بازگشت

حسين بن منصور حلاج


حسين بن ابراهيم از ابو العباس احمد بن علي بن نوح از ابو نصر هبه الله بن محمد کاتب دخترزاده ام کلثوم دختر محمد بن عثمان براي من شيخ طوسي نقل کرد که: چون خداوند خواست اعمال حلاج را آشکار سازد و او را رسوا و خوار گرداند، اينطور پيشامد کرد که حلاج خيال کرد ابو سهل بن اسماعيل بن علي نوبختي رضي الله عنه هم از کساني است که فريب دوز و کلک او را ميخورد و نيرنگ او در وي موثر واقع ميشود، لذا فرستاد نزد وي و او را با طاعت خود دعوت نمود. او با کمال ناداني چنين پنداشته بود که ابو سهل [1] هم در اينخصوص مانند



[ صفحه 702]



ساير افراد ضعيف الايمان است، و فريفته وي ميشود، از اين رو پيوسته او را بسوي خود دعوت ميکرد و بارامي نيرنگهاي خود را براي جلب وي برخ او ميکشيد، زيرا موقعيت علم و ادب ابو سهل در ميان مردم مشهور بود. حلاج در نامه هاي خود بابوسهل مينوشت: من وکيل صاحب الزمان عليه السلام هستم. او نخست با اين مطلب ميخواست ابوسهل را بسوي خود بکشاند، سپس ادعاي خود را بالا برد و نوشت که: من مامورم بتو بنويسم که هر گونه نصرت و ياري خواسته باشي برايت آشکار سازم تا دلت قوت گيرد و در نيابت من ترديد نکني ابو سهل هم بوي پيغام داد که من در مقابل آن همه معجزات و کرامات که بادعاي تو از تو بظهور رسيده، فقط موضوع مختصري را پيشنهاد کرده از تو ميخواهم و آن اينست که من مردي زن دوست هستم، و مايل بمعاشرت با آنها ميباشم. چندين کنيز دارم که پيري مرا از نزديکي با ايشان دور کرده است و ناچارم هر جمعه محاسن خود را حنا بگيرم و متحمل رنج زياد شوم تا موهاي سفيدم را بپوشانم وگرنه کنيزان خواهند دانست که من پير شده ام و بمن رغبت نشان نخواهند داد و نزديکي ما بدوري ميگرايد و وصال بخدائي ميکشد. از اينرو از تو ميخواهم کاري کني که مرا از حنا بستن بي نياز نمائي و زحمت آنرا از من برطرف سازي و موي ريشم را سياه گرداند. اگر چنين کني هر چه بگوئي



[ صفحه 703]



اطاعت ميکنم و گفته تو را ميپذيرم و بطريقه تو ميگروم. زيرا که اين معني موجب بصيرت من ميشود و از کمک بتو دريغ نخواهم داشت چون حلاج سخن او را شنيد و نتيجه دسيسه ها و جواب خود را بدينگونه شنيد دانست در نامه هاي خود که پر از ادعا و اظهار کرامات و معجزات بوده، خطا کرده و طريقه خود را بناداني برخ او کشيده است. بدين لحاظه خودداري کرد و جواب ابو سهل را نداد و ديگر کسي نزد وي نفرستاد. ابو سهل هم اين ماجرا را اتفاقي خوش و باعث تفريح و خنده قرار داده بود و نزد همه کس بازگو ميکرد، و حلاج را ريشخند مينمود. بدينگونه نزد بزرگ و کوچک شهرت يافت و همين باعث شد که کار حلاج بر ملا گردد، و مردم از دور وي پراکنده شوند. جمعي از دانشمندان از حسين بن علي بن بابويه قمي برادر شيخ صدوق نقل کرده اند که وي گفت: پس حلاج بقم آمد و نامه اي بخويشان ابوالحسن [2] نوشت و آنها و ابوالحسن را بسوي خود دعوت نمود و ميگفت: من فرستاده امام زمان و وکيل او هستم. چون نامه او بدست پدرم علي بن بابويه رسيد، آن را پاره کرد و باورنده نامه فرمود: چه چيز تو را بناداني واداشته است؟ آورنده نامه - که گمان ميکنم، گفت: پسر عمه يا پسر عموي حلاج هستم - بپدرم گفت: حلاج نامه اي بما نوشته و ما را دعوت کرده است، چرا نامه او را پاره کردي؟ حضار بوي خنديدند و او را مسخره کردند. سپس پدرم برخاست و در حاليکه جماعتي از اصحابش و غلامانش همراه او بودند، به حجره تجارت خود رفت. موقعيکه بدر خانه اي رسيد که حجره اش در آنجا واقع بود، کسانيکه آن جا نشسته بودند، باحترامش برخاستند، فقط يکنفر که پدرم او را نميشناخت از جا بر نخاست. موقعيکه پدرم در حجره نشست و دفتر حساب و قلم و دوات خود را چنانکه معمول تجار است درآورد، رو کرد بجانب شخصي که



[ صفحه 704]



حاضر بود و پرسيد: اينمرد ناشناس کيست؟ آن شخص هم جواب پدرم را گفت. مرد ناشناس که شنيد از هويت وي سوال ميکند، برخاست و نزد پدرم آمد و گفت با اينکه من حاضر هستم احوال مرا از ديگري ميپرسي؟ پدرم فرمود: اي مرد احترام تو را نگاه داشتم و تو را بزرگ شمردم و از خودت نپرسيدم. گفت: وقتي تو نامه مرا پاره ميکردي من ميديدم. پدرم فرمود: تو پسر حلاج هستي؟ خدا ترا لعنت کند، ادعاي اظهار معجزه ميکني؟ سپس پدرم بغلام خود گفت: پاها و گردن او را بگير و از خانه بيرون کن و از آن روز ديگر او را در قم نديديم. [3] .


پاورقي

[1] ابو سهل بن علي بن اسحاق بن ابي سهل بن نوبخت، رئيس متکلمين شيعه و پيشواي آنها در بغداد و سرآمد دانشمندان آل نوبخت بود.

در امور ديني و دنيوي مقامي تالي تلو وزارت داشته است. کتابهاي بسياري نوشته که قسمتي از آنها در رد عقائد فاسده مخالفين اسلام و تشيع است. کتاب الانوار در تاريخ ائمه اطهار از اوست. ابوسهل امام زمان (ع) را هنگام رحلت پدر بزرگوارش ديده است. خواهر زاده ي وي: ابو محمد حسن بن موسي نوبختي مولف کتاب المقالات و الفرق از متکلمين و فلاسفه ي شيعه بود و تاليفات و تصانيف بسياري در کلام و فلاسفه نوشته است.

ابو اسحاق ابراهيم بن اسحاق بن ابي سهيل مولف کتاب الياقوت است که علامه ي حلي آنرا شرح کرده بنام انوار الملکوت في شرح الياقوت و او را استاد اقدم و پيشواي اعظم خوانده است!

آل نوبخت اصلا ايراني و طائفه بزرگي بودند که بسياري از دانشمندان، ادبا، منجمين؛ فلاسفه، متکامين، نويسندگان، حکام و امرا از ميان آنان برخاستند و در دولت بني عباس جايگاهي بزرگ داشتند. از جمله مردان بزرگ اين سلسله جليله شيخ اجل ابوالقاسم حسين بن روح نوبختي يکي از سفراي امام زمان (ع) بوده است. الکني و الالقاب.

[2] کنيه ي علي بن بابويه است.

[3] حسين بن منصور حلاج از مردم بيضاء فارس بوده و در واسط عراق نشو و نما يافته است بايد دانست که بگفته ي عطارد در تذکرة الاولياء و جامي در نفحات الانس و ساير منابع، اکثر مشايخ صوفيه حسين بن منصور حلاج را از سلک تصوف خارج دانسته اند و نيز در تمام تذکره ها و کتب صوفيه حلاج را سني مي دانند. ولي در اين مورد که از غيبت شيخ نقل مي شود، به نظر مي رسد که وي ادعاي تشيع داشته، که بدروغ مدعي نيابت امام زمان (ع) و بابيت بوده است. نکته ي ديگر اين که گروهي از صوفيه نظر به حالات عجيب و ادعاهاي غريب او، گفته اند دو حسين بن منصور بوده؛ يکي حلاج که مردي رباني بوده و ديگري حسين بن منصور ملحد! که در سحر و شعببده دست داشته است!

بهر صورت که باشد آن حسين بن منصور حلاج که در سال 309 هجري در زمان خلافت مقتدر عباسي بجرم ادعاي خدائي و انا الحق گفتن و ساير ادعاهاي خلاف شرع بقتل رسيد، همان است که در اين جا معرفي مي گردد و او چه سني و چه شيعي؛ خواه صوفيه او را از خود بدانند يا برانند؛ از نظر شيعه مطرود و ملعون و ساحري شعبده باز و مرتاضي افسونکار بوده است که با اين فوت و فن ها مردم ساده را بدام مي انداخته و سرانجام نيز جان خود را در اين راه باخته و سپس مريدانش او را ولي خدا بلکه بعقيده ي حلول و اتحاد با خدا يکي دانسته و معجرات و کراماتي برايش نقل کرده اند که براي هيچ پيغمبر مرسل و امام معصومي نقل نشده است. نمونه ي کامل آنرا شخ عطار در جنگ الخرافات خود بنام تذکرة‌الاولياء و جامي در جنگل مولايش موسوم به نفحات الانس که پر از اکاذيب و جعليات و شطحيات و خرافات است، نقل کرده اند و فقط بدرد خرقه پوشان خانقاه الحاد خراباتيان آلوده بمعاصي مي خورد. از اين رو، صوفيان يا شعرائي مانند مولوي و شبستري و حافظ و غير هم که حلاج را صاحب اسرار و مقام فناي في الله دانسته اند، از طريقه شيعه بدورند؛ و گرنه او را بدين گونه نمي ستودند.

شبستري به پيروي از گفته عطار در تذکرة الاولياء مي گويد:



روا باشد انا الحق از درختي

چرا نبود روا از نيکبختي



و مولوي گفته است:



چون قلم در دست غداري فتاد

لا جرم منصور برداري فتاد



گفت فرعوني انا الحق گشت پشت

گفت منصوري انا الحق و برست!



آن انا را لعنة الله در عقب

و ين انا را رحمت الله اي محب؟



زانکه او سنگ سيه بود اين عقيق

او عدوي نور بود و اين عشيق!



او انا هو بود در سراي فضول

ر اتحاد نور نز رأي حلول!!



حافظ هم سروده است:



گفت آن يار کزو گشت سردار بلند

جرمش آن بود که اسرار هويدا مي کرد!



بايد از اينان پرسيد کدام اسرار! آيا ادعاي خدائي کردن و قائل بحلول و اتحاد؛ و وحدت وجود شدن و تمام اشيار را نظر باينکه سعه مفهوم وجود بآنها سرايت کرده و همه موجودند، خدا دانستن اسرار است؟ آيا اگر حافظان شريعت اسلام و پاسداران دين خدا يعني فقهاء و مجتهدين که نمايندگان امام و پيغمبرند؛ صاحبان اين کفريات و الحاد را محکوم کردند، بايد آنها را از روي خيره سري و فرومايگي، قشري و اهل ظاهر و غدار خواند؟!

زهي ناداني و خرافاتي و بي بند و باري که تصوف آنرا با خرقه ي خود براي مردم بارمغان مي آورد!

تعجب در اين است کهبعضي سر سپردگان تصوف با زجمت زياد و تکلف، اينان را شيعه مي دانند، در صورتيکه بزرگترين دانشمندان شيعه که معاصر حلاج بوده اند يعني: ابو سهل نوبختي و علي بن بابويه پدر شيخ صدوق و دانشمند بزرگ ديگر، شيخ صدوق و قطب راوندي چهار تن از پيشوايان ما؛ حلاج را ساحر و ملعون و مطرود خدا و رسول و امام دانسته اند.