بازگشت

ربيع بن ضيع فزاري


ربيع بين ضبع فزاري وي نيز از معمرين ميباشد. گويند ربيع تا روزگار خلافت بني اميه زنده بود. آورده اند که روزي بر عبد الملک مروان وارد گشت عبد الملک گفت: اي ربيع آنچه در طول عمر خود و روزگار درک کرده يا از امور



[ صفحه 563]



گذشته ديده اي براي من نقل کن. تا آخر خبر که قبلا از شيخ صدوق نقل کرديم. ولي در اين روايت ميگويد: عبد الملک بوي گفت: بختي خلل ناپذير تو را بپرواز درآورده و عطائي سريع بتو روزي شده و ظرف بزرگ و ضخيمي براي طعام داري سپس سيد مرتضي فرموده است: اگر اين خبر صحيح باشد ميبايد که سوال عبد الملک از ربيع در زمان سلطنت معاويه باشد نه در عصر خلافت خود عبد الملک، زيرا در اين خبر ربيع مي گويد: من شصت سال در اسلام زندگي کردم، در صورتيکه عبد الملک در سال شصت و پنج هجري بخلافت رسيد و هم گفته اند که ربيع سلطنت معاويه را نيز درک نمود بنابراين ممکن است عبد الملک در آن اوقات از وي سوال مزبور را نموده ميگويند: چون سن ربيع بدويست سال رسيد گفت:



الا ابلغ بني بني ربيع

فاشرار البنين لکم فداء



باني قد کبرت و قد عظمي

فلا تشغلکم عني النساء



و ان کنائني لنساء صدق

و ما الي بني و لا اساوا



اذا کان الشتاء فادفئوني

فان الشيخ يهدمه الشتاء



اذا ما حين يذهب کل قر

فسربال خفيف او رداء



اذا عاش الفتي ماتين عاما

فقد ذهب اللذاذه و الفتاء



يعني: به فرزندان من برسانيد، که ربيع گفته است: فرزندان بد فداي شما گردند. بگوئيد: من پير شدم و استخوانم فرسوده گشت. از من غفلت نورزيد و بزنان خود مشغول مشويد. همسران من راستگو و فرزندانم درباره من بدي نکرده اند. چون فصل زمستان فرا رسد مواظب من باشيد، که زمستان پيرمرد را نابود ميگرداند. ولي وقتيکه هر گونه سرمائي از ميان برود، يک پيراهن نازک و رداء براي پوشش بدن من کافي است وقتي شخص جوانب دويست سال عمر کند، هم لذت و هم جواني از ميان رفته است و چون ربيع پا بسن دويست و چهل سالگي نهاد گفت:



اصبح مني الشباب قد خسرا

ان بان عني فقد ثوي عصرا





[ صفحه 564]



و دعنا قبل ان نودعه

لما قضي من جماعنا وطرا



ها انا ذا امل الخلود و قد

ادرک سني و مولدي حجرا



يا امرء القيس هل سمعت به

هيهات هيهات طال ذا عمرا



اصبحت لا احمل السلاح و لا

املک راس البعيران نفرا



و الذئب اخشاه ان مررت به

وحدي و اخشي الرياح و المطرا



من بعد ما قوه انوء بها

اصبحت شيخا عالج الکبرا



يعني: ايام جواني از دست من رفت. اگر رفت چه باک زيرا روزگاران زياد با من بود. پيش از آنکه ما او را وداع کنيم او ما را وداع گفت و مقصود خود را به چنگ آورد. بدانيد من کسي هستم که آرزو دارم هميشه در جهان بمانم، من در روزگار خود حجر پدر امرء القيس را ديده ام. اي امرء القيس آيا چنين عمر طولاني شنيده اي؟ بسيار بعيد و خيلي دور است که شنيده باشي چه عمر طولاني؟ امروز من از کثرت پيري قدرت بر داشتن سلاح جنگ ندارم و اگر شتري بخواهد فرار کند نميتوانم سر او را نگهدارم، اگر تنها باشم از گرگ ميترسم و هم از باد و باران وحشت دارم، بعد از آن توانائي که ميتوانستم از جابر خاسته حرکت نمايم، طوري پير شده ام که با زيادي سن دست بگريبانم.