مادر مردي سني
و نيز در کتاب مزبور مينويسد: شيخ محترم عالم فاضل شمس الدين محمد بن قارون نامبرده نقل ميکرده که يکي از نزديکان وي بنام معمر بن شمس که او را مذور ميگفتند قريه اي داشت موسوم به برس [1] و آنرا وقف علويين و سادات کرده بود. معمر بن شمس نائبي بنام ابن خطيب و غلامي داشت که متولي اوقاف او بوده و او را عثمان مي ناميدند. ابن خطيب يکنفر شيعه نيکوکار بود ولي عثمان بعکس بود. روزي آن دو نفر در مسجد الحرام در مقام حضرت ابراهيم عليه السلام در حضور جمعي از رعايا و عوام الناس نشسته بودند. ابن خطيب گفت اي عثمان هم اکنون حق آشکار و روشن ميگردد من نام کساني را که دوست ميدارم يعني: علي و حسن و حسين، را کف دستم مينويسم و تو هم نام کساني را که دوست ميداري يعني ابوبکر و عمر و عثمان را کف دست خود
[ صفحه 817]
بنويس سپس دستها را با هم مي بنديم، هر دستي که آتش گرفت بر باطل و هر کس دستش سالم ماند بر حق است. عثمان از اين عمل سرباز زد و حاضر نشد اين کار را انجام دهد، حضار هم او را مورد سرزنش قرار دادند. مادر عثمان در جاي بلندي آنها را مي ديد و سخنان آنها را مي شنيد، وقتي آن منظره را ديده بر حاضران که زبان بسرزنش فرزندش گشودند، نفرين کرد و آنها را بباد فحاشي و بدگوئي و تهديد گرفت. في الحال نابينا شد. وقتي احساس کرد که نابينا شده رفقاي خود را صدا زد زنهاي دوست او رفتند بالا، نزد وي و ديدند که چشمش ظاهرا سالم است ولي چيزي نمي بيند. پس او را کشيده پائين آوردند و بحله بردند و خبر او ميان خويشان و همفکران و دوستانش شايع گشت، آنها هم چند نفر طبيب از بغداد و حله براي معالجه او آوردند ولي اطباء نتوانستند کاري براي او انجام دهند. موقعي که بکلي از معالجه مايوس گشتند، جمعي از زنان شيعه که با وي سابقه دوستي داشتند، باو گفتند آنکس که تو را نابينا گردانيد قائم آل محمد است. اگر شيعه شوي و تولي و تبري داشته باشي، ما ضمانت ميکنيم که خداوند متعال چشم تو را شفا دهد و جز اين راهي براي رهائي از اين بليه نداري زن نابينا هم گفته آنها را تصديق کرد و حاضر شد که شيعه شود. زنهاي شيعه در شب جمعه او را برداشته و بداخل قبه شريفه مقام امام زمان عليه السلام بردند، و خودشان دم در نشستند. چون پاسي از شب گذشت، زن نابينا در حاليکه کوري چشمش برطرف شده بود بميان زنان شيعه آمد، و يک يک آنها را نشانيد و لباسها و زينت آلات آنها را شرح ميداد. وقتي زنها يقين کردند او بينا شده مسرور گرديدند و خدا را شکر کردند و بوي گفتند: چطور شد که بينا شدي؟ گفت وقتي شما مرا در قبه گذاشتيد و بيرون رفتيد، حس کردم که دستي روي دستم گذاشته شد و کسي گفت: برو بيرون که
[ صفحه 818]
خداوند تو را شفا داد. وقتي متوجه شدم ديدم کوريم برطرف گرديده و قبه پر نور شده. آنمرد را که با من حرف زده بود ديدم و از او پرسيدم آقا تو کيستي؟ گفت: من محمد بن الحسن هستم. سپس از نظرم ناپديد شد. آنگاه زنها برخاستند و بخانه هاي خود رفتند. بعد از اين ماجرا عثمان پسر آن زن نيز شيعه شد و عقيده خودش و مادرش خوب و محکم گرديد. حکايت او در ميان اقوامش شهرت گرفت. هر کس آن را شنيد عقيده بوجود امام زمان عليه السلام پيدا کرد، اينواقعه در سنه 744 روي داد.
پاورقي
[1] در صفحه 395 شناسانديم.