بازگشت

داستان احمد دينوري


نيز در آن کتاب از حسن بن محمد اشعري نقل کرده که وي گفت: نامه هائي از امام حسن عسکري عليه السلام در خصوص وکالت جنيد قاتل فارس بن حاتم بن ماهويه و ابوالحسن و شخصي ديگري ميرسيد، ولي بعد از وفات آن حضرت، نامه اي از صاحب الزمان عليه السلام رسيد که ابوالحسن و شخص ديگر را وکيل کرده بود. ولي درباره جنيد چيزي وارد نشد. من اندوهگين شدم، اما چيزي نگذشت که خبر وفات جنيد رسيد سيد بن طاووس در کتاب فرج المهوم باسناد خود از محمد بن جرير طبري نقل کرده که وي باسناد خود از احمد دينوري سراج مکني بابوالعباس و ملقب به استاره نقل کرده که گفت: من از اردبيل بقصد حج بدينور آمدم و در آنموقع يکي دو سال از درگذشت امام حسن عسکري عليه السلام ميگذشت و مردم در خصوص جانشين آن حضرت متحير بودند.



[ صفحه 606]



اهل دينور از آمدن من خشنود گشتند شيعيان آنجا نزد من جمع شدند و گفتند سيزده هزار دينار مال امام نزد ما جمع شده و ميخواهيم که تو آن را بسامره برساني و رسيد آنرا گرفته براي ما بياوري من گفتم: اين روزها مردم در حيرت بسر ميبرند و ما نميدانيم جانشين امام حسن عسکري عليه السلام کيست؟ آنها گفتند: علت اينکه ما تو را براي اينکار انتخاب کرديم اين است که تو را موثق و بزرگوار ميدانيم، آنرا با خود ببر و از دست مده تا اينکه دليلي براي پرداخت آن باهلش، بيابي. آنها آن مال را بمن سپردند و من هم از دينور بيرون آمدم. وقتي به قرميسين [1] رسيدم بملاقات احمد بن حسن بن حسن که در آنجا مقيم بود شتافتم و بوي سلام نمودم. چون مرا ديد مسرور گرديد. او نيز هزار دينار که در کيسه و چند بقچه پارچه رنگارنگ که آنرا محکم بسته بودند و من نميدانستم در آن چيست بمن داد و گفت: اينها را با خود داشته باش و از دست مده تا باهلش برساني. من کيسه پول پارچه ها را گرفته حرکت نمودم چون ببغداد آمدم تمام هم خود را مصروف داشتم که درباره نائب امام تحقيق کنم. بمن گفتند: مردي در اين جاست که او را باقطاني ميگويند و مدعي نيابت امام است. و ديگري که معروف به اسحق احمر است و سومي که معروف به ابوجعفر عمري است نيز ادعاي نيابت دارند. من نخست از باقطاني شروع کردم و سري بوي زدم. ديدم پيرمردي مهيب و سرشناس و با شخصيت است. اسبي عربي و غلامان بسيار دارد. مردم بسياري دور او را گرفته بگفتگو مي پرداختند. من داخل شده سلام کردم. او هم بمن مرحبا گفت و نزد خود جاي داد و از ديدن من مسرور گرديد. چندان نزد وي نشستم که اکثر مردم بيرون رفتند. باقطاني از مذهب من جويا شد. گفتم: من مردي از اهل دينور هستم. مقداري



[ صفحه 607]



اموال آورده ام که تسليم کنم، گفت آنها را بياور گفتم: ميخواهم دليلي بر اثبات نيابت شما بيابم. سپس آنرا تسليم کنم، گفت: فردا نزد من برگرد. چون فردا نزد وي رفتم هيچگونه دليلي براي اثبات مدعاي خود نياورد روز سوم هم نزد وي رفتم و دليلي نياورد. سپس سري به اسحق احمر زدم. ديدم وي جواني تميز، وضع او بهتر اسبها و لباسها و نفوذ و غلامانش بيشتر از باقطاني است. مردمي که دور او بودند نيز از آنها که در نزد باقطاني بودند فزونتر بود. داخل شده سلام کردم. او نيز مرحبا گفت و مرا نزديک خود نشانيد. من هم چندان صبر کردم که جمعيت تخفيف يافت. آنگاه پرسيد آيا حاجتي داري من هم همان جوابي را که به باقطاني دادم باو نيز گفتم و از وي دليلي بر صدق ادعايش خواستم و سه روز پي در پي نزد او رفتم ولي او نتوانست براي اثبات نيابت خود دليل بياورد. آنگاه رفتم نزد ابوجعفر عمري. [2] ديدم پيرمردي متواضع، لباس سفيدي پوشيده و در اطاق کوچکي و در اطاق کوچکي روي گليم پشمي نشسته، نه غلامي و نه دم و دستگاهي و نه اسبي دارد. من سلام کردم و او جواب داد و مرا بخود نزديک گردانيد سپس از حالم پرسيد. گفتم: من از جبل ميايم و حامل اموالي هستم. او گفت: اگر ميخواهي اين اموال را بکسي بدهي که واجب است باو برسد، برو سامره و خانه ابن الرضا مقصود امام حسن عسکري است و وکيل امام را سراغ بگير. کساني در خانه ابن الرضا هستند و آنکس را که تو ميجوئي آنجا خواهي يافت. من از نزد وي بيرون آمدم و بسامره رفته در آنجا آهنگ خانه ابن الرضا نمودم و سراغ وکيل امام را گرفتم. دربان گفت: وي در خانه مشغول کاري است و هم اکنون بيرون مي آيد. من دم درب خانه نشستم و منتظر بيرون آمدن او شدم



[ صفحه 608]



لحظه اي بعد آمد. من برخاستم و بوي سلام نمودم و او دست مرا گرفت و بخانه خود آورد و از حالم و آنچه براي او آورده ام جويا شد. بوي اطلاع دادم که مقداري مال از ناحيه جبل آورده ام که از هر کس دليلي بر اثبات وي يافتم باو تسليم کنم. او هم گفت: درست است. در اينوقت غذا براي من آوردند و او گفت فعلا غذا تناول کن و کمي استراحت نما که خسته هستي فعلا يکساعت بوقت نماز مغرب داريم. سپس بکار تو رسيدگي خواهم کرد. من غذا خوردم و خوابيدم. چون موقع نماز شد برخاستم و نماز گزاردم. آنگاه بکنار شط رفتم و آب تني کردم. سپس بخانه برگشتم و نشستم تا پاسي از شب گذشت آن مرد نامه اي بمن داد که نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحيم - احمد بن محمد دينوري آمده و شانزده هزار دينار در فلان کيسه و بقچه آورده که در آن کيسه ايست و فلان مقدار پول در آنست تا آنجا که تمام کيسه ها را نام برده و گفته بود کيسه فلاني پسر فلاني دراع [3] شانزده دينار در آنست. من پيش خود گفتم: آقاي من اين جريان را بهتر از من ميداند پس نامه را تا آخر خواندم که تمام کيسه ها و صاحبان آنها را نام برده بود. در آن نامه نوشته بود: از کرمانشاه نيز يک کيسه که هزار دينار و فلان و فلان بقچه پارچه از احمد بن حسن مادراني که برادرش پشم فروش است با خود آورده يکي از اين پارچه ها فلان جنس و ديگري رنگش چنان و همچنين تمام لباسها را با تمام خصوصيات نام برده بود. من حمد الهي بزبان آوردم و شکر نمودم که بر من منت نهاد و ترديدم را برطرف کرد. حضرت در نامه مزبور مرا مامور کرده بود که آنچه با خود آورده ام نزد ابوجعفر عمري عثمان بن سعيد نائب اول حضرت ببرم و هر طور او دستور ميدهد عمل نمايم. من هم ببغداد مراجعت نمودم و نزد عثمان بن سعيد رفتم. رفتن و برگشتن من جمعا سه روز طول کشيد. چون عثمان بن سعيد مرا ديد پرسيد: چرا نرفتي؟ گفتم رفتم و هم اکنون از سامره برميگردم



[ صفحه 609]



در همين وقت که من با وي گفتگو ميکردم نامه اي از جانب حضرت صاحب الزمان عليه السلام براي عثمان بن سعيد آمد، نظير همان نامه سر بمهري که براي من شرف صدور يافت و با من بود. در نامه او نيز پولها و پارچه ها را نام برده و دستور فرموده بود که همه آن را بابوجعفر محمد بن احمد بن جعفر قطان قمي تسليم کن. عثمان بن سعيد لباسهاي خود را پوشيد و بمن گفت: آنچه با خود آورده اي بردار و بخانه محمد بن احمد قمي بياور. من نيز آنها را آوردم و بوي تسليم نمودم و بحج بيت الله رفتم. وقتي بدينور برگشتم مردم نزد من آمدند. من هم نامه اي را که وکيل امام به افتخارم صادر شده و آورده بود، بيرون آوردم و براي مردم خواندم. چون يکي از حضار نام کيسه اي باسم دراع شنيد بيهوش شد و بروي زمان افتاد. ما هم دور او را گرفتيم تا بهوش آمد. آنگاه بزمين افتاده سجده شکر بجا آورد و گفت: سپس خدائي را که بر ما منت نهاد و ما را بحقيقت و شناخت امام خود راهنمائي کرد. هم اکنون دانستم که ممکن نيست زمين از وجود حجت خدا خالي بماند. بخدا قسم اين کيسه را اين دراع بمن داد و جز خداوند هيچکس اطلاع نداشت. سپس از دينور حرکت نمودم بعدا ابوالحسن مادراني را در کرمانشاه ملاقات نمودم و ماجرا را باو نيز گفتم و نامه اي که از ناحيه مقدسه امام زمان عليه السلام صادر شده بود براي خواندم. گفت: سبحان الله اگر در چيزي شک داشته باشي، در اين ترديد مکن که خداوند زمين خود را از حجت خالي نميگذارد. موقعيکه اذ کوتکين با يزيد بن عبد الله در شهرزور [4] جنگ نمود و بر شهرهاي وي ظفر يافت و خزينه هاي او را ضبط کرد، مردي نزد من آمد و گفت: يزيد بن عبد الله فلان اسب و فلان شمشير را، براي امام زمان گذاشته. ما هم بعد از جنگ خزينه يزيد بن عبد الله را بخانه اذ کوتکين نقل نموديم. ولي نمي گذاشتم که آن اسب و



[ صفحه 610]



شمشير را ببرند، تا آنکه همه اشيا را بردند و جز اسب و شمشير چيزي نماند. من اميدوار بودم که آنها را، براي مولي صاحب الزمان بردارم. ولي چون ديدم اذ کوتکين سخت آنرا مطالبه ميکند و قادر بعدم تسليم آن نيستم، پيش خود اسب و شمشير را هزار دينار قيمت نمودم و وزن کرده بخزينه دار سپردم و گفتم: اين پولها را در مطمئن ترين جاها بگذار و آنرا هيچوقت نزد من نياور هر چند احتياج مبرم بان پيدا کنم. سپس اسب و شمشير را با ذکوتکين تسليم کردم. تا اينکه يکروز در جاي خود نشسته بودم و بحل و فصل کارها ميپرداختم، ناگهان ديدم ابوالحسن اسدي بيامد. او گاه و بيگاه نزد من ميايد، و من حوائج او را انجام ميدادم. چون زياد نشست و من هم زياد خسته شدم، پرسيدم چه کار داري؟ گفت: ميخواهم با شما خلوت کنم. بخازن گفتم تا جائي در خزينه براي ما آماده سازد، سپس بانجا رفتيم. ابوالحسن اسدي در آنجا نامه کوچکي از مولي حضرت صاحب الامر عليه السلام بيرون آورد که نوشته بود: اي احمد بن حسن هزار ديناري را که نزد تو داريم و پول اسب و شمشير است، بابوالحسن اسدي تسليم کن. پس بروي زمين افتادم و خدا را شکر گذاردم که بر من منت نهاد و دانستم که او حجت خداست زيرا هيچکس غير از خودم از آن مطلب اطلاع نداشت، من از بس مسرور بودم که خداوند چنين منتي بر من نهاده سه هزار دينار روي آن گذاردم و باو دادم سيد بن طاووس در کتاب فرج المهموم في معرفه النجوم با اسناد خود از محمد بن جرير طبري [5] در کتاب دلائل الامامه از ابوالفضل شيباني و او از شيخ کليني روايت نموده که: قاسم بن علا گفت: سه نامه درباره حوايج خود بامام زمان عليه السلام نوشتم و عرضه داشتم بودم که من مردي مسن هستم و هنوز صاحب فرزندي نشده ام. حضرت جواب حوايج مرا دادند ولي درباره فرزندم جوابي نداده بود،



[ صفحه 611]



باز نامه چهارمي نوشتم و استدعا کردم که در حق من دعا فرمايند تا خداوند فرزندي بمن روزي کند، حضرت در پاسخ ضمن جواب حاجات ديگرم مرقوم فرموده بود: اللهم ارزقه ولدا ذکرا تقربه عينه و اجعل هذا الحمل الذي له ولدا ذکرا يعني: پروردگارا پسري بوي روزي کن تا چشمش بوي روشن گردد و آنچه را زن وي بدان حامله است، پسر قرار بده. موقعي که اين جواب رسيد من نميدانستم که همسرم حامله است از وي پرسيدم و او گفت آري علت من مرتفع شده و چيزي نگذشت که پسري آورد اين حديث را حميري در قرب الاسناد نيز روايت کرده است.


پاورقي

[1] قرميسين - عربي کرمانشاه است ولي چنانکه مي بينيد هيچگونه شباهتي با هم ندارند!.

[2] مقصود محمد بن عثمان دومين نائب خاص حضرت امام زمان (ع) است.

[3] دراع - زره ساز.

[4] شهر زور- باوک وسيعي بوده که از مرز عراق تا همدان امتداد داشته و اهالي آن همه کرد بوده اند. مراصد.

[5] مقصود محمد بن جرير طبري شيعي مولف کتاب دلائل الامامه است.