دانشمند بزرگ عبدالرحمن عماني
همچنين در آن کتاب است که: از جمله مولاي اجل اامجد عالم فاضل، پيشواي کامل، محقق مدقق، مجمع فضائل و مرجع افاضل، افتخار العلماء في العالمين، کمال المله و الدين: عبد الرحمن عماني در ماه صفر سال 759 حکايتي براي من نقل کرد و بعد آنرا براي من نوشت و هم اکنون دستخط او نزد من موجود است حکايت اينست: بنده نيازمند بدرگاه الهي: عبد الرحمن بن ابراهيم قبايقي ميگويد: من در شهر خود ميشنيدم که مولاي بزرگوار معظم جمال الدين پسر شيخ اجل اوحد فقيه نجم الدين جعفر بن زهدري سکته ناقص کرد، و بعد از مرگ پدرش، جده پدريش او را همه گونه معالجه نموده بود ولي تاثير نبخشده است. بعضي بجده او گفتند طبيب از بغداد بياور. او هم اطباء بغداد را طلبيد و آنها مدتي طولاني به معالجه وي پرداختند، ولي بهبودي نيافت. بعدا بجده اش گفتند: يکشب او را ببر در قبه شريفه که در حله و معروف به مقام صاحب الزمان است که تا صبح آنجا باشد، شايد خداوند او را شفا دهد. جده او هم او را برد و در همانجا شفا يافت و بيماريش برطرف گرديد. چندي بعد ميان من و او رشته دوستي برقرار شد، بطوريکه کمتر از هم جدا ميشديم. او خانه اي داشت که محترمين حله و جوانان آنها و فرزندان اشراف در
[ صفحه 819]
آنجا جمع ميشدند و بگفتگو ميپرداختند، من در آنجا اين حکايت را از او پرسيديم و او گفت. من فلج شده بودم. اطباء مرا جواب کردند و حکايت را همانطور که مکرر در حله از ديگران شنيده بودم نقل کرد تا باينجا رسيد که گفت: وقتي جده ام مرا بقبه صاحب الزمان عليه السلام برد که شب را در آنجا بمانم ناگاه ديدم آن حضرت آمد و فرمود: برخيز گفتم: آقا يکسال است که نمي توانم برخيزم فرمود باراده خدا برخيز سپس دستم را گرفت و کمک کرد تا برخاستم و اثر فلج که داشتم برطرف گرديد موقعي که مردم شنيدند و مرا سالم ديدند چنان بسرم ريختند که نزديک بود کشته شوم. تمام لباس بدنم را قطعه قطعه کردند، و برسم تبرک بردند، و لباس ديگر آوردند و بمن پوشانيدند. سپس در حاليکه اصلا اثري از سکته و فلج در من نبود بخانه رفتم و لباس خود را عوض کرده لباس مردم را بصاحبانش پس دادم. اين حکايت را مکرر من در موقعيکه او زنده بود از وي شنيدم که براي مردم نقل ميکرد، يا براي کسانيکه از وي ميپرسيدند حکايت مينمود.