بازگشت

ابوالحسن عقيقي


نيز در کتاب مزبور از ابو محمد حسن بن محمد بن يحيي علوي برادر زاده طاهر در بغداد در خانه خود واقع در سمت بازار پنبه فورشان، بمن خبر داد و گفت: ابوالحسن علي بن احمد بن علي عقيقي در سال 298 به بغداد آمد و بر علي بن عيسي ابن جراح که آنموقع وزير بود وارد گشت، تا از املاک خود سرکشي کند و حاجت خود را از وزير بخواهد. وزير گفت: بستگان تو در اين شهر بسيارند. اگر هر چه آنها بخواهند، بانها بدهيم کار بدرازا ميکشيد، و نميتوانيم از ععده آن برآئيم. عقيقي گفت: من حاجت خود را از کسي مي طلبم که مشکل آن بدست وي گشوده ميشود. علي بن عيسي پرسيد او کيست؟ گفت: خداوند عز و جل. اين را گفت و با خشم بيرون رفت. عقيقي ميگفت: با حالتي خشمگين بيرون آمدم و ميگفتم: خداوند صبر هر هلاک شده اي را مي دهد، و جبران هر مصيبتي را مي نمايد. اين را گفتم و از نزد وي



[ صفحه 657]



بيرون رفتم. سپس فرستاده اي از جانب حسين بن روح رضي الله عنه نزد من آمد. من شکايت وزير را باو نمودم. او هم رفت و بحسين بن روح گفت. آنگاه همان فرستاده نزد من آمد و صد درهم براي من آورد همه را شمرد و وزن کرد و دستمالي و مقداري حنوط و چند کفن بمن داد و گفت: آقايت بتو سلام ميرساند و ميفرمايد هر وقت مشکلي يا اندوهي بتو روي آورد، اين دستمال را بصورت خود بمال، که دستمال آقايت ميباشد. اين درهم ها و حنوط و کفن ها را بردار، و بدان که امشب حاجتت برآورده ميشود. چون بمصر برسي، محمد بن اسماعيل ده روز پيش از تو ميميرد. سپس تو نيز خواهي مرد. اين کفن و حنوط مال تو است. من آنها را برداشتم و آنرا نگاه داشتم و قاصد برگشت. ناگاه خود را در کنار چراغ در خانه خود ديدم در اينوقت کوبنده اي در زد. من بغلام خود گفتم: خير است خير است ببين کوبنده کيست؟ او رفت و گفت: خير است غلام حميد بن محمد کاتب پسر عموي وزير است. او را نزد من آورد گفت: وزير شما را مي طلبد و آقاي من حميد ميگويد سوار شو و نزد من بيا من هم سوار شدم و راه ها را گشودم تا بخيابان قپان داران رسيدم، ناگاه حميد را ديدم که نشسته منتظر من است. چون او مرا ديد دستم را گرفت و سوار شديم و بخانه وزير آمديم. وزير بمن گفت: اي پيرمرد خداوند حاجت تو را برآورد. سپس از من معذرت خواست و چند قباله مهر کرده بمن داد. من هم آن ها را گرفتم و بيرون آمدم. ابو محمد حسين بن محمد گفت: ابوالحسن علي بن احمد عقيقي در شهر نصيبين [1] اين حکايت را براي من نقل کرد و گفت: اول حنوط براي عمه ام آمد



[ صفحه 658]



من هم براي خود خواستم. حسين بن روح رضي الله عنه بمن گفت املاک خود را بدست خواهي آورد و در اين خصوص نامه بحضور امام نوشت. من هم برخاستم و سر و ديدگان او عقيقي را بوسيدم و گفتم: اي آقاي من کفنها و حنوط و درهمها را بمن نشان بده. او هم کفنها را بيرون آورد ديدم يک طاقه پارچه مخطط يمني و سه طاقه پارچه بافته مرو و يک عمامه است. حنوط هم در يک ظرف بود. درهمها را بيرون آورد و من آنها را شمردم صد درهم بود. من گفتم: آقاي من يک درهم آنرا بمن بده تا از آن انگشتري بسازم. عقيقي گفت: از مال خودم هر چه ميخواهي برادر، گفتم: من از اينها ميخواهم و اصرار نموده سر و ديدگانش را بوسيدم، او هم يک درهم بمن داد و من آنرا در دستمالي بستم و در آستينم گذاشتم. موقعي که بکاروانسرا برگشتم زنبيل خود را گشودم و دستمال را که چند درهم در آن بسته بود. در آن نهادم. کتاب ها و دفترهايم را نيز در بالاي آن گذاشتم و چند روزي در آنجا ماندم. سپس آمدم که آن درهم را بردارم ديدم کيسه بسته است ولي چيزي در آن نيست از اين موضوع تقريبا وسواسي پيدا کردم. پس لذا خانه عقيقي رفتم و بغلام او گفتم: ميخواهم خدمت آقا برسم. او هم مرا نزد وي برد. گفت: چه شده؟ گفتم آقا آن درهم که بمن دادي ميان دستمال نيافتم. عقيقي زنبيل را خواست و درهمها را بيرون آورد و شمرد. از لحاظ عدد و وزن صد درهم بود کسي هم نزد من نبود که در برداشتن آن مورد سوء ظن من قرار گيرد، پس من از وي خواستم آنرا بمن بدهد ولي او نپذيرفت. عقيقي سپس بجانب مصر رفت و املاک خود را تصاحب کرد. ده روز قبل از او محمد بن اسماعيل درگذشت، و بعد هم او رحلت کرد و در همان کفن که بوي داده شده بود کفن شد. در غيبت شيخ از جماعتي از صدوق مانند اين نيز روايت شده است.



[ صفحه 659]




پاورقي

[1] نصيبين - بصورت جمع، شهر آبادي واقع در جاده ي موصل بشام بوده و بصورت تثنيه، دهکده اي از حلب واقع در کشور سوريه و هم شهري در کنار شط فرات بوده است که آنرا نصيبين روم مي گفتند مراصد.