ماجراي عجيب قاسم بن علا
شيخ الطائفه: در کتاب غيبت از شيخ مفيد و حسين بن عبيد الله غضائري از محمد بن احمد صفواني نقل مي کند که گفت: قاسم بن علاء [1] را ديدم که صد و هفده سال داشت، در هشتاد سالگي که دو چشمش سالم بود، بشرف ملاقات مولي امام علي النقي و امام حسن عسکري عليهما السلام رسيده، سپس بعد از هشتاد سالگي نابينا شد، آنگاه هفت روز پيش از وفاتش دوباره بينا گرديد. جريان بدين قرار بود که من در شهر ران [2] آذربايجان نزد وي اقامت داشتم. مرتب توقيعاتي از جانب امام زمان عليه السلام بدست محمد بن عثمان و بعد از او بدست حسين بن روح قدس الله روحهما بوي ميرسيد، ولي بعد از آن قريب دو ماه، توقيعي نرسيد و او از اين جهت ناراحت شد. روزي در اثناي اينکه با وي غذا ميخورديم ناگهان دربان خوشحال وارد شد و گفت: پيکي از جانب عراق آمده. قاسم مسرور گرديده روي بجانب قبله نمود و بسجده افتاد. في الوقت پيرمردي کوتاه قد با علامت قاصدي در حاليکه جامه دوخته اي بتن و کفش مخصوص سفر بپا و خرجيني بدوش داشت، وارد شد.
[ صفحه 625]
قاسم برخاست و با او معانقه کرد و خرجين را از دوشش برداشت، آنگاه طشت و آب طلبيد و دست او را شسته پهلوي خود نشانيد. و بخوردن غذا مشغول گشتيم. سپس دستها را شستيم. در اين موقع پيرمرد برخاست و نامه اي که از نيم ورق بزرگتر بود بيرون آورد و بقاسم داد، قاسم نامه را گرفت و آنرا بوسيد و بکاتب خود ابن ابي سلمه داد. ابو عبد الله [3] نامه را گرفت و مهرش را برداشت و خواند. قاسم احساس مطلب حزن آواري از آن نمود. لذا پرسيد: يا ابا عبد الله خير است گفت: خير است. قاسم پرسيد آيا راجع بمن دستور آمده؟ ابو عبد الله گفت: اگر خوش نميداري تا نگويم. گفت: مگر چيست؟ گفت خبر مرگ تو است که نوشته چهل روز ديگر خواهي مرد و اينها هفت قطعه پارچه است که براي کفن تو آورده اند گفت: آيا من با دين سالم از دنيا ميروم؟ گفت: آري چون بميري دينت سالم است. قاسم خنديد و گفت: بعد از اين عمر طولاني ديگر آرزوئي ندارم. مجددا مرد تازه وارد برخاست و سه طاقه پارچه و لباس يمني سرخ رنگي و عامه اي و دو دست لباس و دستمال بيرون آورد و بقاسم داد. و نيز پيراهني نزد او بود که حضرت امام رضا عليه السلام بوي خلعت داده بود. و هم قاسم دوستي داشت بنام عبد الرحمن بن محمد سنيزي که با اهلبيت عصمت سخت دشمن بود ولي ميان او و قاسم در امر دنيوي دوستي محکمي برقرار بود. در آنموقع عبد الرحمن براي صلح دادن ابوجعفر بن حمدون همداني و پسر قاسم که داماد وي بود بخانه قاسم آمد. قاسم بدو نفر پيرمرد شيعه که نزد وي ميزيستند و نام يکي از آنها ابو حامد عمران بن مفلس و ديگري علي بن جحدر بود گفت: اين نامه را براي عبد الرحمن بن محمد بخوانيد، زيرا که دوست دارم او را هدايت کنم و اميدوارم خداوند با خواندن اين نامه او را بمذهب حق راهنمائي کند. پيرمردها گفتند: از اين فکر درگذر زيرا مضمون اين نامه را جماعت
[ صفحه 626]
شيعه نميتوانند تحمل کنند تا چه رسد به عبد الرحمن بن محمد. قاسم گفت: من ميدانم سري را فاش ميکنم که نميبايد آنرا اظهار بدارم ولي بملاحظه دوستي که با عبد الرحمن بن محمد داشته و ميلي که براهنمائي او بوسيله اين موضوع دارم ميخواهم نامه را براي عبد الرحمن بخوانم. آنروز گذشت. چون روز پنجشنبه سيزدهم ماه رجب فرا رسيد و عبد الرحمن ابن محمد بنزد قاسم آمد و بوي سلام کرد، قاسم نامه را بيرون آورد و گفت: اين نامه را بخوان و درباره آن بيانديش عبد الرحمن نامه را خواند. چون بانجا رسيد که خبر مرگ قاسام را داده بود، نامه را پرت کرد و بقاسم گفت: اي ابو محمد از اين عقيده که داري بخدا پناه ببر، زيرا تو مردي هستي که از لحاظ ديانت بر ديگران برتري داري و عقلت را از دست نداده اي. خداوند ميفرمايد: و ما تدري نفس ماذا تکسب غدا و ما تدري نفس باي ارض تموت يعني: هيچکس نميداند فردا چه خواهد کرد، و هيچکس نميداند در کدام زمين خواهد مرد سوره لقمان آيه 34 و هم ميفرمايد عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه احدا خداوند داننده غيب است و هيچکس را بر غيب خود مطلع نميگرداند سوره جن آيه 26 قاسم خنديد و گفت: بقيه آيه را بخوان که خدا مي فرمايد: الا من ارتضي من رسول يعني مگر فرستاده اي که مورد رضايت خدا باشد و مولاي من هم مورد رضايت خداست سپس قاسم بوي گفت: من ميدانستم که تو چنين خواهي گفت ولي تاريخ امروز را نگاهدار. اگر من بعد از آن تاريخي که در اين نامه است زنده ماندم، بدان که اعتقاد من چيزي نبوده اما اگر وفات يافتم درباره معتقدات خود تجديد نظر کن. عبد الرحمن تاريخ روز مقرر در نامه را ياداشت کرد و از هم جدا گشتند. چون هفت روز از تاريخ رسيدن نامه گذشت، در همان روز قاسم سخت بيمار شد و ميان بسترش تکيه بديوار داد. پسرش حسن بن قاسم دائم الخمر و داماد ابو عبد الله بن حمدان همداني بود، حسن در آن هنگام عبا بصورت انداخته و در گوشه خانه نشسته بود
[ صفحه 627]
ابو حامد نيز در گوشه ديگر خانه نشسته بود، ابوجعفر بن جحدر و من و گروهي از مردم شهر هم گريه ميکرديم. در اين وقت قاسم تکيه بدو دست و پشت خود داد و شروع بگفتن اين کلمات کرد. يا محمد يا علي يا حسن يا حسين يا موالي کونوا شفعائي الي الله عز و جل سه بار اين کلمات را تکرار نمود، چون بار سوم باين جا رسيد که گفت: يا علي يا موسي مژگانش بحرکت آمد، همانطور که کودکان لاله نعماني را حرکت ميدهند. حدقه چشمش ورم کرد، آستين خود را روي ديدگان ميکشيد و آبي مانند آبگوشت از چشمانش بيرون آمد. آنگاه روي بجانب پسرش کرد و گفت: حسن بيا ابو حامد بيا ابوعلي بيا ما همه نزد وي جمع شديم و نگاه بحدقه هاي او کرديم ديديم که هر دو سالم است، ابو حامد دست روي هر يک از ما ميگذارد و از وي ميپرسيد: آيا مرا مي بيني؟ بالاخره خبر وي در ميان خلق شايع شد و دسته دسته از مردم ميامدند و او را مينگريستند. و قاضي شهر نيز سوار شده نزد وي آمد. نام او ابوسائب عقبه ابن عبيد الله مسعودي، که و قاضي القضاه بغداد بود. چون قاضي آمد پرسيد. اي ابو محمد؟ اين چيست که در دست منست؟ و در آن انگشتري بود که يک نگيني فيروز داشت. پس انگشتر را نزديک آورد و باو نشان داد و گفت: سه سطر بر آن منقوش است قاسم (ره) آنرا گرفت ولي نتوانست بخواند، مردم با حالت تعجب بيرون ميرفتند و جريان او را براي ديگران نقل ميکردند. سپس قاسم متوجه پسرش حسن شد و گفت اي فرزند هر مقام و مرتبه اي که خداوند بتو داده با شکر الهي قبول کن. حسن گفت: اي پدر قبول کردم قاسم گفت: چطور قبول ميکني؟. حسن گفت: هر طور که تو بمن فرمان دهي قاسم گفت: من از تو ميخواهم که از مي خواري دست برداري گفت: اي پدر بان کسيکه تو نام او را بردي
[ صفحه 628]
سوگند که از خوردن شراب و اعمال ديگري که تو نميداني دست برميدارم. قاسم دست بسوي آسمان برداشت و سه بار گفت: خدايا فرمانبرداري خود را بحسن الهام کن و او را از نافرماني خود دور گردان. پس کاغذي خواست و با دست خود وصيت نوشت. رحمه الله عليه. زمينهائي که در دست او بود متعلق به امام زمان و آنرا وقف آن حضرت کرده بود. از جمله وصيتهاي قاسم به پسرش حسن اين بود که گفت: اگر شايستگي وکالت امام را پيدا کردي، مخارج زندگي خود را از نصف ملک من که معروف به فرجيده است تامين کن، و بقيه آن ملک امام زمان عليه السلام. ولي اگر بوکالت نرسيدي، خير خود را از راهي که مورد قبول حق باشد، جستجو کن. حسن نيز وصيت پدر را بدين امر پذيرفت. چون روز چهلم شد و فجر طالع گرديد، قاسم وفات يافت. خدا او را رحمت کند. در آنموقع عبد الرحمن آمد و با سر و پاي برهنه فرياد ميکرد و ميگفت: وا سيداه اي واي که آقايم از دنيا رفت مردم اين وضع را از عبد الرحمن بسيار بزرگ شمردند و ميگفتند: چه شده که چنين ميکني؟ عبد الرحمن ميگفت: ساکت باشيد من چيزي ديدم که شما نديده ايد. سپس قاسم را تشييع کرد و از عقيده سابق خود برگشت يعني شيعه شد و بسياري از املاک خود راوقف امام زمان عليه السلام نمود. ابوعلي بن جحدر قاسم را غسل داد و ابو حامل آب بر وي ميريخت و او را در هشت پارچه کفن نمود و پيراهني که از امام رضا (ع) خلعت گرفته بود، نيز بر وي پوشانيدند و آن هفت قطعه پارچه که از عراق آورده بودند نيز بر وي پوشاندند. بعد از مدتي کوتاه نامه اي که متضمن تسليت بحسن بود، از ناحيه مقدسه امام صادر گشت و در آخر آن باين عبارت دعا فرموده بود: خداوند فرمانبرداري خود را بتو الهام فرمايد و از نافرماني خود باز داد اين همان دعائي بود
[ صفحه 629]
که پدرش درباره او نموده بود و در آخر نامه حضرت مرقوم بود که: ما پدرت را براي تو پيشوا و اعمال او را مثال و نمونه قرار داديم. سيد بن طاووس در کتاب فرج المهموم بعد از نقل اين داستان مينويسد: ما آنرا از يک نسخه بسيار عتيقه از کتب قديمي علماي خودمان نقل کرديم که شايد در زمان وکلاء حضرت يعني غيبت صغري و پيش از سال 329 هجري نوشته شده است.
پاورقي
[1] وي وکيل امام زمان در آذربايجان بوده است.
[2] ران يا اران - شهري ميان مراغه و زنجان بوده. گويند در آنجا معدن طلا و سرب است مراصد.
[3] کنيه ي ابن ابي سلمه کاتب وي بوده.