط گشته است، دراز شود؟ حضرت باحمد بن اسحاق فرمود: اي پسر اسحاق آنچه در انبان است بيرون بياور تا فرزندم حلال آنرا از حرام جدا کند. چون کيسه اول را احمد بن اسحاق درآورد، طفل گفت: اين کيسه فلاني پسر فلاني از فلان محله قم است، و شصت و دو دينار در آنست، چهل و پنج دينار آن از پول زمين سنگلاخي است که صاحبش فروخته و از برادرش بارث برده بود، و چهارده دينارش از پول نه طاقه پارچه است، و سه دينار هم اجاره دکادکين است. امام حسن عسکري عليه السلام فرمود: راست گفتي فرزندم حالا باين مرد نشان بده که حرام آن چند است. طفل گفت: يک ديناري که سکه ري دارد و در فلان تاريخ ضرب شده، و نقش يک رويش پاک گرديده با قطعه زري که وزن آن ربع دينار است درآور و ملاحظه کن علت حرام بودن آنها اينست که صاحب آن در فلان ماه و فلان سال يک من و ربع پنبه ريسيده کشيد و بيکنفر جولا که همسايه او بود داد، بعد از مدتي دزد آنها را از جولا دزديد، جولا هم جريان را بصاحب پنبه اطلاع داد ولي او گفت دروغ ميگوئي. سپس يک من و نيم پنبه رسيده نازکتر از رشته خود که باو سپرده بود، عوض آن از جولا گرفت آنگاه آن رشته را پارچه کرد و فروخت. و اين دينار با قطعه زر پول آنست وقتي احمد بن اسحاق در آن کيسه را گشود نامه اي ميان دينارها بود که نام
[ صفحه 831]
فرستنده و مقدار آنرا همانطور که طفل گفت در آن نوشته بود و آن قطعه زر را با همان نشاني بيرون آورد. آنگاه احمد بن اسحاق کيسه ديگري بيرون آورد پيش از آنکه مهر آنرا بگشايد طفل گفت اين کيسه مال فلاني پسر فلاني ساکن فلان محله قم است و پنجاه دينار در آنست که براي ما حلال نيست دست بان بزنيم، حضرت فرمود: براي چه؟ طفل گفت: زيرا اين پول گندمي است که صاحب آن موقع تقسيم، با زارعي که شريک او بود، حيف و ميل نمود باين نحو که وقتي سهم خود را بر ميداشت پيمانه را پر ميکرد، و چون نوبت بشريکش ميرسيد، پيمانه را کم ميگرفت امام حسن عسکري عليه السلام فرمود: راست گفتي فرزندم. آنگاه حضرت فرمود: اي پسر اسحاق تمام اين پول ها را جمع کن و بصاحبانش برگردان يا سفارش کن که بانها برسانند. ما احتياجي بانها نداريم و فقط پارچه آن پيرزن را بياور احمد بن اسحاق گفت آن پارچه را من در خورجين گذاشته بودم و اصلا فراموش کرده بودم. وقتي او رفت که آنرا بياورد، امام حسن عسکري عليه السلام نگاهي بمن نمود و فرمود: اي سعد تو براي چه آمده اي؟ عرضکردم: احمد بن اسحاق مرا تشويق بزيارت آقايم نمود.فرمود: مسائلي را که ميخواستي بپرسي چه کردي؟ عرض کردم: آقا همچنان بلا جواب مانده است. فرمود: آنچه بنظرت ميرسد از نور چشم من سوال کن و با دست مبارک اشاره بهمان طفل نمود. من روي بان آقازاده نموده و عرض کردم: آقا و آقازاده ما از اجداد شما براي ما روايت کرده اند که پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله اختيار طلاق زنان خود را بدست اميرالمومنين عليه السلام داده بود حتي روايت شده که علي عليه السلام در جنگ جمل براي عايشه پيغام فرستاد که اسلام و پيروان آنرا گرفتار فتنه خود نمودي و فرزندان خود را از روي ناداني بسراشيب مرگ افکندي، اگر خود بر ميگردي فبها وگرنه تو را طلاق ميدهم، با اينکه مرگ پيغمبر، زنهاي آن حضرت را طلاق داده بود.
[ صفحه 832]
امام زمان عليه السلام پرسيد: طلاق بمعني چيست؟ عرضکردم: يعني رها کردن زن که اگر بخواهد شوهر کند آزاد باشد فرمود: اگر رحلت پيغمبر صلي الله عليه و آله زنهاي او را يله و رها کرده بود، پس چرا جايز نبود که آنها بعد از پيغمبر شوهر کنند؟ عرضکردم: زيرا خداوند متعال ازدواج آنها را بعد از پيغمبر حرام کرده بود. فرمود: پس چگونه رحلت پيغمبر آنها را رها گردانيد؟ عرضکردم: آقازاده عزيز معني طلاقي که پيغمبر (ص) حکم آن را واگذار بامير المومنين عليه السلام نمود چيست؟ فرمود: خداوند متعال مقام زمان پيغمبر (ص) را بزرگ داشت و آنها را بشرف مادري مومنين فائز گردانيد، پيغمبر هم بامير المومنين عليه السلام فرمود: يا علي اين شرافت تا وقتيکه اطاعت ميکنند براي آنها خواهد بود، ولي هر کدام بعد از من نافرماني خداوند کردند و عليه تو سر بشورش برداشتند، آنها را آزاد بگذار تا اگر بخواهند با ديگري ازدواج کنند و از مقام ام المومنيني ساق گردند. عرضکردم: فاحشه مبينه که اگر زن در ايام عدد مرتکب آن گردد، مرد ميتواند او را بيرون کند. چيست؟ فرمود مقصود از فاحشه مبينه، مساحقه است نه زنا دادن. زيرا زنيکه زنا داد و حد بر او جاري شد، اگر کسي بخواهد با وي ازدواج کند بواسطه حدي که باو زده اند، مانعي نداد. ولي اگر مساحقه نمود بايد او را سنگسار کرد. سنگسار کردن براي زن ذلت و خواري است، چون کسي را که خداوند دستور سنگسار کردنش داده است، خوار و رسوا گردانيده و هر کس را خدا خوار کند، او را از خود دور نموده است، لذا کسي نميتواند که او را نزديک گرداند. عرضکردم: يابن رسول الله اينکه خداوند به حضرت فرمود: فاخلع نعليک انک بالواد المقدس طوي نعلينت را بيرون بياور که در سرزمين مقدس قرار گرفته اي مقصود چه بوده؟ چه فقهاي فريقين، عقيده دارند نعلين حضرت موسي از پوست مردار بوده است. فرمود: هر کس اين عقيده را داشته باشد به
[ صفحه 833]
موسي عليه السلام افترا بسته و آن پيغمبر را جاهل دانسته است. چون مطلب از دو حال بيرون نيست، يا نماز خواندن موسي عليه السلام با آن نعلين جايز بوده يا جايز نبوده؟ اگر نمازش صحيح بوده پوشيدن آن کفش در آن زمين هم براي او جايز بوده است، زيرا هر قدر آن زمين مقدس و پاک باشد، مقدس تر و پاکتر از نماز نيست و چنانچه نماز خواندن موسي عليه السلام با آن نعلين جايز نبوده، ايراد بموسي وارد ميشود که حلال و حرام خدا را نميدانسته، و از آنچه نماز با آن جايز است و آنچه جايز نيست اطلاع نداشته است، و اين نسبت بپيغمبر خدا کفر است. عرض کردم: آقا تاويل آن چيست؟ فرمود: در آن شبي که موسي با زن خود در صحراي سينا بود و از دور آتشي ديد و زنش را رها کرد و بدنبال آتش بکوه طور آمد موسي عليه السلام در آن بيابان مقدس با خدا مناجات نمود، و عرضکرد: پروردگارا من محبت خود را نسبت بتو خالص گردانيده ام و دلم را از غير تو شستشو داده ام در عين حال علاقه زيادي بزن خود داشت که او را در بيابان در حال وضع حمل رها کرده بود خداوند فرمود: فاخلع نعليک نعلينت را از پا درآور يعني اگر دوستي تو نسبت بمن خالص است، و ودلت را از توجه بغير من شستشو داده اي، ريشه محبت زن و فرزندت را از دل بکن. [4] .
[ صفحه 834]
عرضکردم: يابن رسول الله تاويل کهيعص چيست؟ فرمود: اين حروف از اخبار غيبي است که خداوند باطلاع زکريا عليه السلام بنده اش رسانيد، سپس آنرا براي محمد صلي الله عليه و آله نيز حکايت کرد و آن بدينگونه بود: زکريا از خداوند خواست که اسامي پنج تن را باو بياموزد پس جبرئيل آمد و آنرا بوي ياد داد، از آنروز هر وقت زکريا اسامي محمد و علي و فاطمه و حسن را بزبان مياورد مسرور ميشد و غمهايش برطرف مي گرديد، ولي چون نام حسين را بزبان مياورد، چندان ميگريست که گلويش ميگرفت و نفسش قطع ميشد. روزي گفت: خداوندا مرا چه مي شود که هر گاه اسامي آن چهار تن را ميبرم غمهايم تسکين مي يابد ولي وقتي نام حسين را ميبرم اشکم جاري ميگردد خداوند متعال داستان آنرا بوي اطلاع داد و فرمود: کهيعص. کاف اسم کربلا، و ها هلاک عترت پيغمبر صلي الله عليه و آله و ياء يزيد پليد ظالم بحسين عليه السلام و عين عطش آن حضرت و صاد صبر آن بزرگوار است. چون زکريا اينرا شنيد، تا سه روز از مسجدش خارج نشد، و مانع شد که مردم نزد او بيايند. در اين سه روز مرتب گريه و زاري مينمود و در آنحال ميگفت: خداوندا آيا بهترين خلق خود را بمصيبت فرزندش مبتلا ميسازي و امتحان اين واقعه جان گداز را بنابودي او فرود مياوري؟ پروردگارا آيا لباس اين مصيبت عظمي را بتن علي و فاطمه مي پوشاني و غم و اندوه آنرا بدل آنها مي اندازي؟ آنگاه گفت: پروردگارا پسري بمن روزي فرما که در اين سن پيري
[ صفحه 835]
چشمم باو روشن گردد و او را وارث و جانشين من کن و او را براي من مثل حسين براي محمد صلي الله عليه و آله قرار بده. وقتي او را بمن ارزاني فرمودي، مرا مفتون محبت او گردان. سپس مرا در مرگ او مبتلا کن چنانکه محمد (ص) حبيب خود را در مرگ فرزندش سوگوار ميسازي. خداوند يحيي را باو موهبت فرمود و زکريا را در مرگ او عزادار ساخت مدت حمل يحيي شش ماه و حسين عليه السلام نيز چنين بود و اين خود داستاني طولاني دارد. عرض کردم: آقا چه مانع دارد که مردم خودشان امامي براي خود انتخاب کنند؟ فرمود: امام مصلح يا مفسد؟ عرضکردم: البته امام مصلح فرمود: امکان دارد که مردم بنظر خود امام مصلحي انتخاب نمايند ولي در واقع مفسد باشد؟ گفتم: آري فرمود همين علت است که مردم نميتوانند امام انتخاب کنند. اکنون با دليلي که عقلت وثوق بان پيدا کند، براي تو شرح مي دهم: آيا پيغمبراني که خداوند آنها را از ميان خلق برگزيد و کتاب هاي آسماني بر آنها نازل فرمود و با وحي و عصمت تاييد کرد، مانند موسي و عيسي که سرآمد مردم عصر خود بودند و در انتخاب نماينده خدا از آنها داناترند، همه با وفور عقل و کمال دانشي که داشتند امکان دارد که منافقي را بگمان اينکه مومن است انتخاب کنند؟ عرضکردم: نه، ممکن نيست. فرمود: اين موسي کليم خداست که با همه وفور عقل و کمال و علم و نزول وحي بر او، هفتاد مرد را از ميان اعيان قوم و بزرگان امتش انتخاب کرد تا آنها را بميقات پروردگارش ببرد، با اينکه شکي در ايمان و اخلاص آنها نداشت، معهذا آنها منافق از کار درآمدند. قال الله تعالي: و اختار موسي قومه سبعين رجلا ليمقاتنا تا آنجا که ميفرمايد: قالوا لن نومن لک حتي نري الله جهره فاخذتهم الصاعقه بظلمهم يعني: موسي از ميان قوم خود هفتاد مرد را براي ميقات ما انتخاب کرد - آنها گفتند ما بتو ايمان نمياوريم مگر اينکه علنا خدا را به بينيم. پس صاعقه اي آمد و آنها را بکيفر ظلم خود گرفت.
[ صفحه 836]
وقتي ما مي بينيم کسي که خداوند او را براي پيغمبري برگزيده، اشخاص مفسد انتخاب کرد، در حاليکه گمان ميکرده افراد صالح انتخاب نموده است، يقين ميکنيم که انتخاب نماينده خدا، حق ذات اقدس الهي است که از آنچه در سينه ها نهفته و در دلها جاي گرفته است، اطلاع دارد. وقتي پيغمبر برگزيده خدا در مقام انتخاب، افراد فاسد را انتخاب کند، بطور حتم مهاجرين و انصار هم از اين خطر بر کنار نبودند. سپس فرمود: اي سعد وقتي دشمن بتو گفت که پيغمبر، از اين جهت انتخاب شده اين امت ابوبکر را با خود بغار برد که او خليفه بعد از وي است و اوست که از قرآن پيروي ميکند و زمام امور مسلمين را بدست ميگيرد، و دفاع از ملت اسلام باو واگذار ميشود، و اوست که پراکندگيها را سامان مي بخشد و از درهم ريختن کارها جلوگيري بعمل مياورد، و حدود الهي را جاري ميسازد، و دسته دسته سپاه براي فتح بلاد شرک گسيل ميدارد. پيغمبر همانطور که به نبوت خود اهميت ميداد، براي منصب جانشيني خود هم اهميت قائل ميشد، زيرا هر گاه کسي از چيزي فرار ميکند و در جائي پنهان ميشود، قصدش اين نيست که کسي او را مساعدت و ياري کند و از اين نظر علي را در بستر خود خوابانيد که از کشته شدن او باک نداشت، بهمين جهت علي را با خود نبرد و بردن او را براي خود دشوار ميدانست مضافا باينکه پيغمبر ميدانست اگر علي کشته شود، براي او مشکل نيست که ديگري را بجاي علي منصوب دارد تا در کارهاي دشوار که علي بدرد ميخورد، بکار آيد. چرا در جواب او نگفتي: مگر پيغمبر نفرموده است: مدت خلافت بعد از من سي سال است و اين مدت را وقف عمر اين چهار نفر کرد که بعقيده شما خلفاي راشدين هستند؟ اگر اين را ميگفتي، ناگزير از اين بود که بگويد: آري. فرمود: آنگاه باو ميگفتي: آيا اينطور نيست که پيغمبر چنانکه ميدانست، خلافت را بعد از وي ابوبکر و بعد از ابوبکر عمر و بعد از عمر عثمان تصاحب ميکند و بعد
[ صفحه 837]
از عثمان از آن علي است؟ باز هم ناچار بود بگويد: آري. سپس بوي ميگفتي: بنابراين بر پيغمبر صلي الله عليه و آله لازم بود که اين چهار نفر را به ترتيب با خود بغابر ببرد و همانطور که بابوبکر مهرباني کرد نسبت به بقيه هم مهرباني کند و با بردن ابوبکر بتنهائي مقام سه نفر ديگر را پائين نمياورد و آنها را خوار نميکرد وقتي ناصبي مزبور پرسيد: آيا اسلام آوردن ابوبکر و عمر بميل انجام گرفت يا بطور اجبار؟ چرا بوي نگفتي - نه ميل انجام گرفت و نه بطور اجبار - بلکه از روي طمع اسلام آورند زيرا ابوبکر و عمر با قوم يهود مجالست مينمودند و اخبار تورات و ساير کتبي را که از پيشبيني هاي هر زمان تا ظهور محمد صلي الله عليه و آله و پايان کار او، خبر ميداد، از آنها ميگرفتند، و يهود گفته بودند که: محمد بر عرب مسلط ميگردد، چنانکه بخت نصر بر بني اسرائيل مسلط گشت و بالاخره بر عرب پيروزي مي يابد، همانطور که بخت نصر بر بني اسرائيل پيروز گرديد. با اين فرق که بخت نصر در دعوي خود دروغ گو بود. آنها هم ابوبکر و عمر آمدند نزد پيغمبر و او را در امر گواهي گرفتن از مردم بگفتن اشهد ان لا اله الا الله کمک کردند، و بطمع اينکه بعد از بالا گرفتن کار پيغمبر از جانب حضرتش بحکومت شهري نائل گردند، با وي بيعت نمودند، و چون از انجاح مقصد خود مايوس گشتند نقاب بستند و با عده اي از منافقين امثال خود از عقبه بالا رفتند که پيغمبر (ص) را بقتل رسانند، اما خداوند نيرنگ آنها را بهم زد، و بحال کينه خود واگذاشت و بمقصود خود نرسيدند. چنانکه طلحه و زبير هم آمدند نزد علي عليه السلام و با او بيعت کردند و هر يک چشم داشتند که از جانب آن حضرت بحکومت شهري برسند، و چون مايوس گشتند، نقض بيعت کردند و بر وي شوريدند و خداوند هر يک از آنها را بسرنوشت سايرين که نقض بيعت کرده بودند، رسانيد. در اين موقع حضرت امام حسن عسکري عليه السلام با آقا زاده برخاستند و مهياي
[ صفحه 838]
نماز شدند. من از خدمت آنها رخصت طلبيده بيرون آمدم و رفتم ببينم احمد بن اسحق کجا رفت. در ميان راه او را ديدم که گريه ميکند. پرسيدم: چرا گريه ميکني؟ گفت پارچه اي که حضرت آن را خواست، گم کرده ام. گفتم: طوري نيست برو بحضرت بگو. او هم رفت خدمت حضرت و بعد در حاليکه تبسمي بر لب داشت و صلوات ميفرستاد بيرون آمد. پرسيدم ها چه شد؟ گفت: ديدم پارچه کذائي زير پاي حضرت پهن است و امام روي آن نماز ميخواند ما هم خدا را شکر کرديم. بعد از آن چند روز بمنزل آقا آمد و رفت کرديم و طفل را پيش آقا نديديم. روز آخر که خواستيم با حضرت وداع کنيم وقتي من بخدمت حضرت رسيدم احمد بن اسحق در مقابل حضرت ايستاد و عرضکرد: يابن رسول الله وقت حرکت ما نزديک و اندوه ما زياد است، ما از خداوند مسئلت ميداريم که رحمت خود را بر جدت محمد مصطفي و پدرت علي مرتضي و مادرت سيده النساء و بر دو آقاي اهل بهشت عمو و پدرت و ائمه طاهرين بعد از آنها: پدران بزرگوارت و وجود اقدست و فرزند عزيزت، پي در پي نازل کند، و اميدواريم که پيوسته خداوند مقام با عظمت شما را بالا برد و دشمنت را ذليل گرداند، و اين سفر را آخرين زيارت من قرار ندهد وقتي احمد بن اسحاق اين جمله را بر زبان راند، چشمان آن حضرت امام حسن عسکري پر از اشک شد بطوريکه قطرات آن بر رخسار مبارکش جاري گشت، آنگاه فرمود: اي پسر اسحاق در اين دعا اصرار مکن که در مراجعت بلقاي پروردگار نائل ميشوي از شنيدن اينسخن احمد بن اسحق بزمين افتاد و غش کرد، وقتي بهوش آمد، عرضکرد: آقا شما را بخدا و بجدت قسم ميدهم مرا مفتخر کنيد بپارچه اي که آنرا کفن خود کنم، حضرت دست برد زير فرش و سيزده درهم بيرون آورد و فرمود: اين را بگير و جز اين خرج مکن و آنچه را خواستي کفن از دست نخواهي داد، زيرا خداوند پاداش کساني را که اعمال نيک کنند، ضايع نميگرداند. بعد از آنکه از خدمت حضرت مرخص شديم و بسه فرسخي شهر حلوان رسيديم
[ صفحه 839]
احمد بن اسحاق تب کرد و سخت مريض شد، بطوريکه از بهبودي خود مايوس گشت موقعيکه بحلوان رسيديم و در يکي از کاروانسراها منزل کرديم، احمد بن اسحاق مردي از همشهريان خود را که ساکن آنجا بود، طلبيد و سپس گفت: امشب از اطراف من متفرق شويد و مرا تنها بگذاريد، ما هم از او دور شديم و هر کدام بخوابگاه خود برگشتيم نزديکهاي صبح که چشم گشودم، کافور خادم امام حسن عسکري عليه السلام را ديدم که روبروي من ايستاده و ميگويد: خداوند عزاي شما را نيکو و بعوض مصيبتي که بشما رسيده پادشاه نيک عطا فرمايد، ما از غسل و کفن همسفر شما فارغ شديم برخيزيد و او را دفن کنيد، که او در نزد آقاي شما مقام بزرگي دارد، سپس از نظر ما غائب گرديد. ما بر بالين احمد بن اسحاق جمع شديم و بگريه و زاري پرداختيم تا آنکه او را دفن نموديم [5] در دلائل الامامه طبري نيز اين روايت از عبد الباقي بن يزداد از عبد الله بن محمد ثعالبي از احمد بن محمد عطار از سعد بن عبد الله نقل شده است، همچنين مختصر آن در احتجاج طبرسي آمده است. مولف: نجاشي [6] بعد از توثيق سعد بن عبد الله و حکم بجلالت قدر او
[ صفحه 840]
ميگويد: وي حضرت امام حسن عسکري عليه السلام را ديده است. بعضي از علما را ديدم که ملاقات سعد و امام را تضعيف ميکردند و ميگفتند اين حکايت را ساخته اند و باو نسبت داده اند. ولي من علامه مجلسي ميگويم: شيخ صدوق از عده اي که نجاشي اشاره کرده و شناخته نشده اند، داناتر بصحت اخبار و اطمينان بانهاست. اخباري را که متن آنها گواهي بصحت آن ميدهد، نميتوان بمجرد گمان و توهم، مردود دانست، بخصوص که سعد بن عبد الله زمان امام حسن عسکري عليه السلام را درک کرده و امکان دارد که آن حضرت را ديده باشد. زيرا تقريبا او چهل سال بعد از رحمت حضرت، بدرود حيات گفت. اين کار بمنظور پائين آوردن مقام اخيار و عدم وثوق باخبار و ناشي از قلت معرفت در حق ائمه اطهار است، زيرا ما ديده ايم که وقتي اخباري که مشتمل بر معجزات غريبه است، چون بدست عده اي مجهول الحال ميرسد، يا خود آن اخبار را مورد انتقاد قرار ميدهند و يا از راويان آن عيبجوئي ميکنند، بلکه من ميگويم جرم
[ صفحه 841]
اکثر راوياني که بانها نسبت قدح و عيب داده اند، چيزي جز نقل اينگونه اخبار نيست. [7] .
[ صفحه 843]
پاورقي
[1] متاسفانه اين لفظي است که از قديم الايام متعصبين اهل تسنن، شيعيان يعني پيروان اهل بيت پيغمبر شان را بدان نام مي خواندند؛ و در قبال آن هم شيعيان آنها را ناصبي مي گفتند. ولي خوشبختانه فعلا بميزان زياري اين طرز فکر جاهلانه از ميان رفته است.
[2] شب عقبه، شبي بود که پيغمبر اکرم از جنگ تبوک مراجعت مي فرمود و در حاليکه عمار ياسر مهار شتر حضرت را بدست گرفته و حذيفه ي يماني آنرا مي راند چند نفر نقابدار جلو آمده شتر حضرت را رم دادند و نزديک بود پيغمبر بزمين بخورد: اين چند نفر نقابدار، در کتب مربوطه شناسانده شده اند که چه کساني بوده اند!.
[3] مي دانيم که اين طفل پا کسرشت حضرت امام زمان عليه السلام بوده است.
[4] نعلين که آنرا بجاي کفش مي پوشند مورد علاقه موسي بوده و مي دانيم اغلب مردم بلباس خود و قبل از هر چيز به پابوش خويش علاقمند هستند. بنابراين نعليني که تعلق بموسي داشت کنايه از زن و فرزند او بوده؛ که موسي در آن وقت شب تعلق خاطر بآنها داشت؛ خداوند بموسي که در آنموقع او را بمقام پيغمبري برگزيد، دستور مي دهد که دوست ما بايد جز ما محبت هر کس را از لوح دل بزدايد و تمام امور خود را واگذار بما کند - چه نيکو سروده مرحوم عبد الحسين آيتي مولف کشف الحيل:
شبي تاريکتر از جان فرعون
رهي باريکتر ز احسان فرعون
هوا ز انفاس قدسي سردتر بود
رخ بانو ز سبطي زرد تر بود
کواکب روي خود بنهفته در ابر
شکيبائي ز دلها رفته و صبر
بناگه آتش ديرينه ي دوست
ز سينا زد بر سينه ي دوست
ندا آمد که اي هم صحبت ما
ببين در نار نور طلعت ما
اگر سر است تن گرمي زما جو
خشونت کن رها نرمي زما جو
بکن نعلين يعني مهر اولاد
گزين مهر مهين رب ايجاد
که گردد مهر فرزندان فراموش
نگردد نار عشق دوست خاموش
.
[5] محدث عاليقدر مرحوم حاج ميرزا حسين نوري در کتاب نجم الثاقب باب ششم مي نويسد:
حلون همين ذهاب معروف است که در راه کرمانشاهان است به بغداد و قبر آن معظم در نزديک رودخانه ي آن قريه است بفاصله ي هزار قدم تقريبا ا زطرف جنوب و بر آن قبر، بناي محقري است خراب؛ و از بي همتي و بي معرفتي اهل ثروت اهالي، بلکه اهل کرمانشاه و مترددين چنين بي نام و نشان مانده و از هزار نفر بلکه امروز از هر ده هزار نفر زوار يکي بزيارت آن بزرگوار نمي رود. با آنکه کسي را که امام ع خادم خود را بطي الارض با کفن براي تجهيز او بفرستد و مسجد معروف قم را بامر آن جناب بنا کند و سالها وکيل آن حضرت در آن نواحي باشد، بيشتر و بهتر از اين بايد با او رفتار کرد و قبرش را مزار معتبري بايد قرار داد که از برکت صاحب قبر و بتوسط او بفيضهاي الهيه برسند.
[6] احمد بن علي بن احمد بن عباس نجاشي از شاگردان شيخ مفيد و حسين بن عبيد الله غضائري و سيد مرتضي و بسياري ديگر ازفحول محدثين و فقهاء و علماي انساب و هم عصر شيخ الطائفه محمد بن حسن طوسي قدس سره القدوسي است.
نجاشي از علماي متبحر در فن رجال و نصب بوده - کتاب رجال او از معتبر ترين کتب رجال شيعه است. مولف در فصل دوم مقدمه ي بحار مي نويسد: کتاب رجال کشي و نجاشي در هر عصر و شهري مدار افاده و استفاده و استناد و استدلال ما بوده است.
علماي شيعه بالاتفاق نجاشي را بوثاقت در نقل و امانت در ضبط و صداقت در گفتار و علم و اطلاع بسيار و احاطه ي در فن رجال مکتب ائمه اطهار ستوده اند. جلد ششم وي عبد الله نجاشي والي اهواز بوده و با حضرت صادق (ع) مکاتبه داشته؛ جواب هائي که حضرت بپرسش او داده و براي او فرستاده مشهور و معروف به رساله ي نجاشي است، پدرش ابوالعباس احمد نجاشي نيز از اجله ي علما و محدثين بوده است.
[7] داستان احمد بن اسحاق و سعد بن عبد الله اشعري، چنانکه از لحاظ خوانندگان گذشت متضمن مطالب جالب و سودمند است معهذا عده اي از دانشمندان ما قبل از نجاشي و بعد از وي در صحت آن دچار ترديد شده اند آنچه موجب ترديد آنها گشته، نخست استبعاد ملاقات سعد بن عبد الله با حضرت عسکري (ع) و دوم زنده بودن احمد بن اسحاق در سنوات بعد از رحلت آن حضرت است.
براي توضيح اين دو مطلب متذکر مي شوين که: وفات سعد بن عبد الله بگفته ي نجاشي در سال 299 يا 301 هجري روي داده و در واقع چهل سال بعد از امام حسن عسکري (ع) زنده بوده و بگفته ي مولف عاليقدر امکان اينکه وي حضرت را ديده باشد هست.
و در خصوص زنده بودن احمد بن اسحاق بعد از رحلت عسکري (ع) مي گوئيم:از روايت صفحه 434 که شيخ کشي از ابو عبد الله بلخي نقل مي کند و توقيعي که شيخ طوسي در کتاب غيبت از ناحيه مقدسه امام زمان براي احمد بن اسحاق نقل کرده و در صفحات آخر کتاب ذکر مي شود و روايتي که نجم الثاقب در باب ششم از دلائل الامامه طبري شيعي باين مضمون نقل مي کند کهچون امام حسن عسکري (ع) وفات يافت، احمد بن اسحاق از طرف امام زمان در سمت وکالت خود ابقا شد و توقيعات آن حضرت بوي مي رسيد. وقتي رخصت خواست که از سامره بقم مراجعت کند حضرت ضمن توقيعي اجازه داد؛ولي نوشته بود که وي بقم نمي رسد و در بين راه بيمار شده و وفات مي کند سپس که بحلوان رسيد مريض شد و همانجا رحلت کرد و مدفون گرديد از اين سه روايت و قرائن ديگر استفاده مي شود که:
1- احمد بن اسحاق سالها بعد از حضرت عسکري (ع) زنده بود و در زمان وکالت حسين بن روح که در سال 304 بجاي محمد بن عثمان بنيابت رسيد، رحلت کرده است
2- احمد بن اسحاق در سفر سامره از امام تقاضاي کفني نموده و حضرت هم براي او فرستاده است و فرموده که بقم نمي رسي و او چنانکه امام فرموده بود، در حلوان مريض و همانجا بدرود حيات گفت، و امام هم، حضرت ولي عصر بوده؛ نه امام حسن عسکري عليهما السلام.
3- سعد بن عبد الله خود توقيع آخر کتاب را از احمد بن اسحاق نقل مي کند که دليل است،احمد بن اسحاق در نظر سعد بن عبد الله، بعد از امام حسن عسکري عليه السلام زنده بوده.
با در نظر گرفتن اين جهات مي توان گفت: که در نقل حديث مفصل سعد بن عبد الله که بعضي بخاطر زنده بودن احمد بن اسحاق بعد از حضرت عسکري آنرا ساختگي و خلاف واقع دانسته اند، اشتباه و خلطي از ناحيه کاتب يا راوي روي داده باشد. باين معني که حضرت امام حسن عسکري (ع) هنگام وداع احمد بن اسحاق که عرض کرده بود: اميدوارم خداوند اين سفر را آخرين زيارت من قرار ندهد فرمود:اي احمد بن اسحاق در اين دعا اصرار مکن که در مراجعت بلقاي پروردگار نائل مي شوي و با شنيدان آن احمد بن اسحاق نقش بر زمين شد و غش کرد حضرت از مرگ خود خبر داده بود نه وفات احمد بن اسحاق و بيهوش شدن احمد بن اسحاق هم با آن مقام علمي و معنوي، بخاطر اطلاع از مرگ حضرت بوده نه مردن خويش؛ و تقاضاي کفن هم براي اين بوده که مي دانسته ديگر حضرت را نمي بيند بنظر مي رسد که داستان سعد بن عبدالله تا همين جا ختم شده ولي راوي يا کاتب دنباله آنرا بعنوان پايان کار احمد بن اسحاق از راوي ديگر نقل کرده و باين داستان ملحق ساخته است، البته احتمال، اين هم مي رود که سعد بن عبد الله دو سفر با احمد بن اسحاق بسامره رفته باشد يکي در زمان حضرت عسکري که شرح آن به تفصيل در اين جا مسطور گشت و دوم بعد از رحلت آن حضرت ُ؛ موضوع کافور خادم هم امکان دارد که سعد يا راوي ديگر در خواب ديده باشد که خبر مرگ و غسل و کفن احمد بن اسحاق را بآنها داده باشد بخصوص که مي گويد: نزديکي هاي صبح که چشم گشودم کافور را ديدم و بعد از نظرم غائب گرديد بهر حال بسيار مستبعد مي نمايد که اين داستان اصلي نداشته باشد و شيخ صدوق که خود در حدود ده سال بعد از احمد بن اسحاق و سعد بن عبد الله متولد شده است با آن بصيرت و تسلط و احاطه اي که بحديث و رجال حديث داشته آنرا در کتاب پر ارزشي مانند کمال الدين نقل کرده باشد.