يک داستان جالب
همچنين در خرايج ميگويد: محمد بن يوسف شاشي روايت نموده که چون
[ صفحه 597]
از عراق برگشتم، در شهر مرو مردي نزد ما بود که او را محمد بن حصين کاتب ميگفتند. وي اموالي براي امام زمان عليه السلام جمع نموده بود، او از من درباره امام زمان پرسش مينمود و من هم نشانه هائي که از آن حضرت ديده بودم براي او نقل کردم. محمد بن حصين گفت: نزد من اموالي براي غريبم است [1] بنظر تو بايد آنرا چه کرد؟ گفتم آنرا نزد حاجز [2] بفرست. گفت: آيا بالاتر از او کسي نيست؟ گفتم: چرا شيخ ابوالقاسم حسين بن روح نوبختي هست. گفت: اگر فرداي قيامت خداوند در اين خصوص از من سوال نمود بگويم که اين دستور را تو بمن دادي؟ گفتم آري. من از وي جدا گشتم و چند سال بعد که او را ملاقات نمودم گفت: من همان کسي هستم که ميخواستم بعراق بروم و اموالي براي امام زمان عليه السلام داشتم و اکنون بتو خبر ميدهم که: من دويست دينار توسط عابد بن يعلي فارسي و احمد بن علي کلثومي فرستادم و نامه اي در اين خصوص بحضرت نوشتم و التماس دعا کردم. امام در جواب آنچه را فرستاده بودم مرقوم فرموده و نوشته بود: که هزار دينار در ذمه من دارد ولي من دويست دينار فرستادم من در باقي آن شک داشتم ولي مطلب همان بود که حضرت نوشته بود. همچنين در نامه مزبور مرقوم بود اگر خواستي وجوهات را بپردازي بابوالحسين اسدي مقيم ري تسليم کن. گفتم: آيا آنچه نوشته بود درست است؟ گفت: آري زيرا من دويست دينار فرستادم و در مازاد آن شک داشتم و خداوند بدينوسيله شک مرا برطرف ساخت. راوي ميگويد: دو يا سه روز بعد خبر فوت حاجز رسيد. من رفتم نزد محمد بن
[ صفحه 598]
حصين و خبر مرگ حاجز را باو دادم و او اندوهگين شد. گفتم متاثر مباش که اين خبر در توقيع امام عليه السلام بود. زيرا دستور فرموده بود که وجه هزار دينار بوده و امر کرده بود که بابوالحسن اسدي تسليم کن. زيرا حضرت ميدانسته که حاجز بزودي خواهد مرد منظور اينست که اگر حاجز مرده ديگري را معين فرموده است که بوي رجوع نمائي. و هم راوندي در خرايج از محمد بن حسين روايت نموده که گفت: تيمي از مردي از اهل گرگان نقل کرد که گفت: در حاليکه سي دينار در پارچه اي با خود داشتم به عسکر رفتم. يک دينار آن شامي بود. چون بدرخانه حضرت رسيدم، نشستم. ديدم کلفتي يا جواني ترديد از راوي است از خانه بيرون آمد و گفت: آنچه آورده اي بده گفتم. چيزي با من نيست. پس بدرون خانه رفت و سپس برگشت و گفت: سي دينار نز تو هست که در پارچه سبزي بسته اي و يک دينار آن شامي است با يک انگشتر که تو آنرا فراموش کرده اي. پس من پولها را بحضرت دادم و انگشتر خود را برداشتم. نيز در آن کتاب از مسرور طباخ روايت ميکند که گفت: بواسطه سختي معيشتي که بمن رسيده بود، روزي بديدن حسن بن راشد رفتم، ولي او را در خانه نيافتم پس از مراجعت به بغداد نزد عثمان بن سعيد اولين نائب حضرت رفتم. وقتي بدر شهر رسيدم. مردي مقابل من آمد که صورتش را نديدم. او دست مرا گرفت و با احتياط کيسه سفيدي بمن نشان داد. نگاه کردم ديدم روي آن نوشته است: دوازده دينار در آنست و هم روي آن نوشته بود مسرور طباخ. همچنين در کتاب مزبور از محمد بن شاذان نقل کرده که گفت: پانصد درهم سهم امام متعلق بشيعيان نزد من جمع شد، ولي بيست درهم آن کم بود. من از مال خودم آن را تکميل نمودم و براي محمد بن احمد قمي فرستادم که بحضرت رساند. من در نامه خود ننوشته بودم چه مقدار آن پول مال خودم هست. محمد بن احمد جواب امام را براي من فرستاد که نوشته بود: پانصد درهم رسيد که بيست درهم
[ صفحه 599]
از آن تو بود و نيز در خرايج از ابو سليمان محمودي روايت نموده که گفت: من و جعفر ابن عبد الغفار والي دينور [3] شديم. قبل از حرکت بصوب ماموريت حسين بن روح نزد من آمد و گفت: هنگاميکه بري رفتي چنين و چنان کن. چون ما بدينور رسيديم يک ماه بعد فرمان حکومت ري براي من رسيد. من بسوي ري شتافتم و بحکومت آنجا رسيدم و همانطور که او دستور داده بود عمل نمودم. نيز در کتاب مزبور از غلال بن احمد بن از ابوالرجاء مصري که از نيکان بود روايت نموده که گفت: بعد از رحلت حضرت امام حسن عسکري عليه السلام بجستجوي امام زمان عليه السلام بيرون آمدم. پيش خود گفتم: اگر چيزي بود، بعد از سه سال آشکار ميگشت. در اين وقت صدائي شنيدم ولي صاحب صدا را نديدم که ميگفت: اي نصر بن عبد ربه باهل مصر بگو: آيا شما پيغمبر را ديده ايد که باو ايمان آورده ايد؟ ابوالرجاء ميگويد: من تا آن موقع نميدانستم که نام پدرم عبد ربه است زيرا من در مدائن متولد شدم. سپس ابوعبد الله نوفلي مرا که يتيمي بودم با خود بمصر برد و در آنجا پرورش يافتم. چون آن صدا را شنيدم ديگر به تعقيب منظور نپرداختم و مراجعت نمودم.
پاورقي
[1] غريم يعني بدهکار يا طلبکار - از القاب امام زمان است. وجه تسميه ي حضربت باين لقب در چند صفحه بعد خواهد آمد.
[2] حاجز بن يزيد وشاء در بغداد از وکلاي امام زمان (ع) بوده است.
[3] دينور شهري نزديک کرمانشاه بوده و تا همدان بيش از بيست فرسخ فاصله داشته است. مراصد.