بازگشت

عبدالمسيح غساني


اين مرد نيز از معمرين تاريخ بشمار ميرود. نام وي عبد المسيح بن عمرو بن قيس بن حيان بن بقيله است. و نام بقيله، ثعلبه يا حارث بوده است. علت اين بود که او را بقيله گويند اينست که روزي وي دو پيراهن سبز پوشيد و بميان قوم خود آمد، مردم بوي گفتند تو بقيله هستي، يعني شبيه با قله ميباشي و از آن روز بدين نام مشهور شد. هشام کلبي و ابو مخنف و غير اينان گفته اند، که، عبد المسيح سيصد و پنجاه سال در جهان زيست، او اسلام را درک کرد ولي مسلمان نشد، و همچنان کافر ماند. گويند چون خالد بن وليد بحيره [1] لشکر کشيد و مردم آنجا در شهر خود متحصن گرديدند، بانها پيغام داد که مردي از عقلا و صاحب نسب خود را بسوي من بفرستيد. اهل شهر عبد المسيح را نزد وي فرستادند. چون عبد المسيح بيامد گفت:



[ صفحه 570]



انعم صباحا ايها الملک اي پادشاه صبح بخير. خالد گفت: خداوند مرا از اينگونه تحيت گفتن بي نياز گردانيده. ليکن اي پيرمرد بمن پاسخ ده که آغاز کار تو از کجا شروع شده؟ گفت: از پشت پدرم. پرسيد از کجا بيرون آمدي؟ گفت از شکم مادرم. پرسيد بر روي چه قرار گرفتي؟ گفت: بر روي زمين. پرسيد در چه هستي؟ گفت در لباسهايم. پرسيد عقلت خوب کار مي کند؟ گفت: آري و الله، و نفع هم ميرساند خالد گفت: بهترين اين قوم تو هستي. آنگاه پرسيد فرزند چند ميباشي؟ گفت: فرزند يکمرد خالد گفت: مانند چنين روزي نديده ام، آنچه از وي سوال ميکنم. او عکس آنرا پاسخ ميدهد عبد المسيح گفت: آنچه از من پرسيدي جواب دادم. باز هم بپرس تا جواب دهم خالد پرسيد: شما از تيره عرب هستيد يا از طايفه نبط؟ [2] گفت از تيره عرب، ولي بصورت نبطي درآمده ايم و از نبط ميباشيم که عرب گشته اند گفت: آيا با من مي جنگيد يا صلح ميکنيد؟ گفت صلح خواهيم کرد پرسيد: پس اين سنگرها براي چيست گفت: براي اينست که اگر ناداني بر ما هجوم آورد در آن متحصن گرديم، تا موقعيکه بردباري بيايد و نادان را از آن عمل باز دارد. خالد پرسيد: چند سال داري گفت: سيصد و پنجاه سال. پرسيد در اين مدت چه چيزها ديده اي؟ گفت: ديدم که کشتيهاي دريا در سيل گاه جهان بسوي ما مي آيند زنهائي از مردم حيره را ديدم که زنبيل بر سر نهاده و بيش از يک قرص نان توشته برنداشته و بدينگونه از حيره بشام ميروند يعني ملک حيره بقدري پهناور بوده که تا شام چندان فاصله نداشته است. ولي حيره امروز ويران شده، و عادت خداميان بلاد و عبادش نيز همينطور جاري بوده است.



[ صفحه 571]



راوي ميگويد: عبد المسيح سمي با خود داشت که آنرا در کف دست مي گردانيد خالد پرسيد اينکه در کف دست داري چيست؟ گفت: سم است. پرسيد براي چه ميخواهي؟ گفت: اگر تو با مردم شهر بنيکي رفتار کردي خدا را ستايش مي کنم و آنرا مي بوسم، وگرنه من نمي توانم نخستين کس باشم که ذلت و گرفتاري آنها را به بينيم، اين سم را ميخورم و خود را از رنج زندگي آسوده ميگردانم، چه اندکي بيش از عمر من باقي نمانده است. خالد گفت: اين سم را بمن بده سپس آنرا گرفت و گفت: بسم الله و بالله رب الارض و السماء الذي لا يضر مع اسمه شي ء يعني بنام خداوند فرد يگانه، خداي زمين و آسمان که با اداي نام او چيزي زيان بخش نيست. آنگاه سم را خورد و اندکي بيهوش شد. سپس چانه خود را مدتي روي سينه چسبانيد و عرقي نمود تا بهوش آمد، مانند شتري که از قيد رسته باشد. عبد المسيح چون اين بديد بسوي قوم خود برگشت و گفت: من از نزد شيطاني ميايم که سم را خورد و در وي تاثيري نبخشيد کاري کنيد که خطر اينان متوجه شما نگردد. مردم نيز سخن او را شنيدند و با پرداخت دويست هزار درهم صلح کردند آنگاه اين ابيات را سرود:



ابعد المنذرين اري سواما

تروح بالخورنق و السدير



تحاماه فوارس کل قوم

مخافه ضيغم علي الزئير



و صرنا بعد هلک ابي قبيس

کمثل الشاء في اليوم المطير



فقسمنا القبائل من معد

علانيه کايسار الجزور



نودي الخرج بعد خراج کسري

و خرج من قريظه و النضير



کذاک الدهر دولته سجال

فيوم من مساه او سرور



يعني: آيا بعد از درگذشت منذر بن محرق و فرزند او نعمان بن منذر ميشود چهار پايان را به بينم که براي چريدن بجانب خورنق و سدير ميروند؟ [3] بقدري



[ صفحه 572]



آنجا. ناامن شده که سواران هر قومي از صداي وحشتناک شير، از رفتن بانجا خودداري ميکنند. ما بعد از مردن ابو قبيس، مانند گوسفندان در روز باراني، عاجز و درمانده گشتيم. قبيله هاي او که از معد بن عدنان ميباشند، ماها را مانند شتران قماري که در جاهليت مشهور بوده است، ميان خود تقسيم کردند، روزي بپادشاه ايران ماليات ميداديم و زماني از يهودان بني قريظه و بني نظير ماليات ميگرفتيم، اوضاع روزگار همين طور است. يک روز انسان گرفتار و پريشان است و روز ديگر شاد و مسرور ميباشد. گويند: موقعيکه قصر عبد المسيح را که معروف به قصر بني بقيله بود در حيره بنا کردند، اين دو شعر را گفت:



لقد بنيت للحدثان حصنا

لو ان المرء تنفعه احصون



طويل الراس اقعس مشمخرا

لانواع الرياح به حنين



يعني: براي حفظ از حوادث روزگار قلعه اي بنا کردم، اگر مرد را در موقع جنگ قلعه ها بکار آيد قلعه من سر بفلک کشيده، و سينه و پشت خود را براي انواع بادها که بان خواهد وزيد، آماده ساخته است و نيز از جمله اشعاري که از عبد المسيح نقل کرده اند اين ابيات است:



و الناس ابناء علات فمن علموا

ان قداقل فمجفو و محقور



و هم بنون لام ان راوا نشبا

فذاک بالغيب محفوظ و مخفور



يعني: مردم زمانه مانند فرزندان پدري هستند که از مادر جدا باشند يعني با هم مهريان نيستند، پس اگر بدانند کسي بيچاره و مالي اندک دارد او را گرسنه و حقير ميشمارند ولي همانها اگر کسي را به بينند که مال و ثروت دارد، برادر مادري





[ صفحه 573]



هم ميشوند، و در غياب او، احترامش را مرعي داشته، با وي عهد و پيمان مي بندند. اين مضمون شبيه شعر اوس بن حجر است:



بني ام ذي المال الکثير يرونه

و ان کان عبدا سيد الامر جحفلا



و هم القليل المال اولاد عله

و ان کان محضا في العمومه مخولا



يعني: فرزندان مادر من، چشم بمال بسيار دارند، اگر صاحب آن مال بنده اي باشد، آنها او را بزرگ قوم و سرور آنها ميدانند. ولي همانها نسبت به کسي که مالي اندک دارد فرزندان پدري ميباشند هر چند عموها و دائي هاي اصيل داشته باشد. آورده اند: که يکي از پيرمردان اهل حيره، رفت که در بيرون حيره نقشه ديري بريزد. وقتي شالوده آنرا کندند و در کندن آن تلاش نمودند، محلي مانند خانه در آن يافتند، پس آن پيرمرد اهل حيره وارد خانه شد، ديد مردي بر تختي از شيشه نشسته و بر بالاي سرش نوشته شده: من عبد المسيح بن بقيله هستم. و اين اشعار هم مسطور است:



حلبت الدهر اشطره حياتي

ونلت من المني بلغ المزيد



و کافحت الامور و کافحتني

و لم احفل بمعضله کود



و کدت انال من شرف الثريا

و لکن لا سبيل الي الخلود



يعني: روزگار را مانند شتر دوشيدم، نصف زندگي خود را در آن گذراندم. و بارزوهايم بيش از آنچه انتظار داشتم رسيدم. با امور جهان مواجه گشتم و آنها هم با من تصادم کردند، ولي من از کارهاي مشکل روزگار نهراسيدم. چيزي نمانده بود که از کثرت شرافت سر بستاره پروين بسايم ولي چه سود که هميشه نميتوان در جهان زيست.


پاورقي

[1] حيره شهري واقع در سه فرسخي کوفه و در جاهليت مسکن پادشاهان عرب و پايتخت نعمان بن منذر بوده است.

[2] نبط و نبطي تيره اي از عجم بودند که ما بين عراق عرب و عجم سکني داشتند و با عرب اصيل مخلوط گشتند. المنجد.

[3] خورنق نام قصري نزديک کوفه بوده که نعمان بن منذر پادشاه حيره آنرا بنا نمود، و سدير نام جوئي يا قصري بوده است. در اين شعر منظور اين است که بعد از درگذشت منذرها خورنق و سدير بطوري ويران گشتند که جايگاه شير و درندگان شده و از بيم آنها حيوانات اهلي نمي توانند بآنجا بروند.