بازگشت

حسن بن نضر


کليني در کافي از علي بن محمد از سعد بن عبد الله اشعري روايت نموده که گفت: حسن بن نضر و ابو صدام و جماعتي بعد از رحلت امام حسن عسکري عليه السلام درباره آنچه در دست وکلاي حضرت بود، گفتگو ميکردند و ميخواستند تحقيقاتي بعمل



[ صفحه 618]



آورند. پس حسن بن نضر نزد ابو صدام آمد و گفت: من ميخواهم بحج بروم. ابو صدام گفت: آنرا امسال بتاخير بيانداز. حسن بن نصر گفت: من بقدري ناراحت شده ام که خوابم نميبرد و ناچار بحرکت هستم. سپس احمد بن يعلي بن حماد را وصي خود گردانيد و وصيت کرد که وي مقداري از مالش را بناحيه مقدسه امام زمان عليه السلام تسليم کند و چيزي از آن را بيرون ندهد مگر اين که بعد از ظاهر شدن حضرت با دست خود بدست او بسپارد. حسن بن نضر ميگويد: هنگامي که به بغداد رسيدم، خانه اي اجاره کرده منزل نمودم. در آن اثنا يکي از وکلاي حضرت نزد من آمد و مقداري پارچه و پول آورد و نزد من گذارد. گفتم: اينها چيست؟ گفت اينستکه مي بيني سپس وکيلي ديگر آمد و همين کار را کرد. آنگاه چند نفر آمدند تا آنکه خانه را پر کردند. بعد از آن احمد بن اسحق - قمي - با آنچه با خود داشت نزد من آمد. من در شگفت ماندم و بفکر فرو رفتم. سپس نامه اي رسيد که چون قسمتي از روز بگذرد. آنچه مال با تو هست بردار و بياور. من نيز همه آن اموال را برداشته براه افتادم شصت نفر از مخالفين سر راه را گرفته بودند ولي من از بين آنها گذشتم و خداوند مرا سالم نگاهداشت. وقتي بمحله عسکر رسيدم فرود آمدم. در آنجا نامه اي بمن دادند که آنچه با خودداري بياور. من نيز آنچه آورده بودم. در زنبيل دو حمال نهادم و براه افتادم. چون بدهليز خانه رسيدم ديدم مردي سياه آنجا ايستاده و از من پرسيد: حسن بن نضر تو هستي؟ گفتم: آري. گفت: داخل شو من بخانه درآمدم و باطاقي رفتم و زنبيل حمالها را خالي کردم ديدم در گوشه خانه نان بسياري هست. دو دانه نان بحمالها دادند و آنها را روانه کردند. بعد از آن اطاقي را ديدم که پرده بدر آن آويخته اند. از پشت آن پرده کسي صدا زد: اي حسن بن نضر خدا را شکر کن که بر تو منت نهاد و ترديد مکن، چه که شيطان ميخواهد تو شک کني پس دو قطعه پارچه از آنجا بيرون آمد و بمن دادند



[ صفحه 619]



و گفتند: اينها را گبير که بان احتياج پيدا مي کني. من آنها را گرفتم و بيرون آمدم سعد بن عبد الله ميگويد: حسن بن نضر رفت و ماه رمضان همان سال وفات يافت و او را با همان دو قطعه پارجه کفن کردند نيز در کافي از علي بن محمد از فضل خزاز مدائني غلام خديجه دختر ابوجعفر امام محمد تقي نقل کرده که گفت: مردي از سادات اهل مدينه اعتقاد بائمه دوازده گانه داشتند بهمين جهت در موقع معين وجوهي از جانب امام حسن عسکري (ع) بانها ميرسيد. چون آن حضرت رحلت فرمود، گروهي از آنها منکر شدند که آن حضرت فرزندي داشته باشد. از آن پس مقرري براي آن دسته اي آمد که معتقد بودند، آن حضرت فرزند دارد، و از دسته ديگر قطع شده، و نام آنها از رديف شيعيان ثابت حذف گرديد. و الحمد لله رب العالمين. فرزندان قاسم بن علا: نيز در کافي از قاسم بن علا يکي از وکلاي حضرت روايت کرده که گفت: خدا چند فرزند بمن عنايت فرمود. موقع ولادت هر يک از آنها نامه اي خدمت امام زمان (ع) مينوشتم و التماس دعا مينمودم ولي جوابي نميامد تا اينکه فرزندم حسن متولد گرديد. طبق معمول نامه اي نوشتم و خواهش کردم در حق او دعا فرمايد از ناحيه مقدسه جواب آمد که: ما دعا کرديم و او ميماند و الحمد لله. جواب نيامد؟ هم در کتاب مزبور از حسن بن فضل بن يزيد هماني نقل کرده که گفت: پدرم با خط خود نامه اي بحضور امام نوشت، و جواب آمد بعد بخط من نامه نوشته ارسال داشت جواب آن نيز آمد سپس بخط يکي از فقهاي خودمان نامه اي نوشت ولي جواب آن نيامد. چون تحقيق کرديم معلوم شد آن مرد فقيه، از عقيده حق بيرون رفته و قرمطي شده است [1] عزل خادم: همچنين در آن کتاب از حسن بن خفيف از پدرش روايت نموده که گفت:



[ صفحه 620]



چند نفر خدمتکار که دو نفر آنها از جانب امام عصر (ع) بود بمدينه فرستاده شدند حضرت نامه اي بخفيف نوشتند که او نيز با آنها حرکت کند و او هم عزيمت نمود. موقعيکه بکوفه رسيدند، يکي از خدام شراب خورد، هنوز از کوفه خارج نشده بودند که نامه اي از محله عسکر مبني بر ارجاع خادم مزبور و عزل وي از خدمت رسيد.


پاورقي

[1] درباره ي قرمطي ها در آينده سخن خواهيم گفت.